پس از چندماه، آسمان تهران یکسره ابریست. برای احوال کسی مثل من، این خیلی خوب است؛ اما خبرهای بدی از وضع سازگارا در زندان میرسد. سازگارا بهنظر من اشتباهی در ایران به دنیا آمده، مثل خیلیهای دیگر. اشتباهی در ایران مانده، مثل بعضیهای دیگر و اشتباهی سازگارا باقی مانده، درست مثل خودش.
آسمان تهران ابریست و انگار که بخواهد باران بیاید؛ چهقدر دلانگیز! اما جمعه است و نمیدانم چرا گیر دادهام به ترانهی درخت ابی. شعرش از جنتی عطاییست:
توی تنهایی یک دشت بزرگ
که مثه غربت شب بیانتهاست
یه درخت تنسیاه سربلند
آخرین درخت سبز سر پاست
رو تنش زخمه ولی زخم تبر
نه یه قلب تیرخورده نه یه اسم
شاخههاش پر از پر پرندههاست
کندوی پاک دخیله و طلسم
چه پرندهها که تو جادهی کوچ
مهمون سفرهی سبز اون شدند
چه مسافرا که زیر چتر اون
به تن خستگیشون تبر زدند
تا یه روز تو اومدی بیخستگی
با یه خورجین قدیمی قشنگ
با تو نه سبزه نه آینه بود نه آب
یه تبر بود با تو با اهرم سنگ
اون درخت سربلند پرغرور
که سرش داره به خورشید میرسه ، منام، منام
اون درخت تنسپرده به تبر
که واسه پرندهها دلواپسه، منام، منام
من صدای سبز خاک سربیام
صدایی که خنجرش رو به خداست
صدایی که توی بهت شب دشت
نعرهای نیست ولی اوج یک صداست
…
من به فکر خستگیهای پر پرندههام
تو بزن، تبر بزن
من به فکر غربت مسافرام
بدون نظر