ردیف سایهی درختان پیادهرو را خطکشی کرده و هیبتی یافته مثل کرکرهای بزرگ و نیمهباز که منظرهی بیرون را به پازلی با قطعات ناکامل بدل کرده. نمیدانم شاید اگر کسی این کرکره را کنار بزند تصویر حقیقتِ کرهی خاکی بالاخره خودش را نشانمان بدهد. حقیقتی که طی تمام این سالها فقط از یک قانون پیروی کرده، قانون سنگها. یعنی هرچی فشار بیشتری تحمل کنی سختتر و محکمتر و هر چی بیشتر بسوزی و حرارت ببینی شفافتر و خالصتر میشوی، مثل الماس٫ دکتر ممدوح میگفت بعدِ این همه سال تحقیق و گشتوگذار این مهمترین درسی بوده که از زمینشناسی برای زندگیاش برداشته. میگفت زمینشناس اگر زمینشناس باشد همیشه سر به زیر میماند، چشمهایش را میدوزد به زیر پایش که زمین مثل آینهی عبرت، انعکاس همه چیز را واضحتر از آنچه هست نشانش بدهد.
دستهایم را توی جیب شلوار گُرتکس فرو بردهام و دارم حین حرکت نگاه میکنم به سنگفرش ناهموار حاشیه پارک. با حالتی سینوسی موج برداشته و جایی میان اوجوفرودهای دو نقطه عطف گنبدی شکل، رسیده به جدول. میدانم اگر استاد ممدوح اینجا بود با همان صدای همیشه گرفته و خشداری که انگار از یک سرماخوردگی تاریخی ارث برده، میگفت: «هرچی میکشیم از دستِ نداشتن زیرساخت و فوندانسیون اصولیه.» و طوری کلمه زیرساخت را میکشید و کشوقوس میداد که آدم را یاد ساختوپاخت بیندازد و اینها. چند نفری با گرمکُن ورزشی، مقابلم هِنهِن کنان میدوند و گوشهای از این منظرهی مهآلود و تار اردبیل بالا پایین میپرند. همینطور خیره بهم میآیند جلو، انگار منتظرند از پشت این مه رقیق چهرهای آشنا بیرون بزند و لابد هرچه نزدیکتر میشوند بیشتر به اشتباهشان پی میبرند. این وقتِ صبح آنقدر شهر خلوت است و آدم کم میبینی که حتماً به کسی که از کنارت رد میشود نگاه میکنی. انگار مغناطیس آدمها زمانی که کماند کاربرد بیشتری دارد، انگار دورت هرچقدر خلوتتر باشد دیگران خودشان را بهت نزدیکتر حس میکنند. یکیشان وُردکاپی سفید پایش کرده با خطوط دابلیووار سیاه. از نوع کوک تمیز کفیاش به بدنه میشود حدس زد که کُرهای باشد. اگرچه دیگر تشخیصِ نوعِ کیفیتدار کرهای از همنام چینی، اندونزیایی، مالزیایی، ویتنامی و حتا گهگداری وطنیاش کار هرکسی نیست.
مینیبوس درست پارک شده مقابل تابلوی ایستگاه تاکسی خطیهای حاشیه پارک شورابیل، از آن تیوتا هیاسهای سفید و جمعوجور شرکتی است که بیشتر شبیه به وناند تا مینیبوس٫ ابرام بخش سیاه برآمدگیِ سیسانتیِ یکدرمیان سفید و سیاه جدول، یکلنگهپا ایستاده و با همان ژست بیتفاوت همیشگیاش سیگار میکشد. کف پای دیگرش را هم تکیه داده به اتیکت نام شرکتِ روی بدنهی مینیبوس و از گوشه آجِ کفش سوکیاش «بار» بیرون زده. از سر کنجکاوی و فقط برای آنکه کاری کرده باشم سعی میکنم اسمش را حدس بزنم: «گشتبار؟ کاربار؟ سربار؟»
ابرام همینطور مثل مجسمه گوشی را با کف دست چسبانده به گوشش ولی آهنگی ازش پخش نمیشود، صدایی درنمیآید، یا چیزی نمیگوید که بدانی کسی آنور خط هست یا نه. وینستونلایتی درمیآورم و پیش از چرخاندن سنگ چخماق زیپو ازش میپرسم: «همه اومدن؟»
«همه؟ نه، نیومده.»
برای آنکه خیال خودم و آن کوهِ آدمِ نگرانی که درونم است را راحت کنم، از پلهی اول مینیبوس _ ون بالا میروم و نگاهی میاندازم. نیامده ولی بیشتر دخترها طوری سر میچرخانند و نگاهم میکنند انگار بر تنهی سنگیِ آذریناسیدیم رگههای اورانیوم یافته باشند و همهشان پییِر کوری از دست داده، بندکرده باشند کشفش کنند. نمیدانم چرا اینقدر دخترها علاقهمندند معمای رفتار عجیبوغریب آدم کمحرف و تنهایی مثل من را حل کنند. انگار که برایشان مثل پرکردن جدول صفحهی آخر روزنامهی روز باشد یا سودوکو یا هر چیزی که میشود چند دقیقهای باهاش وقت را تلف کرد. سلام کرده نکرده پایین میآیم، دستی را توی جیب فرو میبرم، دست دیگر را اُریب بالا میآورم و پکی عمیق به سیگار میزنم. هوا خیلی هم سرد نیست ولی دود را که پس میدهی با بخار بازدم یکی میشود و مثل دودهی گدازهها و گازهای فورانِ نوزاییِ آتشفشانی پُروپیمان به چشم میآید و چهره ابرام را در پساش مغشوش میکند. بالاخره گوشی را از گوش برداشته ولی این بار دارد پیامکی مینویسد که میدانم قرار نیست برسد دست کسی. بیکار که میشود مدام متنی را مینویسد و پاک میکند، مینویسد و پاک میکند و آنقدر ادامه میدهد که پیامکی برسد، زنگی زده شود، حرفی پیش آید و اینها. تکیه میدهم به بدنه چرک مینیبوس _ ون، پلکهایم را میبندم و تا جایی که میشود به هم فشار میدهم. انگار که با فشار دادنشان حافظهام بهتر کار کند و بتوانم شعری که چند دقیقهای است ذهنم را به خود مشغول کرده زمزمه کنم: «کوه با نخستین سنگ آغاز میشود و انسان با اولین…»
«درد»
کسی با دست میزند به شانهام، دکتر ممدوح است. سر و گردن کج میکند و ابرو میچرخاند که برویم بالا. اخلاقش همینطوری است و تا مجبور نشود چیزی نمیگوید. کلّی نان متری، چند بستهای پنیر سفید خامهای و از آن مرباهای کوچک و تکنفرهی سفری دستش است و کفش گُرتکس شیلر و شلوار گِتردار گوچی پا کرده. میخواهم بدانم با این شلوار و کفشها به کدام یک از ارتفاعاتی که تعریفش را کرده صعود داشته یا چند غار دورافتادهی گچی، دولومیت، ماربل و ماگمایی را پیموده و بر سطح چند استالاکتیت و استالاگمیت باشکوه دست کشیده. دخترها آمارش را درآوردهاند که با وجود حلقهی رد گمکن دستش، درآستانه چهلسالگی هنوز مجرد مانده. تعطیلات که میرسد و وقت که گیرش میآید کولهاش را میبندد و میزند به دلِ کوهستان، جنگل، صحراهای دورافتاده و به قولِ آقا آنجا که عرب نی نینداخته باشد. وقت که برای سفرهای طولانی و چند روزه نیست بازهم توی خانه بند نمیشود. یکبار گفته بود قلههای سلطانساوالان، هرمداغ، کسرا، دلرآلی و جنوارداغی را بیشتر از هزاربار فتح کرده و هر بار انگار که بار اولش است. یک طورهایی دکتر ممدوح برای ما بچههای زمینشناسی شده فورون و فوننیدن مایر، با این تفاوت که آنها فتیلهی زمینشناسی ایران را روشن کردهاند و او فتیلهی ما را و از میرزابنویسی و بخوانی بدلمان کرده به شیفتههای کاوش و گشتوگذار.
طبق معمولِ روزهای سرد، درست وسط وصلتگاه سینه دست و بند انگشتانم خشکی کرده. آنقدر طی این چند وقت برای فرار از فکر و خیالهای موهوم و آه و افسوس بینتیجه دَمبل، میلهالتر، بارفیکس و اینها دست گرفتهام که پوستِ اضافه آورده و ترکیده و پوستمال شده ولی اول صبح که راه میافتادم فراموش کردم چربش کنم و پماد وازلین بزنم. مثل همیشه به دور از قشقرق معمول بقیه بچهها کنار پنجره و روی همان صندلی اول مینیبوس¬ _ ون بُغ کردهام و دارم طبق عادت با ناخن انگشت اشاره دستِ راست، کف دست چپم حفاری میکنم. عادتی که با وجود گوشزدهای خانمجان و تکهسقلمههای آقا از سرم نمیپرد. چون کسی که مثل من سندروم اِیدیاچدی داشته باشد نمیتواند همینطور بیکار یکجا بنشیند، همیشه یک مرگش هست و هیچوقت آرام نمیگیرد. اصلاً برای همین است که بهش میگویند بیشفعالی. ناخنم را مثل یک بیل مکانیکی بزرگ فرو میکنم زیر غدهی زائد پوست. پوستهی اول رسوبیاش را که میکنم، میرسم به لایههای سفیدِ گرانیتیِ سطحی. دستبردار نیستم و تا لایههای متأخر گوشتیِ کلوژیت حفر میکنم. به هستهی استخوانی زمین نرسیده، مذاب مایع سرخرنگ از محل حفاری بیرون میزند و ناخنم را نمیگذارد که ناخون باقی بماند.
«خونبار؟ خشکبار؟ دربار؟ زیانبار؟» وقت سوار شدن، اسم شرکت را نگاه نکردم و با تمام بیاهمیتیاش ذهنم را به خود مشغول کرده. میخوانم: «همه لرزش دست و دلم از آن بود که عشق پناهی گردد، تکیهگاهی نه، آرامگاهی گردد.»
لرزش دستم از همیشه بیشتر شده و نمیدانم دلیلش ضعفِ اعصاب ارثیام است یا مینیبوس _ ون تکان زیاد میخورد. یاد آقا افتادهام و روال کلی از کوره در رفتنهایش تا غُرولُند زیرِ لبی. خانمجان که دائم مشغول عذرخواهی از فامیل و آشنا جهت تُرشرفتاریهای آقا بود، مدام پیش همه تکرار میکرد: «واسه قندشِ، واسه قندشِ و الا هیچی تو دلش نیست». و تمام این سالها را با تکرار مکرر همین جمله برای خودش و ما قابل تحمل کرده بود. انگار مثل قرصی بود که باید هر روز میخورد تا دق نکند یا مثل وردی که جادو میکرد و از سرش میانداخت که نمیشود با این همه عذاب ماند و خوش بود. آقا قندش که بالا پایین میرود، به تنهایی معضلی میشود برای همه و با هر چیز سر دعوا پیدا میکند. با تیتر روزنامههای ورزشی، با دستفرمان راننده ماشینهای سنگین توی جاده، با سبُک لباس پوشیدن جوانهای نورَس توی خیابان، با زیاد چانهزدن مشتریهای خانم، با تبلیغاتی که پخش میشود میان سریال مورد علاقهاش و خلاصه از همه بیشتر با رشتهی دانشگاهی من. میگوید کار ناندربیاری نیست و دارم همهشان را معطل میکنم. منظورش از همهشان هم خودش هست و خانمجان. ولی در دفاع از خود، من هم همیشه طوری از زمینشناسی و اهمیت شناخت گُسلهای زلزلهخیز نطق میکنم که اگر مجاب نمیشود دستِ کم کوتاه بیاید. مثال همیشگی هم گسل شمال تهران است. میگویم اگر ملت زمینشناسی میدانستند، اینهمه خود را نمیچپاندند جایی اینطور زلزلهخیز و حسابنکرده اینهمه بنای پیچیده و ناامنِ اتوبان، مترو، آسمانخراش و اینها، نمیکوبیدند بروند بالا.
مینیبوس _ ون متوقف شده و آمدهایم که زیر کرکره کشیده چند درخت سپیدار صبحانه بخوریم. سهممان لیوانی آبجوش، هر دو نفر تیبکی مشترک، چهل پنجاهسانت نان متری، تکهای پنیر و کمی مربای بالنگ است، ترکیبی که هرچه هست به من یکی نمیسازد. همه را میدهم به ابرام و نصفهسهم تیبکش را میگیرم ولی آبجوش را نمیدهد و خالی میخورد. چای را که مزهمزه میکنم استاد دستش را دراز کرده و منظره ساوالان را در پسزمینهی جاده نشانمان میدهد. انگار که کسی تابلوی نقاشی شاهکاری را نشانت بدهد و بخواهد چیزی را برملا کند که میتواند عمق بدهد به نگاه آدم به اثر. سینهاش را صاف میکند و مثل همیشه شمردهشمرده و با تهلهجهی آذری شروع میکند به حرف زدن: «قدیما باور داشتن مردم، زرتشت بعد صعود به این قله رسیده به رسالت. راست و دروغش به کنار باور اگه واقعیتم نداشته باشه ارزشمنده. چون پشتش تجربه خوابیده، فرهنگ خوابیده، زندگی و تاریخ خوابیده.»
به منظرهی ساوالان که خیره میشوم، در پس آن مه رقیق با آن خطوط سفید هایلایت خوردهی برفی و آن اُبُهتِ مشتگون و وقار بیبدیل، انگار که غمواندوه سانتیمانتال درونم بهش انتقال پیدا کند، مه غلیظتر میشود و ناگهان ماشینِ پرادوی سیاهی خطِ دیدم را میشکند و دیدِ کوه را کور میکند. دقیقتر که میشوم میبینمش که با نامزدش از ماشین پیاده میشوند. از آن دخترهایی نیست که تا مجال پیدا کنند و ره به خانهی شوهر که برند دهمَن بزکدوزکشان میشود هشتادمن. خودش شلوار جین و کفشهای سفید تیمبرلندِ سفارششده پایش است و پسر از آن نیمبوتهای چرم زمُخت درونشهری که معمولاً چند تا زن توی خانهای روستایی اطراف تبریز با چرخخیاطی یا حتا گاهی دستی دوردوزیاش میکنند. هر وقت همکلاسیها کفش تخصصی میخواستند سفارش میدادند و آقا به احتساب پول راه، آبوبرق و عوارض و اینها، برایشان میفرستاد و او هم چند ماه پیش چنین کرده بود. گفته بودم که تهران، راسته بوتیکهای توپخانه، آقا بزرگترین دکان کفشهای ورزشی را دارد و هر مارک و برندی که بخواهد موجود است ولی انتخابش را به عهده خودم گذاشته بود که به آنچه نشد دلگرمم کند. تحویلش که دادم هرکار کرد پول را نگرفتم. قابل شما را ندارد و دیر که نمیشود و اینها حوالهاش نکردم، چیزی هم نگفتم که بداند چرا پول را نمیگیرم فقط سرخ شدم و سرم را انداختم پایین و خیره شدم به کفشهای آدیداس سفید و صورتی و گفتم: «چیزی نیست، باشه.» لحظهای همانطور پول را نگه داشت مقابلم، وقتی دید از دستش نمیگیرم رفت و داد به ابرام که بهم برساند. انگار ابرام شده بود پلِ معلقِ شکافِ رابطهمان و حالیام نبود که نمیشود پاگُستری تا هرکجا رفت. به روایتی از بچهها شنیده بود که از ده سالگی پای کفشها بزرگ شدهام و وقتی کسی را میبینم اول نگاه میکنم به کفشهایش و بعد سلام میکنم، دست میدهم، گپوگفت راه میاندازم و اینها، ولی باز با اینحال همان کفشهای سفارش شده را پایش کرده بود که دوباره داغم را به هزار فکروخیال و بایدونبایدِ کهنه، تازه کند.
طی همین هفته چهار پنج کلاس حیاتی مشترک باهاش را پیچانده و نرفتهام که چشممان به چشم هم نیفتد که شاید واقعاً هرآنچه از دیده رود، از دل رود. شنیدهام که او هم تا میتوانسته چنین کرده، تا چند روز پیش که خبر رسید صبح جمعه استاد گُلگشت راه انداخته. گلگشت که میگفتند یعنی قرار است برویم کوهوکمر، پژوهش و ورزش و تفریح و اینها. نمیآمدیم هم استاد چیزی نمیگفت ولی از آنجایی که طی تمام این سالها تنها نکته درخور رشتهمان شده همین گلگشتهای گهگداری، هر طور هست خودمان را میرسانیم. توی راه از سهراهی لاهرود گذشتیم، تا رسیدیم به جاده باریک و سنگلاخی که پیچ میخورد و میرفت تا دل کوهپایه. ده نشده رسیدیم به معدن متروکی که آنقدر رُسش را کشیده بودند که دیگر چیزیش باقی نمانده باشد. از شرق معدن راه افتادهایم و داریم پیاده میرویم سمت چاه معبد که چند کیلومتری آبگرم قوتورسوئی است. مسیر را راهی مالرو و باریک که پاکوب دارد و سنگچینِ روی یالها نشانمان میدهد. استاد جلودار شده و من را عقبدار دسته نچندان بزرگمان کرده. همیشه امتیاز انتهای گروه بودن در این است که میبینی همه را و رصد میکنی رفتارشان را با هم و کسی نیست که بپایدت و توی نخت باشد ولی مشکلش آنجاست که نمیشود حتا برای دقیقهای با کسی گپ زد و انگار این همان نقیصهای است که دارم باهاش از بدو خلقت بشریت دستوپنجه نرم میکنم. زیر لب میخوانم: «کوهها با هماند و تنهایند، همچو ما، با همانِ تنهایان.»
مطمئن که میشوم کسی نگاهم نمیکند ریتالینی از غلاف درمیآورم و قورت میدهم، آبی هم روش. بیریتالین میشوم آدمی که هیچوقت حواسش نیست، غرق میشوم توی خودم و روی هیچکاری نمیتوانم تمرکز کنم. بعضی از بچههای خوابگاه اسمم را گذاشتهاند قرصی، میگویند دارم به خودم تلقین میکنم که بیریتالین احمقی بیش نیستم و تلقین همراه ریتالین از راه خون وارد ناخودآگاهم میشود و از آنجا میریزد توی خودآگاهم و همین مردمگریزی را ازم میسازد که شدهام. ولی نمیدانند کسی که سندروم اِیدیاچدی دارد یا هر سندروم کوفت دیگری اعتماد به نفسش توی همین قرصهاست که میخورد. هرچند که گاهی ریتالین هم جوابگو نیست. نمیدانم از چه منبعی همهجا پیچیده بود از او خوشم آمده، با چند ریزودرشت هم قاتیاش. لابد خبر به خودش هم رسیده بود و چون میدید نه تایید میکنم و نه تکذیب، بخاری هم ازم بلند نمیشود و چیزی هم نمیگویم، تا میشد به بهانه جزوه، کتاب یا سؤالی پا پیش میگذاشت که میزان حقیقت ماجرا را بسنجد. بهخاطر حس کنجکاوی دخترانه یا هرچی، چندباری حتا از ابرام دربارهام پرسوجو کرده بود ولی هرچه بیشتر از منِ کمحرفِ سرد میکاوید کمتر دستش میآمد. زیر لب خواندم: «عشق، سوءتفاهمیست، که با یک متأسفم فراموش میشود.»
از دو یال شیبِ کم که میگذریم میرسیم کنار دهانهی چاهی که چند متری ارتفاع و سه متری قطر دارد. دکتر ممدوح میرود بالای دهانهی چاه و خیره میشود به پایین. طور خاصی هم خیره میشود، مثل مردی که به بچهاش خیره شده، یا بچهای که به اسباببازیاش. دکتر ممدوح از آنجور زمینشناسهایی است که کاوش را ارجع میداند به مطالعه و ما از آنطور دانشجویانی هستیم که توی کلاس نماندن را ارجعیت میدهیم به همه چیز٫ انگار که همهچیز از ازل درست قسمت شده باشد، او رسالتش را دنبال میکند و ما زندگیمان را، حالمان را، آنمان را و هرچیزی که زحمت نداشته باشد. توی مینیبوس _ ون که بودیم گفته بود سالها پیش، آنها که زردی یا بیماری لاعلاجی میگرفتند از کوه بالا میآمدند و از آب پرگوگرد و داغ چشمه سلطانساوالان یا چاه معبد مینوشیدند و باور داشتهاند کسی که بیمار است باید سختی راه را به جان بخرد و خودش بیاید و از چاه آب بکشد تا شفا بگیرد، که شفا هم میگرفتند لابد. باور داشتهاند قبر زرتشت جایی است نزدیک به دریاچه و گرمای وجودش آب را در آن هوای سرد چنان گرم کرده و تبرک گردانیده که بر هر درد بیدرمانی دواست. استاد همه را دور هم جمع میکند که طبق معمول تعدادیمان را از فرود منع کند. اولش که میآیی چیزی نمیگوید ولی تا میرسی پای ماجرا بهخاطر نداشتن امکانات مناسب، قدرت و توانایی لازم، تجربه کافی و خلاصه نبود صلاحیت و اینها، بیرودربایستی از ادامه منعت میکند. امیدوار بودم که اینبار ازم نخواهد همراهیشان کنم. حتا خودم را زدم به حالتی که مرضی چیزی گرفتهام و محض احتیاط چند سرفه هم تحویلش دادم ولی آنطور که میخواستم نشد که هیچ، رهبری گروه را هم سپرد بهم. خودش میخواست لباس غواصی بپوشد که استالاگمیتهای کف غار را بررسی کند. استالاگمیتی که میشد بهش بگویی «چکیده» یعنی چیزی که از سقف چکیده باشد کف غار، مثل اشک. یعنی آبی که رسوب کربنات کلسیم داشته، از غار که رد میشده تهنشینی از آهک یا آهک کریستالیذه روی سقف بهجا گذاشته و بعد از ملیونها سال قندیلی بسته و شده استالاکتیت یا چکنده؛ حالا اگر همان رسوبات شُره میکردند و میریختند کف غار، استالاگمیت میساختند و میآمدند بالا.
استاد هفت هشت نفرمان را از فرود منع کرد و نامزد او هم با آن نیمبوتهای چرم بینشان بود ولی خودش نماند و خواست که باهامان بیاید. اول به دلیل کارش توجهی نکردم و بعد خواستم سرکوب امیال کنم ولی به هر حال میدانستم اگر او هم مثل بقیه دخترهای جوانی که هنوز مُهر قبالهشان خشک نشده عاشق و دیوانه و مجنون و اینها بود، از پسر جدا نمیشد و او را به گلگشتی نمیفروخت. کارمان سخت بود و برای پایین آمدن یا باید از میخرُل استفاده میکردیم یا پلکانچوبی. پلکانچوبی نیاورده بودیم ولی دو رُل را طوری روی چاه کوبیدیم که دوام بیاورد و نیندازدمان پایین. طبق معمول ابرام داشت فضا را گرم میکرد و زده بود زیر آواز و ابرام تاتلس میخواند و پشتبندش هم ابی. اسمش ابراهیم بود و بچههای بومی و آذری زبانها ابرام صدایش میکردند و مابقی ابی. استاد که فرو رفت پشتبندش یکییکی را پایین فرستادم. باید شُل میکردی گیره لب را و تا دستت میرسید پایین میکشیدی، باز سفتش میکردی، گیره عقب را انتقال میدادی و خلاصه تا پایت میرسید کف غار و اینها. نُه نفرمان پشتبند هم فرود رفتیم و بقیه بالا ماندند که نقش پشتیبانی را ایفا کنند. البته پشتیبانی برایمان شده بود همان نخودسیاهِ لفظِ قلم.
دهانه ورودی غار شکل دهلیزی است کشیده و بلند که چاهی عمیق و بیست متری دارد. هوای دم کرده و گرفتهاش شامه را میزند و میشود بوی تند و گَس سنگآهک را احساس کرد. از همهور صدای چکیدن قطرات روی سطح آب شنیده میشود و برایم یادآور سرنگی است که آقا قندش که بالا پایین میشد درازکش به بازو داشت. خانمجان هم که میخواست ما را آرام کند و غائله و سروصدا را بخواباند میگفت بنشینیم و مراقب آقا باشیم. ما هم صاف و سیخ مینشستیم و برای آنکه کاری کرده باشیم، قطراتی که از سرِ قیفی سرنگ میچکید را میشمردیم. چون اگر صدایمان بلند میشد و آقا را از خواب میپراندیم خون جلوی چشمهایش را میگرفت و چنان عربدهای میکشید که سقف خراب شود روی سرمان.
انتهای چاه و مقابل دیوارهای بلند، دالانی باریک و ده متری قرار گرفته که طی هزارهای شاید، حرکت آب هنرمندانه شکل وی «V» تراشش داده. با شیبی که میشود رفت و رویش سُر خورد و چند دقیقهای به همان حال باقی ماند. دارم تجسم میکنم که اگر جای ده متر دهها هزار کیلومتر بود چی؟ میشد همان طور سُر خوران آستین بالا زد و ازدواج کرد؟ کار و زندگی راه انداخت و بچهدار شد؟ بزرگ کرد بچهها را و خانهبخت فرستاد؟ بعد آرام آرام سرعتت که کم میشد و نزدیک که میشدی به انتهایش، چشمهایت را میبستی و به آن فکر میکردی که حالا تهش که رسیدی چه کنی. یا هم بی هیچ، تا میشد تنها سُر میخوردی و سُر میخوردی و سُر میخوردی. انگار که این وی عظیمالجثه شده باشد مخفف زیرزمینی واژه ویژن «vision» که یعنی هم رویا و هم خیال، هم بینش و هم بصیرت، هم وحی و هم الهام.
توی تالار اول سایه روشنی افتاده بود و کافی بود کمی صبر داشته باشی که چشمهایت به تاریکی عادت کند و همهجا به قاعده دیده شود ولی همه چراغهای پیشانی را روشن کردیم. ناگهان چهار پنج کپهنور، خطی و غیرخطی افتاد روی دیوارههای غار ولی چراغ پیشانی او روشن نمیشد. توی دست گرفته بود و تکانش میداد و بهش ضربه میزد و چراغ دائم _ انگار که پلک بزنی _ داشت چهرهاش را روشن و خاموش میکرد و دل میزد. شده بود تصویری خیالی که بیستوچهاربار در ثانیه از دهانه آپارات بیرون میپرد و جایی، روی دیواری یا پردهای راست میایستد و میخکوبت میکند. نگاتیوها فِرِم به فِرِم میگذشتند و مثل ماجرای «مالنای» تورناتوره همه به جای آنکه کمکش کنیم، محوش شده بودیم. با درست شدن چراغ دوباره پشتبند هم راه افتادهایم. کف دالان را که آب گرفته پاگستری رد کردیم تا به تالاری برسیم که بام بلند و کشیده آهکیاش خوف داشت. میشد فریاد زد، جیغ کشید و عربده و مثل همه، بازتاب صدا را به بازی گرفت ولی هیچکداممان چیزی نگفتیم و در سکوت پیش رفتیم، انگار که مبهوت سکوت و آرامشش شده باشیم نه هیبت و وسعتش. مانند خیل تماشاچیانی که برای تماشای نمایش نیامدهاند و آمدهاند سالن نمایش را ببینند و بروند. یاد نمایش تختهحوضی دوازده سال پیش افتادهام که با آقا ده سالگی رفته بودیم، توی اوج مشکلات اقتصادی فلاکتبار خانواده. آقا تازه از صرافت بنُکداری افتاده بود و چند هفتهای بود که داشت از جیب میخورد. بعدِ آن هم که کفشفروشی را راه انداخت و ماجرا به همان روال قبلی برگشت. ولی قبل از آنکه ماجرا به همان روال قبلی بازگردد، رفتیم تئاتر. من محو نقشونمای معماری تالار فردوسی بودم و برق چشمها و دندانها و همه ریسه میرفتند از نمایش و اجرا و آقا فقط نشسته بود و تماشا میکرد. داستانش آن بود که میخواستند سیاه را خلاف خواستهاش زن بدهند و او هم سر لج تا میتوانست زنها را فراری میداد. تا آنکه دختری سبزهرو، کمانابرو، زنخدانچانه و هر چیز دیگری که آدم را یاد دخترهای شرقی بیندازد، دلش را ربود و جانش را به لبش رساند. سیاهزنگی هرچه کرد، دختر هم مثل همه، ازش فراری بود و راه نمیداد، تا آنکه سیاه زنگش را آویخت و سر گذاشت به کوهوکمر و آنجا که عرب نی نینداخته.
کف این تالار را هم آب برداشته. حوضچهاش گیرههای مناسبی دارد که با کمی دقت میشود تراورس از کنارش گذشت. جز استاد هیچکدام نورافکن ضد آب نداریم ولی چراغ پیشانیمان را سطح آب نگه داشتهایم تا نسوزد و توی تاریکی نمانیم. کف حوضچه استالاگمیتی بزرگ است که تا پای آب خودش را بالا کشیده و اینطور بهنظر میرسد که دارد نفس میگیرد تا دوباره چند هزار سالی برگردد زیر آب. نور را که رویش میاندازم سطح کرمرنگ و شفافش میدرخشد و رگههای قهوهایش پدیدار میشود. دیوارههای دالان پر شده از استالاکتیتهای گلکلمی مرطوب و تُرد ولی این بافت نرم ازمان امکان نصب هرگونه میخرُل میانی را گرفته. پیشقراول و قبلِ همه، سرطناب صعود میکنم و ته مسیر و روی استلاگمیتی شکلاتیکرم، کارگاهی میزنم که بقیه هم بیایند. دارم تصور میکنم اگر میخ رُل را شُل کوبیده بودم، او که بعدِ من میآمد، میخرُل تاب نمیآورد و میانداختش توی آب. آنوقت میشد من باشم که به آب میزدم و جانم را کف دستش میگذاشتم و تایتانیکوار توی آب فرو میرفتم و لابد همه که سرشان را سمت آب خم کرده بودند، چراغ پیشانیشان سطح آب را روشن میکرد و من هم همانطور که به ژرفای تاریکِ وهموخیال فرو میرفتم، دستم را به سمت نور دراز میکردم و اینها. تالار سوم دستنخوردهتر از باقی تالارها به نظر میرسد. شاید چون سختی راه باعث شده پای توریستها و کوهنوردان ساده به اینجا باز نشود و آسیب نبیند. درونش چند دخمه و دهلیز عمیق است که دکتر ممدوح اسمشان را گذاشته سیاهچاله. میگوید لابد اگر نور را هم تویشان بیندازی آنقدر پیچ میخورد که گم شود.
تَهِ حوضچه و درست مقابل ورودی دالان، از دیوارهای دو متری بالا میرویم. استاد با لباس یکسرهی سیاه و اضافات غواصیاش هِی شیرجه میزند توی آب و قوسی میگیرد و چند متری جلوتر سر از آب بیرون میکشد. آب سرد نیست ولی هیکلمان را لرز گرفته و سرعتمان را کم کرده. استاد بیهیچ، کمربند سربی به کمر و چراغ زیرآبی به پیشانی، دائم شیرجه میزند و قوس میکند. نه سردش میشود و نه لرزش میگیرد. انگار هنوز چون دوران دانشگاهِ دوسلدورفِ همیشه سرد، کنجکاو مانده و مقاوم. میتوانم درونش پسرک باهوشِ کلهسیاهی را تصور کنم که توی مرکز خریدِ پُر زرقوبرق، مدام «بیتِ» کنان هرچه دارد برای رهگذرانِ پیشانازی رو میکند. «واسْ فور اَیْن هِرْلیشِرْ تاگْ!» یا «عجب روز زیبایی!»، «شْتُرتْ اِس زی وِن ایش راَوْخِ؟» یا «اشکالی دارد سیگار بکشم؟»، «ایش هابِ میش فرایرْ» یا «من گم شدهام»، «وارُوم لاخین زی؟» یا «به من میخندید؟» و «ایست ماین دُیْچْ زُ شْلِشْت؟» یا «واقعاً آلمانی من انقدر بد است؟» و وقتی مقابل دختر بلوند رویاهایش میرسد که بیتوجه بهش و سلانهسلانه قدم برمیدارد، تازه میفهمد که هنوز کسی چیزی را که باید در آن لحظه گفت بهش نیاموخته، حالا به هر زبانی.
کف غار کمی خاک نرمونمناک ماسهای ریخته که به نسبت وسعت تالار چیزی نیست. از همان ماسههایی که طی چندهزارسال ریاضت و فشارِ جریان جزرومد و افتوخیزِ آبهای اقیانوسی به چنین وضعی درمیآید. وضعش بهکنار، سوال اصلی اینجاست که در جایی با این ارتفاع که تا چند کیلومتریاش از دریا و دریاچه خبری نیست چه رسد به اقیانوس چه میکند؟ هر کس نظری میدهد و نظریهای میتراشد، استاد به من که اشاره میکند لحظهای میخواهم او را خطاب قرار بدهم و بالاخره حرفی را که باید بزنم. خیره شوم توی چشمهایش و نفسی عمیق بکشم و با صدای رسا بگویم: «حتماً نباید تو اقیانوس باشی که پدرت دربیاد و ریزریز شی.» یا بگویم: «حالا که دیگه به این وضع دراومدن، چرا و چطورش چه اهمیتی داره؟» یا حتا بگویم: «اگه نمیدونیم چطور اومدن اینجا، ولی میتونیم برشون گردونیم به همون جایی که باید میبودن و بهش تعلق دارن!» ولی خیلی آرام و شمردهشمرده مثل کسی که نوشتهای از روی کاغذ میخواند، سرم را میاندازم پایین و میگویم: «حتماً سیلی چیزی آبرفتها رو برداشته آورده تا اینجا.» استاد احتمال همه را رد میکند و از دوره سنگشناسی مزوزوییک و ژوراسیک میگوید که آبهای اقیانوسی به دریاچه مازندران راه داشته، ولی من دارم به شعری فکر میکنم که انگار همهی حرفم را یکجا گفته. زیر لب زمزمه میکنم: «… و فاصله تجربهای بیهوده است. کوهها در فاصله سردند.»
طی مسیر مدام به چشمکزدنی فلاش ثبت لحظهها دالان را روشن و خاموش میکند. برای من مثل تصویر کسی است که در اتاقی تاریک ماشه را فشار داده و همهچیز را با لمسی کوچک تمام کرده. یا مثل چراغی که آخرین نفسهایش را کشیده و پلکهای آخر را میزند. همه میایستند که عکس یادگاری بگیرند، عکسهای سلفی، دو نفره، سه نفره و دستهجمعی با لبهای خندان، کشآمده، غنچه و ماست و اینها ولی من در هیچکدام از این ثبت لحظهها شراکتی ندارم، نه به عنوان عکاس و نه سوژه. نمیخواهم زمان یکآن فلاش بزند و دَنگ، خیره شوم به ابدی که نمیدانم چه در پسش خوابیده. مثل نوسنگی که پس از حرارت و فشارهای ادواری هنوز نمیداند الماس و یاقوت کبود میشود یا خاک و شن. انگار که زرتشت درونم به رسالتش که پی نبرده در شکوگمان مانده که اصلاً رسالتی دارد یا نه. چندتایی ظرف، سطل و چوب سطح آبِ حوضچه افتاده که میشود حدس زد برای اهالی دهاتهای اطراف باشد. انگار وقت برداشتن آب و حین بالا کشیدن، طناب فرسودهشان به جایی نوکتیز گیر کرده و پاره شده.
بیدلیل و ناگهانی خم میشوم به یکییکی را از کفِ آب جمع کردن. استاد و بقیه بچهها هم ماتومبهوت ایستادهاند و بیآنکه چیزی بگویند خیره شدهاند بهم. او که به کمک میآید، انگار بقیه هم به دنبالش کشیده میشوند، حتا دکتر ممدوح. همه را جمع میکنیم و با طناب میفرستیم بالا. بعد هم یکییکی بعدِ استاد صعود میکنند و فقط میمانیم من و این دالان تاریک و بزرگ که تازه به هم خو گرفته بودیم. گیره لب را سفت میکنم و گیرهی عقب را تا میشود بالا میکشم. چشمهایم به تاریکی عادت کرده و هرچه به نور نزدیکتر میشوم، بیشتر میسوزد و کوچکتر میشود. انگار که بزرگی و کوچکی چشمهای آدم فقط به میزان نوری باشد که بهش میتابد، نه به ژنتیک، نژاد و دیگر طبقهبندیها. به بالا که میرسم و سرم را که از ورودی غار بیرون میآورم خورشید که زیاد پشت ابر نمانده، طوری عمود میتابد بر سرم و چشمهایم را کوچک میکند که سخت میشود دوباره بازشان کنم.
۱۳ نظر
داستان بسیار خوب و خلاقانه ای بود لذت بردم از خواندنش مرسی .
داستان گیرایی را خواندم. استفاده از اشعار احمد شاملو و تصویرها و فضاسازی های ناب در این داستان برگ برنده میباشد و دلیل آنکه بشود تا انتها خواندش. نگاه جالب و پیچیده راوی به اتفاقات و منطق نهفته در پشت هر مسئله هم یکی از ویژگی هایی بود که در داستان هایی که تا اینجا خواندم وجود نداشته. هرچند شاید نبود داستانی محوری ماجرا را دچار چالش کرده و بعضی جاهای داستان را کسل کننده کرده. ولی در مجموع داستان خوبی بود.
زبان شاعرانه و تفاسیر فیلسوفانه قشنگی داشت. اگه اینا نبود نمی تونستم اسم مارک های خارجی و اصطلاحات کوهنوری و عبارات علمی زمین شناسی رو تحملش کنم. ترکیب قشنگ و شیرینی ساخته بود. قصه اش چی؟ قصه اش کجا بود؟ یاد خداحافظی طولانی موتمن افتادم. یه چیزای خوشگلی که کنار هم بودن ولی قصه اش؟ نویسنده اش که معلومه مرد بوده و خاصیت نوشته های مردونه هم همینه انگار که گفتم. با خسته نباشید به نویسنده بابت این لذت خاصی که به من داد.
داستان زیبایی بود.افت و خیزهای حیاب شده،نخ زمین شناشی که کل داستان را به هم متصل می کرد خیلی خوب بود. حالات مختلف روحی و عشقی که بی دلیل در درون راوی سرکوب می شد زیبا و جالب بیان شده بود.
دو یا سه پاراگراف اوّل خیلی گیرا نبود و چند جا به نظرم غلط املایی داشت. در ضمن دلیل توصیفهای تخصصی لباسهای ورزشی را نفهمیدم.
دایتان هنرمندانه نوشته شده بود. برای نویسنده آرزوی موفقیّتهای روزافزون دارم.
ضعیف بود و خاطره نگاری محض. تشخیص داستان از واقعیت روزمره توی نوشتن کارسختیه. هر روایتی داستان نیست. اما اسم قشنگی داره این داستان.
در ضمن یک سوال اینطور که نوشته اید اسم نویسنده ها به این دلیل نوشته نشده چون گروه داوران نباید اطلاعی داشته باشن از اسم نویسنده های برگزیده تا داوری درست انجام بشه اما اگر نویسنده ای خودش داستانش رو توی فضای مجازی منتشر کنه و لینک بده به سایت شما اون وقت مشخص می شه داستان مربوط به کدوم نویسنده س! شاید داوران هم مطلع بشن یا … توی فیس بوک ممکنه نویسنده ای لینک داستان خودش رو بذاره… مثلن. مرسی .
داستان یک دانشجوی زمین شناسی است که از تهران به تبریز یا اردبیل آمده. علاقه مند به دختری شده ولی قادر به بیان علاقه اش نشده. در طول داستان روایت یک گل گشت تحقیقاتی و پژوهشی به همراه استاد زمین شناسی دانشگاه است.
داستان روند بسیار کندی دارد و این از جذابت آن کاسته است. کنش و واکنش چندانی ندارد و فاقد یک طرح داستانی است. چند جایی احساس کردم از مضارع به ماضی رفت و برگشت داشت. جمله بندی های ناقصی هم در جای جای داستان وجود داشت.
تصویرهاش خوب بود ولی قصه قوی نبود.
چرا این آقای ابراهیم میاد کل داستان رو لو میده. خواهشا بعضی جاهاش رو با نقطهچین درست کنید وقتی داره داستان رو لو میده و لذت رو از ما میگیره.
داستان خیلی جالبی بود من به نوبه خودم تشکر میکنم. خیلی خوشم اومد
سلام وسپاس
داستان شروع خوبی نداشت اما در ادامه گیرا شد. شخصیت پردازی تا حدودی قابل قبول بود اما پرداخت درونیات راوی و ارتباط با ” v” کاش پخته تر می شد. بخصوص معانی و تاویل هایی که می شد از رابطه ” او ” و راوی و غاری که داشت کشف می شد . شک و تردید باید پرداخت قوی تری می شد. من منتظر بودم راوی که آخرین نفر از گروه بوده بعد از پایان کاووش در لحظه آخر طنابها را قطع کند و تصمیم بگیرد که در غار بماند .
و یا حداقل ” v” کارکرد بهتری در داستان داشته باشد .
به لحاظ ساختاری فقط اندکی در فضا سازی ضعیف بود و ما نمی توانستیم مراحل مختلف غار را ببینیم .
به نظر تم کار قوی بود و نویسنده دو امر را به موازات می خواست که به پیش ببرد : یکی درونیات مشوش راوی که خیلی مجال بروز و ظهور نداشت و دیگری درونیات زمین – به عنوان منبع خلقت بشر. که باز هم هرکسی خبر از اسرار آن ندارد. و پیوند درون انسان و طبیعت اتفاق خوبی در داستان بود .
به هر لحاظ داستانی فلسفی و گیرایی بود که مطمئن هستم در بازنویسی های مکرر , داستانی استخوان دار و کشش درا خواهد شد.
آقا اون کلمه روی مینی بوس چی بود آخرش؟
متاسفانه خودم هم نمیدونم.
وای خیلی داستان خوبی بود. ممنون از شما
چطوری داستان به این بدیمی تونه درو۲۰ داستان نهایی باشه. هیچ چی جز یهسری فضا سازی نداشت. ضعیف ضعیف ضعیف ضعیف