رضا شکراللهی: حدس میزدم که نام بردن از عباس معروفی در مطبوعات چیزی شبیه یک تابوست، اما وقتی پای انتشار خبر مسابقهی بهرام صادقی در روزنامهها به میان آمد، یقین کردم که چنین است: در بیشتر روزنامهها نام عباس معروفی از بین اسامی داوران حذف شد.
عباس معروفی شاید پر سروصداترین نویسندهای باشد که فضای ادبی و فرهنگی ایران با او آشناست. این سروصدا را بر او تحمیل کردند یا شاید بهتر باشد بگویم که او چنان بود که با او کردند کاری تا چنین شود. و مگر این «چنین» بودن چه اشکالی دارد؟ مگر جز این است که عباس معروفی رماننویسی است که همهی حواشیاش زجری است که او بهخاطر آزادی بیان کشیده و میکشد؟
پیشنهاد گفتوگو با او را احمد غلامی داد و پدرام رضاییزاده پا به میدان گذاشت. او هم دیواری کوتاهتر از منِ قدبلند پیدا نکرد و پای مرا هم وسط کشید. معلوم بود که باید کمکش میکردم؛ نه بهخاطر سماجت وحشتناک پدرام و نه فقط بهخاطر احمد غلامی بلکه احساس کردم بخشی از وظیفهی شکستن این تابو بر دوش من افتاده، و این برایم ارزشمند بود.
عباس معروفی هم بزرگوارانه و مهربانانه به همهی پرسشهای پدرام و من پاسخ داد ولی چاپ همهی این گفتوگو (۱۹ پرسش و پاسخ مفصل) در روزنامهی شرق میشد چهار صفحهی کامل، که غیرمعمول بود.
اکنون، ضمن ارج نهادن اقدام روزنامهی شرق در چاپ چکیدهی این مصاحبه، متن کامل آن را در اختیار همگان میگذارم و پیش از آن حیف است که پیشنهاد نکنم یادداشت پدرام را هم دراین باره بخوانید که بخش عمدهی زحمات بر دوش او بوده است.
متن کامل گفتوگو با عباس معروفی
ایستاده در گورستان پرلاشز
عباس معروفی: «زمانی رسیده است که ما اهل قلم تعیین کننده نیز خواهیم بود. عصر انفورماتیک است و ما روزنامهنگاران به احترام واژه، به احترام آزادی، و به احترام انسان، در جمهوری قلم دولت تعیین میکنیم.»
:: اول از همه میخواهیم روایت معروفی را ازعباس معروفی بدانیم که چیست؛ کودکی، خانواده، سیر زندگی و چگونگی ورود به فضای ادبی؟
عباس معروفی، متولد اردیبهشت ۱۳۳۶، بازارچهی نایب السلطنه تهران، در خانوادهای مرفه و بیدرد به دنیا آمد و کودکیاش در تنهایی گذشت، کلاس اول دبستان بود که پدر و مادرش به خانهی جدید رفتند و او را که پسر سربهراهی بود در زادگاه جا گذاشتند که مادربزرگش تنها نباشد و خانه یکباره خالی نشود. و شاید از همان جا بود که این بچهی مرفه، رفته رفته در تنهایی دردمند شد و آنقدر سایهها را اندازه گرفت، آنقدر درز آجرها را شمرد، آنقدر به آب انبار نگاه کرد و آنقدر کلاغها را بر شاخههای بلند کاج نشانهگذاری کرد که بچه گربهها هم فهمیدند پسرک خیلی تنهاست. شاگرد اول بود، و به کلاس پنجم که رسید مدیر مدرسهاش به مغازهی پدرش رفت و از او خواست که این پسر بیخود در کلاس پنجم نشسته، بهتر است برود کلاس ششم و امتحانات هر دو کلاس را با هم بگذراند. وقتی پدر قبول کرد، پسرک هم رفت کلاس ششم. پدر چند تا مغازه داشت، و لابد داشت نقشه میچید که هر چه زودتر او را به بازار کار بکشد و بخشی از بارش را به دوش او بگذارد.
تمام دبیرستان را شبانه خواند، و روزها در یکی از مغازههای پدرش کار میکرد. برای همین است تقریباً همه کاری بلد است، اما نمیداند در این دنیای مدرن تخصصی به چه دردش میخورد که مثلاً عطاری بلد باشد یا امورات خشکشویی، یا طلاسازی، یا نجاری، یا هر کار دیگری که نویسندگی نیست!
دیپلم ریاضی گرفت، چون ادبیات برای خانوادهی آنها افت داشت. پیش از انقلاب به سربازی رفت، و پس از انقلاب به دانشگاه و رشتهی مورد علاقهاش راه یافت؛ ادبیات دراماتیک، دانشکده هنرهای دراماتیک.
در سال ۱۳۵۴ با محمد محمدعلی آشنا شد و این آشنایی لحظه به لحظه او را با فضای حرفهای نوشتن آشناتر کرد. اولین داستانش در سال ۱۳۵۵ در مسابقهی قصهنویسی جوانان کیهان چاپ شد، و پس از آن داستانهایش اینجا و آنجا به چاپ میرسید. تا اینکه در سال ۱۳۵۹ اولین مجموعهداستانش روبهروی آفتاب با تیراژ ده هزار نسخه از سوی نشر انجام کتاب انتشار یافت و خیلی زود نایاب شد.
وقتی چهارده پانزده ساله بود داستان های چخوف را کپی میکرد و با تغییر نامها و شهرها و گاهی سیر قصه، ده بار آن را با خط زیبا پاکنویس میکرد.
در سال ۱۳۵۸ با گلشیری آشنا شد. چقدر دنبالش گشت تا تلفنش را پیدا کند، و روزی که در پستوی یک کتابفروشی روبهروی هم نشسته بودند و او داشت داستانی برای گلشیری میخواند، میلرزید و منتظر بود که آقای گلشیری نظرش را بگوید، و بگوید برای نویسنده شدن چه باید کرد. اما وقتی داستان را شنید گفت: «تو داستاننویس نمیشوی. برو لحافدوزی.» جوانک دنبال گلشیری راه افتاد و از او کمک می خواست. گلشیری گفت: «بیسوادی. بیخود داستان مینویسی. ول کن. برو وردست پدرت (کمی با وضعیتش آشنا بود) کاسب شو.» جوانک دنبالش راه افتاده بود و در ته ناامیدی روزنی میجست. گلشیری گفت:«اگر میخواهی داستاننویس بشوی باید دو هزار تا کتاب بخوانی.»
و او از آن پس دیگر ننوشت. فقط خواند و خواند و خواند، تا این که روزی داستانی نوشت و باز برای گلشیری خواند. آقای گلشیری گفت: «آفرین. این داستان خوبیست. میخرمش. چند؟» و از آن پس گاه گاهی سراغ جوانک را می گرفت، و بعد او را به جلسات داستاننویسی کانون نویسندگان پذیرفت. اما کانون در تابستان ۶۰ بسته شد. آقای گلشیری با هیئت داوران وقت تصمیم گرفتند که اسناد و کتابها و صورتجلسهها را از کانون بیرون بکشند. معلوم نیست چرا آنها برای نجات اسناد کانون، عباس معروفی را انتخاب کرده بودند. درهای کانون به وسیلهی دادستانی انقلاب پلمب شده بود. شکستن قفل و پلمب دادستانی و ربودن اسناد در تابستان ۶۰ کار واقعا دشواری بود اما همان کار شاید برای این نویسندهی جوان زمینهای از درک و وفاداری به منشور کانون فراهم می کرد.
سال ۱۳۵۸ با سپانلو آشنا شد. در دانشکده هنرهای دراماتیک استادش بود، محسن یلفانی و محمد مختاری و سمندریان و خیلیهای دیگر استادش بودند. اما سپانلو این جوان را از جمع دیگر دانشجویان برداشت و براش وقت گذاشت. خیلی چیزها به او آموخت. آن وقتها حوصلهی فراخناکی داشت، با هم در خیابانهای تهران راه میرفتند و او با آن قدمهای بلند مدام جوان را جا میگذاشت. سر هر کوچهای میایستاد میگفت: «نگاه کن! در تهران هر جا باشی، سر هر کوچهای باشی، کوه شمیران را میبینی. این یکی از مختصات تهران است.» و راست میگفت. کوه برای کسی که تابستان های کودکیاش را با پدربزرگ در سنگسر میگذراند معنایی خاص داشت. و سپانلو این را میدانست. ادبیات و تاریخ و رنج و کار و داستان و خیابان و زندگی با هم پیش می رفت.
جلسات دورانساز گلشیری که با زراعتی، محمدعلی، صفدری، منیرو، جولایی، طاهری، روبین و خیلی های دیگر در خانهی اعضا و یا در دفتر دوستی ادامه داشت، آرام آرام به بار مینشست و حاصل جمعی میداد.
سال ۶۳ سال شروع سمفونی مردگان بود. چهار سال و هفت ماه گذشت و او با این که دبیر ادبیات بود، روزانه و شبانه میدوید، سرانجام زیر رمان را امضا کرد. به موازات جلسات داستان گلشیری او هم جلساتی به توصیهی گلشیری با جوانترها راه انداخته بود که مثلا رویا شاپوریان حاصل آن دوره است. یک بار در تابستان شصت و هفت که سپانلو مهمان جلسهشان بود، پس از جلسه پشت میز او نشست و رمان را خواند. گفت: «این شاهکار است، فقط توصیه میکنم یک دور نثر کلاسیکهای پس از مشروطه را بخوان، و بعد کتابت را بده برای چاپ.» سه چهار ماهی با نثر مینوی و فروزانفر و سعیدی و اقبال آشتیانی و زرین کوب و دیگران دوش گرفت و بعد که پاکنویس نهایی را مینوشت تازه میفهمید که سپانلو چه خدمتی به او کرده است.
در این فاصله مجموعهداستان «آخرین نسل برتر» و نمایشنامههای: «دلی بای و آهو»، «ورگ»، و «تا کجا با منی» چاپ شده بود. نشر گردون هم تاسیس شده بود، با سابقهای از «دشت مشوش» خوان رولفو و کتابهای دیگر. «سمفونی مردگان» را هم همین انتشارات چاپ کرد و با تیراژ یازده هزار نسخه به پیشخان کتابفروشیها فرستاد. این خودش ده سال از عمر او پس از انقلاب بوده است.
:: تصور عمومی از جایگاه شما جایی میان ادبیات و سیاست است، هرچند در سالهای اخیر، چنین تصوری درحال رنگباختن است. تابلویی که از سالهای نخست حضور شما در خارج از کشور ترسیم شده، آکنده است از فعالیتهای سیاسی اما آثار شما میل شدید دارند که شما را یک نویسندهی ذاتی معرفی کنند، آیا شما خودتان این تعریف را میپذیرید؟ اساسا کدام یک از این دو وجهه را قبول دارید؟
من هرگز کار تشکیلاتی و سیاسی نکرده ام. اما در کشوری که بیرون ماندن طرهای از موی یک زن، و آستین کوتاه پوشیدن کار سیاسی محسوب میشود، من کار سیاسی شدید کردهام. من با سانسور جنگیدهام، برای آزادی بیان مبارزه کردهام، فلسفهای را تایید کردهام و به سیاستی تاختهام، بحث کانون نویسندگان را در مجلهام آغاز کردهام، جایزهی ادبی دادهام، به بزرگان ادبیات احترام گذاشتهام، جوانان را دیدهام و آنان را پرواز دادهام، همه و همه کار فرهنگیست.
تیرگی های جامعه را در سال شصت و نه، هفتاد و پس از آن تا جایی که بودهام نشان دادهام، از پوسیدگی دندان جامعه عکس گرفتهام، و لت و پار شدهام. آنقدر اهانت شنیدهام، آنقدر کار کردهام، و آنقدر کتک خوردهام که دندانهای فک بالای من کاملا از بین رفته است. دو تایش را شکستهاند و بقیهاش را لق کردهاند. حتا اگر فیزیک چهرهام تغییر نکند، مشت و لگدها که از یادم نمیرود.
با این حال من نویسندهام و نویسنده باقی خواهم ماند. هیچ چیز نمیتواند حقطلبیام را فرو بریزد. مگر این که خدا را در کوه تور ببینم و او به من بگوید که همه چیز شوخی و مسخره بوده است، ول کن، سخت نگیر. بعدش میدانم به چه قیمتی و کجا خودم را بفروشم.
:: شما تحت حمایت بنیاد هاینریش بل قرار دارید. فعالیت این بنیاد چگونه است؟ و آیا شما نیز تعهدی نسبت به این موسسه دارید یا خیر؟ آیا خانهی هدایت هم که شما در برلین راه انداختهاید، ارتباطی به فعالیتهای این موسسه دارد؟
وقتی وارد آلمان شدم دو پیشنهاد داشتم. یکی این که تحت حمایت پن (PEN) سوئیس مادامالعمر در شهر برن در خانهای بزرگ به زندگی ادامه دهم، و دیگری شش ماه مهمانی در خانهی هاینریش بل. البته دومی را پذیرفتم و پس از آن، مدت یک سال هم به عنوان مدیر خانهی هاینریش بل آن جا کار کردم. مسئولیتم این بود که برای مهمانان هنرمند کوبایی، روسی، نیجریهای، الجزایری، چینی و ایرانی نمایشگاه نقاشی ترتیب بدهم، به پزشک برسانمشان، ببرمشان ادارهی اقامت و گاهی مثلاً نیمه شب از اداره پلیس ایستگاه قطار به خانه برسانمشان و همین کارها. از فرودین ۱۳۷۸ که کارم در آن جا خاتمه یافته، فقط یک ارتباط دوستی با خانهی هاینریش بل برایم مانده است. نه حمایتی در میان است و نه سعادتی برای همکاری بیشتر. درضمن حکایت خانه هاینریش بل و بنیاد هاینریش بل فرق دارد.
بعدش هم کاری در آلمان شرقی پیدا کردم که پیرم کرد و دمارم را درآورد؛ مدیریت شبانهی یک هتل بزرگ در کنار دریاچهی واندلیتز. دو سال و اندی مجبور به این کار بودم که تقریباً در این مدت هیچ چیزی ننوشتم، چون شب تا صبح اسیر بودم، و فقط شبها میتوانم بنویسم. در این مدت روزها یا خواب بودم و یا خواب بودم. تا چشم باز میکردم هشت شب بود و من میبایست راه میافتادم. یک ساعت راه بود و یک ساعت نفرین و یک ساعت در تنهایی به این فکر کردن که چقدر مرگ را دوست دارم. هر شب برای من آخرین شب زندگیام بود.
الآن که خانه هنر و ادبیات هدایت را در برلین راه انداختهام باز هم خودم هستم و خودم. کتابفروشی بزرگی است که پنج کلاس هنری، ادبی، فرهنگی در آن برقرار است. واقعا یک آکادمی هنری است که به هیچ شخص و جایی ارتباط ندارد. مال خودم است. روزی یازده ساعت در آن کار میکنم، اهمیتی هم نمیدهم حتا اگر فکر کنند که مثلا سازمان سیا دارد کمکش میکند. همچنان که بازجویم در دادستانی انقلاب مدام میپرسید: «گردون را با کمک کجا اداره میکنی؟»
آنقدر خستهام که اگر اینجا را ازم بگیرند، برای همیشه میروم تو زیرزمین یک کلیسا. جایی که هم از آینه محروم باشم و هم از… چه بگویم؟
:: هنرمندان بسیاری بودهاند که تحت شرایط خاص سیاسی و فرهنگی ناگزیر به اقامت در بیرون کشور شدهاند. شما اما از معدود کسانی هستید که علیرغم زندگی در بیرون، همچنان و حتا بیشتر از گذشته در عرصهی فعالیت خود موثر هستید. زندگی در خارج از کشور، جدایی از محیط بومی و برخورد نزدیک با تفکرات مدرن چه تغییراتی در دیدگاه و جهان داستانی شما داده است؟
راستش من نتوانستم مهمان خوبی برای گروههای سیاسی خارج کشور باشم. با دنبک هیچ کدامشان رقصم نمیآمد. احساس میکردم یکجورهایی خارج میزنند. مدتها حتا منزوی بودم و ستونهای اخبار ویژه و ستون های مشابه، و سنگ پرانیهاشان هر به ایامی بهراه بود. هم جاسوس ایران خوانده میشدم، هم جاسوس آلمان، و هم آمریکا. جوری که فهمیدم زندگی در تبعید دشوارتر از زندانی کشیدن است. هموطنان من اینجا معمولا آنقدر نویسنده را میزنند تا فرو بریزد و وقتی به سطح خودشان رسید، باهاش مهربان می شوند. به همین خاطر با من نامهربان بودند.
تقریباً با زندگی و کار نویسندگان تبعیدی جهان آشنا هستم. من واقعاً الگویی برای کار و یا نوشتن ندارم. همیشه به دلم نگاه کردهام و راه رفتهام. با سبک و فرم خودم نوشتهام. از ایرانیان دیگر هم اطلاعات چندانی ندارم، برام مهم نیست که مثلاً فلانی چهکار میکند. رابطهی نزدیکی با برخی از نویسندهها و روشنفکران دارم که برای من کافیست.. برای من مرزی وجود ندارد. هنرمند هنرمند است، و میزان همان لحظههایی است که آدم مثل اکسیژن به ریه می کشد. آنچه مرا با زندگی پیوند می دهد، در حال حاضر کارهای ادبی و فرهنگی است که امروز یا فردایی به ایران سرریزش کنم. ما اینجا هر درختی میکاریم ریشهاش را در آب میگذاریم تا روزی در خاک میهن بکاریمشان. بنابراین دشوارتر زندگی میکنیم. یک نویسنده اگر در کشورش صد باشد، در تبعید یک و یا دو است.
این سالها بیشتر بر معماری رمان کار کردهام. میخواهم ببینم چقدر میتوان ساختار و معماری را دگرگون کرد، آن هم در ابعاد اینجا. در رمانهای تازهام به فرمهای تازهتری دست پیدا کردهام که یکیاش را خواندهاید و دیگری را به زودی خواهید خواند. در فریدون سه پسر داشت ابتدا رمان را نوشتم و بعد با یک روکش سیاسی پوشاندمش. اطمینان دارم که با گذشت زمان پردهبرداری خواهد شد.
در رمان تماماً مخصوص به تمها پرداختهام. چهل و هشت فصل است، با چهل و هشت تم، همه به هم زنجیر شده، همه منتظر همدیگر، و همه تقریبا ناتمام، چرا که انسان موجودی است ناتمام. شخصیت اول رمان یا راوی، «عباس ایرانی» روزنامهنگار است. فیزیک خوانده، مدتی در موزائیکسازی کار میکرده، و بعد مدیر شبانهی یک هتل میشود. سفری به قطب شمال دارد، با دوست آلمانیاش، دو سورتمه، و بیست و دو سگ. از نیمهی رمان فضا تقریباً در لابهلای ابرها میگذرد. در فضایی کاملاً رویا گونه، یا سوررآلیستی. عباس آدمی است معمولی. کودکیاش در تنهایی وحشتاک گذشته، مادرش همهی عمر در خیاطی زنانه کار کرده، و پدرش کارگر آسفالتسازی بوده و معلوم نیست چه جوری در جادهها سر به نیست شده است. عباس دو بار در عمرش سفر کرده، یک بار فرار به پاکستان، و پس از مدتی پرواز به آلمان، و سفر دومش سفری است به قطب شمال. هر دو سفر، سفرهایی هستند تماماً مخصوص. عباس همه ی عمرش عاشق بوده، اما هرگز زندگی نکرده، و خیال کرده که دارد زندگی می کند. «عباس ایرانی» شخصیتی است تماماً مخصوص، شاید همان است که بر پیشانی رمان نوشتهام: «و آن مرغی است که کنار شط از تشنگی هلاک میشود، از بیم آن که اگر بنوشد آب شط تمام شود.»
:: بهتر است وارد مباحث ادبی شویم. در این سالها که شما این امکان را داشتهاید که از نزدیک با فرمهای مدرن ادبی آشنا شوید، فکر می کنید زبان فارسی با آن ساختار سنتی خود تا چه حد توانایی دریافت فرمهای ادبی مدرن در دنیا را دارد؟
زبان فارسی را من غنیتر از زبان آلمانی میدانم. آلمانی زبانی است محکم و قوی، ولی فارسی بسیار غنیست. جای بازیها دارد که مثلاً بسیاری از زبانهای دیگر ندارد. برخی از منتقدان ما یک صد سال تنهایی خواندهاند و با همان متر از رئالیسم جادویی آمریکای لاتین سخن میگویند، و با همان متر اندام رمان معاصر را اندازه میزنند. دیگر آیا از تذکرهالاولیا جادوییتر میخواهید؟ یا از هفت پیکر، یا چه میدانم، پر است. فقط اگر عمری باقی باشد دلم می خواهد محض نمونه یک بار رمانی در این فرم بنویسم که جادوییتر از رئالیسم جادویی باشد، و رئالیستیتر از رئالیسم اجتماعی. دلم می خواهد این ناباوری قبیلهای در کشورم فرو بریزد که آدمها به کار و تلاش ایمان پیدا کنند.
الآن به ترتیب سه رمان را باید از روی میزم جمع کنم. تماماً مخصوص، طبل بزرگ زیر پای چپ (که اولین رمانم است و در سال ۶۲ نوشتم و به دلائلی هرگز چاپ نشد.) و نام تمام مردگان یحیاست که کپی آن را عدهای دارند و خواندهاند. فقط دلم میخواهد آن را یک بار دیگر بازنویسی کنم.
اما رمان جادویی من در زمان قاجاریه میگذرد. نمیدانم نامش چیست، فقط میخواهم به نسل بعدی بگویم روی میز امروز بنشینند و لقمه لقمه از سفرهی گذشته بردارند و بر میز امروز بگذارند، در حالی که رو به پنجرهی آینده دارند.
رمانی دیگر در سرم دور برداشته که نمیتوانم ازش چشم بپوشم. موضوع و شخصیت و ماجراها در دستهام است اما در انتظار همدیگر میسوزیم و کاری هم نمیتوانیم بکنیم، وقت کم میآوریم. حکایت من حکایت بازرگان سعدی است، همان که در جزیرهی کیش مرا به حجره خویش…
زبان مادری ما فارسی است و چیزی کم ندارد تا نتوانیم آثار جاودانه خلق کنیم. مسئله فقط در حوزهی خودمان آسیبپذیر شده است.
:: بخش غالب ادبیات ما با مشکل جهانشمولنبودن روبهروست. شما ریشهی این بیماری مزمن را در چه میدانید؟ آیا خود شما به معیارهایی برای رها شدن از این مشکل دست پیدا کردهاید؟
ما یاد گرفتهایم همیشه گناه را به گردن دیگران بیندازیم. با تبر همهی سرها را قطع میکنیم و آن را به دوش بت اعظم میاندازیم تا بگوییم که او جنایتکار اصلی است.
در اینجا فهمیدم که بخش اعظم جامعهی من، جامعهای است حسود، بخیل، چشمتنگ، شفاهی و بیمعرفت. بسیاری از دوستان و همکارانم در نبود من، در تخریب شخصیتم تلاشها کردهاند و هفت سالی وقت داشتهاند که هر دو روی سکهشان را رو کنند، اما راستش را بخواهید دیگر جز لبخند چیزی برای گفتن ندارم. آن که صفحهی نشریهاش را از جوانی دریغ میکند، برای تخریب من دو سه نمره کوچک است. اگر روزی به ایران برگردم فقط به خاطر این جوانها ممکن است گردون را راه بیندازم، و نه برای مطرح کردن ادیبان بزرگمان!
ادبیات ایران جهانی نشده، چون قبیلهای بوده، چون جهانی فکر نکرده است. اگر یکی از مشخصههای جهان، بزرگی باشد، پس جهانی فکر کردن هم بزرگی میخواهد. مگر میشود تو قبیلهای فکر کنی و جهانی بشوی؟ مگر میشود تو به خودت فکر کنی و صدات به خیابان بغل دستیات برسد؟ ما اگر روزی راه بیفتیم و ادبیاتمان را به افغانستان، عراق، ترکیه، آذربایجان، تاجیکستان و پاکستان ببریم، میتوانیم روز دیگر به فتح قارهای بیندیشیم. اما راستش ما هنوز در منطقه قابل شناسایی نیستیم. علاوه بر آن نمیدانم چرا ایرانیها این همه مرعوب غرباند! در تمام زمینهها عرض میکنم.
راه دیگرش این است که در تمام کشورها یک حزب توده راه بیندازیم و از کا گ ب حکومتمان بخواهیم که ما را به شهرت برساند. مطمئن باشید که شولوخوف و ماکسیم گورکیمان برندهی نوبل هم خواهند شد. واقعاً که مسخره است. شوخیست. شاید زندگی همهاش یک شوخیست. یک حزب قراضهی سیاسی مثل حزب توده که تا بن دندان وابسته به وزارت اطلاعات شورویست، پنجاه سال برای ادبیات مملکت تو تصمیم بگیرد و آشغال به خوردت بدهد، حالی که تو هنوز اولیسس را نخواندهای، و تنسی ویلیامز را به درستی نمیشناسی.
باید به این جملهی ایزاک مک ماینر ایمان آورد: «حکومتی که در پستوهای وزارت اطلاعات اداره شود اپوزیسیون ناباب میپرورد.» ایزاک مک ماینر کیست؟ چرا ذهینت من بر زبان او جاری میشود؟ چرا مرز بین من و او برداشته نمیشود؟ چه باید کرد؟ دوازده سال پیش نوشتم که من منتظر یک جوان بیست و پنج ساله هستم که بیاید و ما را از این واماندگی نجات دهد. باور کنید به این مسئله مثل خدا اعتقاد دارم. دنبال پنجهی عقاب میگردم که بیاید و ما را از زمین بکند. بیشک او جوانی بیست و چند ساله خواهد بود.
مسئله مهم دیگری که راه ما را به جهان بسته، کپیرایت است. ما باید به کپیرایت گردن نهیم. دلم نمیخواهد ما را راهزن فرهنگی بنامند. چرا یک آمریکایی یا انگلیسی ما را راهزن فرهنگی میداند؟ چون بدون اجازه و حق کپیرایت، کتابهایشان را در ایران ترجمه و منتشر میکنیم؟ مگر حقالتالیف چقدر است؟ اگر هر هزار تومان یک یورو باشد ناشران بابت هر کتابی باید مثلا دویست دلار به نویسنده بپردازند، و چون همین دویست دلار را نمیپردازند کلیه ناشران ایرانی دزد و راهزن خطاب میشوند. اگر غرور انسانی اجازه دهد میتوانند ادامه دهند، وگرنه، باور کنید نویسندگان و ناشران حرفهای دنیا حاضرند معادل این پول را بپردازند تا کسی احترامشان را نشکند. نه مارکز نیازمند دویست دلار است و نه ایزابل آلنده. مائیم که نیازمند انتخابایم. میتوانیم سرافراز و لبخندزنان جلو میوهفروشی بایستیم و انتخاب کنیم. یا نه، همین که سر میوهفروش گرم شد از همان جلو یکی دو تا کش برویم و موقع خوردن بفهمیم که یکیاش کرموست.
همه چیزمان با هم به قامتمان راست میآید. باور کنید چون راهزن فرهنگی هستیم اصلاً ما را نمیبینند. بهشان حق بدهیم که ما را نبینند و حالمان را نپرسند. تا زمانی که به قاعدهی بازی توجه کنیم، احترام بگذاریم و احترام ببینیم. از آن پس به سراغمان خواهند آمد، ما را خواهند خرید، و در بازار نشر جهانی، ما نیز رنگی خواهیم بود.
حالا با این مقدمهچینیها به سئوال شما چنین پاسخ میدهم: به دلیل نگشتن آب، آب میگندد. اگر جاری باشیم جهانشمول خواهیم شد. نه مشکل سوژه داریم، نه مشکل تکنیک. فقط راکد شدهایم. نباید به انتظار دولت و حکومت بنشینیم. این مسئله را نویسندگان، ناشران و مترجمان حل خواهند کرد. هر مترجمی که بدون اجازهی مؤلفش اثری را به انتشار میسپارد یک راهزن فرهنگی است نه یک روشنفکر. هرچند که یک لیسانس داشته باشد.
:: امروزه با انتشار آثار نویسندگان مهاجر در ایران مرزبندی کاذب میان نویسندگان خارج و داخل در حال فروپاشیست. خیلی مایل هستیم دیدگاهتان را دراینباره بدانیم و نیز ارزیابی شما را دربارهی جایگاه فعلی ادبیات داستانی ایران.
وقتی شما ادبیات روسیه و فرانسه و آفریقا و آمریکا و فلسطین را به آسودگی، سالها خواندهاید و هنوز میخوانید، چطور نمیبایستی تولید ادبی نیمهی دیگر پیکر خود را بخوانید؟ این یک مسئلهی سیاسی بوده و سیاست همه چیز را نمیتواند تخریب کند. این سیاست گاهی با مرگ نویسندهای تغییر یافته ، مثل ساعدی، گاهی با عبور از یک دورهی فطرت، مثل هدایت. هرچه هست بیماریست. رابطهی «سمفونی مردگان» با جامعهاش هشت سال قطع بوده، و من هرگز نفهمیدم چرا!
با این حال جای تبریک دارد که ما داریم به آسانی همدیگر را میخوانیم و باز هم انسانهای صبور و نجیبی هستیم که جیغ نمیکشیم. حالا به سادگی میتوانیم اثری را در اینترنت بگذاریم و از نظر میلیونها خواننده بگذرانیم. در ماه گذشته سایت شخصی من دوازده هزار بازدیدکننده داشته که چهل درصدش از ایران بوده است. رمان فریدون سه پسر داشت با بیش از سیصد مورد اصلاحی پس از مردود شدن حالا روی سایت قابل دسترسی است. مجاناً هر کسی میتواند چاپ کند یا بخواند. فقط حقالتالیف نویسنده به باد رفته است.
به تخم هر پرندهای نگاه کنی هزار اعجاب میبینی. چه اهمیت دارد؟ من با واژه بازی میکنم و از لایهای به لایهای دیگر میروم. بنابراین حقالتالیفم را مثل جوانیام به جوانان وطن هدیه میکنم، نامم را هدیه میکنم، جانم را. چه میدانم. من که چیزی ندارم. آدمی هستم عاشق آزادی، ادبیات، ایران، زندگی، جوانان و عشق.
ادبیات داستانی معاصر ایران پر از حرف و فرم و صداست. و راستی که ادبیات ایران از پس آن همه شفاهیات و شعر و نقاب و دروغ و شایعه تازه دارد مکتوب میشود، دارد به متن وارد میشود، آدم کیف میکند. میبایستی که پس از هزار سال نقاب شعر را پس میزدیم و وارد متن میشدیم، میبایستی جامعه از شفاهی بودن و شایعهپراکنی نجات می یافت، از دست آنان که میخواستند مولانا، حافظ، شاملو، فروغ، نظامی و بسیاری دیگر باشند، و هیچ نشدند. پس درود میفرستم به انسان مکتوب. و دارم به دستهای ابوالفضل بیهقی نگاه میکنم و «من» او در دنیای مدرن امروز.
:: دلبستگی شدید و مشهور شما به هدایت از کجا ناشی میشود؟ اعتقاد به جایگاه برتر هدایت در ادبیات ایران به مرور زمان هالهای از تقدس پیدا کرده است و شاید شما توضیحی در باب دلبستگیتان داشته باشید که فارغ از شیدایی محض باشد؟
زمانی که پیکر فرهاد را نوشتم، چهرهی هدایت را برابر «زن اثیری» گذاشتم تا تقدسش فرو بریزد. بالاخره زن اثیری باید به حرف در می آمد. هدایت، بوف کور، و؟ آیا هدایت جز بوف کور کیست؟ آیا داستان قابلتوجهی دارد؟ آیا کلیه داستانهای کوتاه او در برابر یک داستان کوتاه صادق چوبک نمره قبولی میآورد؟ بنابر این هدایت است و بوف کور و ذهنی از پیش آماده برای نوشتن آن. کسی میگفت فلان پیامبر خربزه را دوست میداشت. اما نمیدانیم که قاچهای خربزه را با دو انگشت میخورد یا سه انگشت. در این مسئله ماندهایم. شناسنامهی کتاب داروخانه معنوی را نگاه کنید. چاپ بیست و پنجم، و با تیراژ سیهزار نسخه.
حکایت هدایتشناسان هم از این قرار است. ما ملت فقاهتایم. این که مگس طلایی یعنی چه و قصاب چه معنایی دارد، هر هدایتشناسی حرفی زده است. اما اگر خودش زنده بود با همان سمبلها پدرش را درمیآوردند و پوستش را غلفتی میکندند. حکایت مردهای است و مشتی روضهخوان سرقبرها، اگر حرفی هست همان است که م. ف. فرازنه و اسماعیل جمشیدی و یکی دو نفر دیگر گفتهاند تا بقیه ول کنند و بروند دنبال کارشان. بوف کور شده ناندانی یک عده، چون فعلا هدایت مد شده، و خیلی ها فکر می کنند اگر از هدایت بنویسند، مهم می شوند.
چرا هیچکس از ابراهیم گلستان حرف نمیزند؟ میدانید که او یکی از دورانسازان مهم ادبیات داستانی ماست؟ شاید کسی به اندازهی ابراهیم گلستان دورانساز نبودهاست. فروغ حاصل دوران اوست، فروغ. باور کنید هیچ شاعری به اندازهی فروغ در قرن اخیر اهمیت نداشته است. و صد سال بعد همه خواهند دانست که فروغ شاعری است که نقاب شعر را برداشته و وارد متن شدهاست.
در رمان پیکر فرهاد میخواستم فروغ را به مصاف هدایت ببرم تا یکیشان به حرف بیاید. رمانی که یکی آن را میبافت و دیگری باز میکرد، یک ضد رمان به تمام معنا. در رمان تازهام، تماماً مخصوص مواظب بودهام که ضدرمان ننویسم، هرچند که هر فصل و هر موضوعی ناتمام میماند، در پیکر فرهاد اما هیچ فصلی ناتمام نیست، بلکه همه چیز شکل میگیرد تا فرو بریزد، زنی عاشق از عشق میگوید تا متولد شود و با دیدن مردسالاری صدای گریه خود را بشنود. در «تماماً مخصوص» همه چیز ناتمام است. مثل یک کابوس یا رویا، یا یک واقعیت. دقیقاً مثل عمر آدمیزاد که همیشه ناتمام است.
:: یکی از نکاتی که در سال بلوا بسیار به چشم میآید نوع و جنس ذهنیت شخصیت زن داستان (نوشآفرین) است. مسایل جنسی اگر نگوییم وجه غالب ذهن نوشآفرین را اشباع کردهاند، لااقل از جایگاه ویژهای در تفکرات او برخوردارند. شما بهعنوان نویسنده مطمئنا هدف مهمی را از این نوع شخصیتپردازی دنبال میکردهاید، این طور نیست؟
زنی بیست و دو ساله، فارغ از مسایل جنسی، به عنوان راوی یک رمان عاشقانه، پس از کشته شدن حتا اگر از مرگ کلامی نگوید از زندگی حرفها خواهد زد. انسان وقتی پای مرگ میرود، به زندگی فکر میکند. به این موضوع بارها به ویژه در سال بلوا پرداختهام، اما در سفرم به قطب شمال آن را به تمامی درک کردم. رفتم پای مرگ و هنوز هم در شگفتم که چه جوری زنده ماندم. با منطق ریاضی جور در نمیآید، و به همین خاطر، خاطرهای از واقعیت را در تماماً مخصوص آوردهام که هرگز نتوانستهام بگویم چه برمن گذشت.
مسایل جنسی برای نوشآفرین مسایل ثانویست. او عاشق است، و زمانی با خود -لااقل با خود- به اعتراف مینشیند که زندگی از دستش گریخته است. و چقدر نوشا در جهان وجود دارد که پیش از کشته شدن یا مردن، با زندگی تدریجی به کام مرگ میروند. زندگی تدریجی از مرگ تدریجی غم انگیزتر است. آن هم در جامعهای که «جنسیت» حرف نخست را شلیک میکند، منتها با صدا خفه کن؛ پوپ، و تمام.
سال بلوا رمان زندگی و عشق و «وحدت وجود» است. رمان بلاگردانیست. رمان نگاه زرتشتی به آتش و آب و اسب و هر چیز دیگر. زرتشت آبپرست بود، آتشپرست، گلپرست، و این نگاهی است عاشقانه به زندگی. تو اگر کوزهگری تنها را بپرستی، با خدا عشق ورزیدهای. از نگاه آن رمان بقیه یعنی کشک. رضا شاه رفته و شاه دیگری آمده است. در شهری که هرچه به تعداد پلیسش افزوده میشود، آمار تجاوز و جنایت و مرگ بالا میرود، عشق جذام است، تنفروشی رونق یافته، دلالی رشد میکند، دلال ها و میدانیها و لاتها قدرت را در دست دارند، و آدمیت از سکه میافتد. از این لحظه است که غارت آسان میشود و آغاز میشود. نوشا غارت شده، فقط دارد به خودش اعتراف میکند که چگونه. غمانگیزترین تنفروشیها، تنفروشی به تقدیر است.
آلاحمد می گفت: اگر مردم تنشان را بفروشند، روحشان را که نمیفروشند! زمانی این حرف را قبول داشتم، ولی حالا ردش می کنم. تا روحت را نفروخته باشی، امکان ندارد به تنت دست پیدا کنند. سه سال پیش در انگلستان بحثی در دادگاهی بالا گرفته بود که سر انجام این نظریه را ثابت می کرد؛ وکیل مدافع متهم به تجاوز ثابت کرد که تجاوز به زنی که شلوار جین به تن دارد غیر ممکن است مگر آن که خودش همکاری کرده باشد. قاضی دادگاه پذیرفت و حکم را صادر کرد و این حکم، قانون شد.
نوشا تن فروشی نکرده، اما از روحش «بی خیال» شده، جنسیت و تن و عمرش را یکجا به باد داده است. و من اعتراض کردهام. همین.
:: وحشت، اضطراب و گریز از خود و جامعه در آثار شما (خصوصا سمفونی مردگان و مجموعه عطر یاس) نقش چشمگیری دارند. شما در غالب آثارتان در سالهای پایانی دههی شصت و اوایل دههی هفتاد، زندگی مردمی سرخورده و تنها را روایت میکنید. میخواهیم بدانیم این یاس و سرخورگی ناشی از باورهای نویسنده است و یا تاثیر محیط بر او؟ دربارهی زمینههای اندیشگی چنین رویکردی برایمان بگویید.
هر رماننویسی طبیعتاً با پنج نوع زمان درگیر است؛ زمان دراماتیک، زمان داستانی، زمان فیزیکی، زمان روانی، و مهمترینش، زمان تپش. وقتی پیکاسو «گرنیکا» را میکشید و سپس میگریخت، با زمان تپش خود درگیر بود. او نه شب قبل میتوانست چنان اثری خلق کند، و نه شب بعد. مطمئن باشید که در آن شرایط زندگی، پیکاسو در لحظهی تپش و خلق گرنیکا هرگز نمیتوانست «دوشیزگان آوینیون» را بکشد. من سعی کردهام نشان دهم که خاستگاهم کجا بودهاست. چنانچه بعدها در فریدون سه پسر داشت تیمارستان برجسته میشود، مجید، شخصیت اصلی رمان سقوط میکند، و برادرکشی انسانهای نخستین که غریزی بود، ناگاه پیرنگ و ساختار پیدا میکند تا شکل ایدئولوژیک بگیرد. برادر کمونیست تنها آرزویش این است که برادر مسلمانش را به تیر چراغ برق خیابان پهلوی آویزان کند، و برادر بازجو همهی سیاستش را به کار میگیرد تا برادر کمونیستش را به جهنم بفرستد. همهشان شبیه هماند.
اما با همهی این شقاوتها، من ناامید نیستم. همهاش فکر میکنم که باید کار کنیم و مملکتمان را با دستهامان بسازیم، نه با بولدوزر. کشور من باید از تعداد تعطیلات سالانهاش بکاهد. هیچ کشوری در دنیا به اندازهی ایران روزهای تعطیل ندارد. چرا فکر میکنیم که در روز عزای فلان شخصیت بزرگ اگر کار کنیم میرویم توی جهنم؟ چرا شبانهروز بیست و پنج ساعت نیست؟ چرا در این زندگی نکبتی تکنوبتی همهاش خوابیم؟
:: دربارهی پیکر فرهاد سخن بگوییم. شما در کتاب عنوان کردهاید که پیکر فرهاد را تحت اثر جنونی که آهسته روحتان را میجویده خلق کردهاید، درحالیکه هدایت به گفتهی خود، بوف کور را به صورت کاملا حساب شده و از پیش تعیین شده خلق کرده است. این تغییر رویه میان این دو اثر که به موازات هم قرار دارند تقابل ایجاد نمیکند؟
رمان پیکر فرهاد در جنون یک روزهای سرتاسر جغرافیای ذهنم را اشغال کرد که چهارده ماه زیر سلطهاش بودم. اما من هرگز برای هیچ رمانی طرح مشخص و از پیش تعیین شده نداشتهام. رمان برای من کشف یک غار است. ابتدا باید بروم توی غار، آرام آرام چشمهام عادت کند تا آدمهایی که به دیوارهها سنگ شدهاند به حرکت درآیند و خودشان را روایت کنند و داستان پیش برود. ته رمان را هم معمولاً نمیدانم، باید خودش پیش برود. رفتن به غار «بوف کور» البته سادهتر بود، بسیاری جاها را از قبل میشناختم. به همین خاطر «پیکر فرهاد» تکنیکیتر از بقیه رمانهایم شد. راوی میتوانست از رویای مخاطبش به دیدار معشوق برود، و به نوعی میخواستم ستیزم را با آنها که میگویند هشت نوع زاویه دید وجود دارد، آشکارتر کنم.
در «سمفونی مردگان» زاویهدید (دوربین) دو ذهنی یا مرکب وجود داشت، اما در «پیکر فرهاد» دوربین چهارذهنی شد؛ «راوی»، «شما»، «او» که به رویای مخاطب میآید، و «مخاطب». میخواستم ببینم چگونه میتوان با آن دستورالعملهای کهنه پاسخگوی ذهن انسان پیچیدهی امروز بود؟ من هدفم شکستن یخ حوض بود. و میخواستم بگویم اگر هدایت انحطاط جامعه و انسان را ثبت کرده تا فیلسوفان و جامعهشناسان بروند دلایلش را و چرایی اش را بیابند، اما من زن خموش بوف کور را به زمان حال آوردم تا او خودش را در زمانهی من نیز روایت کند. این زن نمیتوانست از جای خالی سلوچ یا شازده احتجاب و یا هر رمان دیگری جز بوف کور آمده باشد. خودش باید به حرف میآمد تا بگوید که از کجا آمده است.
:: اینکه زن روی جلد قلمدان به حرف میآید از جنبهی اثیری این شخصیت میکاهد و به نظر میرسد که کتاب شما – که با حضورش دیگر نمیتوان بوف را بدون توجه به آن خواند – تا حدی از رمزگونگی دلچسب و هولناک بوف کور کاسته است. آیا در این مساله عمد داشتهاید؟ چرا؟
اگر جامعهای بخواهد رمز یک رمان را به عنوان رمز با خود بکشد، و نخواهد که آن رمز را بگشاید، مسلماً من بیتاب میشوم، و با آن رمز آنقدر ور میروم تا بازش کنم. راز تا زمانی که در سینه باشد راز است، وقتی به دیگری گفتی دیگر راز نیست. در غیر این صورت حتماً هدایت بابت هر رمزی یک راز با خود دارد که به کسی نگفته است. پس بنابراین آنچه هدایتشناسان نوشتهاند، باید بریزند توی کوزه و درش را بگذراند! کدام رمز؟ کتاب فرزانه را بخوانید، این موجود نازنین، این هدایت بزرگ بلد نبوده یک نیمرو برای خودش درست کند. علاوه بر آن در زمان خودش، بزرگان ادب و فضل نامش را به زبان نمیآوردهاند. هر وقت راجع به او صحبتی بوده به لفظ «پسره» قناعت میکردهاند. به راستی که مرگ، به ویژه خودکشی در غربت، هزاران رمز با خود میسازد.
هر چند که من سنتشکنی و تقدس شکنی و بتشکنی را ارج مینهم، امٌا در برابر بوف کور کلاه از سر بر میدارم و به آقای صادق هدایت سلام میکنم. او در زمانهای کوتاه یکی بود، یکی نبود را به بوف کور ارتقا داده است، هرچند که بلد نبوده باشد یک نیمرو برای خودش درست کند.
:: رمان پیکر فرهاد در پایان به نوعی سرهم بندی حوادث دچار شده و خواننده با انبوهی از سوالات در مورد زن طرح روی جلد قلمدان که شاید یکی از محوریترین شخصیتهای زن ادبیات داستانی معاصر باشد، رها میشود و ابهامات فراوانی در مورد او باقی میماند. حال آنکه در بوف کور علیرغم سکوت این شخصیت، ابهام پیچیدهای در داستان وجود ندارد. دربارهی این موضوع توضیح بدهید.
بوف کور از خموشی انسان تمام شده در جامعهای منحط سخن میگوید. پیکر فرهاد از حضور و صدای انسان در همان جامعه. برای همین هدایت ناچار است او را قطعه قطعه کند و در چمدان بگذارد و در شهر ری دفن کند تا به طور اتفاقی تصویرش را بر گلدانی راغه بیابد. پیکر فرهاد در ساختار به اتفاقات ناگهانی و تقدیرهای چاق شده اعتقاد ندارد. تقدیر باید رآلیستی باشد، نه بر اساس توجیهات کار رج کنها. بنابراین هنوز به همان زن اثیری امیدوار است. او را به سخن میآورد که دیگران ببینند چرا اینجوری شد. تفاوت دیگاه هدایت و من در همین است. او جامعه را منحط میداند. زن اثیریاش را در شهر ری به خاک میسپارد، گلدان راغهای مییابد و با تصویر و تصورش ادامه میدهد. حال آن که زن اثیری پیکر فرهاد از تصویر بیرون میآید تا زندگی کند. او میتواند فرشتهای باشد که از آسمان آمده و عاشق شده، عاشق صادقِِ صادق هدایت شده و میخواهد زندگی کند، امٌا نمیگذارند. جامعه، حالا خشن هم شده، جنسی و انتقامجو هم شده، و کار این زن دشوار میشود هنگامی که باید دستهایش را ضربدری جلو سینهاش بگیرد و گوشهای کز کند.
از این گذشته، چرا زن اثیری بایستی خاموش میماند، مگر رجالهها و لکاتهها کم حرف زده بودند؟ چرا یک زن اثیری لب به سخن نگشاید؟ چرا زن اثیری پیکر فرهاد نگوید: «و این منم.»؟
:: اساسا چرا فکر کردهاید برای ادای دین به بوف کور زن روی طرح جلد قلمدان باید به سخن بیاید؟ چرا از زن لکاته به عنوان مثال بهره نبردید؟
گفتم که لکاتهها سخن بسیار گفتهاند. اما دلم میخواست بگویم که زن اثیری عاشق صادق هدایت بود. به این امر سخت وفادار بودم. مردی که از رویای مخاطب، در تقابل با زن اثیری قرار میگرفت. پلی شدم بین عاشق و معشوق، و باور کنید من صدای این زن را میشنیدم. صدای نفسهاش را میشنیدم، صدای ضجههاش را، صدای پارس سگها را در سکوت شب، و حالا اگر بین همهی صداها از من بپرسند، تون صداش را میشناسم که پس از آن همه ضجه و گریه میگفت: «آیا میتوانم سرم را بر شانههای شما بگذارم تا…»
:: در آثار معروفی رجوع به افسانه فراوان وجود دارد. در سال بلوا ذکر افسانهها فضای دلپذیری را در داستان بهوجود میآورد اما به نظر میرسد عادت شما کمی با ساختار پیکر فرهاد که از بوف کور تاثیر پذیرفته ناهمخوانی دارد، اینطور نیست؟
بیمرزی واقعیت، تخیل، رویا و افسانه را از سمفونی آغاز کردهام، و این فرم را تا تازهترین کارم ادامه دادهام. در پیکر فرهاد افسانهها تعدادشان از حد خارج میشود. افسانهی بچه خیاط و پادشاه و دختر پادشاه که تصویری است از دوران نوجوانی خسرو و شیرین و فرهاد، یا ماهی طلایی و پادشاه کور که از بچههاش میخواست دریا را به توبره بکشند تا او بینا شود، یا… هیچ کدام از رمانهام به اندازهی پیکر فرهاد با افسانه بیمرز نیست. لطفاً یک بار دیگر برای کشف افسانهها آن را بخوانید.
علاوه بر افسانه، ده شخصیت واقعی در پیکر فرهاد وجود دارند که مثلاً یکیشان مرتضی کیوان است؛ «پدرم روزنامهنگار بود، گذاشتندش سینه دیوار…» بقیه را هم مثل افسانهها پیدا خواهید کرد. مثل خوانندهی «روزگار نقش و نگاران»
:: کمی هم دربارهی اینروزها: با خبر شدیم که فریدون سه پسر داشت را در اینترنت منتشر کردهاید. گویا قرار بود این کتاب هم در ایران منتشر شود، چرا نشد؟ ممیزیها بیشتر به چه مواردی مربوط میشد؟
کتاب را ناشرم سال گذشته حروفچینی کرد و به ارشاد ارائه داد، اما گویا بیش از سیصد مورد حذفی داشته که اگر بخواهم تن بدهم، همان شیر بییال و دم و اشکم خواهد بود. گذاشتمش روی سایت تا همه به راحتی بخوانند. حاضر نیستم حتا یک موردش را حذف کنم. بنابراین به آسانی حقالتالیف من حذف میشود. و مهم نیست. من که روزی یازده ساعت کار میکنم، یک ساعت هم بیشتر کار خواهم کرد، و در این یک ساعت مقالهای خواهم نوشت برای نشریات آلمانی تا آگاهانه حقالتالیفم جبران شود. ایرانیها رمان را میخوانند و آلمانیها مقالهی جدید را. رمان بعدی را هم اگر دچار ممیزی شود میگذارم روی سایت. و باور کنید با تمام امکانات چنین خواهم کرد که هر کس با هر تکنیکی بتواند باز کند و بخواند.
زمانی رسیده است که ما اهل قلم تعیین کننده نیز خواهیم بود. عصر انفورماتیک است و ما روزنامهنگاران به احترام واژه، به احترام آزادی، و به احترام انسان، در جمهوری قلم دولت تعیین میکنیم.
:: آیا از بازتاب انتشار اینترنتی آن خبر دارید؟ منظورم شمار خوانندگان آن است.
از وقتی فهمیدهام که سایتم چقدر بازدید کننده دارد، دچار وسواس در نوشتن شدهام. دختر جوانی از ایران برایم ایمیل فرستاده بود که چرا نوشتهاید: «ما جهان را جور دیگری میبینیم. واژههای ما با واژههای شما فرق دارد. شما سال ها از ایران دور بودهاید و نسل ما را نمیشناسید، ما حالا خدا را هم رنگ میکنیم…» باور کنید یخ زدم. اینترنت نظم نوین جهانی را هم بر هم خواهد زد.
:: نام شما به عنوان داور یک مسابقهی داستاننویسی اینترنتی در کنار دیگر داوران آمده، که این مسابقه از داخل ایران برگزار میشود. میتوانم بپرسم شما که خودتان زمانی یک جایزهی معتبر ادبی را برگزار کردهاید، نگاه فعلیتان به این جور فعالیتها چگونه است و چطور شد که داوری این مسابقه را پذیرفتید؟
روزی روزگاری که ما جایزه ادبی میدادیم، سعید امامی پشت پرده بود و عدهای رذل شب و روز امثال مرا سیاه کردهبودند. دیشب موقع غذا خوردن یکی دیگر از دندانهای لق شدهام آمد توی دهنم، وقتی غذا را با دندان بیرون میریختم ناخودآگاه داشتم گریه میکردم. تیرماه ۷۴ من آنقدر کتک خوردم که هنوز دارم گریه میکنم. علتش همان جایزهها بود. حالا که فضا عوض شده و بسیاری دارند جایزه میدهند و میگیرند، از طرح مسابقهی داستاننویسی بهرام صادقی باخبر شدم. بهخصوص وقتی دیدم بانیان جایزه جوانهایی هستند که جانشان را به کف گرفتهاند و حالا سیصد و پنجاه و چهار نفر شرکت کننده در مسابقه، همه برنده مسابقهاند.
کاش میتوانستم بلیط سفر همهشان را به سوی یک مرکز ادبی فراهم کنم تا همه همدیگر را ببینند. آخر امسال در نمایشگاه بینالمللی کتاب فرانکفورت ۱۵۰ نویسنده روسی یکباره در آلمان آثارشان منتشر شد. و پوتین هزینهی سفر همهشان را پرداخت. تنها تفاوت من و او این است که او یکی از اعضا کا گ ب بوده، و من عضو هیچ جایی جز انجمن جهانی قلم نیستم.
:: و سوال آخر: اگر روزی به ایران برگردید، اولین کاری که میکنید، چیست؟
آدمی که دارید باهاش حرف میزنید تکه پاره شده است. خسته، بیمار و بیحوصله است. همیشه غمگین است، تقریباً هر روز صبح وقتی از خواب بیدار میشود، گریه امانش را میبرد، و نمیداند چرا. گاهی فکر میکنم برای نویسنده بودن بایستی آیا اینچنین بهایی پرداخت؟
تمام سالهای جوانی من صرف خواندن ادبیات کلاسیک ایران و ادبیات معاصر جهان شد. آگاهانه میخواندم و میگذشتم، و آگاهانه ناخودآگاهم را رها میکردم که مثل اشک بریزد و صفحه را پر کند، اما نمیدانم چرا اینجوری شد. من هرگز در عمرم فعالیت سیاسی نکردهام، گرچه انسان بیسیاست آب نمیخورد. همیشه مستقل بودهام و شاید اشکال در همین بودهاست. نمیدانم. حالا آدمی هستم که راحت نمیتوانم تصمیم بگیرم.
در آرزوی ایران آب میشوم و نمیدانم اگر به ایران بیایم چه خواهم کرد. آیا در همان ماه اول گردون ادبی را به کیوسک مطبوعاتیها خواهم فرستاد؟ آیا به گوشهای پناه خواهم برد تا بقیهاش هم تمام شود؟ و آیا سرنوشت دیگری در انتظارم است؟ باور کنید نمیدانم.
۲ نظر
سالها پیش که این جملات «آدمی که دارید باهاش حرف میزنید تکه پاره شده است. خسته، بیمار و بیحوصله است. همیشه غمگین است…» را میخواندم مثل یک روایت شاعرانه از یک وضعیتی که اغراق شده است، میدیدمش ولی امروز در پس اینهمه سال و تجربه و درد که کم هم نبود خواندن این مصاحبه جنس دیگری داشت.
سفر بخیر آقای معروفی
٧ پرده بیاد عباس معروفی.
عباس آقا مثل آب نطلبیده ویزاش و گرفت و رفت!
١-بادکنکهای رنگی باد پرستی که سفر اجتناب ناپذیر منوچهر هزارخانی را فاکتور گرفتند و قبیله ای و گله ای و رمه ای برای سفر «براهنی» و «سایه» آش پشت پا پختند،حالا به مناسبت سفر عباس معروفی دارند کف خون غرغره می کنند که عباس معروفی نویسنده_دوزاری بوده که خودش عرضه نداشته با (لگد) توی دهن براهنی بزند،از دیگران پرسیده یکی نیست که با (لقد) توی دهن براهنی بزند؟!
٢- «قوچانی»داماد عماد باقی هم با لوندی تمام تغار کثافت و سرکشیده و خیر سر همه کس و کارش آروغ زده: «عباس_معروفی اصلا سیاسی نبود» و «اگه میموند ایران بعد از دومخرداد میتونست کارش رو از سر بگیره.»
حروم لقمه انگار نه انگار که قتل امیرعلایی و پوینده و شریف و مختاری و قتلهای_زنجیرهای دست پخت دومخردادی است.
٣-محمود نواله خوری که برای چاپ زوال کلنل ۴دهه تمام بطور مستمر درپی ایربگهای ورآمده موسوی و هاشمی و خاتمی و حسن فریدون موس موس کرده و برای ظریف و قاتل کودکان سوری سینه زده است،از پشت تریبون اتاق فرمانی های بی بی سکنیه پستی و حقارت و رقت انگیزیش را جار زده و با وقاحت و بی شرمی تمام حکم توقیف مجله گردون و اعدام عباس معروفی را نادیده انگاشته و او را خود تبعیدی و وسط باز خوانده است!
۴- دیشب واسه بَر و بچه های کافه سینمانوشتم… محمود خان،رطب خورده که منع رطب نمیکند نازنین؛شما که خودتان رکورد دار نشستن روی «دو صندلی» هستید،پس چرا پشت سر مُرده صفحه ۴۵ دور میگذارید و چوب به جنازه ای می زنید که هنوز سرد نشده است؛واقعا که سرانه پیری و اینهمه طنازی نوبر است؛راستی از چاپ کتاب زوال کلنل چه خبر!؟
از رای به موسوی و هاشمی و خاتمی و حسن فریدون که آبی گرم نشد و ۴ دهه استغاثه و صبر و تلاشتان بی نتیجه ماند،بنابراین تا فرصت دارید یک بار دیگر شانس تان را امتحان کنید و یه درخواستی،عریضه کوتاه و بلندی هم برای دولت جدید بنویسید و از رئیسی تقاضای ملاقات حضوری بکنید و ضمن خوردن و نوشیدن و سیگار کشیدن،از او بخواهید که مساعدتی بکند بلکه کتاب زوال کلنل بختش باز شود و مجوز چاپ بگیرد؟!
دیگه ببخشید که با آینه تک به تک و رو در رویتان کردم.
پ.ن.
من به شخصه هیچگونه سمپاتی نسبت به مرحوم عباس معروفی ندارم؛یعنی کلا نگاه و زبانش برام بیگانه بود،این مطلب را چش تو چش به خودش هم گفتم:«من با شعر و نثر اکتاویوپاز اشکم در مشگم است و در برخورد با نثر شما حسی و منطقی دی اکتیو و آفلاینم؛خودمم دلیلش و نمی دونم؛شما می دونی چرا عباس آقا»خدا بیامرز زیر سیبیلی موضوع بحث و عوض کرد و منم دیگه مته به خشخاش نذاشتم و کمپلت باهاش کات کردم ؟!
در هرحال امیدوارم که خداوند در غیاب او چراغ خانه هدایتش را روشن نگاه دارد.
٧-امروز برای شما می نویسم… سال ٧٠ توی یه جلسه ای هنگام چایی خوردن به عباس آقا گفتم:من دستم خالی و جیبم خالی و مثل یک شهروند عادی،وابسته به اقلیتیِ مخالفم،اقلیتیِ که همواره هزینه داده است تا بلکه اتفاقی بیفتد،اتفاقی که آرامش اکثریت موافق را بر هم می زند؛گفتم که من دوست و همراه و همدرد مخالفان وضع موجودم و موافق نافرمانی و عصیان،ابایی هم ندارم که بگویم:مخالف مردم که نه،مخالف طبقه متوسط نوکیسهای هستم که نام و نان و هویتش در رهن و وثیقه حفظ وضع موجود است،طبقه متوسط مستر نوبادیِ که اهل ریسک و نافرمانی نیست و با پَرچم و بَرند مردم در برکه توجیه و مصلحت و منفعت،خلف وعده و قتل و غارت و تجاوز حکومت را نادیده می گیرند و خواسته و ناخواسته برای حفظ حکومت می کوشند و آلت دست و حامی و مدافع و مجری سیاستهای حکومت و دولت مستقر می شوند؛گفتم که عباس آقا با این اوصاف شما انتظار داری من چکار کنم؟
دَم غلیظی از پیپش گرفت و گفت:«زمین خورده گان را به حال خودشان رها کن و مثل ورق میان ایستاده گان بُر بخور!»
فیوزم پرید و دود از کله ام برخاست و به فغان درآمدم:خب بعدش چه کار کنم؟
سری در اطراف چرخاند و گفت:«مخت که برعکس دست و جیبت پُر است،پس بطور مدام بنویس!
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردم و گفتم:اگر زمین خورده گان را به حال خودشان رها کنم و مثل ورق میان ایستاده گان بُر بخورم،دیگه واسه کدوم سگ پدری باید بنویسم؟!
مخش هنگ کرد و گفت:بیا بریم مراسم شروع شد،آخر جلسه حرف می زنیم؛آخر جلسه هر چی چش چش کردم،دیدم جا تَره و بچه نیست.
باقی بقای بازماندگان عباس معروفی و خانه هدایتش.
پ.ن.
آقا رضا!
۴٨ ساعت دیگه که بگذرد،درست ٣ماه است که یادداشت ذیل را برایتان ارسال کردم و در این مدت صدا از در دیوار درآمد و از شما خبری نشد؛کجایی نازنین!؟
لطیف.
۱۵ خرداد ۱۴۰۱
در انتظار تایید مدیر سیستم
با سلام.
آقای رضا شکراللهی.
می خواهم متن یک دیالوگ را بخوانید و حس و حال و نقد و نظرتان را مکتوب کنید،اگر حس و حال و فرصت خواندن و اظهار نظر دارید،سلام را علیک بگوئید،تا به شما سلامی دوباره بگویم و آن کنم که باید.
با درود فراوان.لطیف حسین زاده.