بازی پیچیدهتر از آن بود که نقش آدمها، مستقل از هم قابل شناسایی باشد. حسن خودش هم نمیدانست کجای این مارپیچ ایستاده است. اما وقتی درِ اتاق شمارهی یازده هتل اروپا را بست و چمدانش را کنار تخت گذاشت و به طرف روشویی رفت تا مشتی آب به صورتش بزند، سرش را که بالا آورد و گره کراواتش را شل کرد و صورت خودش را در آینه دید، مطمئن بود که نه برای ترور مصدق به تهران آمده و نه برای کشتن بقایی.
این اولین باری بود که حسن در عمر بیست و سه سالهاش به پایتخت میآمد. هر چند که شماره به شمارهی تهران مصور را در آبادان، در هرم آفتاب و شعلههای آتش و بوی نفت ورق زده بود. اما برای نخستین بار، چهارم خرداد ۱۳۲۹، در شلوغی خیابان لالهزار قدم زد؛ چمدانی در یک دست و دست دیگرش را هم، بی آنکه فکر کند درست مثل گراور تبلیغ کت و شلوار مجلات، از زیر لبهی کت، در جیب شلوار برده بود و از جلوی بوتیکها گذشت. از جلوی سینماها، تئاترها، کافهها، از کنار زنهای شیک و معطر با لبهای سرخ که بیآن که خجالت بکشند به چشمهای حسن زل میزدند. از نگاه خریدار همانها بود که فهمید زندگی در کمپهای شرکت نفت و معاشرت با انگلیسیها و و انتظار همیشگی برای رسیدن کتاب و مجلات از تهران تا همه را ببلعد ، او را از ندید بدیدی یک جوان شهرستانی نجات داده بود. حتی به صفحات مد خانمها هم رحم نمیکرد؛ آداب معاشرت، چگونه مهمان خوبی باشیم و رابعه!… البته طبیعی بود که اول از همه به سراغ صفحهی کریم روشنیان میرفت؛ من جاسوس شوروی در ایران بودم!
احمد دهقان را زیاد نمیشناخت. در حد مجلهاش؛ تهران مصور. میدانست که صریح تودهایها را میکوبد. برخی از مقالاتش حفرهای در ذهن حسن ایجاد میکرد. اصلا کار صفحهی من جاسوس شوروی در ایران بودم!، همین بود. از طرف دیگر، طرفدار سرسخت شاه بود. حتی برای تشییع جنازه رضا شاه هم با خانوادهی همایونی به مصر رفته بود، نماینده خلخال در مجلس و ملتزم رکاب خاندان سلطنت بود. این آخری را اگر کسی مجلهاش را نمیخواند و فقط ورق میزد هم میفهمید؛ تصویر شاه جوان در پاکستان، عکس فلان شاهزاده خانم که تابستان را در کوههای پوشیده از برف سوییس میگذراند و دوستان نزدیک شاه که همیشه مهمان افتخاری تماشاخانهی تهران بودند ….
به خاطر همینها بود که حسن نمیدانست حالا که از طرف شرکت نفت ایران و انگلیس به او مرخصی اجباری داده بودند تا به تهران بیاید با یک اسلحهی پارابلوم و ۲۴ فشنگ در کیف چرمی دستی در چمدانش، آیا میتواند به دهقان اعتماد کند و تمام اسناد را به او بدهد و خودش را خلاص کند؟… حالا که فرماندار آبادان از پشت بازجوها بیرون آمده و به او گفته بود جلوی مجلس برود و پارابلوم را به سمت مصدق یا بقایی نشانه بگیرد، تکلیف سفر انگلستان چه میشد؟… اصلا شرط رفتنش را همین گذاشته بودند!… آیا فرماندار آبادان هم حزبی بود؟… پس چرا رفقا را میگرفتند؟… حالا که او بالاخره در امتحان اعزام محصل به خارج قبول شده بود، بازی داشت پیچیده میشد! این سوالها با هزار پرسش دیگر در ذهنش منتشر میشد و سرش را سنگین میکرد.
در آینه کسی را میدید که دیگران با نام او میشناختندش؛ صورت خیسش با اخمی که در ابروها افتاده بود،پوستی خسته از راه و سفر و بیدارخوابی و تیرهتر از قبل، چشمهایی با نگاهی که هوش و سرگردانی از آنها میبارید، شانههایش که در پیرهن سفید پوشیده شده بود و کراواتش با گره شل که مثل طناب دار از گردنش آویخته بود. خسته بود. بیچارهتر از همیشه. دست در گره کراوات انداخت و با یک حرکت از دور گردن بازش کرد و روی تخت انداخت. دکمههای پیرهن را هم باز کرد؛ یکی، یکی، یکی تا به خودش برسد. به تنی که دیگران به نام او میشناختند. قالبی که آن همه فکر و خیال و رویا را در برگرفته بود تا یکی شود مثل همه. کوهی خاموش با سنگهایی در اطراف که کسی نمیدانست چه آتش مذابی در رگهاش بالا میکشد.
خم شد و سرش را فرو برد در کاسهی روشویی و شیر آب را باز کرد. قطرات آب، خنک و سبک، لای موهایش پیچید و از کنار گوشها میریخت روی گونهها و میآمد تا لبها. سردی دلچسبی که از روی شقیقهها حرکت میکرد و میآمد تا پشت پلکها. حسن آرام سرش را زیر شیر میچرخاند تا آب تمام کاسهی سرش را خیس کند و فکر و خیالها را بشورد و ببرد. خنکایی که از پوست سرش به تک تک سلولهای مغزش نفوذ میکرد و روی همه چیز پخش میشد. روی همهی خاطرات، تصاویر، آدمها؛ کفشهای ورنی پاشنه بلند فریده با جورابهای نازکش خیس میشد، لبهاش، سینما شیرین آبادان خیس میشد، کاغذهای کاهی مجلات خیس میشد، شبنامهها، کتابها، چادر مادر، آب روی زمین آبادان میدوید، روی کپرها، روی حصیر آباد، روی دیوارهای کلاس کارآموزی شرکت نفت، از زیر در آهنی زندان نشت میکرد و بالا میآمد، بالا، بالاتر… تا پایههای میز سفت چوبی که حسن را روی آن خوابانده بودند و کف پاهایش را شلاق میزدند، آب بالا میآمد تا پاهای حسن، تا خون، تا میلهی داغ آهنی که آورده بودند تا کف پاهای زخمش بکشند و اعصابش را از همان جا به هم بپیچند تا دهانش را باز کند و نام تک تک همقطارهاش را فریاد بکشد، آب بالا میآمد و صورت حسن را میپوشاند، دهانش را پر میکرد و تا تهحلقش میرفت. حسن دیگر صدا نداشت. دهانش چاهی بود که گر گرفته بود و میکوشید تا از اعماقش چیزی را بیرون بکشد. اما بیهوده بود، آب همه چیز را خفه میکرد. صدا فقط از دهان فرماندار آبادان بیرون میآمد؛ یک به یک دوستان او را صدا میزد و درهای آهنی زندانها بسته میشد. حسن دیگر صدا نداشت. او سنگ شده بود.
سرش را از زیر شیر بیرون کشید و بالا آورد. در آینه مردی با صورت خیس، نفس نفس میزد و شانههایش بالا و پایین میرفت.
شیر آب را بست. به طرف تخت آمد. از توی جیب بغل کتش، بستهی سیگار هما را با کبریت بیرون آورد. روی تخت دراز کشید و پایی را روی پای دیگر انداخت. سیگاری آتش زد و همینطور که به سقف زل زده بود و دود را از دهانش بیرون میداد، دستش را روی میز کنار تخت چرخاند و زیر سیگار را برداشت و روی موهای سینهاش گذاشت. خنکی سفال زیر سیگار، پوستش را مورمور کرد. با خودش فکر کرد؛ سنگی روی سنگ. من چه فرقی دارم با این میز، صندلی، روشویی… وقتی که مثل مهرهای مرا در این بازی، در این اتاق، در این هتل، چند قدم بالاتر از سینما متروپل، صد
قدم بالاتر از دفتر مجله تهران مصور گذاشتهاند؟!
فردا صبح، حسن با صدای ضربهای که به در اتاق میخورد، بیدار شد. آفتاب از پشت پنجرهی لخت، توی اتاق میریخت. هنوز کاملا هوشیار نشده بود که از روی تخت بلند شد و در را باز کرد. پشت در، پسر یازده، دوازده سالهی باریک و بلندی در راهرو ایستاده بود که با دیدن بدن حسن جاخورد. چشمهای گشادش را به زمین انداخت و گفت: آقا یه نفر اومده پایین، با شما کار داره.
حسن که انگار یک فوج مورچه لای موهاش میچرخیدند، دستش را میان موهاش برد و سرش را خاراند و با خودش فکر کرد؛ چقدر دلش میخواهد یک دوش آب گرم بگیرد. خمیازهای کشید و تازه متوجه بدن لختش شد، کمی خودش را پشت در پنهان کرد و گفت: کی؟
پسر گفت: می گه اسمش جاویده.
و همان طور که سرش پایین بود، راهش را گرفت و رفت. حسن در اتاق را بست. این اسم برایش غریبه بود. باز صبح شده بود و آدمهایی که زودتر از او بیدار شده بودند، بازی را شروع کرده بودند. باز هم او بازی را نمیدانست. به ساعتش نگاه کرد؛ از ده گذشته بود.
به طرف روشویی رفت؛ مردی لخت و اخمو در آینه به او خیره شده بود. حسن نمیدانست چقدر از این تصویر را خودش ساخته و چقدر کار دیگران است. نگاهش را از او گرفت. خم شد. مشتی آب به صورتش زد. برگشت. لباسهایش را پوشید. شانهای برداشت و به سمت آینه رفت. مرد هنوز به او نگاه میکرد. شانهای به موهای مرد زد. گره کراواتش را مرتب کرد. خواست از اتاق بیرون برود که یاد پارابلوم داخل چمدان افتاد؛ نباید ریسک میکرد. اگر در نبود او خدمتکار هتل برای نظافت اتاق میآمد و فضولیاش گل میکرد و در چمدان را باز میکرد، غائلهای به راه میافتاد.
کیف دستی چرمی را که پارابلوم و فشنگها در آن بود، برداشت. نمیدانست چه کسی آن پایین منتظرش است. پسر فقط گفته بود؛ آقایی. اما هیچ کس، مگر همانها که او را از آبادان فرستاده بودند، نمیدانست که او در هتل اروپا است. اگر نقشه لو رفته باشد چه؟… احتمالش ضعیف بود. فرماندار دمش به جاهای بالاتری وصل بود. اگر نه که به همین راحتی پارابلوم ارتش را دست او نمیدادند. حتما کسی خبری برایش آورده بود. کیف را توی دستش جابهجا کرد و با دست دیگر یقهی کت را مرتب کرد و از اتاق بیرون آمد. راهروی باریک هتل، با نور مهتابیها روشن شده بود. در نور سفید آنها، رنگ قرمز موکتها به کبودی میزد.
حسن از پلهها پایین آمد. جلوی میز پذیرشی که در پاگرد بود، ایستاد و از مرد کچل کوتاه قدی که پشت میز بود و دفتر بزرگی را ورق میزد، پرسید: من مسافر اتاق ۱۱ هستم. کسی دنبالم اومده؟
کچل بیآنکه به حسن نگاه کند، همانطور که دفتر را ورق میزد با سرش به پایین پلهها اشاره کرد. حسن که محل اشاره کچل را نمیدید، کمی جلوتر آمد و در پاگرد پیچید که از پلهها پایین بیاید؛ خشکش زد. یک مامور شهربانی با لباس سیاه فرم، پای پلهها منتظرش بود. حسن هول شد. خواست برگردد عقب، که مامور شهربانی گفت: من از رفقا هستم. چون از اداره اومدم، فرصت لباس عوض کردن نبود.
حسن بیآنکه حرفی بزند، آرام از پلهها پایین آمد. توی صورت مرد که ته ریشی داشت و کلاه لبهدارش تا روی چشمها را پوشانده بود، بیشتر از هر چیزی، سبیل هیتلریاش به چشم میآمد. حسن روبهروی مرد ایستاد و کیف قهوهای را به دست دیگرش داد تا با مرد دست دهد. مرد دست حسن را گرفت و او را از درگاه هتل به طرف خیابان لالهزار کشاند.
حسن گفت: جایی قراره بریم؟
-قدم بزنیم بهتره!… کمتر جلب توجه میکنه!
حسن فکر کرد؛ الان چه دلیلی وجود دارد که یکی از فشنگهام را حرام جاوید نکنم و از این خرابشده نروم؟
نمی دانست باید چه کار میکرد تا از این بازی کنار بکشد و به زندگی خودش برسد، به ادامه تحصیلش، برود انگلستان.
همانطور که از لابهلای جمعیت و از جلوی سینما متروپل رد میشدند، جاوید انگار که بحثی قدیمی را ادامه دهد، به رو به رو نگاه میکرد و آرام گفت: ساعت ۱۰ صبح شنبه، ۶ خرداد، برو جلوی مجلس٫ بقایی همان حدود میرسه. فقط حواست به تفنگ باشه. کارت که تموم شد، یه زن چادری مییاد طرفت و تفنگ رو ازت میگیره.
حسن متوجه شماره روی پارابلوم شده بود. هر شماره به نام یک نفر ارتشی ثبت شده بود و اگر تفنگ لو میرفت، خیلی ساده به سراغ صاحبش میرفتند. گفت: من کسی رو اینجا نمیشناسم!
دیگر به سر خیابان شاه رسیده بودند. جاوید برگشت به طرف حسن؛ اون شما رو میشناسه… خب! من دیگه باید برم!
حسن به صورت زرد و رنگپریده جاوید نگاه کرد و چشمهای ماتش که هیچ حسی را منعکس نمیکرد. نمیدانست چه باید بگوید، هزار سوال داشت که باید جوابش را میگرفت؛ این که چرا یک مامور شهربانی واسطه است؟… این که او از کی دستور میگیرد؟…
اما ترجیح داد چیزی نگوید و دور شدن جاوید را نگاه کند که راهش را کج کرد و به آن سوی خیابان رفت. ماجرا کلاف سردرگمی بود که از هر طرف میکشید، فقط گرههایش کورتر میشد.
حسن از خیابان شاه گذشت و به قدم زدن در لالهزار ادامه داد. شنیده بود دهقان، دفتر مجلهی تهران مصور را هم بالای تماشاخانهی تهران دایر کرده است. اما هر چند قدم یک بار، حسی او را وادار میکرد که بایستد و پشت سرش را نگاه کند؛ آدمها میرفتند، میآمدند. از جاوید خبری نبود. هر کسی سرش به کار خودش بود. اما حسن نا امنی را با خود در لالهزار میکشید. چشم به سنگفرش خیابان دوخته بود و با فکر و خیالهایش که حالا با دیدار جاوید، بیشتر هم شده بود، میرفت. زندگیاش به نخ سستی بند بود که هر آن امکان داشت پاره شود و او نابود شود. با این پارابلومی که معلوم نبود از کجا آمده بود و حالا در کیف او بود، راه رفتنش هم جرم محسوب میشد. خودش به تنهایی از پس ماجرا بر نمیآمد. باید به نیروی دیگری متوسل میشد. کسی که قدرت بیشتری داشت. اگر خودش تنها بود، به راحتی کشتن مورچهای میتوانستند، زیر پا لهاش کنند. دهقان دست کم، نماینده مجلس بود.
از جلوی تئاتر باربد گذشت. از جلوی گراند هتل. و به تئاتر تهران رسید؛ تابلوی نئون تئاتر تهران خاموش بود. اما حروف انگلیسی قرمزش بر سر در آن میدرخشید. باوجودی که جمعه بود، در تئاتر باز بود. حسن فکر کرد؛ چه حیف که فریده با او نبود!…
پیش از این که قضایای قبولی در امتحان اعزام محصل به انگلستان و این جور چیزها پیش بیاید، قرار گذاشته بودند که بعد از نامزدی با هم سفری به تهران بیایند. سری هم به لالهزار بزنند و نمایشی ببینند. چیزی شبیه ارنانی یا تاجر ونیزی یا تا این جوریم همین جوریم که راپورت اجرای شان را در تهران مصور خوانده بودند. ولی حالا حسن تنها به تماشاخانه تهران آمده بود. آن هم نه برای دیدن تئاتر، بلکه صبح که ساعت اداری بود. آمده بود تا دهقان را ببیند و خودش را از شر این پارابلوم راحت کند.
رو به روی در ورودی، در سالن تئاتر بود که بسته بود. اما از توی سالن صداهایی میآمد. انگار در حال تمرین نمایشی بودند. آن طرف، از پشت شیشههای رنگی پنجرههای مشبک، نور ملیحی از حیاط گراند هتل به سرسرای تماشاخانه میتابید و فضای دلچسبی ساخته بود. کمی جلوتر پلکانی بود که به بالا میرفت. مشخص بود که نردههای چوبیاش تازه واکس خورده و براق بود. همه جا تمیز و آراسته بود و همین پاکیزکی به حسن اطمینان میداد که قدم به جای درستی گذاشته است.
از پلهها بالا رفت. درست روبه روی پلهها، اتاقی بود که چند نفری از آن بیرون آمدند و پشت سرشان هم مرد کت و شلواری که پروندهای را هم زیر بغل زده بود، از اتاق بیرون آمد و گفت: ببخشید آقایون!… باید برم چاپخونه… فردا در خدمت هستیم.
و در اتاق را قفل کرد. بالای در اتاق، پلاکی بود که روی آن نوشته شده بود؛ مدیر داخلی.
حسن به مرد نزدیک شد: ببخشید!… آقای دهقان؟!
مرد به طرف حسن برگشت و کلید اتاق را در جیبش گذاشت: نخیر! ایشون نیستند… جنابعالی؟!
حسن گفت: با خودشون کار دارم.
مرد گفت: فردا… امروز بعید میدونم بیان!
و به طرف پلهها رفت. حسن تند به طرفش رفت و گفت: ببخشید! چطوری میتونم با خودشون قرار بذارم؟
مرد گفت: زنگ بزنید منزلشون. ساعت هفت و نیم صبح بیدار هستن. تلفن رو هم جواب میدن. تا هشت. اما بعدش دیگه خونه نیستن! مجلس و تماشاخونه و مجله و… برنامه دقیقی ندارن.
و به سرعت از پلهها پایین رفت. حسن پشت سر دیگران، آرام از پلهها پایین آمد. به طرف پنجرههای مشبک رفت و از پشت شیشههای رنگی به حیاط گراند هتل نگاه کرد؛ ردیف پنجرههای اتاقهای هتل در طبقه دوم، پردههای کشیدهی پشت پنجرهها، درخشش برگهای سبز چنارهای حیاط زیر نور آفتاب.
آن طرف، پشت این شیشههای رنگی، در آن اتاقهای آراسته، زندگی آرامی جریان داشت که هیچ ربطی به اضطراب اتاق ۱۱ هتل اروپا نداشت. حسن همان جا تصمیم گرفت به هتل بازنگردد. به خصوص حالا که سر و کله جاوید هم پیدا شده بود. دستش را به طرف جیب بغل کتش برد و تقویم کوچکش را بیرون کشید. تقویم را ورق زد. اولین چیزی که دید عکس سیاه و سفید فریده بود که با مداد قرمزی پشتش را برای حسن امضاء کرده بود. لبخند زد. دلش برای فریده تنگ شده بود. برای بوی موهاش که سرش را خم میکرد و زیر گردنش را میبوسید. ورق زد؛ خوشبختانه نمرهی تلفن یکی، دو تا از فامیلهای مادرش را داشت. ورق زد؛ فردا ۶ خرداد بود. و او نمیخواست به جلوی مجلس برود.
سه ماه پیش دوباره او را در تحصن معلمها و مهندسها گرفته بودند و با یک بازجویی ساده آزادش کرده بودند. حالا که جواب قبولیاش آمده بود، رفتنش را موکول کرده بودند به ترور مصدق یا بقایی. میگفتند این کار را انجام بده و یک هفته دیگر برو. در غیر این صورت پروندهات روی میز است؛ پرونده سال ۲۷ هم، پرونده دوران محصلی هم؛ شلوغیهای سال ۲۵٫
حسن تقویم را بست و در جیب کتش گذاشت. فکر کردن به روزهایی که بعد از ساعات کار تا صبح بیدار میماند و تلاش میکرد تا زبان انگلیسیاش را تکمیل کند، آزارش میداد. فکر کردن به این که جاوید هم در همان حزبیست که او ساعتها با عشق سعی کرده بود تا مبانی تئوریک آن را بشناسد، آزارش میداد. فکر این که او و فرماندار در یک خط هستند، دیوانهاش میکرد. چطور میتوانست از این دیوانهخانه فرارکند؟!
فردا باید به دیدن دهقان میآمد. از در تماشاخانه تهران بیرون آمد. آفتاب ظهر در خیابان لالهزار پهن شده بود و چشم را میزد. احساس کرد کسی از آن طرف خیابان نگاهش میکند. سرش را بلند کرد. کسی نبود. کیف قهوهای اش را دست به دست کرد و به طرف پایین خیابان به راه افتاد. خوش داشت تا میدان سپه پیاده برود، بعد تلفنی پیدا کند و به چند نفری زنگ بزند تا بلکه جایی را برای شب ماندن پیدا کند. حسن میدانست میدان سپه، محل اعدام خیلی از سیاسیون بود. دلش میخواست در آنجا قدمی بزند. و ناخودآگاه دستش به طرف کراواتش رفت و گرهش را شل کرد.
صبح روز ششم خرداد، حسن از طلوع آفتاب بیدار بود. میدانست که آن روز نباید در خانهی کسی بماند. نمیخواست برای صاحبخانه دردسری درست کند. مطمئن بود که نباید اطراف مجلس آفتابی شود. میدانست اگر آنجا باشد و شلیک هم نکند، امکان دارد آنها بلایی سرش بیاورند. جاوید دار و دستهاش. گفته بود آنها او را میشناسند. فقط آن قدری صبر کرد تا روز بالا بیاید و کیفش را برداشت و از خانه بیرون زد. به صاحبخانه هم گفت؛ برای کاری اداری آمده و باید زودتر برود.
و آن قدر در خیابانها و کوچههای فرعی گشت تا ساعت از ۱۰ گذشت. یازده، یک ربع کم بود که وارد کوچهی بوشهری شد. این کوچه، درست روبهروی در تئاتر تهران بود. بالای ورودی تئاتر، اتاق دهقان بود که بالکنی هم رو به لالهزار داشت. سریع از خیابان گذشت و وارد تماشاخانه شد. در سرسرا کسی نبود. اما صدای گپ و گفت و خنده از اتاق دهقان میآمد. از پلهها بالا رفت. در اتاق باز بود. پشت میز، مرد دیروزی نبود. آقای قد بلندی نشسته بود؛ حدود چهل سال. با موهای مشکی روغن زده که به دقت به عقب شانه شده بود. حسن احساس کرد فوج مورچهها دوباره میان موهایش به راه افتادند. دو روز بود که باید به حمام میرفت و میسر نشده بود. دستی میان موهایش برد.
چند نفری روی صندلیهای کنار دیوار نشسته بودند. حسن سلام کرد و وارد شد. مرد پشت میز داشت به مرد سن و سالداری که روی صندلی کناریش نشسته بود، میگفت: مرحمت بفرمایید و سفارش نامهای برای این معلم خلخالی بنویسید!… مریضه! اما دکتر قبولش نمیکنه. بهش وقت نمیده!
حسن روی صندلیکنار در نشست و کیفش را اروی زانوانش گذاشت و از مرد پهلودستیاش پرسید: ایشون آقای دهقان هستن؟
مرد با تعجب و کمی عصبی نگاهی به حسن انداخت و سرش را به تایید تکان داد. حسن صدای گفتوگوهای داخل اتاق را میشنید، اما به کلمات توجه نمیکرد. ساعت از ده گذشته بود و او در مکان ماموریت حاضر نشده بود. اصلا نمیدانست جلوی مجلس چه اتفاقی افتاده است. هر چند به نظر هم نمیرسید اتفاق عجیبی در شهر افتاده باشد. در ظاهر که همه چیز آرام بود. اما از این به بعد، نمیدانست چه بلایی بر سر خودش میآید. هر چند که هر اتفاقی ممکن بود. سرش را پایین انداخته بود و در فکر و خیال خودش بود که دید، دهقان از در بیرون میرود. سریع بلند شد و گفت: آقای دهقان!
دهقان به سمتش برگشت؛ چه فرمایشی دارید؟
حسن تا به حال فیلمی از او ندیده بود. اما میگفتند دهقان فیلم هم بازی کرده است. اصلا درس آکتوری دیده.
حسن گفت: بنده عرض خصوص داشتم. میخواستم تنها شما را ملاقات کنم.
دهقان کمی مکث کرد و گفت: از مردم خلخالی؟
حسن سرش را تکان داد: خیر!… اما اسنادی دارم که شاید به کار مجله بیاید… البته به کمک شما هم احتیاج دارم. خیلی فوری.
در همین هنگام، مرد دیروزی از کنار حسن و دهقان به آرامی گذشت.
دهقان گفت: بسیار خب… ساعت هفت عصر امروز، تشریف بیارید همین جا. زودتر از این نمیتونم… الانم عجله دارم!… باید برم.
و بی آنکه منتظر جوابی شود از پلهها پایین رفت. حسن بالای پلهها ایستاده بود و پایین رفتن دهقان را تماشا میکرد و به این فکر میکرد که شاید بهتر بود که بیشتر اصرار میکرد که باز مرد دیروزی را دید که همینطور که پای پلهها با دهقان صحبت میکرد، حسن را هم زیر نظر داشت. دهقان از مرد جدا شد و از ساختمان تئاتر بیرون رفت.
مرد هم به طرف سالن تماشاخانه رفت. از توی تماشاخانه صدای آدمها میآمد. انگار باز هم نمایشی را تمرین میکردند. حسن نمیدانست حالا باید تا ساعت هفت و نیم عصر چه کار کند. در تئاتر که نمیتوانست بماند. پیاده قدم زدنش هم به صلاح نبود. تصمیم گرفت به خیابان برود و از همان دم در تئاتر، تاکسی بگیرد و برود به هر جایی که شد تا زمان بگذرد. کتش را مرتب کرد و به سرعت از پلهها پایین آمد. جلوی تماشاخانه که رسید، تاکسیای جلوی پایش نگه داشت. حسن ابتدا جا خورد. فکر کرد شاید شناسایی شده، اما به چهره راننده که نگاه کرد، احساس کرد؛ نه! میتواند اعتماد کند. چارهای هم نداشت.
ساعت هفت عصر، اوج شلوغی لالهزار بود. مردها از سر کار برگشته بودند و خستگی کار را بازو به بازوی زنی زیبا یا به قهقهه در کنار دوستی، با رفتن به سینما یا تئاتری از تن بیرون میکردند. زنها هم با موهای میزامپلی شده و لباسهای شیک جلوی ویترین فروشگاهها و بوتیکها میچرخیدند و جدیدترین مدلها را با دست به هم نشان میدادند. چراغهای خیابان یکی، یکی روشن میشد که حسن با یک ماشین کرایهای وارد خیابان لالهزار شد و جلوی تئاتر تهران پیاده شد. در بالکن اتاق دهقان باز بود و چراغ در اتاقش میسوخت.
در سرسرا، تک و توک افرادی بودند که میرفتند و میآمدند. توی بوفه چند زن و مرد با هم گرم گرفته بودند و میخندیدند. از سر و ظاهرشان و خندههای بی تکلفشان پیدا بود که بازیگرند. در سالن تماشاخانه اما خبری نبود. انگار آن شب، برنامهای نداشتند.
حسن از پلهها بالا رفت. در اتاق دهقان بسته بود. حسن نزدیک شد و در زد. صدایی آمد که؛ بفرمایید. حسن در را باز کرد و سلام کرد و وارد شد. پشت سرش مرد دیروزی هم آمد. دهقان بستهای به طرفش گرفت و گفت: آقای والا! هشت هزار و هشتصد تومان. حقوق هنرپیشهها رو حساب کنید.
والا آن را گرفت و روی یکی از صندلیها نشست و در بسته را باز کرد.
دهقان گفت: نیازی به شمردن نیست… من شمردم… بفرمایید.
والا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. دهقان کشوی میزش را باز کرد و کاغذی را از روی میز برداشت و در کشو گذاشت و دوباره درش را بست. بعد برگشت طرف حسن و گفت: خب! در خدمتم!
حسن نمیدانست باید از کجا شروع کند. کمی مکث کرد. گفت: من از آبادان اومدم. آقای دهقان! می دونم که مجلهی شما یکی از پایگاههای ضد تودهای هاست… هر چند که من خودم … من توی آزمون اعزام به خارج شرکت نفت قبول شدم، اما منو با یه پارابلوم فرستادن تهرون که امروز صبح برم جلوی مجلس که مصدق یا بقایی رو ترور کنم…
دهقان از پشت میزش بلند شد؛ یعنی شما الان یه اسحله همراهتونه؟!
حسن در کیفش را باز کرد و تفنگ را بیرون آورد و بلند شد. دهقان از کنار میز به سمت حسن میآمد که در اتاقش باز شد و جاوید وارد شد. دیگر لباس فرم شهربانی تنش نبود. یک پیرهن سفید ساده. بدون کلاه کچلی میان سرش هم معلوم بود. حسن که از تعجب دهانش باز مانده بود با خودش فکر کرد؛ بدون کلاه، قیافهاش خنگتر است.
جاوید پارابلومی از زیر پیراهنش بیرون کشید، به طرف دهقان رفت، تفنگش را به طرفهی دهقان گرفت و شلیک کرد. دهقان از فشار شلیک به عقب افتاد. دستش به پروندههای روی میز گرفت و کاغذهای روی زمین ریخت. حسن به طرف جاوید برگشت و تا به او شلیک کند. ماشه را چکاند. ماشه را چکاند. ماشه را چکاند. اما تیری شلیک نشد. و کاغذها، هنوز روی زمین میریخت.
جاوید بی توجه به حسن از در بیرون دوید که مردی وارد شد و داد زد: آی… بیاین… دهقانو کشتن…
دهقان که خم شده بود، بلند شد و دستش را روی شکمش گذاشت و به مرد گفت: منو ببرین مریض خونه!
و با پاهای خودش از اتاق بیرون رفت.
مرد مثل یک شکاچی پرید روی حسن و تنفگش را گرفت و او را خواباند روی زمین و از پشت دستهاش را گرفت که یکدفعه در باز شد و سیل جمعیت توی اتاق ریخت و هر کس، از هر راهی که دستش میرسید حسن را زد. حسن روی زمین خم شده بود و در خودش جمع میشد و خون از سر و صورتش میریخت و همچنان کتک میخورد که والا وارد اتاق شد و گفت: نکشینش! برای بازجویی باید زنده باشه!… پارابلوم رو بدید به من!
شکارچی تفنگ را به والا داد. از پشت حسن بلند شد. موهایش را گرفت و کشید و با همان موها اورا از روی زمین بلند کرد تا بنشیند. بعد معلوم نیست از کجا تکه طنابی پیدا کردند و دستهاش را بستند تا مامور آگاهی برسد. والا کیف چرمی حسن را از روی صندلی برداشت و وارسی کرد. تقویم جیبی کوچک را بیرون آورد و ورق زد. عکس سیاه و سفید فریده روی زمین افتاد. والا خم شد، عکس را برداشت و گذاشت لای تقویم. بعد تقویم و پارابلوم را گذاشت توی کیف چرمی و درش را بست.
وقتی حسن را از تماشاخانهی تهران بیرون بردند و گردنش را به زور خم کردند تا سوار ماشین آگاهی بشود، قرص ماه توی آسمان بود. اما مردم زیادی هنوز جلوی در تماشاخانه جمع بودند. ماشین به کندی از میان جمعیت عبور کرد و سمت میدان سپه رفت. توی میدان سپه، حسن فکر کرد دلش میخواهد گره کراواتش را شل کند. اما دستهاش بسته بود.
۶ نظر
داستان شسته-رفته ای بود. منظم و یکدست تا انتها رفت. فرم روایت اما نخ نما و قدیمی بود. انتخاب راوی سوم شخص دانای کل خواننده را از فضاها و احساسات و هیجانات روایت دور میکند. این میشود که انگار که یک روایت تکراری را مطالعه میکند که برایش واکنشها خیلی اهمیت ندارد. دوم اینکه نام داستان به نظرم بی ربط بود. باقی نکات شامل شروع و پایان داستان و صحنه سازی ها به جا و مناسب بود.
اصلا چرا همچین داستانی باید نوشته بشه؟ از انتخاب همچین داستانی شوکه شدم.
کلی نگری موجود در پرسش رکسانا .م شاهکار است… با این نگاه که اصلا چرا چنین داستانی باید نوشته شود، هیچ تمدنی شکل نمیگیرد، چه برسد به اثر هنری…. اصولا هنرمند با این” اصلا” های قطعی کاری ندارد و روی مرز شک و ناامنی راه می رود…
سلام وسپاس از نویسنده گرامی
داستان مارپله خبراز نویسنده ای با استعداد می دهد اما علی رغم رعایت مولفه های خوب داستانی , متاسفانه نخ روایت را گم کرده و دچار شتاب زدگی شده است . داستان با شروع قدرت مندش خبر از یک مارپیچ می دهد و مارپیچ یعنی مسیری پر پیچ وخم و گنگ و معمایی . اما نام داستان – مارپله – معنایی دیگر دارد . از اوج به حضیض – از عرش به فرش – رسیدن است . بنابرین نام داستان ارتباطی با خود داستان ندارد . اما اگر بنا را بر همان مارپیچ – ونه مار پله – بگذاریم می طلبید که در یک سوم پایانی داستان نویسنده تا این حد پیچش و معما را ساده روایت نمی کرد . انگار یک جور بی حوصلگی و شتاب در به پایان رساندن داستان وجود داشت تا از بلند شدن داستان جلوگیری شود . در حالی که ایجاز صرفا به معنای واژگان و سطور کمتر نیست .
عدم روایت صحیح که می بایست منطقی و دقیق و با حوصله انجام می شد باعث شده داستان کمبودها و ابهاماتی داشته باشد و یک سوم ابتدایی به دو سوم انتهایی نچسبد.
اشراف نویسنده به واژگان و جزنگاری قابل قبول است و اگر حوصله بیشتری به خرج می داد و داستان را استخوان دار می کرد قطعا تاثیر بهتری داشت بخصوص اینکه کار سخت نویسنده آنجاست که از دل تاریخ باید یک روایت جدید و ویژه یا تخیلی –و احیانا جعلی !! – بسازد که کشش لازم را ایجاد کند .
با این توصیفات احساس می کنم داستان به یک بازنویسی و خانه تکانی اساسی نیاز دارد.
ممنون
فکر می کنم اسم داستان مارپله است. چون حسن – کاراکتر اصلی – وارد یک بازی می شود و اتفاقا همه چیزش را می بازد بی آنکه بخواهد…
به نظرم داستان ضعیفی بود. البته ضعیف برای قرار گرفتن در ردیف داستانهای برگزیده. نهایتا هم مشخص نشد این شخص با خودش اصطلاحا چند چند است و این بلاتکلیفی به مسیر جالبی نمیافتد و معنی تازه ای خلق نمیشود……..