نویسنده: علیاصغر عزتیپاک
مقبره
پلکهاى چروکیدهات را روى هم مىگذارى و فکر مىکنى این تودههاى کبود تاکى بالاى سرت خواهند بود. به انگشتهایى فکر مىکنى که متورّم شدهاند و از هم فاصله گرفتهاند؛ به صافى یک دست کف تودهها که فاصلهشان با صورتت فقط پنج انگشت است. آرزو مىکنى کاش این بار که چشمهایت باز مىشوند، این تودههاى آونگان در هوا نباشند، امّا مىدانى که به خواست تو نیست. ناگزیر، دستهاى کم رمق را از روى سینه به صورتت مىکشى و چشمها را در تاریکى دستها باز مىکنى.
چند لحظه بیشتر دوام نمىآورى و بىطاقت مىشوى. لاى انگشتها را باز مىکنى. روشنایى کمسویى از پنجره زیر سقف، از لاى انگشتهایت مىگذرد و به چشمها مىرسد. فاصله انگشتها کمکم بیشتر مىشود. تودههاى متورّم بزرگتر و ترسناکتر از چند لحظه پیش جان مىگیرند. پلکهایت را دوباره مىلرزانى تا بر همشان بگذارى، امّا یک لحظه مکث مىکنى. پشیمان مىشوى. لبهایت مىجنبد:«ذلیل مرده نکرد یهگوشه دیگه…، آخه کور شدم از بس چشمهام را بستم و باز کردم».
گردنت لق مىخورد. نگاهت از زیر تودهها رد مىشود و به دیوار آن طرف اتاق مىرسد. نفس بلندى مىکشى. هواى مانده و سنگین، دماغت را مىآزارد.
لبهایت دوباره باز و بسته مىشوند: «یه راه نفس هم برام نذاشت!» به صرافت مىافتى که روى یکى از پهلوها بچرخى؛ طرف چپ، همان که نگاهت الآن به آنجاست، بهتر است؛ چون رو به رویت درازاى اتاق است. دستهاى رگ زده را به روى سینه مىکشى. همه زورت را جمع مىکنى. شانههایت را به چپ متمایل مىکنى و فشار مىآورى. نمىشود. پاها نمىگذارند. دستها را به طرف پاها مىبرى. پاها را از بالاى زانوها مىگیرى. انگشتهایت به دورشان مىپیچد. دوباره زورت را جمع مىکنى و این بار به هر جان کندنى، شده جمعشان مىکنى و به چپ مىچرخانى. بوى ادرار کهنه بلند مىشود. خیسى گرم میان پاهایت یک دم خنک مىشود. مور مورت مىشود. حالا گرداندن بالا تنه راحتتر است. دستها را مىگذارى روى سینه و زور مىزنى. مىچرخى. نفست بند مىآید، و شاید به قول دخترت که حالا بالاى سرت در هوا ایستاده است، کبود هم مىشوى. نفسهایى که رفتهاند، آرامآرام برمىگردند؛ کشدار و بلند. گونههایت شروع مىکند به ذقذق کردن. آخرین نفس بلند را فرو مىدهى. دستها را جلوى سینه، بند مىکنى به لبه تخت. نگاهت مىرود به صندلى یکورى افتاده در چند قدمى تخت. بلندش مىکنى و مىگذارى گوشه اتاق، رو به روى در. پرهیب دخترت را نشسته بر آن نقاشى مىکنى. مثل همیشه، ساکت است و فکر مىکند، یا به نظر تو این طور مىرسد.
مىخواهى بگویى:«دختر، هیچ مىدونى امروز برام روزنامه نخریدى؟» لب که باز مىکنى، خطها پاک مىشود و جاى صندلى، خالى. بریده صفحه حوادث روزنامهها در زیر تخت یادت مىآید. دست لرزانى را دراز مىکنى و چند تکّه بیرون مىکشى و مىگذارى پیش رویت. چند تایى زرد و کهنه و دو سه تایى هم تازه و رنگى. یک برگ برمىدارى و پیش چشم مىگیرى. دوست دارى قبل از اینکه بخوانیش، حادثهاش را حدس بزنى. شکل بریدگىها کمکت مىکند. به نوشتهها نگاه نمىکنى و خطوط راست بریدگىها را دنبال مىکنى. دخترت همیشه مىگفت: «تو این مورد، دستهات نه مىلرزند و نه کم جانند!» حالت خاصّ نگاهش در آن لحظات، یادت مىآید. همیشه پیش خودت تشبیهش مىکردى به نگاه کسى که بریده شدن اعضاى بدنش را نگاه مىکند. در یک لحظه هم حسرت بود، هم درد.
«اعدام پرستار جوانى که پیرزنى را در خانهاش کشته بود.»
مىخوانى. حدست درست است. بریده روزنامه را از برابر چشمهایت کنار مىبرى تا جاى خالى صندلى را ببینى. تودههاى کبود از گوشه چشمهایت خود را به رخ مىکشند. سعى مىکنى بىتفاوت باشى. دوباره صندلى را بلند مىکنى و مىگذارى سر جاى همیشگىاش و نقاشى را شروع مىکنى. این بار رنگینتر؛ کتاب مىخواند. مىگویى:«دختره دو سال از تو کوچکتر بوده». زیر چشمى نگاهت مىکند. بعد دستش را بر دسته صندلى، ستون چانه مىکند و زل مىزند به صورتت. مىگویى:«یه پسرى بهش گفته بوده با پولهاى این پیرزن مىشه زندگىِ خوبى ساخت». لحظهاى مکث مىکنى و باز ادامه مىدهى«:قرار بوده نامزد بشن».
بلند مىشود و مىآید کنار تخت خم مىشود روى دستت. مىگوید:«کجا نوشته اینها را؟» با انگشت نشانش مىدهى. مىخواند؛ به نظر تو نه تمامش را. سرش را بلند مىکند و راست مىایستد. نگاهش را مىدوزد به چشمهایت«:شباهتهاى دیگهاى هم با من داشته، چرا آنها را نگفتى؟» برمىگردد و مىرود به طرف در. در را باز مىکند و قبل از اینکه برود بیرون، مىگوید: «امّا اون پیرزن هیچ شباهتى با تو نداشته، چون پولدار بوده». مىرود. در بسته مىشود.
بریده روزنامه از دستت رها مىشود. به خودت مى آیى. نگاهت مىرود به در. از داخل چفت شده است. برگ دیگرى برمىدارى. تا خورده است.
«دو نوجوان، پیرمردى را در منزل مسکونىاش دار زدند.»
مىگویى: «پس این قیچى کجاست؟»
مىگوید: «قایمش کردهام». دارد لباسهایت را که تازه شسته، جمع مىکند و توى بقچه مىگذارد.
مىگویى: «پس این یکى را همینطور با دست پاره مىکنم». صفحه را از وسط دو تکّه مىکنى. تکّهاى را که مىخواهى، تا مىزنى و مىچپانى زیر تخت. نگاهت مىکند. چشمهایش تنگ مىشود و دورشان چین مىافتد. مىفهمى که باز دردى به جانش چنگ مىزند. مىگویى: «اینها سرم را گرم مىکنند». مىخندد. خندهاش به خنده نمىماند. مىگوید: «تا آنجا که من شنیدم، پیرزنها سرشان را با خبرهاى عروسى گرم مىکنند». تُرش مىکنى و جا به جا مىشوى. نگاهت را ازش مىگیرى و غُر مىزنى: «باز هم منّت گذاشتى؟»
خسته شدهاى.برمىگردى وسط تخت.نفسهاى تندت به زیر تودهها مىخورد و برمىگردد به صورتت. نور اتاق کمتر شده است. فکر مىکنى الآن آفتاب به لب بام همسایه رو به رو رسیده. دلتنگ مىشوى. سرت را مىچرخانى و نگاهت مىرود به صندلى. بریده روزنامه هنوز در میان انگشتهایت است. رهایش مىکنى. نمىدانى کجا مىافتد. بعدى را برمىدارى. شکل بریدگى را نگاه مىکنى.
«خدمتکار طمعکار، صاحب خانه از پا افتاده را سلاّخى کرد.»
با پیراهن سرمهاى بالاى سرت مىایستد. تازه از راه رسیده. روزنامه را به دستت مىدهد و منتظر مىماند تا خبر مورد علاقهات را پیدا کنى. فکر مىکنى لابد مثل همیشه خودش قبلاً خبر را خوانده. یک راست مىروى سراغ صفحه حوادث. بقیه صفحهها از دستت رها مىشوند و مىافتند کنار پایش. صفحه را از وسط تا مىزنى و یکورى مىگیرى به طرف پنجره. خبر را چند بار مىخوانى، بعد چشمهایت را مىبندى و بخشهاى مهمّش را در ذهن مرور مىکنى:«کارد آشپزخانه، ملافه، چاه، بوى گند، همسایه مشکوک».
صداى بالاى سرت از خود بیرونت مىکشد: «خبر خیلى جالبیه، نه؟» لحظهاى ساکت مىشود. دوباره ادامه مىدهد:«تو روزنامهها گشتم و این را که مفصّلتر از همه نوشته بود، برات گرفتم». مىرود و روى صندلى مىنشیند. ساعدش را مىگذارد روى دسته صندلى و سرش را روى ساعدش. به نظرت مىرسد که شانههایش مىلرزند.
دستت را دراز مىکنى و از زیر تخت، قیچى را بیرون مىآورى. خبر را با حوصله برش مىزنى و همراه قیچى مىگذارى زیر تخت. دوباره نگاهش مىکنى. سرش هنوز روى ساعدش است. مىگویى:«سوختم!» و ازش چشم برنمىدارى تا بلند مىشود. مىرود و با لگن قرمز کوچک و آفتابه پر از آب برمىگردد. ملافه را کنار مىزند.
بریده روزنامه را بدون اینکه تا خوردگىاش باز شود، مىاندازى پایین تخت. لاى پاهایت گرم مىشود. گرمى به تشک مىرسد و تا کمرت بالا مىرود. صورتت درهم مىشود و چینهایش کنار هم ردیف مىشوند. بوى تندى در اتاق مىپیچد. دست مىاندازى و ملافه را مىکشى روى پاها و کمرت.
بریده دیگرى برمىدارى؛ یک مستطیل بلند. هرچه فکر مىکنى، حادثهاش را به خاطر نمىآورى. در میان خطوط دقیق مىشوى تا شاید جمله یا کلمهاى حادثه را به یادت بیاورد، امّا نور کمتر از آن است که تو بتوانى چیزى بخوانى. کلمهها چند لایهاند و جملات مثل خطهاى ممتد. کلید برق را مىزند. مىرود بیرون و با لگن آب و پارچه سفیدى برمىگردد. ملافه کثیف را برمىدارد و لباسهایت را درمىآورد. پارچه را در آب ولرم لگن خیس مىکند و عرق بدنت را مىگیرد. بعد، لباسهاى تمیز مىپوشاند و ملافه تازه رویت مىکشد. زیر بغلهایت را مىگیرد و بلندت مىکند. تکیه گاهت را درست مىکند و مىکشدت به طرف بالاى تخت. خودت را رها مىکنى روى بالشها و نفس راحتى مىکشى.
پنجره را باز مىکند. هواى اتاق عوض مىشود. لگن و ملافه و لباسهاى کثیف را مىبرد، با سینى صبحانه برمىگردد. سینى را مىگذارد روى پاهاى تو. مىرود و صندلى را مىآورد کنار تخت. سینى را برمىدارد و مىنشیند روى صندلى. لقمههاى نرم و کوچکى مىگیرد و مىدهد به دستت. چند لقمه که مىخورى، لحظهاى مکث مىکند. بدون اینکه نگاهت کند مىگوید: «امروز تا مىتونى باید بخورى». چیزى نمىگویى. انگار که حرفش را نشنیدهاى. پایش را رد مىکند زیر تخت و با نوک انگشتها چند برگ بریده روزنامه بیرون مىکشد. مىگوید: «من دیشب خیلى فکر کردم، دیدم تو حق دارى». باز ساکت مىشود. سکوتش طول مىکشد. انگشتهاى پایش با بریدههاى روزنامه بازى مىکنند. تو گوش خواباندهاى به خش خش این بازى ناخوشایند. صدایش سنگینتر مىشود: «آخرش تصمیم گرفتم راحتت کنم!» لقمه دیگرى مىگیرد و این بار به دهانت مىگذارد. کمکم ترس به جانت مىریزد. دهانت خشک مىشود. جویدن لقمه مشکل مىشود. باز هم لقمه مىگیرد. با دست اشاره مىکنى که بس است.
از روى صندلى بلند مىشود. سینى را برمىدارد و مىرود. با یک پارچ آب و کلافى طناب بر مىگردد. پارچ را مىگذارد بالاى سرت، کنار بالشها، کلاف طناب را هم مىگذارد کنار پایت روى تخت. مىرود در را مىبندد و چفتش را مىاندازد. مىگوید: «یک موقع سر و صدا راه مىاندازى و مردم مىریزند تو.» هوا روشن شده. کلید برق را خاموش مىکند. پنجره را مىبندد، مىآید بالاى سرت. گلویت خشک شده و تنِ نزارت بىحس. مىگوید: «آب مىخورى؟» با بالا انداختن ابروها مىگویى «نه». خودش پارچ را برمىدارد و چند قُلُپ از سرش مىخورد و دوباره مىگذارد سرجایش. مىگوید: «مواظب باش یک وقت نریزه». چشمت مىافتد به چشمش. مىخندد. مىگوید: «اگه چیز دیگهاى مىخواى یا کار دیگهاى دارى، بگو». چیزى نمىگویى. ماتت برده. گلویت تیر مىکشد و فشرده مىشود.
دستهایش مىآیند و از شانههایت مىگیرند و مىکشند کنار تخت، به سمت دیوار. بعد، صندلى را برمىدارد و مىگذارد روى تخت، کنار شانههاى تو. حرکاتش را یک به یک دنبال مىکنى و نىنىهایت توى چشمخانه کوچکت از این سو به آن سو مىروند. طناب را برمىدارد. مىآید بالاى تخت و مىرود روى صندلى. کلاف طناب را باز مىکند و دو لایه بند مىکند به گیره پنکه سقفىاى که ندارید. سرِ آویزان طناب را حلقه مىکند. تو نفس نمىکشى؛ پلک هم نمىزنى. طناب کوتاهتر مىشود. حلقه را مىاندازد به گردن خودش. چنان سرش گرم است که انگار تو وجود ندارى.
با حرکتِ تندِ پاهایش، صندلى از روى تخت کلّه پا مىشود و تا چند قدمى تخت مىغلتد. خودش در هوا تاب مىخورد. دست و پا مىزند و خسّ و خسَّش بلند است. پاهایش از این طرف تخت به آن طرف تخت، روى سینه و صورت تو، مىآیند و مىروند. مىترسى نکند یک دفعه طناب پاره شود و بیافتند رویت. آرامآرام با چشمان دریده و صورت مثل گچ سفید، فرو مىروى زیر ملافه و مىکشى وسط تخت؛ آنجا که به نظر خودت کمى گودتر است. (کارى که الان هم بى اینکه متوجه باشى، انجام مىدهى.) پاها درست بالاى صورتت، رفته رفته بىحرکت مىشوند و به تودههایى کبود و هراسناک تبدیل مىشوند.
تشنهات شده. دستى را به زحمت بالاى سرت مىبرى. دست، فضاى خالى را مىشکافد. پارچ آب سر جایش نیست. خشکىِ گلویت را فرو مىدهى و ناباور، فکر مىکنى. لابد موقعى که بر پهلوى چپ چرخیدهاى از کنار بالشت پرت شده روى زمین. تو صدایش را نشنیدهاى، چون حواست به نفسهایى بوده که رفته بودند و به سختى بالا مىآمدند. مأیوس مىشوى. با دست چند برگ باقى مانده بریدهها را از کنار تخت، با غیظ مىاندازى پایین. هوا تاریک شده. چیزى دیده نمىشود. تودههاى سیاه بالاى سرت سیاهتر شدهاند و نزدیکتر به نظر مىرسند؛ به حدّى نزدیک که فکر مىکنى تا چند لحظه دیگر به صورتت خواهند رسید و آن را زیر سنگینى خود لِه خواهند کرد.
بدون نظر