تمام هفته باران بارید. حتی چهارشنبه. اوایل پاییز بود واین تغییر آب و هوا درآن موقع سال چندان عجیب نبود. در خانه با بیحوصلگی کانالهای تلویزیون را عوض میکردم و یا از روی بیکاری به اخبار تکراری روزنامهها نگاهی میانداختم. کتابی برمیداشتم، چند صفحهای میخواندم و سپس میرفتم سراغ بعدی. به نظرم میرسید که خوب ترجمه نشده، فونتش خوب نیست و یا نویسنده حرفی برای گفتن ندارد. چند روز تنها بودن در خانه برایم عذابآور بود. برای همین وقتی به اندازه کافی از ضربات باران به روی سقف و شیشه پنجره و دیدن آسمان خاکستری به تنگ آمدم، به دختری که مدتی پیش با هم بودیم تلفن زدم.
سلام
سلام
وقت داری با هم حرف بزنیم؟
مکالمه تمام شد. صدایم را شنید و همانطور که قبلا گفته بود گوشی را گذاشت. گفته بود که حالش از شنیدن صدایم و از دیدن ریخت و قیافهام به هم میخورد. البته من هم همین حرفها را به خودش زدم.
دیگه نمیخوام ببینمت. از جلو چشمام دور شو.
اشکش که در آمد با دستمالی چشمهایش را پاک کرد و گفت: حالم از ریخت و قیافت به هم میخوره.
و رفت.
دعوایمان شده بود. از آن بحثهای همیشگی بی سر و ته. گرچه مدتی با هم بودیم، اما به خوبی برایم مشخص نبود که واقعا دوستش دارم و یا فقط برای پر کردن جای خالی کسی او را به خلوت خود راه میدهم. کار سختی بود. همیشه برایم کار سختی بوده است که بدانم چه کسی و یا چه چیزی را دوست میدارم. در تقلا برای درک احساساتم، میان دوگانگی خودم گم میشوم. مابین خواستن و نخواستن. مابین علاقهای با رنگهای تند و متنوع و نوعی بیعلاقگی و لاقیدی.
دوباره خواستم شمارهاش را بگیرم. اما بهتر دیدم این کار را نکنم. اخلاقش را میدانستم. اصرار من فایدهای نداشت. حدود یک ساعت بعد تلفن به صدا در آمد. گوشی را برداشتم و چند دقیقهای با هم صحبت کردیم. خیلی سریع همه چیز به روال عادی برگشت. به روزهای قبل.
واسه چی شمارمو گرفتی؟
اشتباه گرفتم.
نه. راستشو بگو. چیکار داشتی؟
هیچی. دلم برات تنگ شده بود.
و دیگه؟
و دیگه اینکه وقت داری بریم بیرون؟
توی این بارون؟
اونقدرها هم شدید نیست. من هوس کردم با هم بریم بیرون.
دوستم داری؟ آره؟ تو دوباره دوستم داری؟
آره.
نمیخواد دروغ بگی.
دروغ نمیگم.
دروغ میگی.
چرا باید دروغ بگم؟
عصبانی نشو. میخوای عصبانی بشی؟
نه.حالم خوبه.
میخوای چیکار کنی؟
گفتم که. میخوام با هم بریم بیرون.
اگه باهات بیام، دوستم داری؟
آره. تو بیا منم دوستت دارم.
راست میگی؟
راست میگم.
من خیلی تنهام. بدون تو احساس میکنم توی زندانم. دلم واست تنگ شده بود.
منم همینطور.
منم همینطور چی؟
دل من هم تنگ شده بود.
واسه من؟
آره دیگه. پس واسه کی؟
میخواستم خودت بگی.
دلم برات تنگ شده بود. متاسفم که رفتی.
واقعا؟
واقعا.
باور میکنم. دلت میخواد کدوم لباسم رو بپوشم؟
هر کدوم که مایلی. فرقی نمیکنه.
همون رو بپوشم که ازش خوشت میاد؟
آره بپوش.
پس چرا گفتی فرقی نمیکنه.
اشتباه کردم. همون رو بپوش.
اصلا اون رو نمیپوشم. مثل اینکه واقعا برات فرقی نداره.
بپوش. همون رو بپوش.
باشه. میای دنبالم؟
آره میام.
دوستم داری؟
آره. خیلی. همش به تو فکر میکنم.
چه فکری میکنی؟
فکر میکنم با تو هستم و داریم میریم بیرون.
توی هوای بارونی؟
آره. بارونی.
داری مسخرم میکنی؟
چرا همچین فکری میکنی؟ چرا انقدر با من بحث میکنی؟
من همینجوری هستم که میبینی. اگه ازم خوشت نمیاد بهم تلفن نزن.
و گوشی را گذاشت. هر از گاهی با این حرفهایش اعصاب نصفه نیمهام را به هم میریخت. دو ساعت بعد در کنار هم مشغول قدم زدن بودیم. منتظر تلفن من بود. نتوانستم با تنهایی و هوای بارانی کنار بیایم. همان را پوشیده بود که من دوست داشتم.
دوستم داری؟
دوباره بحث را کشید به همان موضوع همیشگی. انگار نه انگار که به چیز دیگری فکر میکرد. دلم میخواست داخل جمجمهاش را ببینم. دلم میخواست بدانم هدف سلولهای لوس و بیمزهی مغزیاش از طرح آن همه سؤال یکسان، آن هم به اشکال مختلف چه بود.
نه. کی گفته من دوستت دارم.
و خندیدم. خودم هم نمیدانستم که درون قلبم چه میگذرد.
راستش رو بگو.
دارم راستش رو میگم.
جدی باش.
حرفم رو قبول نداری؟ میخوای چی بگم؟
بگو دوستم داری.
دوستت دارم.
راست میگی؟
آره.
زیر چتر کوچکی که بالای سرمان بود، به هم نزدیکتر شده بودیم. به این فکر افتادم تا دستم را دورش حلقه کنم. در پیادهرو عریض باران خورده، زیر درختان خیس و سرحالی که اسمشان را نمیدانستم، این بهترین کاری بود که دلم میخواست انجام دهم.
همان عطری را زده بود که من دوست داشتم.
۲
به سمت سینما رفتیم. رفتنمان بدون هدف بود. جلو در سینما چند نفری ایستاده بودند. به تصاویر درشت بازیگران نگاه کردم. با ژستهایی مصنوعی و خندههایی بیمفهوم. از هیچ کدام خوشم نیامد.
بیا بریم سینما.
سینما ؟
آره. خوبه. هوس کردم مثل اون روزا بریم سینما.
نمیخوای زیر بارون قدم بزنیم. ببین چه هوای خوبیه.
نه. فیلمش قشنگه. بریم کمی بخندیم.
من حوصله خندیدن ندارم.
چرا تو انقدر عنقی. عزیزم میخوای برگردی خونه؟
من حالم خوبه. عنق نیستم. فقط میخوام راه برم. بریم تا ساحل دریا و بعد میریم یه چیزی میخوریم.
میریم رستوران ایتالیایی؟
آره. شاید اونجا بریم.
پاستا هم میخوریم؟
اگه بریم حتما.
تو اینجوری بیشتر دوست داری؟
آره. هم قدم میزنیم. هم یه چیز خوب میخوریم.
شکمو.
باشه من شکموام.
من نمیام.
چرا ؟
میخوام با هم بریم سینما. میخوام توی تاریکی کنارت بشینم.
صورتم را کمی در هم کردم و ابروهایم را بردم بالا. میدانستم چه خیالی دارد. کمی به دور و بر نگاه کردم. یک موش قهوهای از زیر بتهای بیرون آمد اما با دیدن چالهی کوچک آب دوباره به جایی که بود برگشت. زمانی زیاد فیلم میدیدم. در سینما یا درخانه. اما چند وقتی میشد که حوصلهام برای این جور کارها نمیکشید. حوصله تماشای فوتبال را هم نداشتم. نمیتوانستم یک کتاب را تا آخر بخوانم. نمیخواستم صدای کسی را بشنوم. نه هر کسی را. منظورم این است که صدای آن دختر بهتر از هیچ بود. لااقل تا اندازهای موجب آرامشم میشد. البته اگر با لجوجی و خواستههای ناجورش خستهام نمیکرد.
بریم یه سینمای دیگه. این فیلم خوب نیست.
این خیلی خوبه. خنده داره. بیا بریم دیگه. من دیدم. خوبه.
کی دیدی؟ با کی دیدی؟
سرش را پایین انداخت و زل زد به زمین.
سوال به موقعی پرسیدم.
با خودم گفتم: با هرکس که هست به من ربطی نداره. اگه دلش نمیخواد با من باشه اشکال نداره. اصلا چه بهتر که با من نباشه. حیف. حیف من.
نمیخواستم جواب بدهد. همین که ساکت شده بود مرا راضی میکرد. آمد چیزی بگوید. کمی من و من کرد. انگشتش را تکان داد و…
بدون این که منتظر جوابش شوم به راه افتادم. میدانستم که خودش به سمتم میدود. باران شدیدتر شده بود و من از خیابان و لابلای ماشینهای باران خورده رد شدم و رسیدم به پلی که به سمت دریا میرفت. راستش کمی هم ناراحت شده بودم. شاید هم مقداری بیشتر از کمی. دقیقا اندازهاش را نمیدانم. دلم نمیخواست تصور کنم به جز من با کس دیگری بوده است. دلم نمی خواست با دختری باشم که دست یک نفر دیگر به او خورده است.
دوباره حالم بد شد. شدم مثل همان روزهایی که تنهایی عذابم میداد. قدمهایم کند شد. طوری که انگار حرکت نمیکردم. حالا صدای ممتد برخورد قطرات باران، روی چتر بالای سرم مرا مضطرب میکرد.گوش کردم.کسی مرا صدا نمیزد. کسی به دنبال من نبود. احساسم مانند کسانی نبود که میدانند یک نفر پشت سرشان ایستاده است. چرخیدم تا او را ببینم. ببینم که چند قدم مانده به من، منتظر ایستاده است. تا به او اشاره کنم که بیاید زیر چتر. تا با هم برویم آن طرف پل و از دکه خلوتی که چشم به راهمان بود، دو لیوان چای داغ بخریم و برای من بگوید که شوخی کرده و فقط میخواسته مرا اذیت کند.
سرم را برگرداندم. کسی پشت سرم نبود. تمام خیابان را نگاه کردم. روی پنجه پا ایستادم و چشمانم را ریز کردم و هرکه را توانستم از نظر گذراندم. او را ندیدم. خودم بودم و خودم. انگار که در میان دود سفید ماشینها و بخار شیری رنگی که از دهان رهگذران خارج میشد گم شده بود.
۳
طوفان چنان قوی و شدید شد که لحظهای گمان کردم وظیفهاش این است که همه چیز را با خود به یغما ببرد. دانههای درشت باران بیامان از هر طرف میبارید و آسمان نزدیک غروب، گلگون و ملتهب بود. در همان فاصله کوتاه آب شدیدی در جوبها جاری شد و عابری در خیابان و پیاده رو نماند مگر این که سرتاپا خیس شده باشد. پیرمردی که چتری روی سرش بود به همراه همسر خود از کنار من رد شد. بعد ایستاد و مدتی به من خیره ماند.
چرا اینقدر درهمی؟
یه نفر رو گم کردم.
دوستش داشتی؟
عجب سوال مسخرهای. شروع یک مکالمهی تکراری و چندشآور. خواستم تا همین را برایش بگویم. اما فقط به یک کلمه اکتفا کردم.
دقیقا.
هی… حیف شد پسرم.خیلی بده آدم کسی که دوستش داره رو گم کنه.
حوصله شنیدن حرفهایش را نداشتم. ترجیح دادم دوباره به آن دست خیابان نگاه کنم. اما کسی را که میخواستم ببینم، ندیدم.
تو حالت خوبه؟
بله.
مطمئنی به دکتر احتیاج نداری؟
بله. خوبم.
درکت میکنم. اونها فقط میخوان آدم رو تلکه کنن. میفهمی که چی میگم. هان؟
نه به اندازه کافی.
پیرمرد لبخندش را جمع کرد و خیلی جدی ادامه داد: کیه که توی این دنیا مرتکب گناهی نشده باشه؟
توی چشماش زل زدم و از سوال بیموقعی که پرسیده بود تعجب کردم. منظورش چه بود؟
خیابان خلوت شده بود. تقریبا هیچ اتوموبیلی به چشم نمیخورد. هیچ کس بجز من و آن پیرمرد و زنش در پیاده رو نبود. با خودم فکر کردم که حتما رفته است. شاید از دست من عصبانی شده بود و رفته بود. شاید هم از دست خودش. با خودم گفتم خوب شد که رفت. چه بهتر. همیشه تنهایی قدم زدن بیشتر کیف میده. بعد دسته مرغان دریایی را دیدم که مانند ابری سپید، هماهنگ و موزون، در هوای مطبوع دریا میرقصند و به این فکر کردم که آن دختر اگر با من بود از دیدن این نمایش باشکوه تا چه حد لذت میبرد و خوشحال میشد.
با آرامش خاصی که از روحی بزرگ و روحیهای قوی سرچشمه میگرفت، مدتی به چشمان من خیره ماند. سپس نوک عصای چوبی خوش فرمی که در دست داشت را به زمین زد و گفت: تا حالا دیدی کسی روی آب راه بره؟
به نردههای پل نزدیک شدم. جوابی نداشتم که به او بدهم. حرفی نزدم. دکمههای بارانیام را تا بالا بستم و احساس کردم که با دیدن دریا، باران، مرغان دریایی و درختان سرحال، بیشتر دلم میگیرد و دوست دارم اشک بریزم و شعر یا آوازی را زمزمه کنم.
همین کار را هم کردم.
چه حس غریبی داشت. درست مثل این که از درون تهی شده باشم و حفره بزرگی میان سینهام شکل گرفته باشد. احساس کردم که در همان لحظه میتوانم تمام دریا را درونم جای دهم و تمام آن هوای نمناک سبک را ببلعم و تمام موسیقی زندهای که به دست طبیعت نواخته میشد را بفهمم.
پیرمرد و زنش از من دور شده بودند. طی کردن فاصله ای به این بلندی در آن مدت کم برایم عجیب بود. بعد پیرمرد را دیدم که دست زنش را گرفت و آرام روی سطح آب پا گذاشت. تا بحال ندیده بودم کسی روی آب راه برود.
و من فقط لبخند زدم و تا آنجا که میتوانستم آنها را تماشا کردم.
۴
دستان سیاه شب، هوس بازانه سینه گلگون آسمان را در آغوش کشید، دریا در تاریکی فرو رفت و کم کم باران بند آمد. همه جا پر بود از طعم گس پاییز٫ صدای گنگ و مبهم حیواناتی ناشناس و آوای هم نوایی چند قورباغه بیخواب در زیر نور ماه تازه در آمده، زیبایی فضای مهآلود را دوچندان میکرد. کنار اسکلهای کوچک، قایقی روی آب، نرم و ملایم بالا و پایین میرفت. به دور دست نگاهی انداختم. نور چراغ فانوس دریایی هر از چندگاهی چشمکی میزد. با خودم گفتم تا آنجا با قایق میروم. حس رفتن، تنها حسی بود که در آن لحظات مرا به حرکت وا میداشت. حس رفتن و رسیدن. درون آب انعکاس نور سپید مهتاب را دیدم. مهتاب کامل شفاف. درون آب چهره خودم را دیدم. غمگین و گرفته.
پرسیدم مشکلت چیه؟
جواب داد: از دستت ناراحتم. تو باعث شدی من تنها بشم.
گفتم: تو اشتباه میکنی. من از تنهایی متنفرم.
بعد چهره خودم که به نظر میرسید هیچ علاقهای به صحبت با من ندارد برای من شکلکی در آورد و گفت که هیچ وقت مرا نخواهد بخشید و در نهایت همراه با امواج خسته آب محو شد و رفت.
با خودم گفتم چهره آدمیزاد هیچ نمیفهمد. خیال میکند به همین راحتی میشود با کسی بود. کسی را دوست داشت. خیال میکند به همین راحتی میشود عاشق کسی شد.
و بعد داخل قایق کوچک رفتم و چترم را گوشهای انداختم. پاروها را از جایشان درآوردم و شروع کردم به تکان دادن. ابتدا ناشیانه این کار را انجام میدادم. دو قطعه چوب بلند و سنگین، بیشتر خیال هوا را میشکافتند تا رطوبت آب را. اما پس از مدتی به راه و روش پارو زدن آشنا شدم و دستم عادت کرد. پشت به فانوس دریایی بودم و محکم و یکنواخت پارو میزدم. دورتا دورم پر بود از تاریکی شب و نور نسبتا ضعیفی که به سختی میخواست جای خود را در میان سیاهی باز کند و صدای پارو زدن من مانند دعای خالصانهای بود که برایم طلب آرامش و کمال میکرد. مدتی پارو زدم تا این که درد را در کمر و شانههایم احساس کردم. بی اراده پاروها را رها کردم. دیگر اثری از ساحلی که از آنجا آمده بودم دیده نمیشد. تشنه بودم. فراموش کردم که ممکن است به آب و غذا احتیاج پیدا کنم. نسیم خنکی میوزید و من تصمیم گرفتم چند دقیقهای از پارو زدن دست بکشم و اگر تشنگی زیاد فشار آورد تنها به اندازه چند قطره از آب دریا بنوشم. نمیدانستم قصدم از رفتن به سمت فانوس دریایی چه بود. به گمانم میخواستم از پلههایش بالا بروم و از آن جا، از آن بالا، همه جا را غرق در تاریکی ببینم. و ببینم که دریا تا کجا گسترده است و آخرش به کجا ختم میشود. و از آنجا، از آن بالا به ماه و آسمان و ستارگان نزدیکتر شوم. شاید هم میخواستم از آن بالا فاصله خودم تا سطح ناهموار و صخرهای زمین را بسنجم و بدانم در صورت سقوط احتمالی چه اتفاقی رخ خواهد داد. شاید میخواستم از آن بالا پرواز کنم. بدوم و خود را در دستان سحرآمیز باد رها کنم. دستانی که گرچه جسمم را درمیان سنگها و ماسهها جا میگذاشت، اما روح مرا با خود به هرجا میبرد. به هرجا که خودش میرفت. به هر جا که خودش میخواست. شاید این آخری بهتر بود. این خیال آخری اگرچه خام بود و میتوانست شاخ و برگ بیشتری بگیرد، اما برای کام تلخ و تشنه من، شیرین و گوارا بود.
تصمیم گرفتم تا دوباره پارو زدن را سر بگیرم. اما کف دستانم در همان زمان اندک تاول زده بود. با سر انگشت لمسشان کردم. فشارشان دادم. سوزشی دردناک و لذتبخشی تا زیر زبانم دوید. در همان موقع یکی از پاروها از دستم سرید و به آب افتاد. کمرم را به سمتی خم کردم تا بگیرمش. اما خیلی زود از دست من دور شد. بیشتر خم شدم. فایده نداشت. از جایم نیم خیز شدم تا بتوانم پارو را بگیرم. ولی به لبه قایق فشار آمد و کج شد و مرا به آب انداخت.
۵
به سطح آب میآمدم. چند قلپ آب میخوردم. با صدای بریده و خفه کمک میخواستم. دوباره زیر آب میرفتم. دست و پا میزدم و برای رساندن مقداری هوا به ریههای محتاجم، هر کار که میتوانستم انجام میدادم. سعی کردم تا بارانیام را که به تنم سنگینی میکرد در بیاورم. اما هر بار نفس کم میآوردم و دستی مرا به پایین میکشید. کم کم خسته شدم. عضلات کمر و پشت پایم گرفت و دیگر توانی در من باقی نماند. ناگهان لرزشی پررنگ که در گردابی انباشته از آب و صخره غوطهور بود، به رگهایم سرازیر شد و سرانجام خستگی مرا درهم شکست.
قبل از این که در آب فرو روم، تا آن جا که میتوانستم ریههای ناتوانم را از هوای خوابآلود دریا انباشتم.
برای مدتی بیهوش بودم. بعد دستی مرا تکان داد و بیدار شدم. چشمانم را مالیدم و در دلم گفتم چه خوب شد که اینها همهاش خواب بود.
پری دریایی کنارم نشسته بود. زیبایی محض بود و موقر و آرام. با چشمانی درشت و سینههایی برهنه. گفت: خواب و خیالی در کار نیست. تو این جا زیر آبی. پیش من.
همه جا پر از نور بود. برخلاف سطح دریا، آنجا پر از نور بود و روشنایی. به گمانم کار ستارههای دریایی بود. البته از ستارهها خبری نبود. فقط ماهیها بودند و خزهها. و یک پری دریایی که پیش روی من نشسته بود.
من زنده ام؟
ظاهرا که زندهای.
تو واقعی هستی؟
به نظر این طور میرسه.
باورم نمیشه دارم با یه پری حقیقی صحبت میکنم.
من نگهبان دریا هستم.
گیسوانش رها بود و مواج و صدایی داشت رویایی و سکرآور.
تو چقدر زیبایی. چه مهربون به نظر میرسی.
اوه … ممنونم.
و سپس در حالی که محو زیبایی بینظیرش شده بودم ادامه داد: دوست داری برای همیشه همین جا بمونی؟
پیش تو؟
آره پیش من.
سرم را زیر انداختم و با شرم گفتم: تو خیلی خوشگلی.
منو دوست داری؟
آره.
آره چی؟
آره. دوست دارم.
چقدر خوبه که تو منو دوستم داری.
یه چیز رو میدونی؟
بگو. میشنوم.
احساس میکنم تو رو قبلا جایی دیدم. صدات رو شنیدم.
تو من رو میشناسی؟
سرم را بالا آوردم و در چشمانش نگاه کردم. در چشمان درشت سیاه معصومش: نه. نمیشناسم.
مطمئنی؟
نمیدونم. فکر نکنم. تو رو نمیشناسم.
بعد نگهبان دریا به دور خودش چرخی زد و تبدیل شد به همانی که میشناختم. به دختری که گمش کرده بودم. تازه فهمیدم که از دیدنش چقدر میتوانم خوشحال شوم. هیچ گاه از دیدن کسی این چنین هیجان زده نشده بودم. به سمتش رفتم و دستانش را گرفتم.
چقدر از دیدنت خوشحالم.
خندهای کرد و گفت: واقعا؟ دوستم داری؟
زیر آب دستانمان مانند ماهیانی کوچک و بازیگوش یکدیگر را لمس کردند و به دور هم پیچیدند. بعد باران گرفت. باران گرفت و هر قطره تبدیل شد به یک پروانه. پروانههایی که با بالهای سرشار از نورشان ما را تا سطح آب همراهی کردند.
۶
به تنه درختی آویزان بودم و هم راستا با امواج آب بالا و پایین میرفتم. دهانم تلخ مزه بود و به نظر آب زیادی خورده بودم. چشمانم را باز کردم و فانوس دریایی را دیدم. تار و مواج همچون ستونی از دود، زمین را به آسمان متصل میکرد. هنوز همان جا بود. تنها فانوس آن تکه از دریای پهناور. طرحی ماهرانه در آسمان خاکستری و سرد اوایل یک صبح پاییزی. سرم کمی گیج میرفت و به نظر دریا زده شده بودم. سردی آب باعث شده بود که پاهایم را حس نکنم. نمیدانم چه مدت آن جا و در آن وضعیت بودم. دچار تهوع شدم. اما به جز مقداری مایع زرد رنگ چیزی از دهانم خارج نشد. تصمیم گرفتم همان طور که با یک دست تنه درخت را چسبیدهام، با دست دیگرم شنا کنم و خودم را به ساحل برسانم. بازویم را به سختی حرکت دادم و دوباره در آب فرو بردم. شانهام به شدت درد گرفت و باعث شد تا دهانم به نشانه دردی شدید تا انتها باز شود و آه خفیفی را که ناشی از بیحالی و ضعف بود، نمایش دهد. خواستم دوباره امتحان کنم. اما نتوانستم. از یک طرف خسته و گرسنه بودم و از طرفی دیگر به نظر میرسید که تمام وجودم یخ زده است. با دو دست تنه درخت را گرفتم و سعی کردم با حرکت دادن پاهایم خودم را به جلو برانم. در ابتدا گمان کردم این کار بیفایده است و هیچ تسلطی بر پاهایم ندارم. اما پس از مدتی، وقتی خون تازه، خودش را از آن بالاها به پایین رساند و عضلاتم بر اثر تحرک، اندکی گرم شدند، تازه حسشان کردم و امیدوار شدم که پاهایم هنوز سرجایشان هستند و میشود رویشان حساب کرد. آن موقع بود که حالم کمی بهتر شد و رفته رفته بر شدت ضرباتم به دشمن خیالی افزوده شد و حجم آب خیره سر و چسبنده را با قدرتی بیشتر از خودم راندم. در همان حال به رویایی که دیده بودم اندیشیدم. به آن موجود زیبای اسرار آمیز و به دختری که میشناختم.
به تازگی در خواب، رویا میدیدم و کابوسهایم همه متعلق به زمان بیداری بود. حقیقت این است که برای من همیشه جای خواب و بیداری عوض میشود و هیچگاه نتوانستم بفهمم که در میان کدامیک رها شدهام. پس از چند دقیقه پا زدن و تلاش برای رسیدن به ساحل، چنان خسته شدم که برایم مسجل شد حتی لحظهای بیشتر قادر به ادامه دادن نیستم. دریافتم که کاری از پیش نبردهام و مسافت چندانی را نپیمودهام. تمام تنم میلرزید و صدای نفس زدنهایم که در آن موقع بلندتر و عمیقتر شده بود را به خوبی میشنیدم. همه جا ساکت بود و حتی پرندهای در آسمان دیده نمیشد. تنها چیزی که دیده میشد موج خاکستری رنگ تنهایی بود که به همراه حسی از ناتوانی، دور تا دورم، در دوردستها و تا جایی که چشم کار میکرد جریان داشت. آسمان دلگیر قصد باریدن نداشت و من دوباره تشنهام شده بود. اگر باران میبارید میتوانستم کمی از آن بخورم. اما بغض آسمان سرباز نکرد و حرفهایش همانطور پشت لبهای بسته اش پنهان ماند. در آن موقع خودم را تنهاترین آدم دنیا یافتم. کسی که هیچ امیدی برای بیرون رفتن از مهلکهای که با دست خود در آن گرفتار شده، نداشت. فریاد زدن و کمک خواستن فایدهای نداشت. حتی مجالی برای گریستن و اشک ریختن نبود. کم کم سرما از ستون فقراتم بالا آمد و به پشت سرم رسید و بعد با حرکت در دو جهت مخالف، مانند سیلی به شانههایم ریخت و با گذر از بازوها و ساعدم، به میان انگشتانم خزید. آنها را با نوازشی دروغین به خواب برد و من دانستم که قرار است همچنان میان مرزهای نامریی زمان و گذر مداوم در لابلای سایهها سرگردان باشم. در همان حال چشمانم سرد و سردتر شد. بیاختیار پلکهایم توسط دستی از جنس تاروپود سرمای رخنه کرده در میان استخوانم بسته شد و همان لحظه بود که فانوس دریایی را دیدم که این بار مانند مردی جنگی، سخت و استوار بر جایش ایستاده و من نرم نرمک از آن دور میشوم و دورتر.
در آن لحظات یخزده و در آن بیوزنی وهمآلود که همراه بوی باران مرا در خود میپیچید، به این نتیجه رسیدم که تا چه اندازه خوب است اگر کسی بتواند با راه رفتن به روی آب، خودش را نجات دهد.
با خودم گفتم: سرنوشت من همین بود؟ موندن میون راه و غرق شدن؟
پلکهایم جان تازهای گرفت و دوباره برای رسیدن، نفس کشیدم. تمام کاری که میبایست انجام میدادم همین بود.
۷
دیدن غروب خورشید همیشه مرا سرشار میکند از غم. غمی که پیچیده شده با نشاطی دلهرهآمیز٫ حسی ناشناخته و مرموز٫ دلم میخواهد صدای حزنانگیز تارهای سازم را به آسمان برسانم. و رشتههای نقره فامش را به نگاه عمیق دریا ببخشم و درختان سر به فلک کشیده و صخرههای برآمده از دل آب را در خودم، در تنهایی خودم شریک کنم.
تا فانوس دریایی پیش میروم، کنارش میایستم و دلباخته عظمتش میشوم. ناگهان همه چیز متوقف میشود. همه جا را سکوتی دلنشین فرا میگیرد و من شروع میکنم به نواختن. نوایی ملایم و دلنشین جان میگیرد. مانند وقتی که خداحافظی آفتاب را میبینم. هنگامی که آرام آرام در دل دریا محو میشود. همرنگ ابرهایی که آسمان را پوشاندهاند. و تمام آن چیزی که در میان آسمان و زمین معلق است. که تاکنون کسی نشنیده. و کسی نمیداند از کجای دلم برخاسته.
پنجرهای باز میشود و دختری از اتاقکی در بالای بنای استوانهای شکل فانوس، سرش را بیرون میآورد و انگار که سالها منتظر من بوده است با نگاهی نگران به من لبخند میزند.
از کجا میدونستی من اینجام؟
دلم میلرزد از شنیدن دوباره صدایش. چقدر از دیدنش خوشحال شدهام! کلمات از دستم فرار میکنند و گم میشوند. پاسخی نمیدهم. به او نگاه میکنم و تمام آن چه در دل دارم را مینوازم.
منو دوست داری؟ آره. تو دوباره منو دوست داری؟
دلم میخواهد حرفی بزنم. باز هم نمیتوانم. چیزی راه گلویم را بند آورده. به این سوال همیشگیش فکر میکنم. خوشحالیم را نمیتوانم پنهان کنم. قلبم پر میشود از تمام او .به یکباره میشکفم. همان طور که ایستادهام، توسط ستونی از نور به بالا هدایت میشوم. نیرویی نامرئی مرا از سطح زمین جدا میکند. صدای موسیقی من، دریا را بیتاب میکند و موجها را به وجد میآورد.
دختر که هنوز به من نگاه میکند فریاد میزند: چه نوای دلنشینی.
به چشمانش نگاه میکنم و با خودم میگویم: ای کاش همیشه همین قدر دوستت داشتم. چه خوب شد که پیدات کردم.
او که انگار از درون من باخبر است انگشتش را تکان میدهد و میگوید: اما تو من رو ناراحت کردی. من فقط میخواستم با هم یه جایی رفته باشیم. می خواستم با تو باشم. کنارت بشینم و از عطر تنت دوباره نفس بکشم. چه بد شد که منو تنها گذاشتی.
طعم شیرین لبخندش را می چشم و او با شیطنت می گوید: بگو که دوستم داری… بگو…
حالا من هم به آن بالا رسیدهام. هرگز نشنیده بودم که کسی بتواند پرواز کند. در چشمان مورب و زلالش نگاه میکنم و خودم را میبینم که تا اعماق دریای آبی رنگش فرو رفتهام و همه جا پر شده از هزاران پروانه دریایی رنگارنگ.
کی گفته من دوستت دارم؟ هیچ وقت دوستت نداشتم، هرگز!
او میخندد.
من هم.
هر دو میدانیم در قلبهای بیقرارمان چه میگذرد.
با طنین موسیقی، امواج ملتهب چشمان دختر از لبه قابهای طلایی مژههایش به بیرون سرازیر میشود. باران میبارد و من با دستانم، چتری میسازم برای او…
۲۰ نظر
زنده باد محبت ، زنده باد عشق
نویسنده عزیز از خواندن داستان زیبا و قلم روان شما لذت بردم.
عاااااااالی بود. ساده و روان …
خیلی خیلی عالی بود
خیلی جالب بود
چقدر خوشحالم که داوران قرار است نقدهایشان را منتشر کنند تا دست کم این سوال من جواب بگیرد که “چرا این داستان انتخاب شده؟!”
نثر نپخته است، دیالوگ ها هم نپخته و زائد هستند، اتفاقات کاملا ساختگی اند و سیر طبیعی و علت و معلولی را به هم میزنند، داستان مدام به سمت احساساتی شدن شدید می رود و برای پرداختن به موضوع تنهایی مدام آن را به صورت مستقیم ذکر می کند…
دور از ذهن نیست که نویسنده جوان و کم تجربه باشد که در اینصورت حتما باید به او تبریک گفت و برایش در راهی که پیش رو دارد آرزوی موفقیت کرد، اما باز هم برای من مخاطب این پرسش باقی می ماند که بر اساس چه معیاری این داستان جزء بیست اثر برگزیده قرار گرفته؟
سلام به خانم صدف
متاسفانه انقدر نظر شما خام و نپخته هست که لایق جوا نیست.
به نظرم شما جزو اون دسته بودی که داستانت قبول نشده و جزو بیست تا نبوده. من هم همینطور. منتها من به موفقیت دیگران حسادت نمیکنم.
شما چیزی از رئالیسم جادویی میدونی؟ یا سوررئال؟
اگه میدونستی اینطور بی ادبانه نظر نمینوشتی.
به نظرم این متن از خیلی متنهای دیگه بهتر و احتمال خیلی زیاد جزو سه داستان برتر هست. داستان روند ثابتی داره و خواننده رو تا انتها با خودش میکشونه.
ممنون از نویسنده داستان
سلام فایزه
شما که ظاهرا مشکلتون بزرگتر از نشناختن داستان و ندونستن مفهوم و اصول سورئال و رئالیسم جادویی هست و معنی ادب و احترام و نقد رو هم نمی دونید!
مشخصه که شما هم فک و فامیل و یا از دوستان نویسنده هستی و جوش آوردی، وگرنه بلد بودی با استدلال و یا مشخص کردن نقاط قوت داستان جواب بدی نه با جیغ و داد!
اتفاقا من چون حدس زدم نویسنده تازه کار هست سعی کردم ملایم تر بنویسم، و الان هم به همین علت از اینکه بخوام به شما داستان نویسی یاد بدم میگذرم. ولی خوشبختانه یه عده ای هستند در این مملکت که بیشتر از شما داستان خوندند.
عرض ادب خانم صدف.
خوشبختانه با بدبختانه، تا بحال از حضور هیچ کدام از اساتیدی که گویا ذهن شما را بشدت خط کشی کرده اند،سود نبرده ام که البته همیشه خداوند را شاکرم که در محضر هیچ کدام نبوده ام چرا که اصولن ما استادی در زمینه ی نقد ادبی یا آموزش نویسندگی نداریم.هر چه هست،[…]
بانو برایم جالب بود که به دنبال سیر طبیعی و جریان علت و معلول گشته اید در این اثر!! که این از سفارش های اساتید کتاب نخوان شماست و همیشه دهن به دهن همه می شود میان شاگردانشان ..خواهشن از مکاتب ادبی نگویید که نوشتن در هر مکتبی نیازمند فلسفه ای است که هم من و هم شما و هم داوران این مسابقه و هم همه ی نویسندگان پیشین ما و آیندگان فاقد آنیم.کشور ما فلسفه ندارد. پس خودتان را با این چیزها اذیت نکنید. پاسخ ساده است. علت و معلولی نیست این داستان. خرده پیرنگ است. و این خودش گویای همه چیز که نیازی نیست خواننده حتمن پیگیر دلیل شود یا پاسخ همه ی سوالهایش داده شود. منطقی می خواهد که بر اساس ساختار همین داستان همه قابل ردیابی و مشهود است.
نثر ساده و روان است، جریان داستان برگفته از یک تخیل و سیع٫آنقدر عادت کرده ایم که الکی به دنبال انعکاس دروغین دردهای اجتماع بی دردمان باشم که یادمان می رود ما هم از این جامعه ایم. و این یعنی سر زدن بخودمان! خودمان را که واکاوی کنیم مشکل جامعه حل می شود.نه نیاز به جدل است نه نیاز به…
نمی دانم چرا به مجرد اینکه نویسنده ای به سراغ تخیل و احساسش می رود و قصد انعکاس آن را می کند و بالهای رویای خود را می گشاید، همه حالمان بد می شود. حتمن و می بایست ما هم در “آشی” که پامنقلی ها برایمان پخته اند دست و پا بزنیم. که اگر احساسی بنویسیم محکوم می شویم! چه کسی گفته که احساسی نوشتن چیزه بدی است؟بر اساس کدام میزان!؟ اصلن مگر هنر معیارش اینگونه است؟مخاطب می ماند و اثرت.حس بخردانه ای منتقل که شود می خواهی زیگزاگ بنویس، یا می خواهی بقول این حرفهای فکاهی معروفی ” داستانی” بنویس، می خواهی شعر بنویس، می خواهی تانگو برقص! حس بخردانه را برسان و تمام. حالا وقتی حس پایش به میان کشیده می شود. بسیاری از قواعد در خود اثر جابجا می شود! حتا اصولی که ممکن است به واقع و به اشتباه شکسته شده باشد. لیکن به نفع اثر هنری همه قابل اغماض اند…
من این نویسنده را از آثارش می شناسم. نه تا بحال او را دیده ام و نه عادت دارم نان به کسی قرض بدهم و نه…
در میان آثار اینجا چرخی زدم.اکثر آثار غرغره کردن های جهت دار بود در راستای نگاه مسابقه،که البته ایرادی تیست.قاعده ی مسابقه همین است.بجز یکی دو اثر دیگر شخصن تنها داستانی که لابلایش حرفی بود و تخیلی بود و شکل تازه ای بود و اصالتی بود و جریانی بود و شگفتی بود و نگاهی رویایی بود…همین بود و تمام.
لیکن در بک مورد با شما موافقم. آینده ی موفقی برای نگارنده ی این داستان آرزو می کنم.البته اگر شبه ادیبان بگذارند…
این حرف های مرا هم به عنوان فردی بشنوید که رشته ی تحصیلی اش فنی بوده و اگر دلگیر شدید اینگونه خودتان را راضی کنید که ما چیزی از هنر نمی دانیم.ادبای این مرز و بوم که سالهاست خوابشان برده….
سپاس
نقد و بحث مرتبط با موضوع در اینجا آزاد است، اما بیاحترامی و توهین به دیگران، نه. اگر میخواهید نظرتان بدون جرح و تعدیل و حذف منتشر شود، رعایت کنید.
من به عنوان فردی بی طرف که داستانی هم نفرستادم دارم داستان هارو می خونم.خودم ادبیات خوندم.بعضی داستان ها قوی و صاحب فرم و روایت استخوان دار هستند.اما این داستان حتا اگر سورئال هم باشد چیزی در چنته ندارد و فرم و روایتش به شدت ضعیف است. دلیل انتخابش را داوران عزیز می دانند.اما مخاطب داستان خوان قطعا از چنین داستانی لذت نخواهد برد.
با سلام و تشکر از دبیرخانه جایزه
تا الان سیزده داستان رو خوندم، که دوتاش واقعا ضعیف بوده و این جز اون دوتاس٫
روایت ناقص، شاخه به شاخه پریدن های بی خود. شخصیت های ناملموس،
جاذبه داستان از اواسط داستان صفر میشه. مثل سیاه مشق های یه نویسنده اماتور بود.
واقعا هیچ نقطه قوتی در اثر مشاهده نکردم.
یک نوشته تصنعی که در حد بقیه داستان های برگزیده نیست.
متاسفانه حتی متوسط هم نیست.
واقعا در مورد این اثر ، چه دفاعی هست؟
با سلام
احساس میکنم بعضی از دوستان بیش از اندازه ادعا دارن.
اگر چیزی میدونن با بلد هستن، بهتره توی مسابقه نشون بدن.
من از داستان خوشم اومد. والبته ادعای خوندن ادبیات رو هم ندارم. با نقد غیر منصفانه نه تنها به نویسنده توهین میشه، بلکه به مسابقه و داوران هم توهین میشه.
یک با نظر دادم ولی فکر کنم ارسال نشد.
در حر حال از خوانش داستان لذت بردم و به گمانم نقد منتقدین توانا، کمک شایانی میکند به درک بیشتر داستانهایی از این قبیل.
متفاوت بود و شیرین.
با سلام و عرض ادب و احترام 🙂
خوشحالم ک یه داستان خوب خوندم و تبریک میگم به داوران مسابقه به خاطر حسن نظرشون و انتخاب این داستان …
تمام هفته باران بارید حتی چهار شنبه … پس چهارشنبه میتونه از بقیه روز ها جدا باشه … همین من خواننده رو ترغیب میکنه ک بخونم ک قراره چی بشه… پس کشش داستان از خط اول شروع میشه … یعنی قرار به حرافی نیست … زود شروع میشه و من خواننده رو میکشه درون کلافگی های نقش اصلی داستان و همراه میشم با تنهایی هاش و این همراهی یه امتیازه …. وسط های داستان خواننده رو با فضا های نابی رو به رو میکنه ک روح رو جلا مید باخوندنش توصیفا زیبا و کامل و دلنشینش … برای خوندن و ادامه داستان و پایان بندیش به نویسنده اعتماد میکنم ک قرار نیست خواننده رو رها کنه و همیچنان یه قدم جلو تر از خواننده هست …چون نمیشه حدس زد و پیش بینی کرد..و انبوهی از حس های خوب ک در آخر منتقل میشه …. اوایل داستان هم یه خورده خنده ام گرفت …از دیالوگ های رد و بدل شده … اگه من جای نقش اصلی داستان بودم از پرسیدن این همه سوال تکراری و اصرار …یه فحش آب نکشیده ای نثارش میکردم به جای جواب دادن … همین ک داستانی لج آدم رو در میاره یعنی موفق بوده و خواننده همزاد پنداری کرده
سخن کوتاه کنم … از خوندن داستان لذت بردم و امید وارم بهترین ها ک لایقش هست نصیبش بشه
بنظر من، اگه قرار بود داستان ، نقاشی و یا حتی موسیقی از یک چارچوب خاصی تبعیت کنند، این همه تنوع سبک و روش نداشتیم. هر روز هم سبک و روش جدیدی خلق و بایگانی می شود و دوباره روش و سبکی جدیدتر. هنر تابع محدودیت و چارچوب نیست ، اینکه علت و معلول و تعلیق و گره افکنی و …براساس تعریف فعلی ندارد،تنها کاربردش اینست که اگر از داستانی خوشمان نیامد، آن را با این خط کش ساختگی و دروغین ، خرد و خمیر سازیم. داستان «عصر یک چهارشنبه بارانی» داستانیست یکدست،روان و جاری و انباشته از احساس غنی واگیردار. نویسنده در همان ابتدا خواننده را در موقعیتی قرار میده که کلافگی اش را از پرسش های تکراری و عبث گونه دختر ، بتمامی حس کند و تنها به گفتن اینکه از دست پرسشهایش کلافه شده است ، بسنده نمی کند.من واقعن کلافه شده بودم از آن همه پرسش ها ، آیا شما نشدید؟!آیا این نوعی بیان و روایت برتر در انتقال یک حس برای تعریف یک موقعیت نیست!؟ فضای داستان ، فضای واقعی نیست ، حالا هرچه نام می نهند،سوره آل ، رئالیسم جادویی و یا هرچیز دیگر، مهم اینست که نویسنده ، خواننده را با خود کشان کشان به همراه می برد و خواننده هم با رضایت به اینکار تن در می دهد و در نهایت خوشنود از اینکه به او اعتماد کرده است و انتهای کار یه حس خوب ، نصیبش میگردد.این عایدی ، شاید تمام آنچه که از داستان می خواهیم نباشد ولی منفعتی است مانا که نباید با بی انصافی آن را ندیده گرفت.
از نیمه های داستان کمی حوصله ام سر رفت…ولی تا انتها خواندمش. به دلم نشست. و خنده ام گرفت از تکرار بدون خستگی این سوال از کسی که دوستش می داریم: دوستم داری؟ چقدر؟ راست میگی؟ و چقدر دلمان می خواهد که طرف، بدون خستگی و یک بند تکرار کند دوستت دارم دوستت دارم….دوستت دارم.، هر روز و هر لحظه.
گاهی ما زنها چقدر لج دراریم….
برای نویسنده اینده بسیار درخشانی ارزومندم.
داستان شخصیت پردازی بسیار ضعیفی داشت. بعلاوه مایه چندان خوبی هم نداشت: بعد از گفتگوی بچه گانه و چانه زنی کش دار بر سرِ دوست داشتن که گویی خود گوینده داستان را هم کلافه کرده است، خواننده استنباط می کند که داستان احتمالا به سمتی خواهد رفت که معنای عمیق تری از دوست داشتن را ارائه بدهد که فراتر از به زبان آوردن و تکرار بی دلیل “دوستت دارم” باشد یا می خواهد بگوید از تنهایی به کسی روی آوردن با دوست داشتن واقعی فرق دارد و یا اینکه لایه های عمیق تری از تنهایی پسر را نشان بدهد و یا اینکه گوینده به علت اصلی احساس تنهایی خودش پی ببرد و آن را نشان بدهد ولی متاسفانه چنین روندی طی نمی شود و گوینده اساساَ حرفی برای گفتن ندارد، تنها عنصر خیال است که کمی ابعاد تصویری به داستان می دهد.
با فرغ بال توی این سایت یک دور زدم.
گویی اکثر داستان ها برای بردن این جایزه نوشته شده اند. این داستان متفاوت بود. گرچه شروع ضعیف و دیالوگ های ابتدایی آن چنگی به دل نمی زدند، ولی آینده ی نوید بخشی در انتظار داستان نویسی مدرن را نوید می دهد. تکرار شدن یک صحنه در طول روایت در کشمکش های متفاوت، پرداخت قدرتمندی بود.
لذت بردم،
سپاس از نویسنده این داستان.
با سلام خدمت همه خوانندگان و نویسندگان گرامی
امروز جمعه ۹ بهمن ۹۴، پس از چند روز سپری کردن ماموریت کاری دوباره به سایت سری زدم و با این روبرو شدم که خواننده یا نویسنده محترم و در عین حال نامحترمی در سایت طاقچه و در قسمت نظر دهی داستانهایی مانند چال و یا نسخه پیچ، از جانب فکر ناقص خودش، بنده رو متهم کرده است به اینکه با نام مستعار نرگس برای این و آن نظر میگذارم. راستش اول خنده ام گرفت و بعد کمی ناراحت شدم.
واقعا از کجا میشه فهمید که چه کسی در زیر داستان نظر میگذاره؟ و در عین حال نظر منفی گذاشتن پای داستان این و آن چه سودی برای من داره؟
من اگه اهل نظر گذاشتن و کامنت بازی و ایمیل ساختن بودم، برای خودم نظر و ستاره میذاشتم که تعداد نمرات ۱ از ۵ بیشتر نشه.
نکته بعد اینکه ایشون صفتی رو به بنده نسبت داده که قطعا لایق خودشه و لاغیر.
و در انتها اینکه هیچ کدوم از نویسندگان این مسابقه ادعایی ندارند در امر نویسندگی. که اگر داشتند در این مسابقه شرکت نمیکردند. پس اگر داستان من لوس و عاشقانست به خودم مربوط میشه و داوران این مسابقه. امیدوارم خدا خودش همه دیوانگان رو شفای عاجل عنایت کنه.
با سلام
اولا اینکه چرا اینجا شبیه میدون جنگه؟ چرا اینقدر چنگ تو روی هم میکشید؟ بعضی وقتها انگار یادمون میره اهمیت همه چیز نسبیه… واقعا چی از چی مهم تره؟ حرف از دوستی و مهربونی و شاپرک بازی نمیزنم منظورم عزت نفس و احترامه… یادمون باشه بی احترامی – از جانب هر کس- در درجه اول نشانه ضعف خودمونه و بعد تازه به طرف مقابل حق دفاع کردن رو میده… پس آروم باشیم و در آرامش ” نظر مون” رو بگیم. همین…
۱- این داستان یک داستان ضعیف بود. ضعف هایی که به چشم من آمد در درجه اول بر میگشت به طرح و پیرنگ ضعیف کار… در مرتبه دوم زبان کار بود که به کرات دچار لغزش های ناجور میشد و نهایتا شخصیت پردازی های ناقص
۲- اصولا ” من به شخصه” دوستدارم در اثر یک بزنگاه داشته باشم. یک “آن” داستانی که حاصل نگاه هنرمندانه هنرمنده. من این نگاه رو اینجا به هیچ عنوان ندیدم.
۳- من هم از برگزار کنندگان میخواهم که نظر و تحلیل خودشان را در مورد این اثر بنویسند تا مخاطبان این سایت از دانش و فهم عزیزان دلسرد نشوند. به شخصه ۵-۶ داستانی که تا به حال خوانده ام را بارها و بارها بالاتر از این داستان میدانم و همردیف شدن این کار با آنهای دیگر – باز هم به نظر بنده – توهین به سلیقه جمعی ادبیات فارسی و حتی سایر برگزیدگان است.
۴- برای نویسنده عزیز همشهری خودم جناب فنائی آرزوی موفقیت میکنم. دوست من از نظرات مختلف ناراحت نشو. نظرات را گوارش کن. عین غذایی که میخوری. ببین کجای حرف من به کارت می آید همان را بگیر و باقی را بریز دور. اینطور میشود بزرگ شد.
متشکر
به شخصه از نظر آقای طوبایی بیشتر از داستان لذت بردم. شاپرک بازی و ارزش نسبی! دو ترکیب زیبا.
یک سوال هم داشتم:
یکدست بودن داستان یعنی چه؟
دقیقا وسط داستان بود که شبکه کاملا عوض شد و من هیچ شکل لذتی از داستان نبردم.
دلم لک زده برای یک شخصیت اصلی نرمال. از خودمان و قابل لمس. نه اجباری درکار باشد اما، این آدم های عجیب و خسته و داغان و سردرگم همه جمع شده اند توی داستان ها.
البته غیر از چند جا که واقعا با خواندن داستان آدم از روح و جسم تازه می شود.