شب بین کوچههای خاموش و برفی، یخ زده بود و تکان نمیخورد. سگها جایی نزدیک خانه به جان هم افتاده بودند و پارس میکردند. از دوردستها صدای موتورگازی معیوبی سکوت «زورآباد» را به گلوله میبست و پیش میآمد. موتور که نزدیک خانه رسید، سگها خفه شدند و دیگر صدا ندادند. پنجرههای اتاق که پژواک موتور را شنیدند، لرزیدند و بیخ گوش هم پِچی پِچی کردند. موتور که نفسش برید، سگی در دوردستها نوفید و سگهای نزدیک خانه، به جان هم افتادند.
رضا پشت پنجره دوید و سعی کرد از بین شکاف پرده و بخار چسبناک روی شیشه به تاریکی تلخ کوچه نگاه کند. من درست روبروی مَنقَلِ کوچک دسته برنجی کنار کریم و والُر نشسته بودم، کریم روی بالشت لولهایِ لِه و لَوردهای دراز کشیده بود و سعی میکرد، توی هُور ماهور اتاق، سوراخ کاسهی بافورش را پیدا کند. سوز سردی از منافذ راهپله و پنجرهها بالا میامد و شانهها و پشتم را نیشتر میزد. چند روز پیش از آسمانِ خونی شهر، برف مفصلی باریده بود و حالا همه جا یخبندان شده بود.
درست نمیدانستم چند ساعت است، که اینجا هستم، تنگ غروب بود که به اینجا آمده بودیم و حالا شب شده بود و پاسی هم از آن گذشته بود. موکت کهنه و فاسد وسط اتاق بوی تند شاش و نفت میداد. سیاهی دیوارهای سیمانی اتاق، نور مهتابی مردنی بالای سرمان را محو میکرد و میدزدید. والر زیتونی رنگ کف اتاق تلاش مذبوحانهای برای گرم کردن ما و اتاق میکرد.
اتاق مال آقا ماشاا..بود، یک اتاق استیجاری فَکسنی که با یک راه پلهی عمودی از تعمیرگاه پایین خانه جدا میشد، وقتی که از راه پلهها بالا میآمدی، در نظر اول جز تعدادی رختخواب و یک والر و یک مهتابی چیزی نمیدیدی، اما کمی که بیشتر دقت میکردی، دوتا سوراخ دیگر هم پشت پردههای چِرکسوز اتاق پیدا بود، پردهای آویخته بر سردَر مستراح و پردهای هم، بالای در آشپزخانه. کریم میگفت ماشاا.. زن و بچهش رو شوت کرده خونه برادرزنش تا بتونه یه شب رو بدون سرخر سَر کُنه. میگفت ماشاا.. عملهی روزمزد میدونه، تازگیها زیرِ دسِ یه معمارتُرک کار میکنه، این اتاق رو هم همون معمار بهش داده و سر هر ماه از حقوقش کم میکنه.
آقا ماشاا.. یک مرد کوتولهی کوتاهِ و ورزیده بود، از سر شب به گمان خودش مدام مهمانداری کرده بود، نارنگی ترش و تلخ آورده بود و به خوردمان داده بود و وراجی کرده بود. از خاطرات و اتفاقات سَرِ کارش برایمان گفته بود و از این و آن غیبت کرده بود و پشت سر خیلیها بد و بیراه گفته بود. زغال پسته هم گرفته بود و مَنقَل را آتش کرده بود، یک بافور کله سیرجونی هم پیدا کرده بود، که زیاد هم بد نبود، چای هم دَم کرده بود و ریخته بود توی قوری چینی هشت بندِ شکستهای و گذاشته بود، گوشهی مَنقَل،کنار زغالها؛ تا همیشه چای گرم و داغ داشته باشیم. به اندازهی یک کف دست هم قند ریخته بود توی نعلبکی ناسورِ ناشوری و با دو تا شیشه مربای خالی گذاشته بود جلوی کریم و من.
صدای بسته شدن در اُخرایی و آهنی خانه، که توی راهپله پیچید. رضا مثل باز شکاری روی شانههای آقا کریم نشست و با خوشحالی عجیبی گفت:
-زنه روهم اُورده، پشت موتور گازیشه.
کریم دستهی چوبی و براق بافور را توی دستش چرخاند و ابرویی بالا انداخت و گفت:
-مگه میتونست نیاره؟!
رضا تند تند به سیخ شلوار کُردیش، مشت میانداخت و میگفت:
-خداکنه خوشگل باشه، خداکنه..
آقاکریم همچراغ مغازهام بود. یک خواروبار فروشی دَنگالِ باسابقه داشت که با داداشش رضا آن را رَتق وفَتق و رَفع و رُجوع میکرد. کریم یه مرد شُکلاتی رنگ، یُغور و بَدقواره بود، شبیه کامیونهای «ماک» قدیمی قد دیلاق و پوزهی پَخ و پهنی داشت. بازوهای کج و کوله و چوبیش ساخته شده بودند برای کتک زدن شاگردهای تازه کار دِبنگ و بلند کردن گونیهای سنگین برنج و عدس و لوبیا. از آن قیافههای عُنقِ عصبانی که اگر پسینی، نیمه شبی، بیهوا جلوت سبز میشدند، قالب تهی میکردی و جابجا ریغ رحمت را سر میکشیدی. کریم تازه با دختر خالهی ترشیدهاش عقد کرده بود، بعد از کُلی کتککاری و بزن و ببند قرار شده بود تابستان سال دیگه عروسی بگیرند و این بساط را هم با همهی مُمسِک بودنش به عنوان سور و سیات دامادیش برای من و بقیه به راه انداخته بود. تریاک گرفته بود و خانم جور کرده بود؛ نفری هفت تا دانه حَب به هر کداممان داده بود، خودش با چاقوی میوهخوری تریاکها را بریده بود و بینمان تقسیم کرده بود. مدام بیضهها و بینیاش را میخاراند و میگفت:
-اَز یه بلوچ گرفتم، تریاکش حرف نداره، میگف خودش از افغانستان اُورده.
راست میگفت تریاکش خوب بود و حرف نداشت. پیرمرد و زن خودشان را به سختی از بین دیوارهای طبله کردهی پلهها، بالا کشیدند و جلوی پرده نمایان شدند. پیرمرد که هنوز کفشهای گِلیش را درست در نیاورده بود و گوشه یاتاق جایشان نداده بود. سلام بلندی کرد و به سرعت به طرف کریم رفت تا باهاش چاق سلامتی و روبوسی کنه، بعد از دست دادن با بقیه با آن هیکل خمیده و خَنیثش کنار والر ایستاد تا گرم بشه.
-لامسب چه شب سَردیه. بی پیر سرما پوست رو از زیر این همه لباس میسوزونه.
و بعد کلاهش را کند و دستکشهای نخ نمای دندانه شدهاش را توی آنها تپاند و همه را توی جیب اُورکت سبز رنگ بزرگش جا داد. انگشتان مدادی شکل، لاغر و کوتاهش را با احتیاط توی لولهی تنگ والر میکرد، تا شاید کمی گرم شوند، کف دستانش که کمی گرم میشد، آنها را روی چشمها و پلکهای پلاسیده و پیرش میگذاشت و با سوراخهای بینی گشادش نفس عمیق و عجیبی میکشید، انگار که میخواست تک تک ذرات گرما را وارد بدن چروکیده و یخ زدهاش کند، تا کمی گرم شود و جان بگیرد. زن هنوز کنار پردهی راهپله ایستاده بود و حرکتی نمیکرد، پیرمرد که انگار تازه به یاد زن افتاده باشد با دلسوزی متظاهرانهای که در رفتارش موج میزد، نگاهی به زن کرد و گفت:
-بیا زنینه بیا گرم شو، میدونم پشت موتورسگ شدی.
زن که یک لَچک سیاه بلندی پوشیده بود، بدون اعتنا به حرف پیرمرد به گوشهی دیگر اتاق خزید و توی خیمهی چادرش مچاله شد. پیرمرد که چایش را خورد، یک لیوان هم برای زن ریخت و با چند دانه قند برای زن برد و بعد بالشتی کُنده مانند و سیاه سوخته از گوشهی اتاق برداشت و کنار مَنقَل روی آن ولو شد. با دَلِگی و مهارت، یکی از حَبهای مرا که گوشهی سینی بود را برداشت و توی مشتش گرفت و منتظر ماند تا کریم بافور را به او بدهد. دوباره زیرچشمی حَبهایم را شمردم، دوتای دیگر بیشتر نمانده بود با اینکه از پای مَنقَل تکان نخورده بودم، معلوم نبود چه کسی آنها را کف رفته بود. پیرمرد بعد از اینکه حَبش را روی حقهی بافور کنار زغالها پُخت، با اَنبر زغال گِرد وکوچکی گرفت روی حُقهی بافورگذاشت. بافور جیرجیر کِش دار و شهوتآلودی کرد و خفه شد.پیرمرد با دهن پردود گفت:
-کریم آقا همونطور که خواسه بودین سفارشی سفارشیه!
دود صدایش را دورگه و دَمبو کرده بود. انگار دود تریاک کلماتش را میدزدید و با خودش بالا میبرد و در منافذ سیمانی سقف و دیوارها پونزشان میکرد و میگریخت. رضا که حالا از توی توالت برگشته بود، پوزخندی زد و به طرف زن رفت و از لای مُثلث چادرش لُپ های سفید و چاق زن را بوسید و بلند خندید. پیرمرد این بار دودهای توی دهنش را بیدقت و بیحوصله توی والر فوت کرد و داد زد:
-اول پول.
کریم که انگار به رَگ غیرتش برخورده باشه، بُراق شد و بافور را ازدست پیرمرد گرفت و گفت:
-مگه با دزد معامله کردی عمو؟! تو که پیش ما کُلی حساب داری.
پیرمرد که انگار فهمیده باشه غلط زیادی کرده، دُمش را لای پاهایش گرفت و سریع خم شد و موهای روی گونهی کریم رو بوسید و گفت:
-زنینه گناه داره، خاک برسرکارش همینه، هیچ درآمدی نداره، بدبخته، بیچارهس٫
و بعد کمی ذَملقتر شد و گفت:
-والا منکه نوکر شما هم هسم آقا کریم.
ماشاا.. کنار کریم چِندک زده بود و زغال تازه میگذاشت و خاکسترهای دور مَنقَل را با کُونههای دستش به گودی مَنقَل برمیگرداند.گاهی هم باچشمهای دکمهای سبز رنگش، نگاهی به ما میکرد و حرفهای پیرمرد را با سر تایید میکرد و توی لب جوابی به خودش میداد. کریم که کمی آتیشش سرد شده بود، چشمکی به من زد و با پوزخندی معنیدار به پیرمرد گفت:
-حالا بابت این بیقواره چند باید بدیم؟!
پیرمرد که انگار به ناموس اون توهین شده باشه، غبغب چروکیدهاش را باد کرد و گفت:
-نفرمایید آقاکریم، نفرمایید!
و بعد رو به طرف زن کرد و گفت:
-بلند شو بیا تا ببیننت، اینا نمیدونن تو چه لُعبتی هستی.
زن با شنیدن حرفهای پیرمرد، با اکراه بلند شد و چادرش را توی سبیلهای فِرچهای رضا کشید و جلوتر آمد و بعد چادرش را از روی شانههایش پایین انداخت و شال بافتنی و ضخیم دور سرش را باز کرد. حالا میتوانستم او را درست ببینم. یک زن چشم زاغ مومشکی درشت استخوان بود، با گونههای گُلی رنگ و گوشتالود که نمیدانستی آنها را شَرم قرمز کرده یا باد سرد بیرون. زن اَنارهای بزرگی داشت که آنها را به دقت یک میوهفروش زیر پلیور سفید رنگش جا داده بود؛ یک شلوار و دامن مشکی رنگ ساقهای درشت و چاقش را میپوشاند. رضا هم خودش را جلوی زن رسانده بود و مدام میگفت:
-قربونت برم… قربونت برم.
ماشاا.. هم زیرچشمی نگاهی به زن میکرد و سرش را پایین میانداخت و باز توی لب با خودش حرف میزد. کریم بالشت زیر دستش را جابجا کرد و شست پایش را توی لُخم رانهای من کوبید و گفت:
-چطوره؟
من که نیشم باز شد، کریم که انگار به بخش بزرگی از شخصیت پلید و پنهان من پی برده باشد، لبخند مرموز و عجیبی زد و بلند خندید.
صدای نوفیدن سگها مانند سرما هرازگاهی از پلهها بالا میآمد و حواس ت را میجوید و فرار میکرد. والر کهنه و ناقص اتاق، هر از چندگاهی پِت پِت خفهای میکرد و دود غلیظ و چربی را توی هوای سرد و خشک اتاق ول میداد. حالا شب از نیمه گذشته بود و مانند سگی لنگ و ظالع، آرام آرام به آن سوی کوهها و تپهها میرفت، تا شهر و جایی دیگر را در تاریکیش فرو ببلعد.
زن حالا دوباره برگشته بود گوشهی اتاق و رضا هم مثل قبل کنارش نشسته بود و با او خوش و بِش میکرد، اما زن جوابی به او نمیداد. پیرمرد سیگاری بدبو روشن کرده بود و به آن پُک میزد. ماشاا..توی یک ماهیتابهی نیکلی سیاهرنگ کمی روغن ریخته بود و داشت روی دود و گرمای لاجان والر برای زن، نیمرو درست میکرد، آخه پیرمرده گفته بود، زنینه جون نداره، گشنشه.
بوی تخم مرغ که با بوی تریاک و شاش و نفت و سیگار بهمن پیرمرد قاطی میشد، تبدیل به مُسکر و مُخدری قوی میشد که تا کوچکترین مویرگهای مغزت نفوذ میکرد و سرت را به دوار و کاتوره میانداخت. رضا دوباره پشت پردهی مستراح پرید و با صدای بلند بینیاش را خالی کرد و تیز بلندی داد که همه خندیدیم. ماشاا.. با اَنبردستی ماهیتابه را با تکهای نان بیات، جلوی زن انداخت و یک کتری سیاه سوختهی بزرگ و سنگین هم از آشپزخانه آورد و روی والر گذاشت و گفت:
-بوی نفت رو میکُشه؛ سرمون دَرد گرفت.
من که با سر حرفش را تایید کردم، کتری جِلز و وِلزی کرد و آرام شد. کریم که در ابتدا قرار نبود از کسی پولی بگیرد و این را سور و سیات عروسیش میدانست، ناگهان نظرش عوض شد و خودش دُنگهای همه را گرفت. من که خواستم پول بدهم، دستم را توی جیب کاپشنم گرفت و گفت:
-تو مهمون منی مُهندس٫
رضا هم وقتی صدای کریم رو شنید که میگفت:
– فقط تریاک رو مهمون من بودین.
با دلخوری آمد و پولش رو داد و سریع پیش زن برگشت. آقاماشاا.. هم یک مشت پول کثیف و پاره از جیبش در اُورد و روی پولهای کریم گذاشت و گفت:
-جونه هرچی مرده، زنم نفهمه!
کریم نگاهی به من و ماشاا.. کرد و مثل مستها، ریسه رفت و قهقه سرداد. خنده ی کریم که تمام شد. رو به من کرد و گفت:
-اول تو برو مهندس؛ برو اون گوشه، کنار رختخوابا؛ ماشاا.. رختخوابا روطوری میچینه که، دیده نشی.
من که با تعجب وکمی خجالت نگاهش کردم گفت:
-خجالت نکش مُهندس،ایجا همه خودین.
زن گوشهی اتاق چهارزانو نشسته بود و داشت لقمههایی را که رضا برایش میگرفت را میخورد. موهای شَبق مانند و پُرپُشتَش روی یکی از اَنارهایش را پوشانده بود، مُق پیر و جوان بود، لبهای گوشتالود وبَزک کردهای داشت. انگار که تا حالا به حرفای ما گوش داده باشد، نگاهی از زیر مژههای بلند و سیاهش به من کرد و لبهای ماتیکیش را دوباره باز کرد تا رضا لقمهای دیگر در دهانش بگذارد. پیرمرد پولها را شمرد و توی جیب اُورکت آمریکاییش گذاشت و دکمه ی فلزی آن را محکم بست و گفت:
-آقا کریم بگو دس بجنبونن، رامون دوره باید بریم.
رضا که اینو شنید ماهیتابه را از جلوی زن برداشت و توی سوراخ آشپزخانه گُم شد و بعد با یک پَرش سنجاب مانند، دوباره توی توالت پرید.کریم باز رو به من کرد وگفت:
-زود باش، ندیدی چی گف؟!
پیرمرد سیگارش را گوشهی مَنقَل خاموش کرد و به سمت زن رفت، زن که پیرمرد را دید، ته ماندهی لقمهی توی دهانش را قورت داد و دور دهانش را با پشت دستش پاک کرد و بلند شد. ماشاا.. رختخوابها و بالشتها را وسط اتاق چید، تا دیواری فرضی ما بین ما و زن ایجاد کند، دیواری کوتاه و خندهدار که اگر میایستادی یا به چَک مینشستی، همه به راحتی زیارتت میکردند و تا فلان و بیسارت دیده میشد. آن طرف دیوار هم پتویی اَجرد و کَچل انداخت، تا زن روی آن دراز بکشد. زن که عور و مُجرد شد، روی زمین زانو زد و پیرمرد سیگاری دیگر گیراندو با لبهای محوشده در دود، چیزی بیخ گوش زن گفت. حالا من و ماشاا.. دور والر ایستاده بودیم وربارلذت ورکنجکاوی همه چیز را تماشا میکردیم. ماشاا.. پاکت فریزری کوچکی را از جیب شلوارش درآورد و توی جیب پیراهنش تَپاند. کریم باز رو به من گفت:
-داری که مهندس؟
من که مثل حُمُقها نگاهش کردم، سری به افسوس تکان داد وگفت:
-ایجور چیزا مث چاقو میمونه، یه مرد باس همیشه یکی تو جیبش داشته باشه.
بعد رو کرد به پیرمرد و بلند و جدی داد زد:
-این بندهی خدا تمییزه که؟ مریضمون نکنه، حوصلهی قرص و آمپول نداریم، هااا.
پیرمرد عصبی و بیاعتنا گفت:
-تمییزه.
و باز بیخ گوش زن شروع کرد به پچ پچ کردن و حرف زدنی که دلیلش را درست نمیدانستم و برایم خیلی عجیب بود. کریم که انگار بخواهد لطف بزرگی به من کند، لحظهای به فکر فرو رفت و بعد دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:
-کارت که تموم شد، بشور بهم بده. بِجُم که داره دیر میشه، بِجُم.
رضا که از مَبال بیرون پرید؛ شروع به درآوردن لباسهایش کرد و کریم که از دور اونو زیر نظر داشت، عصبانی داد زد:
-اول مهمون، بیپدر.
رضا طرف کریم آمد و متضرعانه گفت:
-جون داداش اول من!
و بعد شانههای زُمخت و دُرشت کریم را بوسید و دوباره گوشهی اتاق برگشت. کریم رو به من سری تکان داد و گفت:
-من اینو میشناسم کارش زود تموم میشه، بعدش تو برو.
رضا که خواست دست به کار شود، پیرمرد را نهیبی کرد و تاراند. پیرمرد هم عصبانی این طرف مکعب مستطیلِ دیوار فرضی آمد و گوشهی رختخوابها یلِه شد. انگار به چیزی دور دست و خطیر در پس زمینهی ذهنش فکر میکرد. زن نظیر گربهای چاق و تنبل فیف کرده بود و رضا هم مثل زالویی کوچک و چابک زیر دمش چسبیده بود و توی خودش کِش و قوس میآمد. کمی که گذشت زن با ناراحتی رو به شخصی نامعلوم چیزی گفت؛ چیزی که هیچکدام از مایی که اینطرف بودیم معنیش را درست نمیدانستیم. پیرمرد که صدای زن را شنید برزخ شد و به طرف زن رفت؛ رضا با دیدن پیرمرد در حجرهی حجله خانه، غرولندی کرد و توی لب ناسزایی گفت، اما واکنشی جدی نشان نداد و به کارش ادامه داد. ناگهان از این طرف کریم عصبانی داد زد:
-این چه کاریه عمو!!؟ بذار راحت باشن.
ماشاا.. تا عصبانیت کریم را دید، کنار کریم خزید و شروع به صحبت کردن با او کرد. تعجب کرده بودم، نمیدانستم پیرمرد چرا اینکار را کرده بود. ناگهان پیرمرد جلوی زن چهار زانو نشست و سر زن را در آغوش گرفت؛ خرمن موهای زن روی زانوهای پیرمرد میریخت و پاهای کوتوله و کوتاهش را میبلعید. لحظهای صدای گریهی ریز و تیز زن توی اتاق پیچید. اما پیرمرد دوباره بیخ گوش زن چیزی گفت و زن خفه شد. صحبتی شبیه به عاشقی دلسوخته که پای گوش معشوقش پچپچهای میکند و او را به آیندهای دروغین و پوچ وعده میدهد و معشوق هم آن را میپذیرد و آرام میگیرد.
صدای نفسهای کِشدار رضا و زن که توی اتاق میپیچید، همه حالی به حالی میشدند. سکوتی سنگین همه جا را اَنباشته بود و کسی چیزی نمیگفت یا من نمیشنیدم، همه گوشها و چشمهایشان را تیز کرده بودند تا همه چیز را به خوبی ببینند و بشنود، حتا سگهای پایین ساختمان هم دیگر صدا نمیدادند و هم را نمیجویدند، انگار همگی گوشهایشان را چسبانده بودند روی دری خزده و زنگ خوردهی خانه و داشتند همهی صداهای لذتبخش و مکیف بالا را با دقت و انتباه میشنیدند وگوش میکردند. کتری روی والر جوش آمده بود و بخاری ضعیف و چسبناک را به سمت رضا و زن فوت میکرد. انگار او هم میدانست آن سوی اتاق چه خبر است. تنم عرق کرده بود؛ اتاق گرم شده بود، یا این که من گرمم شده بود، نمیدانستم، تشخیصش برایم سخت و غیرممکن بود. ذهنم همه جا میرفت و شیطنت میکرد؛ لبخند میزد و دلشوره میگرفت؛ میخندیدم و بیطاقت میشدم.
در همین احوالات بودم که یکدفعه صدای کریم مرا به خود آورد، وقتی نگاهش کردم، بازوی درشتش را از بین انگشتهای ماشاا.. بیرون کشید و توی چشمهای از حدقه درآمدهی ماشاا.. نگاه کرد و گفت:
-جان بچه ت راس میگی؟
ماشاا.. که مثل جن زدهها زبانش بند آمده بود، مِن و مِنی کرد و حرفی نزد. کریم به آنطرف اتاق نگاهی کرد و ناگهان به طرف آنها دوید و دیوار مکعب مستطیلی رختخوابها را با دستهای درشتش فرو ریخت و لگد محکمی به کفل لخت رضا زد، موهای زن را هم گرفت روی رضا پرت کرد. کریم دیوانه شده بود، مثل سگهای وحشی مینوفید و میغرید. پیرمرد را مثل یک عروسک پلاستیکی از روی زمین بلند کرد و محکم به دیوار سیمانی روبرویش کوبید. پیرمرد آخ بلندی گفت و داد کوتاهی کشید. پیرمرد زیر دست و پای یغور و بزرگ کریم مثل قوطی ساردین کهنهای هر لحظه مچالهتر میشد و بیشتر در خود فرو میرفت. مدام با صدای زنانهای میگفت:
-چی شده آقا کریم؟ چرا میزنی نامسلمون؟
که مشتِ کریم توی ملاجش مینشست و جملهی ناتمامش را پرت میکرد روی کثیفی موکت اتاق. من و ماشاا.. به سرعت به طرف کریم دویدیم، ماشاا.. و من با قد و قوارهی کوچکمان مانند توله سگهای کوچکی که سعی دارند سگ بزرگ و گندهای را گاز بگیرند، پاها و بازوی درشت کریم را گرفته بودیم و او را عقب میکشیدیم. اما کریم با یک حرکت سریع ما را به عقب پرت میکرد و دوباره به سراغ له کردن قوطی ساردین کهنهاش برمیگشت. رضا که آمد کمر کریم را گرفت، عُور عُور بود. کریم که چرخید تا رضا را بتاراند، ماشاا.. پرت شد و به کتری روی والر خورد.آب کتری روی موکت و زغالهای توی مَنقل ریخت و خاکسترها را مثل دانههای برف به هوا فرستاد. کریم ضربهی محکمی به رضا زد و بلند فریاد کشید:
-ولم کنین پدرسگا.
و بعد مچش را از بین دستهای من درآورد و توی جیب شلوارش کرد و چیزی فلزی رنگ درآورد و چست وچالاک آن را را توی کتف پیرمرد نشاند. پیرمرد که چاقو در کتفش فرو رفت، مثل زنها جیغ کشدار و تیزی کشید. انگار که یک دفعه صدایش عوض شده باشد شروع به فحش دادن و ناسزا گفتن کرد. با یک لهجهی محلی و روستایی فحش و فضیحت میداد. فحشهایی که تنها از روی اَدا کردن و نفرتشان میشد فهمید ناسزا و بد و بیراه هستند، والا گمان میکردی در حال زوزه کشیدن و مُویه کردن است.کریم که باز به پیرمرد نزدیک شد تا ضربهای دیگر به او بزند، زن لُختیش را روی پیرمرد انداخت. رضا کریم را از پشت گرفت و به همراه من به گوشهی دیگر اتاق کشیدیمش. ماشاا.. هم که حالا از زمین بلند شده بود، پرید و مچ دست خاطی کریم را گرفت و چسباندیمش به دیوار این طرف اتاق. خون از کتف پیرمرد روی موها و بازوهای لخت زن میریخت و شره میکرد روی پتوها و موکت. رضا که از حمله نکردن دوبارهی کریم کمی مطمئن شد. به سمت پیرمرد رفت و کلاه و دستکشهای پیرمرد را از جیب اُورکتش درآورد و روی کتف پیرمرد گذاشت و گفت:
-دیوونه شده بزنین به چاک.
زن که حالا بلند گریه میکرد و اشک میریخت، سریع لباسهایش را پوشید و به همراه پیرمرد که مدام درحال ناله کردن بود، از پلهها پایین رفتند. صدای موتور و شلتاقهای آبدار پیرمرد که توی کوچه شلیک شدند، سگها دوباره صدایشان در آمد و به جان هم افتادند. ماتم برده بود، هنوز نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است. همه چیز سریع و برقآسا اتفاق افتاده بود.کریم را که رها کردیم هنوز چاقوی خونی و کوچکش را توی دستش فشار میداد و میگفت:
-پیرِسگِ بیناموس٫٫٫ پیرِسگ بیناموس٫
۲ نظر
قوت داستان: تسلط نویسنده به زبان و اصطلاحات حاشیه نشینان.
برانگیختن کشش و رغبت به ادامهی داستان بوسیله جزیی نگاری.
ضعف داستان: ناهماهنگی و نایک دستی زبان راوی. گاه کوچهبازاری گاه فاخر و ادیبانه.
کاربرد واژههای فاخر و لغت نامهای( انتباه.پژواک…) در کنار واژههای ساده و پُراستعمال.
کاربرد شیوهی منسوخ و قدیمی صفت دادن (آسمان خونی و….).
عدم انگیزهی روایت(راوی آن وسط چه کاره بود).
ساختن تیپ و نه شخصیت.
هرز رفتن پرداخت خوب جزییات بایک پایان بسیار بد.
فضا ساخته شد
جدایی راوی از نویسنده توی ذوق میزد(مثلا نوع جمله بندی و کلمات که گاهی لغتنامه ای و گاهی….)
جزئیات تکراری
عدم مانور بر جزئیات لازم در اوج داستان(ناگهان پیرمرد جلوی زن چهار زانو نشست و سر زن را در آغوش گرفت؛ خرمن موهای زن روی زانوهای پیرمرد میریخت و پاهای کوتوله و کوتاهش را میبلعید. لحظهای صدای گریهی ریز و تیز زن توی اتاق پیچید.)
لذت بردم