خوابگرد قدیم داستان خوب

۲۵۷

۲۹ آبان ۱۳۸۲

نویسنده: امید فلاح آزاد

رفتگان و ماندگان

کدام یکی است؟ یعنی کدام یکی از این دخترهاست؟ کاش میدانستم. کاش می شد بپرسم. از چهره اش نمی توانم بفهمم. اینها همه شان خوشگل اند. من نمی دانم چه فرقی با هم دارند. همه شان برایم یک شکل اند. ولی هر چه قدر من نمی دانم او خوب می داند. خوب او را از میان همه شان می شناسد. باید از زیر زبانش بکشم باید یک بار هم شده به من بگوید. باز یک میگ آسمان را مثل کاغذ جر می دهد. جاپایم را سفت می کنم و با سینه و شانه موتوررا هل می دهم از سر خاکریز توی شیب و سرم را با دست و بازو می پوشانم و تا دیوار صوت می ترکد دیگر نا ندارم سرپابمانم خودم هم پشتش غلت می خورم پایین و غلت می خورم. لابلای غبار آهک می بینم که چند تا دم جنبانک از روی کیسه شن های سنگر پر می کشند.
قفسه سینه ام از هسکه هسکه نفس دارد از هم در می رود. به آ هنگ نفسم صدای خش خش کاغذهایی را که توی جیبم چپانده ام می شنوم. سرم را می گذارم روی بازو و چشم می بندم و باز سردر نمی آورم کار کی بوده. کار کی؟
باز جلو چشمم قطار می شوند نمی خواهم پیش نظرم باشند. نمی خواهم. حالا چطور هم آرام باشم هم با لجباز.یش کنار بیایم؟ هنوز نمی دانم بایدچطور قضیه را حالیش کنم. اصلا چرا استوار پاکتش را باز کرده؟ میان آن همه بدنهای پاره پاره چطور مجال کرده که نامه او را باز کند؟ اگر در بسته دست خودش می رسید این مکافات را نداشت. نداشت؟‌ حتما داشت. همیشه باید مکافاتی باشد حالا اگر سر رساندن کاغذها نبود سر چیز دیگری بود. چرا نباشد. به قول بابا این هم قسمت من شده که جور کش برادرم باشم.
بار اول نیست بار آخر هم نیست برادری برای من یعنی تاوان همه چیزش را دادن نه که به هم نزدیکیم یا اینکه خیلی شباهت داریم. نه. بلکه فقط همین که برادریم. مگر نه که خودش حتی توقع دارد که به جایش جرم هم بکنم؟ پس آن شب تابستان چه مرگش بود؟‌ خوب رسم خانه بود که هر شب بابا نباشد مهرزاد توی جایش بخوابد. همیشه می خوابید. اما این بار اولین باری بود که تبر را دیده بود. همه مان دیده بودیم. کی بود؟ هفته پیش ترش دیده بودیم شبی که خانه سر کوچه را دزد زده بود. آن شب بابا که از دایره مردها جدا شد دم در حیاط بودیم دست به سینه. باد خنکی می آمد. از دایره مردهای وسط کوچه فقط راه راه زیر شلواریها پیدا بود و نقطه سرخ سیگارشان. وقتی بابا کاغذ پیچ را از جعبه خاور آورد خودم دیدم. مهرزاد هم زل زده بود به تیغه روغن خورده تبر که برق می زد. بعدش دیگر زیر پتو پلکم سنگین شده بود که شنیدم از بابا می پرسد:» چرا می گذ اری زیر سر، زیر بالشت؟» بابا گفت:«وقتی سر شب دزد خانه سر کوچه را بزند تا نصفه شب حتما نوبت ما شده.» بعد بهش حالی کرد که می گویند نیروی مسلح کار کشته توی شهرها نیست همه را فرستاده اند جبهه. هر کس باید خودش عهده دار امنیت خودش باشد که باز مهرزاد پرسید:«یعنی راست راستی می زنی؟» بابا هم نه گذاشت و نه برداشت،گفت:«دزد اگر پا گذاشت به این خانه باید با دست قلم شده برود» خوب دهنش را بست بابا، ولی مگر توی کتش رفت. اصلا انگار نفهمیده بود یا خودش را به نفهمی زده بود که هفته بعدش وقتی بابا خاور را راند طرف خوزستان، به قول مادر جایی که اززمین و آسمانش آتش می بارد، مهرزاد نتوانست جایش را پر کند. سر شب که خزید توی جای بابا سایه اش توی پشه بند پیدا بود که دست ستون سر کرده و نخوابیده. آن موقع نمی فهمیدم که آن طور به تبر خیره مانده. از کار توی مکانیکی اکبر کوفته بودم. زود خوابم برد و می دیدم که سینه خوابانده ام روی فرمان موتور و هر چی دنده می زنم موتور دنده می خورد و هر چی گاز می دهم گاز می خورد و سرعت گرفته بودم و باد داشت موهایم را می کند و توی لپهایم را لت می زد که یکباره سرم کوبیده شد روی آسفالت. می خواستم داد بزنم که دیدم شانه ام را فشار می دهند.«هان؟»
«هیس س!» مهرزاد صورتش را چسبانده بود به پشه بند من و آورده بود توی صورتم.«زیر سر تو باشد، خوب؟» دستش را از زیر بالشم کشید اما هنوز انگار جسم سختی زیر بالش بود. دست بردم زیر بالش و تیغه سرد تبر را لمس کردم. مهرزاد رفته بود. چنانی تو جایش خوابیده بود که با تخت یکی شده بود. نپرسیدم چرا؟ گفتم یا باورش نمی شده دزد بیاید یا از بی غیرتی اش است. حالا مگر اگر می پرسیدم کی جوابم را داده بود که آن بار بدهد.هنوز هم نمی دهد. هنوز هم حرف مرا فقط وقتی جواب می دهد که بخواهد کوچکم کند. همیشه طفره می رود یا سربالا حرفی می زند. بله خوب به نظرش کار من پرسیدن نیست تاوان دادن است. او بزرگتر است و هر کاری می کند خودش بهتر می داند. باشد، باشد، ولی می دانستم که عاقبت از دماغش در می آید. می دانستم.
لباس تکاندن جز این که آهک به چشمم کند فایده ای ندارد. می دوم تا سنگر و توی هشتی- مانند جلو سنگر با پاشنه می لغزم توی حفره سنگر.
«منم!…. منم!»
«چرا این قدر بی صدا؟» جا خورده و گوشی بی سیم را از ترس این که یکی حمله کرده تو برای دفاع گرفته جلوش.
می گویم:«وسط راه خاموش کرد مجبور شدم دستکش اش کنم.» نفس راحتی می کشد و دیگر عین خیالش نیست که موتور را نصف راه دستکش کردن یعنی چی؟ چیزی هم از آذوغه نمی پرسد. اسلحه را تکیه می دهم و صبر می کنم چشمم به تاریکی سنگر عادت کند. او حالا باز چهارزانو نشسته زود گوشی را به گوش گذاشته و زیر نور فانوس دفترچه کوچک جلد چرمی اش را زیر دماغش برگ می زند. دست بر نمی دارد از این دفتر. دست خودم نیست که کفرم می گیرد از این ادایش. اگر همین را هم نداشت چی می گفت؟ یک بار، خدا شاهد است فقط یک بار که بار اول و آخرم بود که دست بردم تا دفترچه اش را که افتاده بود دستش بدهم آن روی سگش را بهم نشان داد. بعدا شکم برد که نامه ها را آن تو جاسازی کرده، محض همین هم خودم عمدا هیچ وقت نخواستم دست بزنم، ولی گذاشتم خیال کند که فقط از تشری که او زده دست نمی زنم. بگذار که خیال کند من خیال می کنم که او هم با این بی سیم و دفتر رمزش مسؤولیتی دارد.ولی راست راستی اش که چی؟ نمی بیند که همه کاری را من می کنم. که چی که تنها کار او این باشد که هرجمعه که یک ماشین می فرستند آهک بار بزنند او به تلافی روزهای دیگر که ساعت به ساعت باید گزارش بدهد هر پنج دقیقه به پنج دقیقه بی سیم می زند و ازروی دفتررمز می خواند:«شیرین مهری آرام ریسا شیرین یک» یعنی«شمارش یک» همین طور مثل سیل از دهنش اسم دختر در می آید. یعنی فکر می کند من نفهمیده ام که توی آن دفتر هیچ رمز به خصوصی هم نیست مگر همین که نشسته همه جمله ها را جوری نوشته که فقط با اسمهای دخترانه اطلاعات رد و بدل کند. «سیمین رامش یکتا عدری !! سیمین رامش یکتا عذرا تمام» «سریع سریع تمام» تمام. بله تمام. دختر دختر دختر دختر تمام. دیگر باید جمعش کند. باید زودتر بگویمش تا جمعش کند. می دانم که باید.زودتر بگویمش. ولی نمی دانم که چه طوری بگویم. باید یک جوری سر حرف را با او باز کنم. این طور که سرم توی جعبه پیچ و مهره ها است شاید بتوانم بگویمش. باید یک سوتک یدکی توی قوطی داشته باشم. یک بار دیگر یک هواپیما دیوار صوت می شکند.جایی که تکیه داده ام، گوشت کمرم لرزش شن را توی گونی ها حس می کند.
می گویم«این امروز می زند. یک جایی پشت خط را می زند کاش اینجا نمانیم»
 غرغر می کند «میگ نمی آید که ما را بزند.» هواپیماها را می شناسد، با این که حتی نمی داند چطور موتور را هندل بزند. ولی همین که جواب داده خوب است. می گویم:«ستوان گفت سه تا از بچه ها از مرخصی برگشته اند تا نوبتمان نمالیده باید برویم….»
 «تو برو»
 «توچی؟»
«سهمم مال تو، دیرتر بیا» و به آن ور خط می گوید«تارا کتی رعنا آهو رویا تمام»
 می گویم:«می ترسی هنوز؟» گوشی را از گوشش دور می کند و به من زل می زند.
می گویم:«اکبر با من. می ترسی چه کار کند؟ هان؟ او با من.»
«چرند نگو»
«با من. کشتن که تو کارش نیست دیگر. ده هفته اینجا زیر توپ و تانک ماندیم دو هفته مرخصی که خطرش بیشتر از اینجا نیست که»
«اینجا توی سنگرم. اینجا می فهمم بلا از کدام طرف می آید. آنجا تا تو بیایی بفهمی زده دو بر صورتم را درانده اگر هم دستش برسد می زند شل و پلم می کند مگر با آن موتور برایش کاری دارد»
می گویم:«دیگر این قدر هم دیوانه نیست من می شناسمش» این را می گویم و جای مشتهای روغنی سیاه اکبر که پشت در خانه مان نقش بسته بود پیش نظرم می آید.
صدایش را پایین می آورد و می گوید«من هم یک جور دیگر می شناسمش. قسم خورده دو ور صورتم را می چاکد. قسم خورده که پیچ گوشتی توی چشمم می کند.»
می خواهم بگویم حرف زدن که کاری ندارد ولی نمی گویم. نمی توانم بگویم. به صافی دو بر صورتش نگاه می کنم و به چشمهای خوشگلش. حتما اینها را خود دختره برایش نوشته. این جوری است. حتما اکبر را به واسطه حرفهای دختره می شناسد که می گوید من هم یک جور دیگر می شناسمش. ولی حالا دیگر چه فایده که تو و اکبر چطور هم را به خاطر یک دختر می شناسید. این وسط منم که انگارنه هیچکس را می شناسم، نه کسی مرا می شناسد. من که دختره را نمی شناسم. نمی دانم کدامشان بوده که اینها را برایت می نوشته.حالا هم نمی توانم از هم تشخیصشان بدهم. من که اصلا یک بار بیشتر ندیده ام که بتوانم از هم جداشان کنم. آن روز هم روز طرح کاد بود توی دکان اکبر. اکبر فرمانم داده بود که بروم و موتورش را سر آن کوچه نگه دارم. و اگر نه من آنجا چه کار داشتم. همیشه همان یک بار را می بینم. همیشه همان طور باک موتور را به پهلویم تکیه داده ام و لب باغچه خیابان ایستاده ام و ته کوچه را نگاه می کنم. کوچه پهن است و ته کوچه دروازه های نرده ای باز شده و گاهی یک دست مردانه پرده برزنت را می گیرد و باز ول می کند. دو بر دروازه دو نیم ستون سنگی قدیمی دارد که رویش کنده کاری سرو و ماه پیداست و یکباره پرده برزنتی را سرتاسر پس زده اند و بابای مدرسه خودش را به نیم ستون سنگی چسبانده و راه داده. لشکر سورمه ایشان از میان آن دو نیم ستون سنگی سر ریز می کند و کوچه پهن را پر می کند. و صورتهای توی قاب مقنعه هی می آیند هی می آیند. چقدر جیغ و ویغ و هر و کر. یکیشان آدامس می ترکاند توی صورتم و آن یکی کاغذ تاشده می چپاند لای جرز. یکی کیفش را داده دست دوستش تا کاکلش را از زیر مقنعه نجات بدهد. یکیشان با لیوان آب می دود طرف من که موتور را می گذارم و می پرم آن طرف جو. دختر از من گذشته. همان وقت اکبر با بابای مدرسه می آیند توی سینه ام. به اشاره اکبر می پرم ترک موتور و اکبر انگار که می خواهد تک چرخ بزند. او را سفت می چسبم و جیغ دختر ها را می شنوم و دیگر نمی توانم ببینم که آن دو تا دختر دعوا می کنند یا شوخی.
من همینها را بیشتر ندیده ام. چیزی یادم نمانده. با آخرین نگاهم دیدم که حتی آن بالا پشت ضربدر نوارچسب پنجره ها همان قابهای مقنعه دارند به خط رد می شوند. برای من همه شان یک شکل و یک جورند. همه شان همان قاب گرد سورمه ایند. چطور بدانم کدام یکی بوده؟ من که اهل دختر بازی نبودم چطور بفهمم. کاش اصلا برادرم نبود. اگر غریبه بود می شد ازش پرسید. اما از او نمی توانم بپرسم.
با این که این سوتک بنزین را پیدا کرده ام هنوز حواس پرت توی جعبه پیچ و مهره ها می گردم.
«چاق که نبود؟ نه؟» صدای من بوده. خودم بوده ام که این را پرسیده ام.
مهرزاد دارد توی دفترش چیزی می نویسد.
«لاغر بود؟» باز پرسیده ام، این بار بلندتر.
«کی؟»
«خواهرش.» صدایم لرزیده. دارد نگاهم می کند. سفیدی چشمهایش ترسناک شده. هیچ نمی گوید. بی سیم خرخر می کند. مهرزاد تند تند می گوید:«پری یاسی آهو- مریم نرگس مریم.» باز بلند تر داد می زند:«پری یاسی آهو- مریم نرگس مریم» بله. پیام نا مفهوم.سوالم را جواب نمی دهد. پس بگذار پیام برایت نامفهوم بماند. من آنجا بودم. من می دانم که تا فردا صبح هیچکس توی این منطقه نخواهد ماند همین حالا هم خیلی آدم زنده ای باقی نمانده. تو جواب مرا نمی دهی من هم به تو نمی گویم چه خبر بوده. این طور برای دوتاییمان بهتر است نه من بدانم دختره چه شکلی بوده نه توتا دم رفتن بدانی که دیگر جای ماندن تو این سنگر نیست. که حتی اگر ستوان هم با زبان بی زبانی نگفته بود که دارند عقب نشینی می کنند تو باید با من می آمدی. حالا هم باید تو را ببرم. حالا هم باید تو را سالم در ببرم. می گوید:«دارند چند تا ماشین را می فرستند شاید ده تا ولی قرار نیست آهک ببرند.ماشین پر. نکند می خواهند اینجا را هم قرارگاه کنند؟» منتظرم که بپرسد. طلبکار است.
«یعنی چی؟ ستوان به تو چیزی نگفت؟» نوبت من است که بی جواب بگذارم. دستم را که چرب شده به گونی سنگر می کشم. و جعبه آچار را با مهره ها و سوتکی که پیدا کرده ام برمی دارم. به سر تا پایم نگاه می کند. خیلی بهش برخورده که جواب نمی دهم. ولی زبانم نمی گردد. می دانم که باید زودتر موتور را راه بیندازم. باید پیش از تاریکی از این اینجا رفته باشیم. دست تنها آسان نیست اما از اوهیچ توقع ندارم که کمکم کند.
 بی سیم را می اندازد کناری و دوباره انگار به لج من دراز به درازمی افتد، با آن پاهای لاغرش و پاچه بالا روفته اش. توی همین دو ماه زندگی روی تپه آهک ساقهای سبزه اش بی موی بی مو شده. اگر مثل همیشه بود وقتی این طور دستهایش را پشت گردن می گذاشت و پناه بازوهاش توی همان کورسوی چراغ فانوسی نامه می خواند کفری می شدم ولی حالا فقط دلم می سوزد. می گویم بگذار نامه ای را که صدبار خوانده یک بار دیگر هم بخواند حالا دلم می سوزد. به پاهایش نگاه می کنم. انگار پای ملوانهای بوشهری که توی سایه خاور بابا چرت می زدند. خیلی دلم می سوزد. به جیب سینه ام دست می کشم تا پف کاغذ ها را لمس کنم. ولی حالا نه. می ترسم از پسش برنیایم. اول باید موتور را راه بیندازم. نباید معطل کنم. معطلی کار را خراب می کند. ستوان می گفت:«شاید هم خیریتی داشته که اینها را فرستاده اند. بلکه این طور کوتاه بیاید و برود مرخصی. من که تا می توانم بچه های سرباز را می فرستم مرخصی تا این یک هفته برزخ سر شود بلکه اخبارصحیح برسد. فقط مانده بودم با برادر تو چکار کنم که راضی نمی شود برود. حالا خوب شد… بعد ها همه تان دعای خیرم می کنید هم شما هم خانواده هاتان.» ستوان اینها را می گفت و پلاکهای بچه هایی را که شهید شده بودند یکی یکی زیر آب منبع می شست. یک کاسه پر از پلاک و زنجیر داشت. انگار یک جور منت می گذاشت که مرا می فرستد مبادا بخواهد بعدا پلاک مرا هم زیر آب بگیرد. ولی منت اصلی را من باید سر مهرزاد بگذارم. من خودم حقم است بروم. حقم است که دو هفته از این گودال آهک نجات بیایم. او نمی خواهد بیاید. چسبیده وسط گودی این قیف خاکریز که همه اش دلمه های کپک زده آهک است و فقط هفته ای یک بار ترک من می نشیند و به بهانه حمام می آید تا قرارگاه. ولی من می دانم که فقط بهانه است. واگرنه فقط می آید تا اگر نامه ای دارد خودش از دست ستوان بگیرد. به من اعتبار نمی کند. نمی خواهد اقلا بدانم که کدامشان است.
 حالا او هی به من اعتبار نکند. این بار دیگر نامه را من آورده ام. این بار باید به من اعتبار کند. اول خودم می گویمش و بعد نشانش می دهم. حالا نه. موتور را که راست و ریس کردم.
 موتور را باید بکشم تا نزدیک سنگر. همه جایش را آهک پوشانده. تکیه اش می دهم به گونی های سنگر و حواسم نیست که شیر را نبسته، لوله را کشیده ام. بنزین می پاشد به دستم. از بوی بنزین انگار که کیسه معده ام را وارو کرده اند. دست می گذارم نقطه سر دلم را فشار می دهم. مچاله می شوم اما از صدای کاغذهای توی جیب سینه ام جا می خورم و دستم را می گذارم پایین تر روی شکمم. دم جنبانکها از روی گونی می پرند و می نشینند روی دامن آهکی خاکریز روبرو… ولی من منت ستوان را می خواهم چه کنم… اگر می توانستم یکی از این دم جنبانک ها را بزنم غذایی می شد. نمی شود بزنی. له می شود، له له. اما اگر زود له شود درد ندارد. اگر له شدنش طول بکشد درد دارد ولی له شدنی که با یک گلوله باشد حتما درد ندارد،.با بمب…. از بوی بنزین سرم دور افتاده. شاید هم از دل ضعفه دارم دیوانه می شوم. او که حتما گرسنه هم نمی شود. چرا باید گرسنه شود وقتی فقط زل می زند به آن نامه هایی که صاف و تا شده نگه می دارد. بعد هم فقط بنویسد. فقط هم از خودش بنویسد، چطور یادش به گرسنگی می افتد. حتما که از من چیزی ننوشته. هیچ وقت از من چیزی نگفته. نگفته که برادری داشته که همیشه مثل سایه کنارش بوده. نه، حتما نگفته که حتی اینجا هم پای همه چیزش این برادر بوده که سوخته. اگرهم چیزی گفته ناقص گفته. شاید وقتی که گفته همان روز دوم توی قرارگاه، بسیجی ها برایش خط و نشان کشیده اند و ستوان هم برای خیر خودش تبعیدش کرده توی این کوهه آهک، گفته که من هم همراهش بوده ام. اما حتی اگرآنقدرهم با رمز و کنایه آنقدر از قصه را گفته باشد که آن دختر حدس بزند که مثلا بسیجی ها از ترانه خواندنش به ستوه آمده اند، این یکی را نمی داند که من ازش دفاع کردم. این یکی را حتما نگفته که من هم پاسوز او شدم. شرمنده می شده که بگوید به خاطر کار خودش مرا هم تنبیه کرده اند. توی خوشی ها نه. توی خوشیهاش حتی زبانی هم شریک نبوده ام.
 یعنی پیش من شرم هم می کند؟ گمان نکنم. نه. ما همه دور و بریهاش از اعمالش خفت می کشیم، خودش نه. من از همان وقتی که رد پای پتی اش را روی برف نازک کوچه دیدم بیشتر از خودش خفت کشیدم. خواهر کوچکم که در خانه را رویم باز کرد او داشت از توی راهرو نعره می زد:«‌قفلش کن لا مصب… قفلش کن.» در هم قفل ماند. تمام مدتی که اکبر فحش و فضیحت می داد و با لنگه کفشهایی که او از ترس جا گذاشته بود به در می کوفت در قفل ماند. فحشهای اکبر حتی حالا هم سرم را داغ می کند. اما آن موقع اصلا انگار معنی آن صدا ها را نمی فهمیدم. مادر روی چارپایه سر خواهرم را بغل گرفته بود مرغ را شکم باز ول کرده بود کف آشپزخانه لای موهای خواهرم اشک می ریخت و نمی گذاشت فحشها را بشنود…. چه مشتی می زد اکبر. از رمق هم نیفتاد تا همسایه ها کشان کشان بردنش. آخرهاش جای فحش فقط خط ونشان می کشید حرمت مرا هم که دو تا تابستان شاگردش بودم نگه نداشت. حرمتی نمانده بود پشت ان در. کاش هیچ وقت آن در باز نمی شد. کاش از نفرین خدا قفل می ماند. همان تو می ماندیم. ولی نشد. باز شد. صدای چرخیدن کلید آمد و در دو قفله باز شد. کفش ها تاپ تاپ صدا کرد و بابا هچوم برد طرف مهرزاد. توی پله اول بود. از ترس بلند شد افتاد توی پله دوم. بابا زد. کشیده صدا نداد. با پشت دست زده بود توی دهانش. دست مهرزاد یک ذره هم از نرده بالا نیامد. نرده پله را سفت چنگ زده بود از ترس چک بعدی صورتش مثل صورت بچه توی هم مچاله می شد. بابا سه بار زد و گفت:«آبروم آبروم آبروم.» چه کشیدیم ما. بعد هم جگر مادر را چلاند که با این بچه تربیت کردنت. و باز آمد بالای سر مهرزاد که چشمهاش پر اشک بود اما با اخم خودش را نگه داشته بود. بابا دست خودش تیر می کشید که نرده را گرفت و شروع کرد مچش را مالاندن و آنوقت گفت: «حالا نامه چرا؟… حتم باید مدرک می گذاشتی کره نابشر؟» چه خفتی کشیدیم همه ما. ولی خودش چی؟ ککش هم نگزید. شاید خوشحال هم بود که سر و سرش فاش شده. و اگر نه به چه حسابی است که راهش را حتی اینجا هم پیدا کرده.من توی آهک می غلتم و او نامه می نویسد. یعنی چی نامه؟ آخرش چی؟ من که از اول از نامه بدم می آمد. از این بچه بسیجی روی تمبر که اصلا به سرباز نمی برد و توی گلابه سینه خیز می آید و نمی آید. زورم می گیرد. دم آمدن هم گفتم که نامه دادن توی کارم نیست. بابا خیال می کرد می خواهم لجش کنم چون نگذاشته بود از یک سال مهلتم استفاده کنم یا اقلا مرا جبهه نفرستند. بابا گفت:«اگر بلایی سر خودش آورد چی؟ یک عمر هم تو پشیمانی هم ما.» و می دانست دیگر حرفی نمی زنم. نه، به خاطر اینها نبود که گفتم نامه دادن توی کارم نیست. من همین طوری با نامه میانه ای ندارم. هر چه که او انگارتوی دست خط آدمها آنها را می بیند من کلافه می شوم. ولی دیگر برای او هم با نامه میانه ای نمی ماند، می دانم.
 صدای انفجار. دل زمین می ترکد. سوتک را انداخته ام. می دوم تا سر خاکریز و چهار دست و پا خودم را می کشم بالا. توی افق طرف تپه ۴۳ و ۴۴ از جایی که قرارگاه استتار شده دود سیاهی توپ شده و دارد سریع به آسمان می رود. زودتر از چیزی که ستوان می گفت شروع کرده اند. اگرما نتوانیم خودمان را به ستوان برسانیم چی؟‌
«بیا تو… مگر حالیت نیست… این یکی راست راستی میگ بود»
مهرزاد طوری که نه توی سنگر است نه بیرون، ایستاده و سعی می کند آسمان را ببیند.
«نه… نباید آن تو بمانیم…. باید برویم. ستوان منتظر ما مانده.» می آیم و موتور را سرپا می کنم. می گویم «دستور است. اینجا نباید بمانی. من و تو باید برویم شیراز.» این حرفها را که با داد زده ام کارخودش را می کند. همان طور با پای پتی و پاچه بالازده می آید بالای سرم. می دانم که به پس گردنم خیره مانده. انگشتهایم دیگر رام نیستند و پیچ را درست نمی پیچم.«موتور را نگه دار.» این بار حرفم را گوش می کند و موتور را به رانش تکیه می دهد ولی پیداست که عصبی است.
«مثل آدم حرف بزن ببینم. چه خبر شده مگر؟ دستور چی؟»
«دستور است. می فهمی؟ نباید اینجا بمانی. من نمی دانم. اینجا دیگر به درد نمی خورد. اینجا را برای کار دیگری می خواهند. دیگر لازم نیست اینجا را نگهبانی کنند. از بالاست. به ما نمی گویند»
شیر بنزین را امتحان می کنم. درست است.
«برای چه کاری؟هان؟ تو نفهمیدی؟»
«به ما چه؟ ما به حرف ستوان می رویم.»
بی طاقت نگاهش می کنم. چشمهایش گرد شده و به سر خاکریز زل زده.
«پس همین بود. تو خودت شنیدی که گفتند نگهبانی نمی خواهند؟»
«می برمت آنجا خودت از ستوان بپرس. بجنب»
ولی حواسش یک جای دیگر است. هر چی از صبح پای بی سیم پیام نا مفهوم استراق سمع کرده، با یک کلام من برایش روشن شده.
«پس درست می فهمیدم چی می گفتند. می گفتند «گور». می گفتند: «نقطه گور»، من در می آوردم «نقطه کور»»
نمی خواهم بدانم دارد چی می گوید. می گویم: «زودتر، زودتر. باید جعبه فشنگ را هم ببریم.»  این بار مستقیم توی رویم نگاه می کند.«نه. صبر کن. ببین! اینها را روی خط به هم می گفتند. می گفتند که تپه آهک را می خواهند برای دفن اجساد. برای همین اینبار ماشین خالی نمی فرستند که بار ببرد این بار ماشین ها پر می آیند. می فهمی؟ جسد می آورند…»
من اصلا نمی خواهم هیچی بدانم. او هم اینها را دارد به من می گوید فقط برای اینکه خودش چیزی را که شنیده باور کند.
من با همان یک خبر مانده ام چکار کنم. همین طوریش مانده ام کاغذها را بدهم یا نه. حالا نمی خواهم بفهمم بعدا توی این نفرین آهک می خواهد چی بشود. کلافه ام. هر چه خودم را بتکانم آهک بدتر به جسم لباسم می نشیند.
«من نمی دانم چی می گویی فقط می دانم که باید راه بیفتیم. ستوان خودش تا اهواز می بردمان.»
فورا پچ پچش را با خودش ول می کند. دیگر نگاهم نمی کند و نمی خواهد تعریف کند چی استراق سمع کرده… دوباره غریبه می شود. نمی خواهد موتور تکیه اش باشد و منتظر است من آن را بگیرم. من از لجش دست می کنم زیر باک که یعنی هنوز معطلی دارد. می گوید:«من نمی آیم. گفتم که… خودم به ستوان توضیح می دهم.»
«بدبخت ترسو… چقدر جان خودت را می خواهی؟… فکر بقیه را هم بکن. پس مادر چی؟»
آتش می گیرد: «بدبخت تویی… تو برو. کی خواسته تو بمانی. من می ترسم؟…»
«نمی ترسی؟ پس بجنب. دو تا از رفقای بابا توی اهواز منتظر ما هستند. شبانه تا شیراز می روند»
آی ی ی… خدا. دست از سرم بردار… ها. می ترسم»
ساکت ازلای اسپیکهای آهکی موتور به پایش که توی آهک است زل زده ام و می دانم که این بار یک چیزی می گوید.با این اعصابش یک چیزی می گوید. زود باش. بگو. بگو.
«من اگر می ترسم برای خودم نمی ترسم. برای او می ترسم. اگر برگردم برای او بد می شود… تو چی می فهمی؟ هیچکدامتان نمی فهمید. اگر برگردم آن بی گناه را شوهرش می دهد می دهد به یک آشغالی بدتر از خود نامردش. آن وقت من چه کار کرده ام برایش؟ هان؟ شده ام مسبب خود کشی اش؟ هان؟ من فکربقیه را بکنم؟»
و موتور را ول می کند روی سرم. سیم ترمز موهای پشت گردنم را می کشد و خون توی سرم را داغ می کند. دیگر نمی فهمم چکار می کنم. می دوم و از پشت یقه اش می گیرم. زهره اش ترکیده. پشتش را می چسباند به دیواره سنگر. دستش را می آورد جلو صورتش تا نزنم. سبک است و با هر تکانی که به یقه اش می دهم می خواهد بیفتد. اما دست دیگر من دارد سر جیبم را می کشد. دکمه می پرد و از لای جیب پاره پاکت پف دار را می کشم و می کوبم توی گردنش.
«تمام شده بدبخت. تمام شده… تمام شده.» و آنجا نمی مانم. می دوم توی سنگر. انگار ازهمان وقتی که پای موتور به پایش خیره بودم و او از بالا حرف می زد از وقتی گفت «من برای او می ترسم» از همان موقع یک گلوله کاغذ فرو کرده اند توی گلویم. دارم خفه می شوم. ولی باید رفت. اسلحه او را می اندازم به دوش راست و اسلحه خودم را هم به دوش راست. پوتینش را با پا می رانم تا جلو سنگر. بی سیم را بر می کشم به دوش چپ. همان جا دفترچه می افتد پیش پایم. می خواهم برش ندارم. اما نمی دانم چرا بی سیم را دوباره می گذارم زمین. دفتر را بر می دارم و می گیرم زیر نور فانوس. ورق می زنم. فقط اسم است اسم دختر ها ست… سطر به سطر و مرتب نوشته… یک بار دیگر از این سر به آن سر برگ می زنم و گلوله خشک توی گلویم را نمی توانم فرو بدهم. حالا او پیش نظرم می آید که توی آهک ایستاده و دارد پاکت را باز می کند.
به ستوان گفتم:«نمی دانم کار کی بوده»
ستوان گفت:«هر کی بوده آدم عاقلی بوده…. می دانسته که دیگر بهانه ای برای دعوا نمانده….» و همان طور که دکمه جیب سینه ام را می بست گفت:«باید این منتطقه را تخلیه کنیم… چون که این دعوا هم مثل آن دعوا. خدا می داند چقدر جوان با جگر سوخته توی این بیابان له له زدند آب…! آب! و کسی نبوده به دادشان برسد. حالا که حرف از عقب نشستن و صلح می زنند انگار که جنگ فقط سر جان و جگر آن جوانها بوده. سروجود آنها که رفته اند.» و با چفیه دماغ و دهانش را گرفت و رفت آن طرف که تکه های موتورها و جسدها را منتظرماشین به خط روی زمین چیده بودند.
ستوان تک تکشان را می شناخته. اما من هیچکدام را نشناختم. همان روز دوم به خاطر مهرزاد دعوام شد و تبعید شدم اینجا. همه شان برایم یک شکل اند با آن پیشانی بندهای سبز و ریشهای کم پشت گرد خاکی و دماغ و لاله گوش پوست پوست. نه آنها را شناختم و نه حتی یکی از این دخترها را. من هیچ کس را نمی شناسم. مهرزاد اقلا دختره را می شناسد. ولی نمی گوید تا من هم بدانم کدامشان است. هنوز به من نگفته. دیگرهیچ وقت نمی گوید. نگوید. برود بمیرد راحت شود. خفه بماند. دارم دفتر را تکه تکه می کنم. برگ برگ آن را با ندان پاره می کنم. دارم همه اسمها را به نیش می کشم. جر می دهم. همه شان را می جوم. جان می کنم. این جلد سخت است. کاغذ زیر جلد خیلی سفت است. کاغذ نیست. دارم یک عکس را می جوم. عکس را بیرون می کشم. عکس توی یک قاب نازک مقوایی است. چرا نور کم شده.؟
این که شکل بقیه شان است. تلوتلو می خورم بیرون. اینجا نور بیشتر است. اما این هم همان مقنعه سیاه است… همان چشمها… نه… نمی فهمم… نمی توانم از بقیه جداش کنم… این به همه شان شبیه است ولی هیچکدامشان نیست. باید میان بقیه باشد تا تشخیص بدهم. یک بوته خار مثل فرفره می چرخد و روی آهک ها می رود.
مهرزاد مثل اینکه توی سرما بی روانداز خوابیده باشد مچاله شده. جمع شده توی خودش. افتاده روی خاک آهک ها و با کف یک پا روی مچ پای دیگرش می کشد. از شانه اش می گیرم. دارد می لرزد.«پاشو!»
انگار نمی تواند هق هق کند. از لای مشتش کاغذها را آرام می کشم. آرام تا پاره نشود… و همان طور که کاغذ را پیش رویم پهن می کنم می بینم که از اشک مهرزاد سوراخ شده. تیغ توی گلویم را می برد.سفید، سفید، سفید گردی های توی سیاه، سیاه، سیاه…. وقابهای مقنعه. مثل ردیف عکس شاگرد اولها چاپشان کرده اند.  این گوشه دیگر برگه هم خیس شده. ولی عکسهای بزرگ خیلی واضح ترند. چای پنجره های چسب خورده مدرسه سه طبقه خاک است و پرده دود.کاشی نوشته مدرسه که لابد آبی بوده شکسته و حروف نستعلیق شکسته زیر آوار مانده اند. نرده ها… ستونها….درختها… از هر کدام یک چیزی پیداست ولی یا کامل نیست یا سرجایش نمانده. پخش و پرا و تلنبار… جوانها روی آوار ایستاده اند و هرکدام یک طرف را نگاه می کنند و هر کسی دستی برده طرف سنگی خشتی آهنی. تا کی بردارند این همه را؟ تا کی؟ یکی روی نیم ستون سنگی نشسته و دستها را روی سر گذاشته و زیر همان عکس نوشته«جنایت تاریخی دشمن زبون» باز هم عکس. باز هم آوار و این طرف چشم… چشم… باز هم چشم… پس کدام است؟ اینها که همه مثل هم اند. همه. کدام شبیه این عکس است؟ چانه، چانه، چانه… از هم تشخیصشان نمی دهم. انگارهمه یکی هستند… واین عکس را همیشه توی جلد دفتر نگه داشته بوده… دهان دهان دهان… وباز یک ردیف دیگر شهید. لبها، لبها، لبها… همین است خدایا!… همین یکی… همین که لبهایش نیمه باز مانده. این لبها که چفت نشده… توی عکس تکی هم لبها باز است. نیم شکفته مانده طوری نیم شکفته مانده که بار سه سقف آوار هم چفتش نمیکند. هیچ بمبی آن را جفت نمی کند… بیچاره برادرم… بیچاره مهرزاد… افتاده روی زمین. هق هق نمی کند. نمی تواند. فقط هوف هوف می کند و آهک جلو لبش پوف می شود. پاشو برویم. پاشو که دیگر توی محله آشتی است. دیگر دعوا نیست. دیگر چیزی نیست که سرش دعوا باشد. دیر شده. می گذارم کاغذها را باد از لای انگشتهایم جدا کند و برگ برگشان را روی آهک ها بکشاند.
 موتور را بلند می کنم و هندل می زنم. می آیم کنارش و او را بلند می کنم. خیلی سبک است می کشانمش روی زین ترک خودم. با یک دست دو دستش را دور کمرم حلقه می کنم. از سر خاکریز که موتور را سرازیر می کنم سبکیش را روی پشتم احساس می کنم. می بینم که ماشینها ی گل مالی شده دارند از تپه ۴۳ ازلابلای دود قرار گاه در می آیند. دارند می رانند به طرف ما… به طرف تپه آهک… باد آهک به چشمم می کند. چشمم می سوزد و آب می آید… فاتحه می خوانم.

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top