خوابگرد قدیم داستان خوب

۲۵۹

۲۹ آبان ۱۳۸۲

نویسنده: علی‌اصغر عزتی‌پاک

مقبره

پلک‏هاى چروکیده‏ات را روى هم مى‏گذارى و فکر مى‏کنى این توده‏هاى کبود تاکى بالاى سرت خواهند بود. به انگشت‏هایى فکر مى‏کنى که متورّم شده‏اند و از هم فاصله گرفته‏اند؛ به صافى یک دست کف توده‏ها که فاصله‏شان با صورتت فقط پنج انگشت است. آرزو مى‏کنى کاش این بار که چشم‏هایت باز مى‏شوند، این توده‏هاى آونگان در هوا نباشند، امّا مى‏دانى که به خواست تو نیست. ناگزیر، دست‏هاى کم رمق را از روى سینه به صورتت مى‏کشى و چشم‏ها را در تاریکى دست‏ها باز مى‏کنى.
 چند لحظه بیشتر دوام نمى‏آورى و بى‏طاقت مى‏شوى. لاى انگشت‏ها را باز مى‏کنى. روشنایى کم‏سویى از پنجره زیر سقف، از لاى انگشت‏هایت مى‏گذرد و به چشم‏ها مى‏رسد. فاصله انگشت‏ها کم‏کم بیشتر مى‏شود. توده‏هاى متورّم بزرگ‏تر و ترسناک‏تر از چند لحظه پیش جان مى‏گیرند. پلک‏هایت را دوباره مى‏لرزانى تا بر همشان بگذارى، امّا یک لحظه مکث مى‏کنى. پشیمان مى‏شوى. لب‏هایت مى‏جنبد:«ذلیل مرده نکرد یه‏گوشه دیگه…، آخه کور شدم از بس چشم‏هام را بستم و باز کردم».
 گردنت لق مى‏خورد. نگاهت از زیر توده‏ها رد مى‏شود و به دیوار آن طرف اتاق مى‏رسد. نفس بلندى مى‏کشى. هواى مانده و سنگین، دماغت را مى‏آزارد.
 لب‏هایت دوباره باز و بسته مى‏شوند: «یه راه نفس هم برام نذاشت!» به صرافت مى‏افتى که روى یکى از پهلوها بچرخى؛ طرف چپ، همان که نگاهت الآن به آن‏جاست، بهتر است؛ چون رو به رویت درازاى اتاق است. دستهاى رگ زده را به روى سینه مى‏کشى. همه زورت را جمع مى‏کنى. شانه‏هایت را به چپ متمایل مى‏کنى و فشار مى‏آورى. نمى‏شود. پاها نمى‏گذارند. دست‏ها را به طرف پاها مى‏برى. پاها را از بالاى زانوها مى‏گیرى. انگشت‏هایت به دورشان مى‏پیچد. دوباره زورت را جمع مى‏کنى و این بار به هر جان کندنى، شده جمعشان مى‏کنى و به چپ مى‏چرخانى. بوى ادرار کهنه بلند مى‏شود. خیسى گرم میان پاهایت یک دم خنک مى‏شود. مور مورت مى‏شود. حالا گرداندن بالا تنه راحت‏تر است. دست‏ها را مى‏گذارى روى سینه و زور مى‏زنى. مى‏چرخى. نفست بند مى‏آید، و شاید به قول دخترت که حالا بالاى سرت در هوا ایستاده است، کبود هم مى‏شوى. نفس‏هایى که رفته‏اند، آرام‏آرام برمى‏گردند؛ کش‏دار و بلند. گونه‏هایت شروع مى‏کند به ذق‏ذق کردن. آخرین نفس بلند را فرو مى‏دهى. دستها را جلوى سینه، بند مى‏کنى به لبه تخت. نگاهت مى‏رود به صندلى یک‏ورى افتاده در چند قدمى تخت. بلندش مى‏کنى و مى‏گذارى گوشه اتاق، رو به روى در. پرهیب دخترت را نشسته بر آن نقاشى مى‏کنى. مثل همیشه، ساکت است و فکر مى‏کند، یا به نظر تو این طور مى‏رسد.
 مى‏خواهى بگویى:«دختر، هیچ مى‏دونى امروز برام روزنامه نخریدى؟» لب که باز مى‏کنى، خطها پاک مى‏شود و جاى صندلى، خالى. بریده صفحه حوادث روزنامه‏ها در زیر تخت یادت مى‏آید. دست لرزانى را دراز مى‏کنى و چند تکّه بیرون مى‏کشى و مى‏گذارى پیش رویت. چند تایى زرد و کهنه و دو سه تایى هم تازه و رنگى. یک برگ برمى‏دارى و پیش چشم مى‏گیرى. دوست دارى قبل از این‏که بخوانیش، حادثه‏اش را حدس بزنى. شکل بریدگى‏ها کمکت مى‏کند. به نوشته‏ها نگاه نمى‏کنى و خطوط راست بریدگى‏ها را دنبال مى‏کنى. دخترت همیشه مى‏گفت: «تو این مورد، دست‏هات نه مى‏لرزند و نه کم جانند!» حالت خاصّ نگاهش در آن لحظات، یادت مى‏آید. همیشه پیش خودت تشبیهش مى‏کردى به نگاه کسى که بریده شدن اعضاى بدنش را نگاه مى‏کند. در یک لحظه هم حسرت بود، هم درد.
 «اعدام پرستار جوانى که پیرزنى را در خانه‏اش کشته بود.»
 مى‏خوانى. حدست درست است. بریده روزنامه را از برابر چشم‏هایت کنار مى‏برى تا جاى خالى صندلى را ببینى. توده‏هاى کبود از گوشه چشم‏هایت خود را به رخ مى‏کشند. سعى مى‏کنى بى‏تفاوت باشى. دوباره صندلى را بلند مى‏کنى و مى‏گذارى سر جاى همیشگى‏اش و نقاشى را شروع مى‏کنى. این بار رنگین‏تر؛ کتاب مى‏خواند. مى‏گویى:«دختره دو سال از تو کوچک‏تر بوده». زیر چشمى نگاهت مى‏کند. بعد دستش را بر دسته صندلى، ستون چانه مى‏کند و زل مى‏زند به صورتت. مى‏گویى:«یه پسرى بهش گفته بوده با پول‏هاى این پیرزن مى‏شه زندگىِ خوبى ساخت». لحظه‏اى مکث مى‏کنى و باز ادامه مى‏دهى«:قرار بوده نامزد بشن».
 بلند مى‏شود و مى‏آید کنار تخت خم مى‏شود روى دستت. مى‏گوید:«کجا نوشته این‏ها را؟» با انگشت نشانش مى‏دهى. مى‏خواند؛ به نظر تو نه تمامش را. سرش را بلند مى‏کند و راست مى‏ایستد. نگاهش را مى‏دوزد به چشم‏هایت«:شباهت‏هاى دیگه‏اى هم با من داشته، چرا آن‏ها را نگفتى؟» برمى‏گردد و مى‏رود به طرف در. در را باز مى‏کند و قبل از این‏که برود بیرون، مى‏گوید: «امّا اون پیرزن هیچ شباهتى با تو نداشته، چون پول‏دار بوده». مى‏رود. در بسته مى‏شود.
 بریده روزنامه از دستت رها مى‏شود. به خودت مى آیى. نگاهت مى‏رود به در. از داخل چفت شده است. برگ دیگرى برمى‏دارى. تا خورده است.
 «دو نوجوان، پیرمردى را در منزل مسکونى‏اش دار زدند.»
 مى‏گویى: «پس این قیچى کجاست؟»
 مى‏گوید: «قایمش کرده‏ام». دارد لباس‏هایت را که تازه شسته، جمع مى‏کند و توى بقچه مى‏گذارد.
 مى‏گویى: «پس این یکى را همین‏طور با دست پاره مى‏کنم». صفحه را از وسط دو تکّه مى‏کنى. تکّه‏اى را که مى‏خواهى، تا مى‏زنى و مى‏چپانى زیر تخت. نگاهت مى‏کند. چشم‏هایش تنگ مى‏شود و دورشان چین مى‏افتد. مى‏فهمى که باز دردى به جانش چنگ مى‏زند. مى‏گویى: «این‏ها سرم را گرم مى‏کنند». مى‏خندد. خنده‏اش به خنده نمى‏ماند. مى‏گوید: «تا آن‏جا که من شنیدم، پیرزن‏ها سرشان را با خبرهاى عروسى گرم مى‏کنند». تُرش مى‏کنى و جا به جا مى‏شوى. نگاهت را ازش مى‏گیرى و غُر مى‏زنى: «باز هم منّت گذاشتى؟»
 خسته شده‏اى.برمى‏گردى وسط تخت.نفس‏هاى تندت به زیر توده‏ها مى‏خورد و برمى‏گردد به صورتت. نور اتاق کمتر شده است. فکر مى‏کنى الآن آفتاب به لب بام همسایه رو به رو رسیده. دلتنگ مى‏شوى. سرت را مى‏چرخانى و نگاهت مى‏رود به صندلى. بریده روزنامه هنوز در میان انگشت‏هایت است. رهایش مى‏کنى. نمى‏دانى کجا مى‏افتد. بعدى را برمى‏دارى. شکل بریدگى را نگاه مى‏کنى.
 «خدمتکار طمعکار، صاحب خانه از پا افتاده را سلاّخى کرد.»
 با پیراهن سرمه‏اى بالاى سرت مى‏ایستد. تازه از راه رسیده. روزنامه را به دستت مى‏دهد و منتظر مى‏ماند تا خبر مورد علاقه‏ات را پیدا کنى. فکر مى‏کنى لابد مثل همیشه خودش قبلاً خبر را خوانده. یک راست مى‏روى سراغ صفحه حوادث. بقیه صفحه‏ها از دستت رها مى‏شوند و مى‏افتند کنار پایش. صفحه را از وسط تا مى‏زنى و یک‏ورى مى‏گیرى به طرف پنجره. خبر را چند بار مى‏خوانى، بعد چشم‏هایت را مى‏بندى و بخشهاى مهمّش را در ذهن مرور مى‏کنى:«کارد آشپزخانه، ملافه، چاه، بوى گند، همسایه مشکوک».
 صداى بالاى سرت از خود بیرونت مى‏کشد: «خبر خیلى جالبیه، نه؟» لحظه‏اى ساکت مى‏شود. دوباره ادامه مى‏دهد:«تو روزنامه‏ها گشتم و این را که مفصّل‏تر از همه نوشته بود، برات گرفتم». مى‏رود و روى صندلى مى‏نشیند. ساعدش را مى‏گذارد روى دسته صندلى و سرش را روى ساعدش. به نظرت مى‏رسد که شانه‏هایش مى‏لرزند.
 دستت را دراز مى‏کنى و از زیر تخت، قیچى را بیرون مى‏آورى. خبر را با حوصله برش مى‏زنى و همراه قیچى مى‏گذارى زیر تخت. دوباره نگاهش مى‏کنى. سرش هنوز روى ساعدش است. مى‏گویى:«سوختم!» و ازش چشم برنمى‏دارى تا بلند مى‏شود. مى‏رود و با لگن قرمز کوچک و آفتابه پر از آب برمى‏گردد. ملافه را کنار مى‏زند.
 بریده روزنامه را بدون این‏که تا خوردگى‏اش باز شود، مى‏اندازى پایین تخت. لاى پاهایت گرم مى‏شود. گرمى به تشک مى‏رسد و تا کمرت بالا مى‏رود. صورتت درهم مى‏شود و چین‏هایش کنار هم ردیف مى‏شوند. بوى تندى در اتاق مى‏پیچد. دست مى‏اندازى و ملافه را مى‏کشى روى پاها و کمرت.
 بریده دیگرى برمى‏دارى؛ یک مستطیل بلند. هرچه فکر مى‏کنى، حادثه‏اش را به خاطر نمى‏آورى. در میان خطوط دقیق مى‏شوى تا شاید جمله یا کلمه‏اى حادثه را به یادت بیاورد، امّا نور کمتر از آن است که تو بتوانى چیزى بخوانى. کلمه‏ها چند لایه‏اند و جملات مثل خط‌هاى ممتد. کلید برق را مى‏زند. مى‏رود بیرون و با لگن آب و پارچه سفیدى برمى‏گردد. ملافه کثیف را برمى‏دارد و لباس‏هایت را درمى‏آورد. پارچه را در آب ولرم لگن خیس مى‏کند و عرق بدنت را مى‏گیرد. بعد، لباس‏هاى تمیز مى‏پوشاند و ملافه تازه رویت مى‏کشد. زیر بغل‏هایت را مى‏گیرد و بلندت مى‏کند. تکیه گاهت را درست مى‏کند و مى‏کشدت به طرف بالاى تخت. خودت را رها مى‏کنى روى بالش‏ها و نفس راحتى مى‏کشى.
 پنجره را باز مى‏کند. هواى اتاق عوض مى‏شود. لگن و ملافه و لباس‏هاى کثیف را مى‏برد، با سینى صبحانه برمى‏گردد. سینى را مى‏گذارد روى پاهاى تو. مى‏رود و صندلى را مى‏آورد کنار تخت. سینى را برمى‏دارد و مى‏نشیند روى صندلى. لقمه‏هاى نرم و کوچکى مى‏گیرد و مى‏دهد به دستت. چند لقمه که مى‏خورى، لحظه‏اى مکث مى‏کند. بدون این‏که نگاهت کند مى‏گوید: «امروز تا مى‏تونى باید بخورى». چیزى نمى‏گویى. انگار که حرفش را نشنیده‏اى. پایش را رد مى‏کند زیر تخت و با نوک انگشت‏ها چند برگ بریده روزنامه بیرون مى‏کشد. مى‏گوید: «من دیشب خیلى فکر کردم، دیدم تو حق دارى». باز ساکت مى‏شود. سکوتش طول مى‏کشد. انگشت‏هاى پایش با بریده‏هاى روزنامه بازى مى‏کنند. تو گوش خوابانده‏اى به خش خش این بازى ناخوشایند. صدایش سنگین‏تر مى‏شود: «آخرش تصمیم گرفتم راحتت کنم!» لقمه دیگرى مى‏گیرد و این بار به دهانت مى‏گذارد. کم‏کم ترس به جانت مى‏ریزد. دهانت خشک مى‏شود. جویدن لقمه مشکل مى‏شود. باز هم لقمه مى‏گیرد. با دست اشاره مى‏کنى که بس است.
 از روى صندلى بلند مى‏شود. سینى را برمى‏دارد و مى‏رود. با یک پارچ آب و کلافى طناب بر مى‏گردد. پارچ را مى‏گذارد بالاى سرت، کنار بالش‏ها، کلاف طناب را هم مى‏گذارد کنار پایت روى تخت. مى‏رود در را مى‏بندد و چفتش را مى‏اندازد. مى‏گوید: «یک موقع سر و صدا راه مى‏اندازى و مردم مى‏ریزند تو.» هوا روشن شده. کلید برق را خاموش مى‏کند. پنجره را مى‏بندد، مى‏آید بالاى سرت. گلویت خشک شده و تنِ نزارت بى‏حس. مى‏گوید: «آب مى‏خورى؟» با بالا انداختن ابروها مى‏گویى «نه». خودش پارچ را برمى‏دارد و چند قُلُپ از سرش مى‏خورد و دوباره مى‏گذارد سرجایش. مى‏گوید: «مواظب باش یک وقت نریزه». چشمت مى‏افتد به چشمش. مى‏خندد. مى‏گوید: «اگه چیز دیگه‏اى مى‏خواى یا کار دیگه‏اى دارى، بگو». چیزى نمى‏گویى. ماتت برده. گلویت تیر مى‏کشد و فشرده مى‏شود.
 دست‏هایش مى‏آیند و از شانه‏هایت مى‏گیرند و مى‏کشند کنار تخت، به سمت دیوار. بعد، صندلى را برمى‏دارد و مى‏گذارد روى تخت، کنار شانه‏هاى تو. حرکاتش را یک به یک دنبال مى‏کنى و نى‏نى‏هایت توى چشم‏خانه کوچکت از این سو به آن سو مى‏روند. طناب را برمى‏دارد. مى‏آید بالاى تخت و مى‏رود روى صندلى. کلاف طناب را باز مى‏کند و دو لایه بند مى‏کند به گیره پنکه سقفى‏اى که ندارید. سرِ آویزان طناب را حلقه مى‏کند. تو نفس نمى‏کشى؛ پلک هم نمى‏زنى. طناب کوتاه‏تر مى‏شود. حلقه را مى‏اندازد به گردن خودش. چنان سرش گرم است که انگار تو وجود ندارى.
 با حرکتِ تندِ پاهایش، صندلى از روى تخت کلّه پا مى‏شود و تا چند قدمى تخت مى‏غلتد. خودش در هوا تاب مى‏خورد. دست و پا مى‏زند و خسّ و خسَّش بلند است. پاهایش از این طرف تخت به آن طرف تخت، روى سینه و صورت تو، مى‏آیند و مى‏روند. مى‏ترسى نکند یک دفعه طناب پاره شود و بیافتند رویت. آرام‏آرام با چشمان دریده و صورت مثل گچ سفید، فرو مى‏روى زیر ملافه و مى‏کشى وسط تخت؛ آن‏جا که به نظر خودت کمى گودتر است. (کارى که الان هم بى این‏که متوجه باشى، انجام مى‏دهى.) پاها درست بالاى صورتت، رفته رفته بى‏حرکت مى‏شوند و به توده‏هایى کبود و هراسناک تبدیل مى‏شوند.
 تشنه‏ات شده. دستى را به زحمت بالاى سرت مى‏برى. دست، فضاى خالى را مى‏شکافد. پارچ آب سر جایش نیست. خشکىِ گلویت را فرو مى‏دهى و ناباور، فکر مى‏کنى. لابد موقعى که بر پهلوى چپ چرخیده‏اى از کنار بالشت پرت شده روى زمین. تو صدایش را نشنیده‏اى، چون حواست به نفس‏هایى بوده که رفته بودند و به سختى بالا مى‏آمدند. مأیوس مى‏شوى. با دست چند برگ باقى مانده بریده‏ها را از کنار تخت، با غیظ مى‏اندازى پایین. هوا تاریک شده. چیزى دیده نمى‏شود. توده‏هاى سیاه بالاى سرت سیاه‏تر شده‏اند و نزدیک‏تر به نظر مى‏رسند؛ به حدّى نزدیک که فکر مى‏کنى تا چند لحظه دیگر به صورتت خواهند رسید و آن را زیر سنگینى خود لِه خواهند کرد.

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top