۱
درد که تمام شد هومن تازه فهمید وحشت کرده است؛ صدا کرد: «مریم!» جوابی نیامد؛ فکر کرد که شاید همهی اینها را خواب دیده؛ شاید! ولی حالا که خواب نبود! خودش را حس میکرد؛ بدنش را حس میکرد؛ بدن عجیبش را؛ چرا این شکلی شده بود؟!! این دستها! این پاها!! داد زد: «آهای!! هیشکی نیس؟! آهای!! کمک!!» طنین صدای خودش را که شنید جا خورد؛ صداش هم عوض شده بود؛ شِناس نبود؛ مثل بدنش؛ مثل هوا؛ مثلِ همهی چیزهای دیگر؛ عجیب بود! حالا حتی سردش هم نبود؛ با خودش گفت: «شاید مُردم!» از این فکر کمی آرام گرفت؛ ممکن بود؛ در واقع این تنها توضیح بود؛ گفت: «چه عجیب بود! چه دردی داشت! چرا اینطوری بود؟!» پس واقعاً مرده بود! همه چیز جور در میآمد؛ آن درد! آن وحشت! این هوای عجیب! این دست و پا! این ظاهر و این قیافه! این محیط غریب! گفت: «اینجا کجای اون دنیاس؟ بهشت؟ جهنم؟» هیچ شبیه بهشت و جهنم توی کتابها نبود؛ فکر کرد: «ولی اگر مردم، پس چرا انقدر سنگینم؟! رد پاهام روی برفها مونده! چرا هنوز یه کمی درد دارم؟ چرا چشمهام میسوزه!» و این طور نتیجه گرفت: «لابد مردن با چیزی که مردم میگن فرق داره!» و از خودش پرسید: «حالا چه کنم؟» از اینکه ندانست تعجب نکرد؛ خبری از مردهها نبود؛ با خودش گفت: «شاید اولش همین جوریه!» احساس کرد ذره ذره ترسش میریزد؛ چقدر طول کشیده بود؟ یعنی این همه؟! شاید! شاید! البته شاید هم زمان، اینجا مفهوم دیگری داشت؛ اینجا که نه خورشید بود، نه ماه؛ نه شب بود؛ نه روز؛ یک جور سفیدی مطلق ظلمانی بود؛ یادش آمد قبلش، قبل از همهی اینها ایستاده بود کنار پنجره و به آسمان نگاه میکرد؛ بیرون، توی آسمان، ستارهی شمالی تازه درآمده بود…
۲
شهاب گفت: «اوناهاش! بهش میگن ستارهی شمالی، معیار خوبیه واسه جهتیابی.» مریم نک انگشت شهاب را میدید که جای مبهمی توی آسمان را نشانه گرفته بود؛ با لحن کج مخصوصی پرید وسط حرفهاش که: «بسه دیگه! از وقتی اومدم یه بند داری از چیزایی غیر از خودمون میگی؛ خیالت تخت، من هیچ وقت گم نمیشم!» شهاب خندید و درآمد: «چه قده خودخواهی تو! فقط باید دربارهی خودت حرف بزنن؟!» مریم گفت: «این همه راهو نیومدم کلاس نجوم! خودم تو خونه یه پرفسور دارم.» شهاب پرسید: «جدی!؟ خیلی اظهار فضل میکنه؟!» مریم غز زد: «اوف!!» شهاب خندید: «اگه یه بند ازت تعریف کنه هم همینو میگی؟!» مریم جواب داد: «خیالت تخت، این یه کارو نمیکنه!» و پرسید: «خب برنامه چیه؟»… برنامه این بود که همین طور بیهدف قدم بزنند؛ بگو بخند کنند؛ سر به سر هم بگذارند؛ از جاهایی دیدن کنند؛ چیزهایی بخرند؛ تلفنهاشان را نادیده بگیرند؛ از دنیا دور باشند؛ با هم باشند؛ به هم فکر کنند؛ دربارهی هم حرف بزنند؛ چیزی که شهاب این طور خلاصه کرد: «خوش بگذرونیم.» …
۳
توی چند روز اولی که برف در جنوبیترین نقطهی کشور آنهم اوج تابستانِ به آن گرمی شروع به باریدن کرده بود خبر به جز از تیتر اول اخبار هواشناسی پا به جایی فراتر نگذاشت؛ جهان در وضعیت حساسی بود؛ مذاکرات مهمی در سطوح بینالملل اتفاق میافتاد؛ مردمی خودشان را میکشتند؛ مردمی مردم دیگر را؛ بازیگری زن میگرفت؛ ورزشکاری طلاق؛ عاقبت یکی پیدا شد و عکسی گرفت و برای کسی فرستاد و زیر آن جملهی زیبایی نوشت؛ خبر اما تنها به این دلیل به تیتر اول روزنامهها و خبرگزاریها راه پیدا نکرد؛ یخبندان و بارش بیوقفهی برف در نوار جنوبی کشور از شهرها و روستاهای همجوار از یکی به دیگری سرایت میکرد. بیسابقه بودن بارش، در ساعتهای اولیه، موج هیجان و تعجب به همراه داشت، بچهها تقریباً همگی با شادی به استقبال پدیدهی تاره رفتند ولی بزرگترها نه؛ بعضیها که همیشه از اتفاقهای تازه دل خوشی ندارند هیچ از این واقعه خوششان نیامد و چپیدند توی خانههاشان؛ بعضیها شروع کردند به غرولوند؛ عدهای شک نداشتند که بارش برف در فصل تابستان یک پدیدهی سیاسی است حتی براش اسناد و مدارکی هم پیدا شد؛ بعضیها هم نظرشان این بود که این اتفاقهای عجیب فقط در کشورهای جهان سوم میافتد؛ البته خیلی از آدم بزرگها هم شال و کلاه کردند و به همراه بچهها رفتند به برف بازی…
۴
شهاب دو ستارهی شمالی سوسو زن، توی جفت چشمهای مریم کاوید و حس کرد که به خود میلرزد. گفت: «برای این وقت سال عجیبه!! خیلی سرده!!» خندیدند و بعد همین جور که کیک و قهوهشان را میخوردند یکی با دهان پر گفت: «چه جوری بریم تو این سرما؟! باید آژانس بگیریم.» و آن یکی جواب داد: «چه عجلهای؟! دوست دارم امشب همه چیز رو دور کند باشه.» و بعد پوزخند زد: «حالا کو، تا باز بتونیم باهم باشیم!» پیشانیاش چین خورد؛ مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: «گیر که نداد؟» مریم گفت: «نه طفلی! گیرش کجا بود!» شهاب پرسید: «چرا میگی طفلی؟» مریم گفت: «خب، همین جوری!!»
– هیچ وقت نمیگفتی طفلی!
-یعنی خواستم بگم که باور کرد؛ تازه دمِ اومدن، اینا رو هم گذاشت تو کیفم، گفت میگن اونورا هوا سرد شده!
مریم از توی کیفش یک جفت دستکش پاییزی درآورد. شهاب، دستکشها را با بیاعتنایی ورانداز کرد؛ نگاهش سرد و تیز بود مثل تیغ، چیزی را در حنجرهی مریم میبرید و نمیگذاشت که حرف بزند. سیگاری گیراند و کام گرفت: چه به فکرته!!
– یه جفت دستکشه دیگه!
شهاب شانهها را بالا انداخت.
– تو همیشه میگی اصلاً به فکر من نیست!
– خب بالاخره من زنشم؛ هر کسی ممکنه یه دستکش بده به زنش.
– پس نباید بگی «اصلاً!»
مریم بستهی شکر را روی میز پخش کرد و با قاشق چایخوری، دانههای آن را به شکل طرحهای مختلفی درآورد. درآمد که: «گیر میدیا!» و کنار چشمش چین نازکی خط انداخت. همین طور که دانههای شکر را بازی میداد گفت: «من همهش به خودم میگم تو این چیزا رو میفهمی!»
– خب منم میخوام بفهمم!
– ولی جوری حرف میزنی که انگار نمیفهمی!!
– تو طوری بگو که من بفهمم!
– آخه چیز خاصی نیس!
– پس من چیو باید بفهمم؟!
– اَه! حالم بهم خورد!!
– از چی؟
– هرچی من میگم تو یه چی از توش در میاری! عین بازپرسها!! خیال میکردم تو یه کارمند معمولی هستی!!
شهاب خندید؛ روی صورتش در اثر خنده چال بزرگی درست شد که حلقههای خاکستری دود نگذاشت مریم آنها را ببیند. گفت: «یه کارمند خل!!»
– حالا چرا خل؟!
– خلم دیگه! یه همچین وقت کمیابی رو دارم با حرفام هدر میدم.
جفتشان خندیدند. و مریم که با دانههای شکر روی میز، طرح یک سرزمین برفی کشیده بود زیر لب گفت: «واقعاً!»
۵
برف بیوقفه میبارید. راهها یکی پس از دیگری مسدود میشدند؛ در شبکههای توزیع سوخت و گاز و برق، مشکلات عمدهای به وجود آمده بود؛ عدهی زیادی دچار حادثه شدند؛ برف نه قطع میشد نه کم؛ بلکه همین جور از شهری به شهر بغلی میرفت و بخش وسیعتری از کشور را در خودش غرق میکرد؛ سازمان هواشناسی هیچ توضیحی برای این پدیده نداشت، وزارت کشور و چند وزارتخانهی مهم دیگر در کمیتههای بحرانی که پیاپی تشکیل میدادند هر لحظه متوجه بُعد بغرنجتری از وضعیت میشدند؛ پای برف به شهرهای بیشتری میرسید. کاهش غیر منطقی دما، هولبرانگیز بود و همچنان هم سیر نزولی داشت؛ کسی نمیدانست در مناطقی که ارتباطشان قطع شده، مردم دقیقاً در چه وضعی هستند و فقط امید باعث میشد که کسانی فکر کنند زندگی هنوز در آن مناطق تحت کنترل است؛ کشور به حالت آماده باش درآمده بود. مردمی که در همسایگی شهرهای برف زده زندگی میکردند به قصد سفر به مناطق دورتر، بار و بنه جمع میکردند، غافل از اینکه برف دیر یا زود قرار بود به هرجایی سرایت کند…
۶
سکوت بینشان را پیشخدمت با لرزش استکانهای تازهی قهوه شکست. تقریباً هر دو با هم گفتند: «ببین!» چیزی قاطع پشت لحن عجولشان گم شده بود که در مقابل لحن آن دیگری رنگ میباخت و هر یک را وامیداشت که پا پس بکشد. پس هر دو با هم به هم گفتند: «تو بگو!»… «نه تو بگو!»… و در این میان شهاب بود که دست از تعارف برداشت: «یعنی میگم، چه جوری به هومن میگی که باور میکنه؟!» مریم گفت: «دلیلی نداره باور نکنه! کارم همینه!! همه مامور فروشها قد من میرن سفر… خیلی معمولی بهش میگم کارجدید پیش اومده!»
– معمولی یعنی چه طوری؟
– تو تا حالا با کسی معمولی حرف نزدی؟
– پس اونقدرهام که همیشه میگی اوضاعتون بد نیست! معمولیه!!
– چرا حرف میذاری تو دهن آدم؟!
– من هیچ وقت به کسی که خوشم نمییاد نمیگم طفلی!!
– خب من از گربههام خوشم نمییاد، ولی وقتی زیر بارون خیس میشن ممکنه بِهشون بگم طفلی!
شهاب نخ سیگاری از جیبش درآورد و آتش زد. و از آن کام گرفت؛ خاکستر سیگار را که میتکاند گوشهی لبش حالت چین خوردگی تمسخر مانندی داشت. در آمد که: «پس دلت برا هومن سوخته!»
– نه این جوری نیست! بعضی چیزا رو آدم همین جوری میگه! معنی خاصی ندارن!
– یعنی وقتی به آدم یه چیزی میگی ممکنه یه چیز دیگهای گفته باشی؟!
– نه!! ولی وقتی من یه چیزی میگم تو حتماً یه چیز دیگهای تو حرفهای من پیدا میکنی.
– عصبانی شدن نمیخواد که!
شهاب این را که گفت جفتشان سکوت کردند. یکی با انگشت روی میز ضرب گرفت و آنیکی به انگشتهای نازکی نگاه کرد که ضرباهنگ آشنایی را با ظرافتی عصبی مینواختند…
۷
برف به یکباره رویهی خودش را عوض کرد؛ مردم بسیاری از شهرهای مرکزی و شمالی یک دفعه خودشان را گرفتار دیدند. خبری از قطع شدن بارش نبود؛ وحشت سرما و شایعاتِ تازهتر آدمها را هولزده میکرد؛ کل کشور زیر بارشِ بیوقفه بود؛ شنیده میشد که دانههای برف در مناطقی به آرامی شروع به رشد کردن و بزرگ شدن کردهاند؛ خبر میرسید که در بعضی از شهرها دانههای برف به اندازهی یک دانه گردو رشد کردهاند؛ رشد دانههای برف متوقف نمیشد فقط به کندی انجام میگرفت. هر چه برف، بیشتر حجم میگرفت و بزرگتر میشد سبکتر هم میشد و ریزش آن کندتر و آرامتر و تبعات فرو ریزش سقفها و دیوارها و بند آمدن معبرها هم البته کمتر… سرمای بیسابقه که دائماً رو به افزایش بود مشخصات سرمای معمولی را نداشت. این سرمای عجیب از حد مشخصی که میگذشت بعد از یک شوک عصبیِ ناگهان که شبیه برق گرفتگی بود به استخوانها و پوست مردم نفوذ میکرد و بدنها را از وضعیت نرم و متحرک به وضعیت خشک و شیشهای مانند تبدیل… این تحول اغلب با درد شدیدی همراه بود؛ و مردم همینجور که دانههای کوچک برف ریزه از چشمهایشان میبارید و از درد به خودشان میپیچیدند به حالت تازهتری از ماده تبدیل میشدند؛ به مجسمههایی از یخ که به جای خون، در رگهایشان آب جاری بود…
۸
مریم گفت: «ببینم میتونی گند بزنی به امشب یا نه؟!» شهاب گفت: «فرضه دیگه! محال که نیست؛ میشه دیگه، میشه به منم یه چیزاییو نگی! مگه نه؟!» مریم نوک طرهی موهاش را با انگشت تاب داد و به دهان گذاشت و شروع به جویدنشان کرد؛ و با صدای تیزی درآمد که: «خب آره میشه؛ ولی من نمیخوام به تو دروغ بگم!» شهاب خندید؛ سیگار تازهای گیراند و داد دست مریم: «رو چه حسابی؟»
– رو همون حسابی که هزار کیلومتر اومدم ببینمت!!
– بعدشم هزار کیلومتر برمیگردی پیش هومن!!
– خب از اولش همین بوده!! خودت میگی اصلاً برام مهم نیس!!
– بله! این درست! ولی بعضی چیزا برام سواله؛ هر وقت میای هومن هنوزم هست، همونجا، همون شکلی، همون جوری!!… «هومن من رسیدم.»… «نگران نباش!»… «نهارتو گرم کن.»… «یادت نره به گلدونام آب بدی!»… ما همهش داریم تغییر میکنیم! هی! هر روز! دائم! ولی هومن هنوز سر جاشه!! عوض نمیشه!! نه خوبتر! نه بدتر! نه مهربونتر! نه بدجنستر! هیچی!!
– چرا من هربار باید همه چیزو از اول توضیح بدم؟
– شاید چون از اولش خیلی بد توضیح دادی!
– یعنی چی؟! تو که میگفتی برام مهم نیس! میگفتی من آدم رابطهام! آزاد!! این چیزا هم برام مهم نیس!
– هنوزم میگم! ولی مسئله این نیست اصلاً!! مسئله تویی! تو میگی ازهومن بدت مییاد؛ واقعاً؟! اگه بدت مییاد چرا پس دیونه نمیشی از این وضع؟ اگه دیونه نمیشی یعنی اینکه بدت نمییاد! پس چرا میگی مییاد؟ این حست باید یه کاری بکنه دیگه! یه تغییری! یه تاثیری، مگه نه؟!
– من اینجا چی میگم پیش تو؟! بالاتر از این؟
– زیر آبی رفتن؟ این که از هر هوس باز دلهای برمیاد.
– خیلی بیشعوری!!
این جملهی آخر را مریم تیز و تند گفت؛ صداش مثل کشیده شدن یک ناخن روی شیشه بود؛ چند ثانیهای توی ذهن فضا ماند و چیزی را روی ته ماندهی اعصاب محیط خط انداخت و مستقیم به چهرهی چین و واچین شهاب برخورد؛ چند نفری از پشت میزهای کناری سربرگرداند و نگاهشان کردند…
۹
ترس و دلهره بعد از مدتی جای خودش را به عادت داد؛ مردم به چیزی که شده بودند خو میگرفتند؛ واپسین آدمهایی که جلو چشمشان انجماد بقیه اتفاق میافتاد وحشت زده و در دفاع از خود در مقابل چیزی که پیش رویشان بود به آدم یخیها حمله ور میشدند یا پا به فرار میگذاشتند؛ آدمهای یخی را نمیشد کُشت؛ دستها و پاهایشان که ترک برمیداشت با موج سرمای تازه دوباره به هم وصل میشدند؛ اجتماع آدمهای معمولی لحظه به لحظه کم جمعیتتر میشد و حتی کسانی که در انزوا و تک و توک، کنج خانههای هنوز سالم ماندهی خود مانده بودند هم به یکباره دچار همان تشنج و انجماد شدند…
آدمهای یخی، خیلی زود فهمیدند که نه از گرسنگی میمیرند نه از سرما؛ گاهی کمی احساس خستگی به سراغشان میآمد که فقط با یکی دوساعت سکون و سکوت رفع میشد؛ یکی از اولین واژههایی که به زودی از دایرهی لغات مردم ورچیده شد کلمهی خواب دیدن بود، خوردن و کلمههای مربوط به آن هم در دنیای تازه به کار کسی نمیآمد. جمعیت مردم سرگردان در گروههای کوچک یا بزرگ بیهیچ نظم و ترتیبی در جهان برفی رها بودند؛ کسانی گفتند این جهنم موعود است؛ کسانی امیدوارانه به این جمله خندیدند و فکر کردند که این دنیایی کاملتر است؛ دنیایی با نیازهایی کمتر و جاودانگی؛ شاید دورهی جدیدی از حیات آغاز شده بود؛ عصر یخبندان دوم؛ در جهانی سادهتر، کم تنوعتر و به همین اندازه هم راحتتر؛ عدهای به پرستش الاههی سرما روآوردند؛ معبدهای یخی چیزی نبود جز بزرگترین دانههای برفی که به نزدیکی زمین رسیده بودند؛ کافی بود به آنها دست بسایی یا تکهای از برف آن را به همراه داشته باشی، سرمایی تازه در جانت رسوخ میکرد؛ سرمایی نو و مقاوم در برابر حوادث پیش بینی نشده…
به مرور چیزهای زیادی فراموش میشدند، مثل مفهوم خورشید، آسمان آبی، حرکت ابرها در باد، بارش باران، شب و روز، خانههای گرم و نرم، پوشش و لباس و مشاغلی که دیگر چندان به کارشان نمیآمد… دارایی در دنیای جدید معنایی نداشت؛ تا چشم کار میکرد سپیدی بود و سرما و دیگر هیچ… در جهان برفی، آدمهای یخزده دنیای جدیدی را شکل میدادند… دنیایی سپید و تاریک که کسی در آن نه گرسنه میشود، نه خواب میبیند، نه رویایی دارد و نه آرزویی…
۱۰
چند فنجان قهوهی پر و خالی، یکی دو بشقاب کیک، زیر سیگاری پُرِ سیگار و دستمال کاغذیهای ریز ریز شده را پیشخدمت به دقت جمع و جور کرد؛ زن و مرد با حالتی نیمه قهر و نیمه آشتی از کافه زدند بیرون. شهاب گفت: «اگه معذرت بخوام میشه نری؟!» مریم گفت: «اگه نرم بعد دوباره مجبور میشی معذرت بخوای!» شهاب گفت: «حالا من یه چیزی گفتم، منظوری نداشتم!»
مریم گفت: «اِ؟!!! وقتی من یه کلمه میگم باید جواب پس بدم ولی وقتی تو همچین مزخرفی میگی منظور نداری؟!»
و نماند به جواب شهاب. تند میرفت؛ قوز کرده و عجول؛ مثل آدمی که از چیزی فرار کند. شهاب پشت سرش دوید. مرد و زن چند باری به هم رسیدند؛ از هم سِبقت گرفتند؛ جلوی راه هم سد شدند؛ همدیگر را کشیدند؛ پس زدند؛ و سر آخر، قدمهایشان هم نوا شد. زن، زیر نور چراغهای نئون و ستارههای طاق و جفت، قوز کرده به خود میلرزید. مرد، نیمتنهاش را درآورد و روی شانههای او انداخت…
۱۱
گلولههای درشت برف، مثل بادکنکهای پر از هلیم همین طور توی هوا معلق بودند؛ دنیای مطلقاً سفید، به مرور از معیارهای قدیمی خالی میشد؛ خواب که نبود، رویا هم رخت میبست؛ نیاز که نبود، کوشش هم پا پس میکشید؛ با این همه آدمها گاهی به عادت قدیم دور هم جمع میشدند؛ حرف و گفتی میشد؛ گاهی کسانی هنوز هم با همان واژههای کم و تک رنگ، قصه میساختند یا چند خط شعر، مجسمه میتراشیدند یا بازی تازهای اختراع میکردند. گرچه همه چیز همین جور شفاهی و الابختکی بود اما هر چه بود همینها آدمها را از بلاتکلیفی و بیهوده بودنشان جدا میکرد…
۱۲
هومن فریاد زد: «مریم!» و بلافاصه از خواب پرید؛ تلوزیون روشن بود؛ برنامهای دربارهی بارش برف در جای نا معلومی از کشور… زیر لب گفت: «چه خوابی!!» نگاهی به تلفنش کرد. نوشت: «رسیدن به خیر!! داشتم خوابت رو میدیدم! برف عجیبی میاومد. گمت کردم انگار. یا گم شدم. نمیدونم. خیلی بد بود. بیای، برات تعریف میکنم.» لنگهی پنجره باز بود. نسیم خنکی میوزید؛ کمی سردش شد؛ بلند شد که پنجره را ببندد؛ افق، قرمز رنگ و تاریک، زیر نور چراغهای شهر به نظرش منظرهی غمگینی رسید؛ بیرون دانههای ریز برف، تازه شروع به باریدن میکرد ولی هنوز ستارهی شمالی توی آسمان پیدا بود…
۱۴
آدمها زیاد به هم شناس نبودند؛ امروز همدیگر را میدیدند؛ حرف و گفتی میشد؛ فردا از یادِ و صرافت هم میرفتند؛ همه چیز مقطعی و بیدنباله بود؛ پیش میآمد که دست هم را میگرفتند و به راهی میرفتند؛ با هم حرف و گفتی میزدند؛ برای هم دل میسوزاندند؛ به تماشای پدیدهی تازهای میشتافتند مثل تماشای کسی که میتوانست روی گلولههای برفی برقصد؛ یا کسی که هر شب جفت پاهای خودش را میشکاند و محض خاطر خندهی مردم آنها را به هوا پرت میکرد و بازیشان میداد؛ یا آدمی که بلد بود با تماس انگشتهای یخیش به سطح گلولههای یخی موسیقی بنوازد… گاهی هم مردم از زور بیکاری سربه سر هم میگذاشتند؛ شایعه میکردند که کسی از روی گلولههای برف معلق بالا و بالاتر رفته تا عاقبت خودش را به آسمان رسانده؛ یا عدهای دور هم جمع میشدند که کسی برایشان از آخرالزمان بگوید، روزی که گلولهی زرد زرینی به نام خورشید در آسمان سرزمین برفی طلوع کند…
۱۵
خانهی شهاب از خیابان و کافه هم سردتر بود؛ لباسهای گرم پوشیدند. شهاب موزیک آرام بخشی انتخاب کرد. شام را در سکوت و گاه و بیگاه شوخیهای سرسری و تند گذراندند. استکانهای چای، چند تکه شیرینی تازه، و حالت کرختی بعد از شام، حال تنبلی خوشی بهشان داد؛ شهاب گفت: «بابت حرفام بازم معذرت.» صورت مریم گل انداخت؛ بینی نازکش که هنوز بر اثر سرمای بیرون سرخ مانده بود به چهرهش قیافهی آدمهای گریه کرده را میداد. گفت: «منم جای تو بودم همین جوری فکر میکردم!»
– گفتم که معذرت میخوام.
– تو راس میگی! شاید آدم وقتی یه چیزی میگه داره یه چیز دیگه میگه!
– شایدم من بد میفهمم!
– شاید! من نمیتونم توقع داشته باشم که تو برداشت خودتو نکنی، مگه نه؟
– من هیچ وقت نمیخوام قضاوت کنم!
– ولی میکنی؛ منم باشم قضاوت میکنم؛ چون همه چی باید باهم جور دربیاد؛ حتی تو قصهها هم همه چی باید جور دربیاد! ولی تنفر با یه جفت دستکش جور نیس!! پس تو نتیجه میگیری که من دارم دروغ میگم!
– حالا نگیم دروغ! بگیم تو حست رو نمیشناسی یا میشناسی و داری دستکاریش میکنی.
– عین خود تو!!
– من؟!
– اوهوم!! بخاری برقی نداری؟ سردم شده!
بخاری برقی نبود. مریم توی خودش قوز کرد. شهاب یک پتو آورد. و دوباره پرسید: «من؟!»
– اوهوم! خود تو! چیزی که مهم نیست، مهم میشه!! چون از اولش مهم بوده ولی تو نمیخواستی بگی و قبول کنی!! واسه همین میری رو اعصاب؛ یه دفعه تو که میگفتی میفهمم چی میگی، شروع میکنی به نفهمیدن!! معنی این جمله چیه؟؟ اون رفتار؟! اون حرف؟! اون کلمه؟ اوهه!!! طفلی کلمهها!!!…
– نشد دیگه! داری بیخودی به من بند میکنی که موضوعو عوض کنی.
– اگه تو با خودت همون قدر رو راست بودی که از من توقع داری، به نظرت مهم بود که من چرا از هومن خوشم نمییاد؟! خیال کن منو دور میزد یا خسیس بود؛ یا اصلاً فکر کن چون تو خواب خروپف میکنه ازش بدم مییاد، چه فرقی داشت برات؟!
– من یه چیز دیگه دارم میگم.
– تو همیشه به چیز دیگه میگی؛ ولی خیال میکنی منم که دارم یه چیزی رو نمیگم! این قضیه اون اثری که تو بخوای ببینی نداره! به همین سادگی!
– همچین چیزی منطقی نیس یعنی با واقعیت جور در نمییاد.
– کی گفته واقعیت منطقیه؟!
– کی گفته نیست؟!
– میدونی چیه؟ تا صبح هم بحث کنیم، حرفهای بیخود میزنیم مگه نه؟!
۱۶
مرد لاغر قد بلندی زیر بازوی زنی که لیز خورده و ساق پایش ترک برداشته بود را گرفت. چند قدمی که رفتند احساس کرد جایی در اعماق وجودش حس سرد غریبی که تا حالا بهش برخورد نکرده بود و لرز کوچک و خوبی را در او ایجاد میکرد به وجود آمده است. گفت: «موج سرمای بعدی که بیاد ترک پاهاتون جوش میخوره.» زن گفت: «دردش زیاد نیست! فقط آدم نمیتونه راه بره.» صداش مثل قندیلهای ترد یخ بود و به جان مرد نشست، خنک و تیز و جایی در همان اعماق را نشانه رفت. مرد گفت: «مگه جای خاصی میرین؟» زن خندید؛ مثل نسیم؛ دندانهای شیشهای زیبایش در ظلمتِ سفید فضا میدرخشید. گفت: «نه! ول میچرخم؛ مثل همه؛» مرد پرسید: «مال همین اطرافین؟» زن گفت: «نه! قبلاً این جاها نبودم. انگار چند باری تا حالا گم شدم؛» مرد گفت: «اوهوم!! منم همهش گم میشم.» زن گفت: «باید یه فکری کنن، یه نشونهگذاری، علامتی! طفلی آدما! دائم دارن گم میشن.»
– شایدم بهتره که هیچ فکری نکنن! وقتی همه جا و همه چی مثل همه، پیدا بشیم که چی؟
و خندید، صداش مثل ریزش بهمن در کوه بود؛ چیزی را در زن فرو ریخت و با خود برد…
۱۷
گرمشان نشد! بعکس از درون میلرزیدند. شهاب همین طور که چک چک میلرزید در خودش مچاله شد. مریم کرخت و سرد بود، انگار که منجمد. از بدنهاشان سرمای عجیبی به بیرون نشت میکرد. از فکرشان گذشت که به هم نزدیکتر شوند اما به محض اینکه به هم تماس پیدا کردند چیزِ سردِ صاعقهواری از هم دورشان کرد. مریم گفت:” متاسفم!” شهاب همین طور که دندان به هم میسایید فقط جواب داد: «چه سرمای عجیبی!!»
۱۸
دوتا آدمِ یخی، زنده زنده جلوی مردم ذوب شدند و کسی به دادشان نرسید! انگار که به رسم دنیای قدیم، خواسته بودند همدیگر را تنگ در بربگیرند؛ چیزی جرقهوار از خاطرهای گرم که ناگهان به یادشان آمده بود؛ جهان یخی شاهد اولین قطرههای آب در دنیای خود بود؛ یک نفر هراسان و هیجانزده درآمد که: «آ… آب…» و کلمه دهان به دهان چرخید و مثل رودی در ذهن مردم جاری شد و پیچ خورد و تاب برداشت و تا اعماق یاد آنها را کاوید… پسر بچهای پرسید: «عمو شهاب، کی میدونه وقتی ما آب میشیم کجا میریم!؟» شهاب تکیه کرده به سکوی یخی کناردستش در خود فرو رفته بود…
۵ نظر
نویسنده داستان بخوبی توانسته با جمله بندی و استعاره های خوبی که در داستان بکار برده با مخاطب خود بخوبی ارتباط برقرار کند بنظرم این داستان تشبیهی همانطور که از اسمش بر آمده (ستاره شمالی) کنایه از آرزوهای مادی هر شخصی است که از آن به عنوان هدف و امیال و ستاره آرزوهای هر شخصی تعبیر میشود و صحبت از نفوذ مادیات به زندگی ما دارد که روح انسانیت و صفات برجسته معنوی را در این زندگی سراسر تجملی و مادی از بین برده و در نهایت از انسان جز یک جسم پر از بی احساسی می سازد که نشان میدهد در اوج مشکلات و سختی های زندگی تاثیر این بی تفاوتی به اندازهای میرسد که هیچ گونه کمک و فریادرسی در جامعه مادی رو به اوج وجود ندارد و هر کس به تنهایی ودر حال عبور از دیگران برای حل مشکل خویش است نه عاطفه و عشقی وجود دارد و نه علاقه ای نه خدایی وجود دارد و نه بنده ای نه دینی وجود دارد و نه دنیایی که تماما هشدار است که تمام نیازهای این جامعه بشری در قالب مادیات و بکمک آن قابل پاسخ میباشد.اما در نهایت این انسان است که به پوچی و تباهی میرسد و همچون تکه یخی در پی این تلاش آب میشود و شخصیت و صفات متعالی انسانی و الهی خود را در این راه از دست میدهد.
زبان داستان مبتذل بود…
نبار ای برف, نبار ای برف سنگین بر جهانم….سردم شد اول و اخر گرمم شد … طعم تلخ و شیرین آمیزه ای از عشق و خیانت و سفر را هم پروتاگونیستهای جهان diegesis(جهان داستان) به ما چشاندند, عشق در روزگار پسا فاجعه…بخشی از داستان در ساختار وظیفه بر ساختن توصیفی اتمسفر و بخش موازی بار پرسوناژ و روایت را بر دوش کشید اما گره گاه اینها یا مفصل داستان کمی لنگ می زند…((ستاره قطبی از معروفترین ستارگانی است که از سالها بیش راهنمای دریانوردان هوانوردان ومسافران بوده است و چه بسا مسافرانی که در دشت و جنگل راه خود را گم کرده بودند، با استفاده از این ستاره که نشان دهنده شمال است توانستند به سلامت به خانههایشان برگردند))…چشمان مریم قرار بوده راهنمای شهاب باشد و نهایتا جهان را نجات می دهد.
داستان تشبیهی بسیار زیبایی است که به آسانی قادر به ارتباط با مخاطب خود می باشد
داستان جالبی بود.