نویسنده: پیمان اسماعیلی
رکوئیم
زن جلوی آینه نشسته و موهایش را شانه میزند. مرد از توی کتابخانه کتابی بر میدارد و روی تخت خواب دراز میکشد. کتاب را باز میکند و پاهایش را روی هم می اندازد.زن شانه را روی پوست سرش فشار میدهد و میگوید: فکر نمیکنم امشب بشود خوابید.
مرد زیر چشمی به زن نگاه میکند و زیر لب میگوید: چرا امشب نمیشود خوابید؟
: نمیشنوی چه سر و صدایی راه انداخته اند؟
مرد سرش را تکان میدهد و ساکت میماند. بچه ای در اتاق خواب را باز میکند و خودش را توی بغل زن می اندازد. صداهایی از گلویش بیرون می آید که نمیشود فهمید. زن دستش را روی سر بچه میکشد و خیلی آهسته میگوید: عزیزم چرا بیدار شدی؟
بچه سرش را به دو طرف تکان میدهد و صداهای نامفهومی از خودش در می آورد.
: شاید از چیزی ترسیده.
زن دستش را روی چشمهای ریز و سر بزرگ بچه میکشد: چیزی شده؟ از چیزی ترسیدی؟
بچه سرش را محکم تر فشار میدهد توی بغل زن.
مرد کتاب را میبندد و دستش را به طرف بچه دراز میکند: بیا. بیا پیش پدر. مرد که از چیزی نمیترسد.
بچه سرش را بلند میکند و به مرد خیره میشود. آب دهانش از گوشه لبش روی لباسش میریزد.
: شاید از سر وصدای اینها بیدار شده؟
: صدایشان که خیلی هم بلند نیست.
زن سر بچه را نوازش میکند و میگوید: بلند نیست؟ صدای تلوزیونشان را نمیشنوی؟
: بیا. بیا اینجا.
بچه از توی بغل زن بیرون می آید و تلو تلو خوران میرود طرف مرد. سرش کمی به عقب خم شده و دهانش نیمه باز است.
مرد از توی کشوی کنار تخت دستمالی بیرون میکشد و آب دهان بچه را از روی صورت و لباسش پاک میکند.
بعد هم بچه را توی بغلش میگیرد. بچه دستش را روی صورت مرد میگذارد و ته ریش دو روزه مرد را میمالد.
: نکن. نکن.
: باید برود بخوابد.
مرد پیشانی بچه را میمالد و میگوید: شنیدی که. وقت خواب است. باید بروی توی تخت خودت.
بچه چشمهای ریزش را به مرد میدوزد و ساکت میماند.
: شنیدی که چه گفتم. باید بروی توی اتاق خودت.
بچه خودش را از توی بغل مرد بیرون میکشد و جیغ بلندی میزند. زن از روی صندلی بلند میشود زیر بازوهای بچه را میگیرد: عزیزم ماهم میخواهیم بخوابیم. الان وقت خواب است.
بچه خودش را روی زمین می اندازد و بلند جیغ میکشد.
مرد از روی تخت بلند میشود و بچه را بغل میکند: امشب چه مرگش شده؟
: جلوی بچه این طوری حرف نزن.
: خوب چرا این طوری شده؟
زن صورت بچه را میبوسد و موهایش را نوازش میکند: باید بخوابی عزیزم. ما هم میخواهیم بخوابیم.
بچه سرش را تکیه میدهد به شانه مرد. سر بزرگش به کناری خم میشود و ساکت میماند. مرد سر بچه را جابه جا میکند و از اتاق بیرون میرود. زن دوباره مینشیند جلوی آینه. رژ لب قرمزی را بر میدارد و روی لبهایش میکشد.رنگ لبش کم کم بر میکردد و سرخ میشود.بعد هم لبها را به هم میمالد.
صدای تلوزیون خانه کناری را کاملا میتواند بشنود.برای یک لحظه تصمیم میگیرد که بلند شود و با مشت محکم به دیوار بکوبد اما پشیمان میشود. پیش خودش فکر میکند که زندگی کردن توی آپارتمانهایی با دیوارهایی به این نازکی چقدر سخت است.
: خوابید؟
: فعلا که چشمهایش را بسته.
مرد روی تخت دراز میکشد و کتابش را باز میکند.
: یعنی نخوابید؟
: چرا خوابید. حالا چند لحظه اجازه میدهی؟
بعد دوباره سرش میرود توی کتاب. زن مدادش را بر میدارد و خط قرمزی دور لبش میکشد.
: مثل اینکه جشن گرفته اند. انگار نه انگار که توی بقیه خانه ها هم آدم هست.
: باید یک طوری حالیش کرد که اول در بزند.
: کی را حالی کرد؟
: بچه را میگویم.
: تو خیلی سخت میگیری.
: یعنی چه سخت میگیری؟ میدانی چند سالش است؟
:خوب با این وضعیتی که…
: در زدن را که میشود یاد گرفت. چه ربطی به وضعیتش دارد.
: گفتم این طوری حرف نزن.
زن مدادش را روی میز میگذارد و چشمهایش را میبندد.مرد روی تخت جا به جا میشود و زیر چشمی به زن نگاه میکند.
صدای خندیدن مرد همسایه را از پشت دیوار میشود شنید. زن سرش را بالا میگیرد و به مرد نگاه میکند.
: میشنوی؟ حالا نوبت خودش است!
: مرد سرش را تکان میدهد.
: باید رعایت کنند. این دیگر چه وضعی است!
زن از سر جایش بلند میشود و میرود کنار دیوار. دستش را مشت میکند و بالا می آورد. اما روی دیوار نمیکوبد.
: آهنگ هم گذاشته اند.
: خوب؟
: فکر میکنم دارند میرقصند. صدای دست زدن می آید.
: الان چه وقت رقصیدن است؟ این موقع شب.
: خودت بیا گوش کن.
مرد کتاب را روی پاهایش می گذارد ساکت میماند.
: صدای آهنگشان که می آید.
: خوب گوش کن. صدای دست زدن هم می آید.
: این صدا مال خود آهنگ است. آنها نیستند.
: نه. ربطی به آهنگ ندارد. خوب گوش کن. خودشانند.
: مرد سرش را تکان میدهد و کتابش را بلند میکند.
: شاید مهمانی دارند.
: نه. مهمان ندارند.
: تو از کجا میدانی؟
: میدانم. تنها هستند.
: مرد پوزخندی میزند و میگوید: خوب. خوش باشند.
زن بر میگردد و سر جایش رو به روی آینه مینشیند. فکر میکند که لبهایش را زیادی قرمز کرده. دستمالی برمیدارد و روی لبهایش میکشد.
: خیلی خوب است که هنوز حوصله این کارها را دارند.
: این کارها ربطی به حوصله ندارد. یک جور ولنگاری است.
: اینکه آدم توی خانه خودش برقصد ولنگاری است؟
: حالا کی گفته که دارند میرقصند؟
: مگر صدای دست…
: دست زدن چه ربطی به رقصیدن دارد؟
: خوب بیخود که دست نمیزنند.
مرد سرش را تکان میدهد و کتابش را میبندد. خمیازه بلندی میکشد و بدنش را کش میدهد. روی تخت چرخی میزند و صورتش را روی متکا فشار میدهد.
: صدای آهنگشان قطع شد.
مرد سرش را از روی متکا بلند میکند و به دیوار نگاه میکند.
: این چه طرز خندیدن است. چرا این قدر بلند میخندند.
زن وسایل آرایشش را جمع میکند گوشه میز. از بین آنها سایه تیره رنگی را بر میدارد و روی پلکهایش میکشد.
: این جور زندگی کردن هم خوب است.
: چه جور زندگی کردن؟ اینکه نیمه شب مجلس رقص راه بیندازی؟
: منظورم این نبود.
: پس منظورت چه بود؟
: ما حتی با هم حرف هم نمیتوانیم بزنیم.
: مرد ساکت میماند. بعد از چند لحظه خیلی آهسته میگوید: هر کسی مشکلات خودش را دارد. همینها هم کم مشکل ندارند.
زن سرش را تکان میدهد و با دست موهایش را میمالد.
صدای کوبیدن چیزی به دیوار اتاق می آید. چند بار پشت سر هم. زن به دیوار اتاق نگاه میکند. دوباره از سرجایش بلند میشود و گوشش را به دیوار میچسباند.
: چرا گوشت را به دیوار چسباندی؟
: چیزی به دیوار آویزان کردند. دارند جایش را درست میکنند.
مرد از روی تخت بلند میشود و میرود کنار پنجره. از توی پنجره به تیرهای چراغ برق نگاه میکند و بته های کم پشتی که پای آنها کاشته اند.
: توی این اتاق هم باید عکسی ، چیزی آویزان کنیم. خیلی خالی است.
: عکس زنش است.
: تو از کجا فهمیدی؟
: دارد به زنش میگوید که توی عکس خیلی خوب افتاده.
: تو همه اینها را شنیدی؟
: راحت میشود شنید. خیلی بلند حرف میزنند.
زن برمیگردد و روبه روی آینه می ایستد. دستش را بین موهایش میبرد و آنها را بالا میگیرد. به ریشه موهایش نگاه میکند و تارهایی که سفید شده اند.
: دارند زیاد تر میشوند.
: چی زیاد میشود؟
: موهای سفیدم را میگویم. زیاد تر شده اند.
: این چیزها ارثی است.
زن سرش را تکان میدهد و به مرد نگاه میکند.
: مطمئنی خوابیده؟ دوباره بیدار نشود؟
: گفتم که. خوابید.
زن دوباره رژ قرمز رنگ را بر میدارد و روی لبهایش میکشد. توی آینه لبهایش به سیاهی میزنند.
مرد کشوی کنار تخت را بیرون میکشد و تویش را میگردد. لباسها را کنار میزند و از زیر آنها آلبوم عکسی را در می آورد. آلبوم را باز میکند و به عکسها نگاه میکند. کمی که میگردد انگشتش را زیر یکی از عکسها می اندازد و آن را بیرون میکشد.
: همین خوب است. همین را میدهیم قاب کنند.
: کدام؟ ببینم.
مرد عکس را بالا میگیرد. توی عکس دستهایش را دور کمر زن حلقه کرده و سرش را هم گذاشته روی شانه اش. زن هم با پهنای صورتش توی دوربین خندیده.
: خوب است. همین را بده قاب کنند.
مرد عکس را روی کمد میگذارد و روی تخت دراز میکشد. به زن نگاه میکند که موهای سفیدش را یکی یکی میگیرد و توی صورتش میکشد.
صدای خندیدن زن و مرد همسایه بلند میشود. صدای زن بیشتر به جیغ زدن شبیه است تا خندیدن.
زن از سر جایش میپرد و گوشش را به دیوار میچسباند. مرد هم از سر جایش نیم خیز میشود و به زن نگاه میکند.
: معلوم نیست چه کار دارند میکنند. فقط صدای خندیدن می آید.
: شاید مست کرده اند. وگرنه این موقع شب…
: حالا هر کسی که خندید یعنی مست کرده؟
: منظورم این نبود. به نظر من این کارها آنهم این موقع شب غیر طبیعی است.
: کجایش غیر طبیعی است.؟ اینکه با هم خوشند غیر طبیعی است؟
مرد سرش را تکان میدهد و میگوید: من اصلا نمیفهمم تو چه میخواهی. تا همین چند دقیقه پیش از دستشان کلافه بودی.
زن با دست به مرد اشاره میکند که ساکت باشد. چند لحظه بعد میگوید: ماشینش را گذاشته تعمیرگاه. همین امروز صبح.
: آن ماشین یک روز در میان باید برود تعمیرگاه.
: زن سرش را از دیوار جدا میکند و به مرد نگاه میکند: چه فوشهایی میدهد.
: به کی فوش میدهد؟
: به تعمیر کار ماشینش.
بعد دوباره گوشش را به دیوار میچسباند.
: یک جایی قرار است بروند که نمی فهمم.
: مسافرت؟
: نمیدانم. فکر میکنم. اما نمیفهمم کجا را میگوید.
مرد از سر جایش بلند میشود و کنار زن می ایستد. بعد گوشش را خیلی آرام به دیوار میچسباند.
: فکر نمیکنم بخواهند بروند مسافرت. این جایی که میگوید توی ترکیه است.
: میگوید یکی دو میلیون کافی است.
: ولی باز هم فکر نمیکنم برای مسافرت باشد. آنجا خیلی گران تر از این حرفهاست.
: ولی باید جای قشنگی باشد.
: یکی از همکارها رفته.
: شاید بشود ما هم برویم.
: پول زیادی میخواهد.
: اسم کی را گفت؟
: نفهمیدم. شاید رئیسی چیزی باشد.
: حالا چرا دارد میخندد؟
:حتما یک چیزی هست بین خودشان.
: دیدی گفتم. میخواهند بروند مسافرت.
: ولی با این پولی که کنار گذاشته اند باید بروند گدایی. خیلی کم است.
: ولی باز هم خوب است که میخواهند بروند. همینش هم خوب است.
: مسافرت را باید سبک رفت. اینهمه آشغال میخواهند بار خودشان کنند؟
: این چیز ها را باید برد. دست خالی که نمیشود.
: دست خالی یعنی چه؟ اینهایی که میگوید بار اضافی ست.
: عجب آهنگ قشنگی.
مرد دستش را روی بازوی زن میکشد و کمی فشار میدهد.
: خودمان نوارش را داریم.
: همین آهنگ را؟
: خودم خریدم. چند ماه پیش.
: من که چیزی ندیدم.
: تو خوشت نیامد. باید بین نوارها باشد.
: من اصلا یادم نمی آید تو از این نوارها خریده باشی.
: میخواهی همین الان پیدایش کنم؟
زن ریز میخندد و با پشت دست به صورت مرد میکوبد.
: نمیخواهد. همان فردا پیدایش کن.
: چند ستاره گفت؟
: پنج ستاره. حتما هتل خیلی خوبی است.
: ولی این پول کم است. فقط خرج هتل را حساب کنی بیشتر از این حرفها میشود.
: خوب حتما فکرش را کرده اند.
: تازه زمین گلف هم دارد.
: حالا زمین گلف میخواهند چه کار.
: شرط میبندم که توپ گلف را فقط توی فیلمها دیده اند.
: باید یک جای ارزان تر پیدا کنند. زمین گلف هم نداشت ، نداشت.
: گفت تا چند ماه دیگر؟
: فکر میکنم گفت دو ماه.
: پس میشود اول اردیبهشت.
: توی بهار باید خیلی قشنگ باشد.
زن دست مرد را توی مشتش میگیرد و فشار میدهد. مرد لبخندی میزند و بازوی زن را بیشتر فشار میدهد. زن سرش را روی شانه مرد میگذارد و آرام میگوید: یک قاب عکس برای اتاقی به این اندازه کم است. باید تابلویی ، چیزی بخریم.
مرد سرش را تکان میدهد.
: میشود روی همین دیوار روبه رو آویزانش کرد.
: پس قاب عکس را کجا بزنیم؟
: روی دیوار بالای تخت. آنجا بهتر است.
: آهنگشان را عوض کردند.
زن و مرد دوباره گوششان را به دیوار میچسبانند.
مرد همسایه خودش را روی مبل می اندازد و میگوید: فقط باید این پروژه را زود تمام کنم. تمام نکرده برویم دردسر ساز میشود.
: زن همسایه خودش را روی پاهای مرد می اندازد و میگوید: مثلا میخواهد چه کار کند؟ فکرش را هم نکن.
مرد همسایه زیر گلوی زن را قلقلک میدهد. زن پاهایش را میکشد توی شکمش و بلند میخندد.
: کاری که نمیتواند بکند.
: تو خیلی رعایت مردم را میکنی.
: آدم بد قلقی ست.
: خوب حالا یعنی چه؟
: مرد همسایه با کف دست آرام روی پشت زن میزند و میخندد.
: من درستش میکنم.
بعد خمیازه بلندی میکشد و ادامه میدهد: میگفت چسبیده به دریا. از پنجره اتاقهایش میشود پرید توی آب.
زن گوشش را محکم تر به دیوار میچسباند و میگوید: عجب جایی ست!
مرد به لبهای قرمز زن نگاه میکند و آرام میگوید: ترکیه هتلهای خیلی خوبی دارد.
: شاید بشود ما هم برویم. فکرش را کرده ای؟
: این نوار را عوض کن. زیادی تند است.
: اگر از روی پاهای من بلند شوی عوضش میکنم.
زن همسایه میخندد و بدنش را از روی پاهای مرد کنار میکشد.
زن میگوید: به نظر من هم زیادی تند بود.
: نه ، قشنگ بود.
: ایکاش خواهرم هم میتوانست بیاید. خیلی حیف شد.
مرد همسایه نوار توی ضبط را عوض میکند. صدای فلوت میپیچد توی فضای اتاق.
: آدم بچه دار همین است دیگر. اختیارش دست بچه است.
: این بچه بیچاره هم گیر افتاده. از صبح تا شب باید درس بخواند.
: خدا را هم باید شکر کنند.
بعد با دست به دیوار اتاق خواب اشاره میکند.
: اگر وضع این بیچاره ها را داشتند میخواستند چکار کنند؟
: وضع اینها که خیلی خاص است.
: خاص بودنش را نمیدانم. ولی با یک بچه عقب افتاده اصلا نمیشود زندگی کرد.
: ممکن است خوب شود.
: این جور بچه ها خوب شدنی نیستند.
زن یک دستش را روی دیوار میگذارد و به مرد نگاه میکند.
: در باره کی حرف میزنند؟
مرد ساکت میماند و حرفی نمیزند.
: زندگیشان حرام است. زندگی نمیکنند بیچاره ها.
: خوب بچه شان است.
: این جور بچه ها زود تر راحت شوند به نفعشان است.
: یعنی چه به نفعشان است؟
: هم به نفع خودشان هم به نفع پدر مادرشان.
: کسی دلش نمی آید در مورد بچه اش این طوری فکر کند. حالا هر چقدر هم عقب مانده باشد.
: من اگر به جایشان بودم خودم یک جوری راحتش میکردم.
: تو هیچوقت این کار را نمی کردی.
: آخر زنده بماند که چه کار کند؟
: خیلی بی رحمی.
مرد همسایه بلند میخندد. سر زن را توی بغلش میگیرد و میگوید: خودت فکرش را بکن ! ببین چه زندگی ای دارند.
زن سرش را از دیوار جدا میکند و دستش را روی دهانش میگذارد.
مرد کف دستهایش را به دیوار فشار میدهد و صدای نفسهای سنگین زن را میشنود. بعد چند قدم از دیوار دور میشود و به در اتاق خواب نگاه میکند.
زن خودش را از دیوار میکند و به طرف اتاق بچه میدود. روی بدن بچه خم میشود و صورتش را میبوسد. بعد کنار بچه روی تخت دراز میکشد و پاهایش را توی سینه جمع میکند.
مرد کتابش را از روی تخت بر میدارد و توی کتابخانه میگذارد. برای چند لحظه به تیرهای چراغ برق بیرون از پنجره خیره میماند. بعد دستهایش را مشت میکند و محکم به دیوار میکوبد. چند بار پشت سر هم به دیوار میکوبد.
بدون نظر