نویسنده: خسرو نخعی جازار
برگزیدهی دوم وبلاگنویسان
سنگِ سرد
ـ آقای افشار،… دستهگلها رو آوردن، میخواید چندتاش رو با خودمون ببریم؟
من و مامان، خانهی پدربزرگیم. همه منتظر خالهام هستیم که رفته است مدرسهاش برای گرفتن کارنامهی ثلث سوم و دیر کرده. از پدربزرگ قول گرفته که برایش دوچرخه بخرد و او هم شرط گذاشته که باید یکضرب قبول شود. سال چهارم دبیرستان است و از او هیچ بعید نیست که تا شب خانه نیاید. ولی نه بهخاطر چندتا تجدیدی، چون کسی که شب امتحان مثلثات، “امشب اشکی میریزد“ بخواند، نباید چندتا نمرهی تک شرمندهاش کند. یواشکی مامان، مجلهی زن روز را از کیفش بیرون میکشم و میروم به باغچه. نزدیک ظهر است. روی جلد، عکس زنیست با لباس قرمز که چمدان کوچک ولی انگار سنگینی را دست گرفته؛ کنارش نوشته: “دختر شایستهی ایران به مسابقهی بینالمللی رفت.“ خالهام اگر این را ببیند، حتماً از حسادت مجله را ورق هم نمیزند. بدون اجازهی پدربزرگ، مادربزرگ را راضی کرده بود که در مسابقه شرکت کند. شبی که در مرحلهی اول پذیرفته شده بود، آنقدر خوشحال بود که در باغچه میرقصید. اما آخرسر، هیجانِ زیاد کار دستش داد و پدربزرگ فهمید و همآن شب –با اینکه ما خانهاشان بودیمـ خالهام را کتک مفصلی زد. یادم است پدربزرگ سرخ شده بود و فریاد میکشید. یادم است پدر، به خواهش مامان، بسیار محتاط، دخالت کرد و جلوی پدربزرگ را گرفت تا خالهام توانست، گریان، به باغچه فرار کند. (دلم میخواست جای پدرم بود.) ولی پدربزرگ آرام نشد و رفت سراغ کمدش و همهی رژها و باقی وسایل آرایشش را شکست و همه را پرت کرد در حیاط. صفتی که آن موقع به خالهام داد، هنوز به خاطرم مانده است. رفتم از حیاط، مداد چشماش که سالم مانده بود را برداشتم و رفتم به باغچه؛ تکیه داده بود به درخت گیلاس. باغچه تاریک بود و او هم، پشت به نور نشسته بود؛ صورتاش را نمیدیدم. کنارش زانو زدم و گفتم: “بیا، اینیکی سالم مونده.” در پاسخ گفت: “گمشو.“ احساس کردم از پدرم متنفرم.
حالا نزدیک درختی ایستاده که او آنشب بهاش تکیه داده بود و حالا هم نشسته و کارنامهاش را دست گرفته. غافلگیرش میکنم و ناگهان کاغذ را از بین دستاش میکشم و بنا میکنم به دویدن تا ته باغ. وقتی میایستم متوجه میشوم که دنبالم نیامده. کارنامه را نگاه میکنم؛ قرمز، نوشته است؛ مردود خرداد…
ـ آقای افشار،… تماس گرفتن، گفتن که اتوبوس تا چن دقیقهی دیگه میرسه.
شب است. خالهام سعی میکند دوچرخهسواری کند. پدربزرگ همهی باغچه را آب داده و حالا رفته بیرون، نان بخرد. پدر میداند که من و مامان، خانهی پدربزرگیم ولی هنوز از سر کار نیامده. هوا، دمکرده است. نشستهام روی پلههای سنگیِ خانه و تنگ ماهیام را گذاشتهام کنارم. خالهام نمیتواند دوچرخه را درست براند –بعد از یکسال مردودی توانسته پدربرگ را راضی کندـ و مدام ناچار میشود توقف کند. دوچرخه برای قد خالهام قدری بلند است. لباس به تناش چسبیده. پدر میآید. موهای شقیقهاش را رنگ کرده. خالهام ناشیانه با دوچرخه میرود سمتش. پدر ادای ترسیدن در میآرود:
ـ زیرم نگیری.
دوچرخه میایستد؛ خالهام نزدیک است بیافتد که پدرم میگیردش؛ خندان است؛
ـ به یکی بگو یادت بده.
با دست پشت زین را میگیرد و دوچرخه لرزان، طول حیاط را میپیماید. به من که میرسند، خالهام پایش را میگذارد زمین و همآن موقع پدربزرگ در حیاط را باز میکند؛ پدر میرود و با او احوالپرسی میکند و نان را از دستش میگیرد و هر دو میروند در خانه. به خالهام میگویم:
ـ میخوای کمکت کنم؟
و او دوچرخه را همآنجا رها میکند و به خانه میرود. دلم میخواهد دوچرخهاش را پنچر…
ـ آقای افشار،… خانومتون گفتن که منتظرتون نمیشن،… با بچهها میرن.
سالنِ انتظار سینما مولن روژ؛ پدر و مامان، من، خالهام و دوستش منتظر سانس ساعت هشت و نیم هستیم. سالن شلوغ است. همه با هم حرف میزنند. روبهروی خالهام و دوستش، سهتا پسر با شلوارهای جین پاچهگشاد و تیشرتهای رنگی به دیوار روبهرو تکیه دادهاند. پسرها چشماشان به آنهاست و گهگاهی لبخندی تحویل همدیگر میدهند. یکی از پسرها، برای خالهام و دوستش، دو انگشت اشارهاش را به هم میچسباند و کنار هم میلغزاند. یک آن پدرم را نگاه میکنم؛ با مامان نزدیک بوفه است. پسری که وسط ایستاده، موهایش روی شانههایش ریخته؛ با لب چیزی به آنها میگوید؛ (انگار میگوید جون). دوستٍ خالهام دستش را جلوی دهاناش میگیرد، نمیتواند که نخندد. ساندیسم را با نی سوراخ میکنم؛ مزهی انگور گندیده میدهد.
ساعت هشت و نیم است. از در سالن وارد میشویم و پسری که موهایش بلند است، به هر ترتیب خود را به خالهام میرساند و خیلی سریع چیزی به او میگوید. نمیفهمم چی. من کنار خالهام مینشینم. پسرها در ردیف کناریمان نشستهاند. چراغها خاموش میشوند و تیتراژ فیلم روی پرده میافتد. خالهام با دوستش یکسر پچپچ میکنند. آخرسر خالهام رو به من میکند و با صدای آرامی میگوید که بروم و از آن پسری که در ردیف کناری نشسته و موهایش بلند است، کاغذی را بگیرم. دلم میخواهد چهرهام را جوری کنم که او بفهمد واکنش من چیست ولی سینما تاریکتر از این است. بهش میگویم باشه و بعد آرام از سینما میروم بیرون و یک ساندیس دیگر میخرم. وقتی وارد سالن نمایش میشوم، فیلم شروع شده است. آرام تا پشت سر پسر میروم؛ ساندیسم را فشار میدهم و آباش را روی موهای پسر میریزم. کار را خراب میکنم و پسر متوچه میشود و میچرخد رو به من و من بهدو میروم بیرون. نترسیدهام بلکه برعکس، دلم میخواهد برگردم و کار دیگری یکنم. روی یک تکه کاغذ، حرفی که یکی از بازیگرهای فیلم گفته و من تصادفاً موقع بیرون رفتن شنیدهام را مینویسم :“جیگرتو بپزم“ و میبرم و به خالهام میدهم.
ـ آقای افشار،… ببخشید من هی این درو باز میکنم…. قبض پیش شماست؟
موقع شام است. سفره چیده شده. مامان پارچ دوغ را هم میزند. مخاطبش معلوم نیست؛ میگوید:
ـ گیتی کو؟
کسی نمیداند. میروم که صدایش کنم. در اتاقش نیست، پس باید در باغچه باشد. چراغهای حیاط خاموشاند. ولی… در باز است و نور چراغ بیرون، هیکل خالهام را از لای در معلوم کرده. با کسی صحبت میکند که فقط میتوانم دوچرخهاش را ببینم. دمپاییام را در میآورم و پشت یکی از درختها پنهان میشوم. حالا صدایشان واضحتر است. از قرار، صحبت از یکی تفریح گروهیست که بناست همه با دوچرخههایشان بیایند. صدای خالهام را بهسختی میشنوم، گویا هنوز راضی نشده. حالا یک جمله از حرف خالهام را متوجه میشوم: “کیسهخواب دیگه برا چی؟“ پسر میخندد. نمیشنوم چه میگوید. انگار چیزی دستش است شبیه یک بطری و مثل اینکه میخواهد آنرا به خالهام بدهد…. نه، خالهام میخواهد آنرا از دستش بگیرد،… نمیتواند.
کسی تا نزدیکی در حیاط آمده… پدرم است. دوچرخهی بیرون در، به سرعت حرکت میکند. خالهام میآید تو و در را میبندد. پدر میگوید:
ـ پسره کی بود؟
خالهام میگوید:
ـ وا… چرا اینجوری نگا میکنی؟
ـ پسره کی بود؟
ـ کدوم پسره؟
ـ دوس پسرت.
ـ برو بابا.
خالهام میرود.
ـ با توام.
ـ بعله؟!
ـ قرارِ چی رو گذاشتین؟
ـ مینا با برادرش اومده بود، واسه جمعه که نامزدی خواهرشِ، من چندروز زودتر برم واسه کمک.
ـ مینا از کی سیبیل میذاره؟
ـ اون داداشش بود.
ـ چند وقته باهاشی؟
ـ واسه من بزرگتری نکنید آقا بهرام!
ـ چی بود میخواست بهت بده، هی میگفت بگیربگیر؟
ـ به شما مربوطی نیست، بابام که نیستید.
ـ فکر کردی دیپلم گرفتی، دیگه آزادی هرکاری خواستی بکنی؟
ـ دستمو ول کن.
ـ چرا اونجا که گفته بودم، نیومدی؟ مگه نگفتم منتظرتم؟
ـ دستمو ولکن خر؛ الان میبیننمون.
خالهام دستش را بیرون میکشد؛
ـ احمق!
و میرود… من همآنجا مینشینم و تا وقتی که صدایم نکردهاند،…
ـ آقای افشار،…
من و خالهام، جایمان را انداختهایم در ایوان. باقی در خانه خواب هستند. پشهبند، دور تا دور دشکمان را گرفته. جیرجیرکها، هنوز از خواندن خسته نشدهاند. ملحفه را تا روی سینهام بالا میکشم. خالهام ساکت است. دیروقت است. میگویم:
ـ چه کتابی میخونی؟
ـ رمان.
ـ اسمش چیِه؟
ـ هیسسس…
حوصله ندارد. مثل هفتهی پیش که با هم رفته بودیم برای من لباس بخرد و لباس هر مغازه که نظرم را میگرفت، خالهام میگفت هماین خوبه. با تأمل کتاب را میخواند و با هر ورقی که میزند، یک نفس عمیق میکشد. لم داده به بالشی که مادربزرگ عصرها به آن تکیه میدهد. حتماً باید جای هیجانانگیز داستان باشد. برای او، هیجانانگیز یعنی وقتی که شخصیت پسر داستان، معشوقهاش را میبوسد، یا وقتی که شخصیت دختر داستان به پسر مورد علاقهاش سیلی میزند. میگویم:
ـ کجای کتابی؟
ـ وسطاش.
ـ میری؟
ـ چی؟
ـ دربند، با مینا،… میری؟
کتاب را میبندد.
ـ دربند؟
ـ با کیسهخواب.
ـ یعنی چی؟
ـ مگه نباید جمعه بری…
ـ کی به تو گفته؟…. ببینم نکنه داشتی نگا می… حرف بزن ببینم.
ـ من نیگا نمیکردم.
وشگونم میگیرد:
ـ فضول دروغگو! اگه یهبار دیگه اینو که الان گفتی رو بگی، به مامانت میگم که سرویس چینیِ پونسدتومنیش رو گربه نشکونده.
ـ من که چیزی نگفتم.
سرم را فرو میکنم زیر بالش، ملحفه را میکشم روی سرم. سرانجام میتوانم بگویم:
ـ من هم به آقاجون میگم… میگم ته باغ سیگار میکشی.
ملحفه را از روی سرم میکشد.
ـ ببینمت.
دو دستی بالشام را میچسبم. دستم را میکشد. قلقلکم میدهد. تسلیم میشوم.
ـ ببینمت،… قیافهشو! تا بهش میگی پیشتٍ، گریهش میگیره.
چشمهایم را پاک میکند. نمیگذارم؛
ـ ولم کن.
ـ شوخی حالیت نمیشه بچه؟ قیافهشو! اینجای دستت چی شده؟
ـ …
ـ هان؟
ـ دیروز… با…اره برید.
ـ میگفتی برات بتادین میزدم. میسوزه؟… خاله الان برات…
کفٍ دستم را میبوسد. میگویم:
ـ همیشه هماینطوری هستی.
ـ خوبه دیگه، پسر، بزرگشدی ها! بسه، خب؟ فردا زودتر بیدار شو! حالا… دیگه خواب.
قبل از اینکه چراغ ایوان را خاموش کند، چشمکی میزند…
ـ آقای افشار،… شرمنده من مدام مزاحمتون میشم… این…
سیزدهسالهام. مادرم، من را گذاشته خانهی پدربزرگ؛ تابستان است. جز خالهام، کسی خانه نیست. میآوردم در اتاق، یک بالش به من میدهد؛ مهربان شده است. میگوید:
ـ از صبح بازی کردی. خیلی خستهشدی، حالا بخواب.
هیچ زنی، زیباتر از او در دنیا وجود ندارد. هرشب بهانه میگیرم که باید پهلوی او بخوابم. دروغ است؛ نمیخوابم؛ تا صبح به لبهای نیمهبازش نگاه میکنم و به صدای آرام نفسکشیدنش گوش میدهم. یادم میآید یکبار او به خواب رفته بود و من دستم را زده بودم زیر چانه، نشسته بودم کنارش و میدیدم که لبهای او خشکٍ خشک شدهاند. حس کردم باید سخت تشنه باشد. دستمالکاغذی را فرو بردم در آب. با احتیاط و آرام، تا نزدیکی لبهایش آوردم و در حالی که دستم میلرزید، دستمالکاغذیِ خیس را کشیدم روی……… نکشیدم؛ ترسِ بیدارشدنش، من را متوقف کرد. اگر اینطور میشد، بسترش را برای شبهای بعد از دست میدادم.
درِ اتاق را آرام باز کرده تا ببیند آیا خوابم برده است؟ لباسِ قرمزِ تندی پوشیده؛ بازوهایش لخت است. پلکها را روی هم فشار میدهم، خودم را به خواب میزنم. منتظر کسیست، میدانم؛ و او سرانچام میآید؛ یک مـرد. صدای پچپچاشان را میشنوم؛ دندانهایم را روی هم فشار میدهم. میخواهم در اتاق را باز کنم؛ جرأتاش را ندارم ولی اینکار را میکنم. نگاهم را از چارچوب در میبرم بیرون؛ درِ اتاقِ خالهام بسته است؛ هر دو آنتو هستند. چهاردست و پا تا پشت در میروم. طعم غذایی که ظهر خوردهام، ته حلقم است. حرفهایشان مبهم است. از سوراخ کلید نگاه میکنم؛ دستهای پشمالویی روی دستهای عریانی میلغزند. خالهام میخندد. دارم دیوانه میشوم. یاد همهی شبهایی میافتم که کنارش بودهام. یاد همهی روزهایی میافتم که با او بازی میکردم. یاد… حمام شرمآور هفتهی پیش. دستهای پرمو دور کمری باریک حلقه شده است. نفسم بالا نمیآید، و حالا که صورت مرد چسبیده به شکم خالهام است، آن مرد را خوب میشناسم. چشمهایم را پاک میکنم؛ دوباره نگاه میکنم. جلوی هقهقام را میگیرم. میخواهم خفهاش…
ـ آقای افشار، همه رفتن سر خاک خالهتون، شما… بازم که دارید گریه… آقای افشار حالتون خوبه؟ اسپری آسمتون رو بیارم؟…
بدون نظر