به خاطر اندکی ملال که این روزها به آن گرفتارم، یاد قصهای از مجموعهی “کلمهها و ترکیبهای کهنه” افتادم. نامش “ملال” است و شهسواری آن را در سال ۱۳۷۴نوشته است. شما هم اگر ملولاید، بخوانیدش.
فرض کنید در یک اتاق کاملا معمولی هستید. شب است؛ نیمه شب. نور مهتاب اتاق را به رنگ خود درآورده است. شما با زنتان که بیست سال است با او ازدواج کردهاید، روی تخت بیقواره و بزرگی که اصلا تناسبی با اتاق ندارد خوابیدهاید. سفارش این تخت مال زمانی بود که هنوز ازدواج نکرده بودید و شما فکر میکردید در آینده متعادلترین زندگی را خواهید داشت. شما اصلا از آن دسته آدمها نیستید که فکر میکنند همه چیز را در آینده به طرز بینظیری درست خواهند کرد. در همان جوانی هم آدم معقولی بودید و اهل خیالپردازی و رمانتیکبازی نبوداید.
ملافهها، لباسهای خوابتان – شما و زنتان – و بالشها همه از یک نوع پارچهاند و حالا در نور مهتاب به رنگ مهتاب درآمدهاند. هر دو نفسهای نامنظم میکشید. یعنی هر دو تا حالا سعی کردهاید بخوابید اما نتوانستهاید. البته هیچ مشکلی با هم ندارید. حتا در طول این بیست سال خیلی خوب با هم تا کردهاید.
اما نه. این زیاد جالب نیست. شما نفسهای نامنظم میکشید و زنتان در حالی که پشتش به شماست و لباس خواب گشادش مچاله شده، خوابیده است. صداهای ضعیفی هم از او بلند میشود که اصلا نمیشود به آن خرخر گفت. شما هم دیگر به این صداها عادت کردهاید. این حالت بهتر است.شما بیدارید، اما خلاف همیشه که در حالتهای مشابه چشمهایتان بسته است، حالا چشمهایتان باز است. به هیچ چیز اساسی هم فکر نمیکنید. همه چیز عادی پیش رفته و شما هم آن قدر معقول بودهاید که این عادی بودن را طبیعی فرض کنید. ملافهی سمت شما از روی تشک برداشته شده و گلهای نارنجی تودرتوی آن پیداست. اما شما رنگها را فقط تصور میکنید برای این که مهتاب همه چیز را خورده است.
غلت میزنید؛ کاری که کمتر میکنید. قبل از ازدواج غلت زدن هنگام بیخوابی یکی از عادتهای بیآزار شما بود، اما بعد از این که ازدواج کردید و کس دیگری هم کنار خوابید، سعی کردید این عادت را ترک کنید؛ ولی با کمی زحمت.
شما غلت میزنید و به روی شکم میخوابید. صدایی شبیه صدای کاغذ از جیب گشاد لباس نارنجی رنگتان میشنوید. تعجب میکنید. دوباره به حالت اول برمیگردید. با هراسی خفیف دست توی جیبتان میکنید. نوک انگشتانتان کاغذ کوچک و مچالهشدهای را حس میکند. دربارهاش فکر میکنید، ولی چیزی دستگیرتان نمیشود. برای این که به ترس موهومتان میدان ندهید با سرعت آن را درمیآورید. زنتان همچنان پشتش به شماست. به کاغذ نگاه میکنید؛ نقاشی پوشش یک آدامس بادکنکی ست که گوشهی آن نوشته شده: Good night My life . شما این را نمیخوانید، فقط درک میکنید. تعجب نمیکنید.
تمام اینها را گفتم تا شما را اندکی به مفهوم بیواسطهی ملال نزدیک کنم.
بدون نظر