نویسنده: منیژه عارفی
سرخ مثل آرزو
از همان وقت که شوهرت مرد و تنها شدی و آمدی تا با من زندگی کنی، می دانستم اخلاق های عجیب غریب داری. هشت سال با هم پشت یک نیمکت درس خوانده بودیم. از خل و چل بازی ها و آرزوهای عجیبت خبر داشتم. از همان روز که معلم ریاضی عصازنان آمد توی کلاس و زل زدی بهش. بعد چند تار مویت را ریختی توی صورتت و گفتی: “خدا جان چی می شد اگر پنجاه شصت سال زودتر به دنیا آمده بودم؟ “
اما فکر این یکی را دیگر نکرده بودم. اگر همان روز که هن هن کنان چمدان قهوه ای کهنه ات را از پله بالا آوردی و گوشه اتاق گذاشتی و نشستی روبرویم می دانستم چه خوابی برایم دیده ای می گفتم تو را به خیر و مرا به سلامت. برو جای دیگر.
بیچاره مرده شور. اول فکر کرد دیوانه ام یا یک طوری ام می شود. یعنی تو نباید یک ذره فکر آبروی من را می کردی. آخر زن گنده! نگفتی اگر من با این سن و سال بروم و همچنین خواهشی بکنم مردم چه فکری می کنند. حالا خودت هیچ که با آن ریخت باید جواب نکیر و منکر را بدهی که اصلاً فکر نکنم با آن وضعی که برای خودت درست کردی سراغت بیایند.
حیف! حیف که آن روز طوری به آن عکسی که توی اردو گرفته بودیم زل زدی که دلم نیامد نه بهت بگویم. آه کشیدی و گفتی: “باز هم گلی به جمال تو. آن دو تا نره غول که آن سر دنیا نشسته اند و حال مادرشان را نمی پرسند. آن خدا بیامرز هم که گذاشت و رفت. علی ماند و حوضش. دیگر کسی را ندارم جز تو.”
فکر نمی کردم بعد از این همه سال هنوز هم همان جوری باشی، خل و چل. استغفرا… . خدا بیامرزدت. دستت از دنیا کوتاه است. ولی نه، آخر این کار بود. وصیت بود تو کردی، با آن سن و سال.
اگر آن روز که نشستی جلوی بخاری دیواری و زل زدی به آتش، آن دو تا قطره اشک را توی چشم هایت ندیده بودم، محال بود که خودم را مضحکه عام و خاص کنم. وصیت کردی که کرده باشی. اما آن دو تا قطره اشک… انگار تویش غرق شدم.
آب دماغت را بالا کشیدی. بغضت را خوردی. گفتی: “از خواهر برایم عزیزتری. می کنی این کار را برایم؟ تو این دنیا که خیری ندیدم. از وقتی خودم را شناختم یک آقا بالا سر داشتم. آن هم که بدبختی از این کار بدش می آمد. می گفت همان شب عروسی هم به زور تحمل کرده. هر چی می گفتم: مرد! توی کوچه که نمی زنم. چی می شود توی خانه، ماتیکی، سرخابی، چیزی بزنم یا یک میل سرمه بکشم توی چشمم؟ قبول نکرد که نکرد. تازه وصیت کرد بعد از مرگش هم بزک نکنم. فکر می کرد سر پیری خودم را درست می کنم می روم توی کوچه. خدا بیامرزدش. همه کاری واسم کرد الا این یکی. تو این کار را برایم می کنی؟”
نمی دانستم جدی می گویی. گفتم حتماً اشتباه شنیده ام یا شوخی می کنی. از این کارها می کردی البته. مثل آن روز که به آن خدا بیامرز حکم کرده بودی چله زمستان یخ حوض را بشکند و برود تویش تا ببیند آن ماهی کوچولوی سفره هفت سین هنوز زنده است یا نه!
عکس را از دستت گرفتم و گذاشتم توی قاب. خیره شدم به چشم های گود و بی مژه ات و خط قهوه ای ای که بالایش کشیده بودی. گفتم: ” آخر عزیز من دندان هایت را هم که درمی آورند. دیگر چه لبی! چه چشمی! ” اما تا آره نگفتم لب به هیچی نزدی، دو روز. اگر می مردی خونت گردنم بود.
خدا از سر تقصیرم بگذرد. اگر امشب نکیر و منکر از دیدنت با آن قیافه وحشت کردند و با گرز آهنین کوبیدند توی صورتت، توی لب هایت…
آخر من نمی فهمم زیر هزار خروار خاک، پر از سوسک و موش و مار برای کی می خواستی خودت را درست کنی؟ خوب آن خدابیامرز نگذاشته بود خودت را بزک کنی که نگذاشته باشد. مَردت بود. بهت هم که می گفتم دست می کشیدی به چروک های صورتت و می گفتی: “ببین این خارجی ها وقتی می میرند چه خوشگل درستشان می کنند. لباس خوب تنشان می کنند. صورتشان را هم بزک می کنند، مثل عروس.”
وای که دلم به هم خورد وقتی سر کفن را باز کردند و چشمم به صورتت افتاد. به لب هایت که از شب عروسی ات هم قرمزتر بود. حالا همه تف و لعنم کردند به کنار. گورکن را بگو که چه بازی ای سرم درآورد. خودت که شاهد بودی. سر کفن را که باز کرد تا صورتت را روی خاک بگذارد، سرخ شد و گفت: “لعنت خدا به دل سیاه شیطان. چه دوره و زمانه ای شده!” از قبر آمد بیرون. گفتم: “پس چی شد آقا؟” شلوارش را تکاند و بیل را گذاشت روی دوشش: “ما این کاره نیستیم آبجی.” دسته بیلش را گرفتم و کشیدم. گفتم: “خدا را خوش نمی آید. مرده روی زمین مانده. بیا تلقینش بده و تمامش کن.” بیل را فرو کرد توی خاک و زل زد توی چشم هایم. چانه اش می لرزید: “ما روی ابلیس، خاک هم نمی ریزیم، چه رسد به تلقین.”
خدا به دور! انگار همه صورتش دو تا ابروی سیاه پرپشت بود که از پیشانی تا روی چشم هایش را پوشانده بود. دماغش هم عین دستگیره قابلمه بود. گفتم: ” آقاجان، ابلیس چیه؟ تو کارت را بکن پولت را بگیر. چی کار به این کارها داری؟ ” ابروهایش بالا رفت و دو تا نقطه سیاه زل زد توی چشم هایم. تازه آن موقع بود که فهمیدم یارو چشم هم دارد. انگار خیلی عصبانی شد و بیلش را گذاشت روی دوشش و راه افتاد.
نمی دانم چرا همه لال شده بودند. هیچ کس پا جلو نگذاشت. انگار همه مسلمانی یادشان رفته بود. یکی نگفت این زن یکه و تنها چه قدر به این مردک التماس کند.
دویدم دنبالش. عین جن راه می رفت. تا رسیدم بهش و خواستم بیلش را بگیرم، پایم گیر کرد به یک سنگ قبر و افتادم زمین. می بینی زن چه به روز من آوردی! یارو برگشت و گفت: “بیخود التماس نکن آبجی. این کارِ ما نیست.” گفتم: “آخر برادر من، پیرزن بیچاره مجنون بوده. یک چیزی خواسته. قاتل هم که بود به خواستش عمل می کردند. شما بزرگواری کن. طوری نشده حالا. یک کم لب هایش سرخ شده. آن هم پای خودش. به من و شما چه مربوط؟”
کلاه کاموایی اش را از سرش درآورد و عرق سر و صورتش را پاک کرد. تکیه داد به بیلش و ریش دراز جوگندمی اش را خاراند: “چه طور مربوط نیست؟ ما که مجنون نیستیم،آبجی. می فهمیم این کار معصیت است. ” نمی دانم قبر کدام بخت برگشته ای بود که رویش نشسته بودم. و گفتم: ” مردم معطلند. توی این ظل آفتاب هلاک شدند. خوب نیست. من و شما را که توی قبرش نمی گذارند. خدا از برادری کمت نکند. من هم از خجالتت درمی آیم.” کلاهش را سر کرد و بیل را برداشت: ” قبول. اما تلقینش باطل است. از ما گفتن.”
خاک را که رویت می ریخت، دولا شدم توی قبر. خیلی جوان تر شده بودی انگار.
گفتی: “خواهری کن و این کار را بکن.” ملافه را کشیدم تا زیر چانه ات. موهای سفیدت را از توی صورتت کنار زدم. گفتم: “زود خوب می شوی و برمی گردی خانه. ” دستم را گرفتی: “قول بده. “
پرستار سوزن را فرو کرد توی رگت که مثل یک مار آبی رنگ دور دستت پیچیده بود. سرنگ را انداخت توی سطل. درجه را از دهانت درآورد و جلوی نور گرفت و گفت: ” ای بابا پیرزن بیچاره را اذیت نکنید. مگر چه می خواهد؟ ” دخترک که نمی دانست من بدبخت چه گیری کرده ام.
خودت خواستی. اگر امشب تا روز صد هزار سال لگد به گور زدی تقصیر خودت است. نمی دانی چه بدبختی ای کشیدم. تا جریان را به مرده شور حالی کنم. ماتیک را که از لای هزاری درآورد طوری نگاهم کرد که انگار جذام دارم. درش را باز کرد و پیچاندش. بعد خال گوشتی گوشه لبش را که اندازه یک فندق بود خاراند و گفت: “این دیگر واسه چیه؟” بیچاره فکر کرد آورده ام برای خودش. بویش کرد و گفت: “قشنگه. اما خیلی سرخه. آقامون زیاد خوشش نمی آید.” گفتم: “خودش رنگش را انتخاب کرده.” به تخت مرده شور خانه اشاره کرد: “خودش که با اجازه ات مرخصه.” چادرم را زیر بغل زدم و گفتم: “حالا نه. قبل از مردنش.” ماجرا را که برایش تعریف کردم، شانه های استخوانی اش را بالا انداخت و گفت: “نوچ. گناهه خانم جان. مگر چی گیر ما می آید؟” از بوی سدر و کافور و هزار کوفت و زهرمار داشت حالم به هم می خورد. با گوشه چادر عرق پیشانی ام را پاک کردم. یک مشت اسکناس چپاندم توی جیب ژاکتش. دست کشید به جیبش و با چشم اشاره کرد به همکارش: ” اون یارو را چی کار کنم؟” نشستم روی سکوی گوشه مرده شور خانه و دست روی سرم گذاشتم: “قربانت یک کاریش بکن.” با چه بامبولی قبول کرد یواشکی این کار را بکند. بعد هم ماتیک مال خودش.
خدا خیرت بدهد. آخر این هم شد وصیت. توی این دنیا که نتوانستی خودت را واسه مردها درست کنی. حالا لابد با این بزک دوزک فکر می کنی غلمان ها که صد تا حوری و پری مثل ماه دور و برشان است می آیند استقبالت و دلشان را می بری. امان از دست تو.
حالا باز اگر صورتی ای، قهوه ای ای، یک رنگ ملایم تری بود یک چیزی. اما مثل بچه های لجباز گفتی: ” فقط سرخ، عین آن خانم پلیسه توی سریال. “
حالا هر طور بود من به وصیتت عمل کردم. اما راستش من اگر بخواهم این کار را بکنم، ماتیک نارنجی میگیرم، فقط نارنجی.
بدون نظر