خوابگرد قدیم داستان خوب

۲۲۱

۲۹ آبان ۱۳۸۲

نویسنده: محمدرضا رستمی

عق

سه شب پیش بود که تصمیم گرفتیم. یعنی سه شب قبل از آن شبی که ما سه نفر راه افتادیم طرف قبرستان. قسم خورده بودیم که تا آخر قبرها برویم و حتی اگر توانستیم هر کدام توی قبری هم دراز بکشیم تا ترسمان بریزد. ترس که نه، می خواستیم به هم ثابت کنیم که نمی ترسیم و البته هر کدام، یعنی من و رحیم و سیاوش می دانستیم که می ترسیم. خنده هایمان می گفت و این که سعی می کردیم بلندتر بخندیم، از ته دل و انگار نه انگار که در این تاریکی داریم به سمت قبرستان می رویم.
هر چه بلندتر می خندیدیم، بیشتر می ترسیدیم، یعنی سه نفرمان بیشتر می ترسیدیم، ولی چاره ای نداشتیم، یکی باید شروع می کرد و سیاوش بود انگار یا من، شاید هم رحیم، فرقی نمی کرد البته، قبل از آنکه یکی از ما بخواهد حرفی بزند آن دوتای دیگر می دانست چه می خواهد بگوید، یعنی از همان سالهای اول هم همین طور بود.
حالا البته یادمان رفته چند سال پیش بود یا چه سالی، انگار سیاوش و من و شاید هم رحیم همین را پرسیده بودیم و بعد سه نفری به بی اهمیتی سئوال و بی معنی بودنش و این که یک جورایی در این مواقع از چنین چیزهایی حرف زدن بوی غم می دهد ؛  بدمان آمده باشد. اما رحیم به همان شب فکر می کرد، شبی که ما سه نفر برای اولین بار دور هم جمع شده بودیم که شب زنده داری کنیم، من و سیاوش هم، که رحیم حس کرد یک نفر دیگر، سایه به سایه ما درست کنار سیاوش راه می رود و هنگام با ما قدم می زند. البته من و سیاوش هم فهمیده  بودیم  اما به روی خودمان نمی آوردیم، مثل رحیم. دوست نداشتیم باور کنیم یک نفر دیگر، یک نا آشنا کنار ماست، اما بود.کنار سیاوش قدم می زد، حتی صدای نفس هایش را هم شنیده بودیم ما، سه نفری، و به روی خودمان نمی آوردیم و حتی به همدیگر نمی گفتیم. با وجود اینکه می دانستیم که هر سه نفر به چه چیزی داریم فکر می کنیم.
البته این را بعد فهمیدیم. یعنی همان شبی که تلفن زنگ زد و من گوشی را برداشتم و رحیم گفت: «نیم ساعت بعد دور میدان، به سیاوش هم زنگ بزن». و من هم به سیاوش زنگ زدم و گفتم: « نیم ساعت بعد دور میدان، به رحیم هم زنگ بزن”
از اول قرارمان همین بود. یعنی هر کدام از ما سه نفر باید با دو نفر دیگر حرف می زد تا کسی بی خود بهانه نداشته باشد. و نیم ساعت بعد دور میدان بودیم و مثل همیشه تعجب می کردیم از اینکه چقدر خوابهایمان شبیه هم بوده و راه افتادیم طرف قبرستان، اما دیگر نمی خندیدیم، برعکس جدی بودیم این بار، جدی جدی  و ساکت و البته به معشوقه هایمان فکر می کردیم.
تازه پیچیده بودیم به کوچه باغی که مستقیم اگر می رفتیم انتهایش قبرستان بود و نور ماه که…….
رحیم می گوید: «نه، تاریکی مطلق، باید تاریک باشد همه جا» 
 می خواستیم تمرین کنیم، یعنی تمرین کنیم که ببینیم چطور می شود معشوقه هایمان را بکشیم و گیر نیفتیم البته،  تا از شرشان خلاص شویم.
رحیم مثل همیشه دست هایش را زده بود بالا و توضیح می داد، نشئه هم بود. و انگار من، شاید هم سیاوش که اول جدی نگرفتیم، اما بعد که خون روی صورت مان پاشید، باور کردیم و چاقو را سه نفری با هم بیشتر فشار دادیم و هی پشت سر هم کشیدیم، با حرص البته. موهای طلایی مریم دور دست چپ من پیچیده بود، موهای سمیه دور دست سیاوش و موی خرمایی فاطمه دور دست رحیم، و آنقدر چاقو را کشیدیم تا سرها از گردن جدا شد و هر سه با هم دست هایمان را بالا آوردیم و سرهای بریده معشوقه هایمان را جلو چشم یکدیگر گرفتیم.
رحیم راست می گفت. یعنی سه نفری فهمیده بودیم تاریکی مطلق بهتر بود، حداقل قرمزی خون و آن نگاه آخر را نمی دیدیم، هر چند لزجی خون را حس کرده بودیم و آن نگاه آخر را هم دیده بودیم، اما سه نفری دلمان نمی خواست دیده باشیم و یا دلمان می خواست، خودمان را به ندیدن زده باشیم.
اما نمی شد. یعنی حالا هم نمی شود. حتی در این تاریکی که حس کردیم، یک نفر از پشت درخت ها ردمان می آید، حتی سنگینی نگاهش را هم حس کردیم، پا به پا همراهمان بود و زل زده بود به ما و ما سه نفر دلمان نمی خواست باور کنیم و می دانستیم که هر سه فهمیده ایم این قضیه را و حس می کنیم نگاه این غریبه را که سیاوش سیگار را چرخاند.
البته این را بعد فهمیدیم. یعنی همان شبی که رحیم تلفن زد به من و گفت: «نیم ساعت بعد دور میدان، جا نزنی» . و من گفتم: «مطمئن» و گفت: «به سیاوش هم زنگ بزن» و من به سیاوش زنگ زدم و هر دو به هم گفتیم : «جا نزنی» و هر دو باز گفتیم: «مطمئن». و حالا کنار میدان بودیم و رحیم دماغش را می خارید و من و سیاوش هم که راه افتادیم، نشئه بودیم، نشئه ی نشئه.
البته این مساله سابقه داشت. کلی هم سابقه  داشت. خیلی وقت ها خوابهایمان شبیه هم بود.عادت داشتیم ما، همان شب هم که سر معشوقه هایمان را بریدیم و گرفتیم بالا، هر سه نفر یاد خواب مشترک سه شب پیش افتاده بودیم و اینکه تصمیم گرفته بودیم، باید آنها را بکشیم  یعنی معشوقه هایمان را تا دیگر اینقدر هر شب تا چشم روی هم می گذاریم، با پسری از جلو چشم هایمان رد نشوند و رحیم هم گفت: «باید تاریک باشد همه جا» و تاریک هم بود و حالا ما مانده بودیم و این جنازه ها که سرهایشان همان طور با موهایی که دور دست چپ ما پیچ خورده بود افتاده بودند جلو چادر، چادر هم از ابداعات رحیم بود، یعنی هر سه نفر به این نتیجه رسیده بودیم چادر بهتر است، قرار کوه رفتن، بعد قتل، قتل که نه ؛ کشتن و راحت شدن.
اول می خواستیم یک جور دیگری بکشیم آنها را، اما دیدیم هیچی لذت سر بریدن را ندارد، مخصوصا آن لحظله ای که نفس ات به هن هن افتاده و دست هایت خسته شده و خون همان طور با فشار بیرون می زند و صدای نفس کشیدن معشوقه ات، مثل خر خر شده و بعد با فشار آخر، سرش را می توانی از بدنش جدا کنی و جلو چشم بقیه بگیری.
گفتم که گرفتیم و بعد هم سه نفری تصمیم گرفتیم جنازه ها را آتش بزنیم، فردا یا همین امشب خاکستر شان را هم توی رودخانه بریزیم، و زدیم، آتش زدیم و کنار آتش نشستیم سه نفری و شروع کردیم اول به جک گفتن و بعد یواش یواش صورت سیاوش، من و رحیم خیس شد و گریه کردیم و گریه کردیم. بوی گوشت و پوست سوخته معشوقه هایمان پیچیده بود توی کوه و ما نمی دانستیم گریه کنیم یا بخندیم، هنوز هم نمی دانیم که اول فکر کردیم خطرناک است این بو، اما بعد رحیم گفت، یعنی من و سیاوش هم به این نتیجه رسیده بودیم که مردم شک نمی کنند ( البته اگر مردمی باشند این طرف ها ) فکر می کنند آتش روشن کرده ایم که گرم مان شود و داریم حتما کباب درست می کنیم رویش.
رحیم گفت: «دو تا نخود دارم».
گفتم: «چرا دو تا نخود؟ سه نفریم که ما»
گفت: «بگیر می اندازیم بالا نشئه بهتر است»
و انداختیم تا تلخی دهان مان فراموشمان کند که ما دو نفر شده ایم و سیاوش نیست، نه اینکه فکر کنید جا زده باشد و ترسیده باشد از قبرستان، نه نبود که کنار ما قدم بزند و ما اصلا نفهمیده بودیم چطور از ما جدا شده و ما تنها شده ایم. سابقه نداشت بین ما کسی این کار را بکند، البته آن موقع ما یعنی من و رحیم دوست نداشتیم به روی خودمان بیاوریم که سیاوش نیست و بیشتر دوست داشتیم تصور کنیم جایی ایستاده که دست به آب برود، نه که جا زده باشد، نه، نبود تا کنار ما قدم بزند و همین ته دل ما را خالی می کرد، رحیم سیگار را چرخاند.
البته این را بعد فهمیدیم، یعنی همان شبی که ساعت زنگ زد و هر سه بیدار بودیم و رحیم شماره مرا گرفت و گفت: «نیم ساعت دیگر دور میدان، جا نزنی» و من گفتم: «مطمئن» و گفت: «به سیاوش زنگ بزن».
قرارمان از اول همین بود، باید هر کدام از  ما با آن دوتای دیگر تلفنی حرف می زد تا  کسی بهانه  نداشته باشد، و نیم ساعت بعد دور میدان بودم و راه افتادیم طرف قبرستان، خیلی خورده بود یم، نفری یک تیغ و رحیم هم هی سیگار می چرخاند.
سیاوش گفت: «بدجوری دلم هوای سمیه را کرده». من و رحیم هم دلمان هوای مریم و فاطمه را کرده بود، که سه نفری حالمان به هم خورد از تجسم صحنه سربریدن و بوی گوشت و پوست سوخته پیچید توی دماغ مان، عق زدیم با هم و البته ترسیده بودیم هم، سه نفری، بدجوری ترسیده بودیم ما سه تا، یعنی من و رحیم و سیاوش سالها بود که با هم بودیم و عجیب همدیگر را می شناختیم.
رحیم همانطور نشسته بود کنار گاز و سیخ می گرفت، سیاوش هم تکش را داده بود به دیوار و در حال نشئه گی به سمیه فکر می کرد، من به مریم و رحیم به فاطمه، بعد دوباره کشیدیم، بعد باز هم کشیدیم، بعد تصمیم گرفتیم قرار کوه بگذاریم و قرار کوه گذاشتیم و رفتیم هم، همان شب تصمیم گرفتیم آنها شوهر کنند و کردند، یک هفته بعد حتی در جشن عقد هر سه نفرشان هم شرکت کردیم، کراوات هم زدیم انگار، حتی عکس هم گرفتیم با دامادها و چه حالی داشتیم. یک جورایی رحیم دلش گرفته بود آن شب، سیخ را سرخ سرخ جلو چشم هایم گرفت و گفت: «برو». رفتم، رحیم گفت: «بدکاری کردیم، چرا سرشان را بریدیم». بعد هر سه نفر شانه هایمان را انداختیم بالا، یعین نمی دانیم و دلمان تنگ شد برای خواب هایمان، یک هفته می شد که خواب ندیده بودیم، درست از همان زمانی که سر معشوقه هایمان را بریده بودیم. گریه کردیم، سرهایمان را به هم تکیه دادیم و گریه کردیم، مثل بچه ها و حالا داشتیم عق می زدیم، بدجوری هم عق می زدیم، من و رحیم و سیاوش زیاد خورده بودیم، زده بود بالا این نشئه گی، که سعی کردیم به انتهای کوچه باغ که تاریک بود و بعدش قبرستان فکر نکنیم، هر سه نفر با هم تصمیم گرفته بودیم، سعی کردیم فکر نکنیم اما نمی شد و بی اختیار نگاه هایمان کشیده می شد آن طرف که اول من حس کردم، رحیم و سیاوش هم که سه نفر روبه رویمان نشسته اند و دارند بر و بر نگاهمان می کنند. ته دلمان خالی شده بود و هر چه ادای عق زدن در می آوردیم، نمی شد، ترسیده بودیم، از آن نگاه هایی که حس می شدند اما نمی شد آنها را دید.
البته این را بعد فهمیدیم یعنی همان شبی که تلفن زنگ زد و رحیم گفت: «نیم ساعت بعد دور میدان». و گفت: «به سیاوش هم زنگ بزن». و من زنگ زدم و بعد هر دو گفتیم: «مطمئن». و نیم ساعت بعد دور میدان بودیم و تعجب می کردیم از اینکه چقدر خوابهایمان شبیه هم بوده، که راه افتادیم طرف قبرستان، بدجوری نشئه بودیم، نفری یک تیغ تریاک انداخته بودیم بالا، رحیم سیگار را چرخاند، چوب ریختیم روی آتش، بعد آتش را به هم زدیم، ذغال ها را، تا جنازه ها خوب بسوزند وخاکستر شوند، اما نمی دانیم چرا چشم هایشان نمی سوخت؟ آتش نمی گرفت؟ فقط همان طور خیره مانده بودند به ما، هوا داشت روشن می شد که فکر کردیم چشم هایشان کباب شده، پخته که آنها را خوردیم و حالا داشتیم عق می زدیم، تا انتهای کوچه باغ چیزی نمانده بود، بعد هم که قبرستان بود و قبرهای خالی ردیف آخر، باید می رسیدیم، رحیم سیگار را چرخاند، کشیدیم، می کشیدیم تا بالا نیاوریم و فقط عق می زدیم و هر کدام فکر می کردیم آن دوتای دیگر نیست، البته این را بعد فهمیدیم یعین همان شبی که تلفن زنگ زد. گفتیم که، همان اول اول گفتیم، سه نفری هم گفتیم، سه شب پیش بود که تصمیم گرفتیم یعنی سه شب قبل از آن شبی که ما سه نفر راه افتادیم طرف قبرستان. باید نفری یک تیغ تریاک می خوردیم، بعد تا آخر قبرها می رفتیم تا به هم ثابت کنیم که نمی ترسیم. بعد هم که هر کدام توی قبری دراز می کشیدیم و خلاص.
نفری یک تیغ تریاک که رسیدیم بالای قبرهای خالی. اما حالمان به هم می خورد عق زدیم، نه انگار بالا آوردیم، چشم های معشوقه هایمان را بالا آوردیم بعد هم که دیگر نفهمیدیم. فقط افتادیم توی قبر  و زل زدیم به مردمک چشم معشوقه هایمان که همانطور خیره مانده بود به ما.
البته این را بعد فهمیدیم، یعنی همان شبی که….

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top