معذرت می خواهم از همه ی دوستانی که غیبت دو روزه ام را فهمیدند. این که ماجرا چه بود، بماند. فقط امیدوارم از این جور بلاها سر هیچ کس نیاید. یک چیزی را هم خودمانی بگویم که وبلاگ نویسیِ من از سر تفنن نیست، همچنان که جدیتش را همه فهمیده اند و حتی عادت کرده اند که من هر روز یادداشتی تازه داشته باشم. تنها انگیزه ی من از این حضورِ مداوم، دغدغه ای ست که سال هاست گرفتار آن هستم. دغدغه ای که مرا از نان شب هم می اندازد گاهی. راحت تان کنم که من با سابقه ای، به زعم دوستان، عجیب و غریب در زندگی، و با مسافرت هایی به همه ی میدان های خطر از ۱۱ سالگی تا کنون و علی رغم آن که اینک اندک اعتباری دارم در دنیای کوچک اما ژرف فرهنگ این مملکت، هنوز حتی به آن مقدار از قرار نرسیده ام که یک ماه را حداقل بی دغدغه ی تامین حداقلِ معاش پشت سر بگذارم. لابد عقل معاشم ناقص است. بیچاره همسر صبورم که خودش را با جان ودل به همچو منی دیوانه سپرده است. نگاهی به ساعت ثبت شده ی این یادداشت بیندازید! در این اوضاع و احوال اما همواره احساس بدهکاری عجیبی دارم به فضای فرهنگی مردمم و به ویژه جوان ترها. شاید محمد حسن شهسواریِ قصه نویس روزی به عهدش با خودش عمل کند و رمان زندگی خوابگرد را بنویسد ویا شاید حسن محمودی آن گونه که در اولین یادداشتش درباره ی خوابگرد، به قصه ی خاص من اشاره کرده بود، بالاخره اشاراتی کند اما همین را بدانید که من همیشه دیر و زود داشته ام اما سوخت و سوز، نه! و نخواهم داشت به کوری چشمِ خودم! ویا به تعبیر دوستی؛ به کوری چشم زندگی!
پس منتظر باشید…
بدون نظر