خوابگرد قدیم

بزرگراه مورچه‌ها

۲۵ تیر ۱۳۸۲

تازگی‌ها به‌واسطه‌ی محمدحسن شهسواری، با یک قصه‌نویس جوان آشنا شده‌ام که البته سال‌هاست او را می‌شناسد. این قصه‌نویس جوان، برادرِ کوچکِ او‌ست. اسمش محمدحسین است. هفده سال دارد و البته قد  و بالایی بلندتر از من حتا که بالای ۱۸۰ سانت قد دارم. قصه‌هایش هرچند بوی خامی می‌دهد اما بعید می‌دانم خودِ محمدحسن در هفده سالگی چنین قصه‌هایی نوشته باشد. خواستم که یکی از قصه‌هایش را در این‌جا منتشر کنم؛ هم از بابِ خوش‌آمدِ خودم و هم از روی رفاقت. محمدحسن اما گفت که از بین چند برادری که هستند، این حسین، برعکسِ همه درسش خوب است و از وقتی بچه بود، کِرمِ این را داشت که قصه بنویسد و البته او هم با همه‌ی توانی که داشته، مانعش می‌شده تا بلکه رستگار شود. اما سماجتِ حسین بالاخره کار خودش را کرده است. و حالا برادر بزرگِ قصه‌نویس یک شرط برای ادامه‌ی کار او گذاشته که به گمانم شرطِ جالبی‌ست. اگر حسین با اسم کاملش قصه‌نویس شود، باید از اسم محمدحسین شهسواری استفاده کند که شباهت بسیاری با اسم محمدحسن شهسواری دارد. برای همین شرط گذاشته که به اسم حسین شاهسواری قصه بنویسد. این شرط را برای آن گذاشته که کسی فکر نکند، داستان‌های او مال برادر بزرگ است و آبرویش برود! ولی انگار برادر کوچک از این تغییر اسم راضی‌تر باشد، روزگار است دیگر! ]قصه‌ی بزرگراه مورچه‌ها را این‌جا بخوانید[

 

بزرگراه مورچه‌ها

حسین شاهسواری

 

چشمش که به کفِ لخت و موزاییکی خانه افتاد، هوس یک سیگار کرد. یک نخ سیگار گوشه‌ی لبش گذاشت. رو کرد به بنگاه‌دار که داشت با مشت، آرام به دیوار می‌کوبید.

بنگاه‌دار وقتی فندک را از جیبش درآورد، گفت:”نمای داخلی‌اش هم بدک نیست، فقط یه کم…”

بعد دو سه بار فندک زد تا سیگار مرد روشن شد.

یه کمی دیوارا خالی شدن. عجیبه. این منطقه زیاد هم مرطوب نیست.”

و دوباره شروع کرد به مشت کوبیدن.

موزاییک‌ها جابه‌جا ترک خورده بودند و روی دیوارهای سبز خمار، جای چند قابِ عکس رو به زردی می‌زد. جایی که مرد ایستاده بود، وسط پذیرایی،می‌شد به‌راحتی سبکی جای خالی یک قاب عکس و چهار نوار چسب را روی در تنها اتاق خانه دید. توی اتاق، نور از پشت شیشه‌های آبی زده بود روی دیوار روبرو؛ مثل نور مهتاب. اتاق خوبی برای مرد بود؛ می‌شد کتاب‌هایش را روی تاقچه بچیند. جای اضافه هم داشت.

از اتاق که بیرون آمد بنگاه‌دار را دید که از مشت کوبیدن دست کشیده بود و چراغ‌ها را خاموش و روشن می‌کرد.روشنی چراغ‌ها به چشم نمی‌آمد. هنوز زود بود.

– برای شما خیلی خوب شد. پاسیو هم داره .یک فیلتوس همین جور رفته بالا.

حلقه‌ی دود سیگار مرد همین‌طور بالا می‌رفت و آخر هم لامپ را حلق‌آویز کرد. دنبال جایی می‌گشت که خاکستر سیگارش را خالی کند. هم‌زمان متعجب، بنگاه‌دار را نگاه کرد. بنگاه‌دار کلاه لبه‌دارش را بالا داد: “… کار ما همینه. اگه ما نفهمیم، کی بفهمه؟ از همون جعبه‌های کتاب که آورده بودید بنگاه، شستم خبردار شد که سرتون به تن‌تون می‌ارزه.”

مرد رفت توی اتاق و خاکستر سیگارش را لای موزاییکِ گوشه‌ی اتاق خالی کرد که متوجهِ لکه‌های چرب روی زمین شد که نقطه‌های سیاهِ رویش نقطه‌چین شده بود. وقتی داشت بوی تندی را که از لکه متصاعد می‌شد، از سوراخ تنگِ دماغش بالا می‌داد، بنگاه‌دار را بالای سرش احساس کرد که پوزخندی زد و گفت: “قبلا به‌تون نگفته بودم، نه؟ حتما یادم رفته. می‌دونید این‌جا قبل از شما، یعنی تا همین چند وقت پیش یه خانوم زندگی می‌کرد که شاعر بود. خوب بعدش هم دیوونه شد.”

بنگاه‌دار رفت و فلاکس چایش را آورد و دو تا چای ریخت توی لیوان‌های شیشه‌ای بی‌دسته.

– خودم اونا رو ریختم. از بنگاه آوردم.

بعد سرش را روی بخار چای خم کرد و بو کشید: “چای کله مورچه است، مال کنیا.”

مرد سیگارش را توی نعلبکی روی تاقچه خاموش کرد. پاکت سیگارش را از توی جیب کتش درآورد که یک نخ بیش‌تر نداشت. این دفعه سیگار با یک بار فندک‌زدن روشن شد. بنگاه‌دار به لیوان دست زد که هنوز داغ بود. دستش را کشید.

– خلاصه… این خانم شاعر توی این خونه تنها سرمی‌کرده طفلی. یک کتاب شعر هم نوشته بوده. اسم کتابش سر زبونمه؛ مورچه‌ها در خیابان؟… خیابان و مورچه‌ها؟…

مرد گفت: “بزرگراه مورچه‌ها؟”

بنگاه‌دار یک بشکن محکم زد: “آره… آره… بزرگراه مورچه‌ها. شما خوندینش؟ من که چیزی ازش سردرنیاوردم. یعنی یه چیزایی گرفتم. مثلا این که مورچه‌ها حیوونای بانظمی هستن، یا نسبت به هم خیلی وفادارن. اتفاقا یه جاییش می‌گفت که ای مورچه‌های وفادار…”

– مورچه‌های وفادار من… مورچه‌های کوچک وفادار من… بر من برانید… روی بزرگراه تنم… دانه‌هایتان را بر پشت… ویا نه… خودتان را زیر دانه‌ها بلغزانید… به سوراخ کوچک وفادارتان

بنگاه‌دار چایش رابرداشت و قند را خیس کرد: “عجب حافظه‌های دارین! مرحبا! من که این چیزا تو مخم فرو نمی‌ره. البته زیاد هم سعی نکردم. خب هرکس توی زمینه و فیلد خودش. درسته شما این شعرا رو حفظ‌ین ولی از متراژکردن و قیمت گذاشتن خونه با یک نگاه چیزی حالی‌تون نیست. ناراحت که نشدین؟”

هر دو شروع کردند به چای خودن. بنگاه‌دار لیوان را لاجرعه سرکشید: “مخلص کلام؛ یه روز صبح، البته با عرض معذرت، همین جور لخت و عور از خونه بیرون می‌زنه و بنا می‌کنه به دویدن. حالا بدو و کی ندو. چند تا از این پیرمردای باغیرت هم می‌رن دنبالش و می‌گیرنش. خلاصه یه پارچه می‌پیچن دورش و می‌برنش تیمارستان. وکیلش که اومده بود بنگاه درباره‌ی فروش خونه حرف بزنه، می‌گفت که وقتی دیده بودش، از سر و پاش مورچه‌ها بالا و پایین می‌رفتند. اصلا تنش سیاهی می‌زده.  بهش هم  گفته بوده که واسه‌ی مورچه‌ها دونه نریزه. خلاصه این که زن بیچاره الان باید توی دیوونه خونه باشه.”

مرد تفاله های چای را از توی دهنش  برگرداند توی لیوان. بنگاه‌دار گفت: “من هم دیروز از مغازه دو سه لیتر نفت آوردم و ریختم تو سوراخ‌شون. این لکه‌ها هم از همونه؛ همون دو سه تا لکه.”

و به لکه‌های گوشه‌ی اتاق اشاره کرد که مورچه‌های مچاله‌شده کنار هم مرده بودند. مرد روی لکه خم شد و با دقت نگاه کرد. پک دیگری به سیگارش زد. بنگاه‌دار گفت: “تو رو خدا نگاه کنین، اون مورچه رو می‌گم. خیلی شانس آورده که هنوز زنده مونده.”

مرد پکِ آخر را خیلی طول داد تا سیگارش تمام شود. بعد نگاهی به بنگاه‌دار کرد و با لبخندی تهِ سیگارش را روی مورچه‌ی نیمه‌جان خاموش کرد.

 

مشهد – خرداد ۱۳۸۲

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top