آرمان ریاحی: برخی میگویند «بهشت جای احمقهاست»، ولی کافی است چندین بار فیلمهای اولیویا دِ هاویلند بهخصوص بربادرفته را ببینید تا بهشت را درک کنید بدون آنکه او را احمق بیابید. فقط حضور شخصیت بسیار مثبت این بازیگر کلاسیک سینما کافی بود تا این جملهی معروف به گزارهای پوک تبدیل شود.
اگر فکر میکرد کسی ممکن است از او برنجد، جوری نگاهش میکرد عذرخواهانه و نامطمئن از خودش که تعجب میکردیم. ولی وقتی میدیدیم زود از هر چیزی شگفتزده میشود و جهان برایش تازگی دارد، زود میفهمیدیمش. انگار هر پدیدهای را تازه کشف میکرد و در این کشف جز نیکی نمیدید. سیمایی که دِ هاویلند از خودش در سینما ساخت، تنزهطلب نبود که خود یکسره پاک و منزه بود.
همبازیاش کلارک گیبل در نقش «رت باتلر» در پایان فیلم پرآوازهی بربادرفته وقتی ملانی همیلتون بر اثر بارداری مرگبار از دنیا میرود، دربارهاش به اسکارلت اوهارا میگوید: «او تمام وجودش قلب بود.»
زنی نیکسیرت به وسعت یک قلب. انسانهایی که خوشخوی و خوشمنظرند، این پرسش را پیش روی ما مینهند: آیا خوی زیبا چهرهی آدمی را خوب جلوه میدهد یا چهرهی خوب سیرت انسان را مانند خودش میکند؟
نگاهی به فیلم «وارث» (۱۹۴۹) اثر ویلیام وایلر شاید جوابی درخور به این سؤال بدهد. کاترین تنها دختر دکتر اسلوپر با بازی رالف ریچاردسون است که در یک میهمانی عاشق جوانی خوشبر-و-رو به نام موریس میشود. دلباختگی او آنقدر عمیق است که پدر متمول و بانفوذ و خوشآوازهی شهر را نسبت به انگیزهی جوان بدبین میکند.
او دختر خود را بیاستعداد و بیدست و پا میداند و از سادهدلیِ تنها وارث خود نگران است. پس شرطی پیش پای دو جوان شیفته میگذارد: هر دو برای این وصلت باید از ارث و حمایت پدر بگذرند. آنها قبول میکنند، ولی در لحظهی آخر، جوان ذات طماع خود را آشکار میکند و دختر را ترک میگوید، بیآنکه به او بگوید.
اولیویا دی هاویلند تحول شخصیت کاترین را، از دوشیزهای چشموگوشبسته و خجول که تمایل طبیعیاش برای تشکیل خانواده و ازدواج نادیده گرفته شده به زنی که پس از مرگ پدر مستقل میاندیشد، با تسلطی مثالزدنی نمایش میدهد.
نگاه مقتدرانهی او در پایان فیلم، وقتی مرد فرصتطلب بر درِ خانهاش میکوبد و نامش را فریاد میزند، بعد از گذشت بیش از هفتاد سال از زمان ساخته شدن فیلم، دیدنی است. زن زیبای پاکطینت حالا آنقدر پخته شده که در بهشت خصائل نیکو احمق نباشد.
«وارث» نمایشگر صادق روح زمانهای بود که داستان فیلم در آن میگذشت؛ نیمهی دوم قرن نوزدهم و زنانی که بهتدریج از پیلهی اقتدار مردان درمیآمدند و استقلال فکر و عمل میخواستند. در چنین زمینهی اجتماعی ویژهای، تحول کاترین میتوانست نشانههای اولیهی برابرخواهی زنان و فمینیسم ابتدای قرن پیشِ رو را علامتگذاری کند.
سیرت زیبا حالا از چهرهی خوب فاصله میگرفت و لزوماً این برهمنمایی از واقعیتِ پیشین فاصله میگرفت و پیچیده میشد و اخلاق ویکتوریایی جای خود را به واسازیهای قرن نو میسپرد؛ همان قرنی که اختراعات جدید با انقلاب صنعتی و اکتشافات روانشناختی و پیشرفت علوم اجتماعی، انسان جدیدی را میآفرید که از زیستن توقعات جدیدی داشت.
اولیویا دِ هاویلند برای این فیلم ملودرام رمانتیک دومین اسکار خود را گرفت و مُهری پررنگ به پایان یک دورهی حرفهای گذاشت؛ همان دورهای که از نیمهی دههی سی میلادی آغاز شده بود، با فیلمهایی مردمپسند مانند «کاپیتان بلاد» (۱۹۳۵) و «ماجراهای رابین هود» (۱۹۳۸) که در آنها با ارول فلینِ ماجراجو همبازی بود و به نظر میرسید ماریان زیبا جفتی دلپذیر برای رابین هود شوخطبع و شجاع و پرجنبوجوش است.
این سلسله فیلمها آنقدر به اولیویا دی هاویلند وجههی مثبت داده بودند که تهیهکنندهی بربادرفته در پایان دههی سی تردیدی در سپردن نقش فرشتهگون ملانی همیلتون به خود راه نداد؛ زنی ساده و عاشق خانواده که در برابر روان پیچیدهی اسکارلت، مانند تجلی خیر جلوه میکرد.
بدلی بود در برابر مزاج آتشین زنی که میخواست جهان را تسخیر کند؛ کسی که اگر هم میخواست، نمیتوانست بد باشد؛ صورت مثالی یک مادر-معشوق که بهمثابهی زمین، در اصل داستان خیلی خوب پرداخت شده بود و ارزشهای سنتی در معرض اضمحلال را بازمیتابانْد.
او هیچکس را بد نمیدید و بخشنده بود و نظری پاک و خطاپوش داشت، آنگونه که اسکارلتِ عاشق را که با همسر خودش بدعهد بود و به شوهر او، اشلی، چشم داشت، در میهمانی تولد اشلی بهآنی در آغوش گرفت و زهر آن جوّ سنگین را از بین برد.
او هرگز نمیتوانست مانند زنان دیگر هالیوود پیچیده باشد و خودش هم مایل بود وقار یک بانو را بازتاب دهد. آنچنانکه نقش تاریک بلانش دوبوآ در فیلم ماندگار «اتوبوسی به نام هوس» (۱۹۵۱) را نپذیرفت و قرعه به نام «ویوین لی» افتاد که پرسونای روانرنجور و توجهطلب بلانش با شخصیت واقعیاش اینهمانی داشت.
او بهتنهایی قانونِ «هرچه نقشِ منفی قویتر، درام قویتر» را وارونه کرد. در واقع او به نقشهای مثبت جان میداد و پرتوانشان میکرد و چنان آنها را پذیرفتنی میکرد تا باور کنیم نقش خوب از نقشهای منفی بهتر است و برای نقشهای مثبت زحمت بیشتری باید کشید. او تاریک نبود و مانند بلانش در سایهها پناه نمیگرفت.
سینمای هالیوود از کاراکترها تصویری رؤیایی میسازد و تبدیل به شمایلشان میکند. شمایل دِ هاویلند بهخصوص در بربادرفته نمایش جاودانگی خوبی بود، و پلشتی و حسادت و حرص و طمع در آن راه نداشت.
دِ هاویلند مجسمهی سادگی با جبینی روشن بود و با اینکه نزدیک به پنجاه فیلم بازی کرد، راز ماندگاری او در نقشآفرینیاش در فیلم عظیم بربادرفته است.
بربادرفته از دیدهشدهترین فیلمهای تاریخ سینماست و همین فیلم، ملانیِ معصوم را جاودانه کرد.
با وجود تربیت محافظهکارانهاش، خوشبینی ذاتی ملانی از شکلگیری تمدنی در حال تکوین با اخلاقیات نو در هراس نبود. تقدیرمآبیِ خانوادههای اصطلاحاً اصیلزاده و وابسته به زمین در منطق داستان نشانهی بلاهت نبود، بلکه در برابر ذات سرکش و منفعتباور و لذتجوی آدمیان قد علم میکرد.
بیهوده نبود که ملانی برای سرگرمی و شاید فرار از اضطراب ناشی از خطری که جان همسرانشان را تهدید میکرد، کتاب «دیوید کاپرفیلد» اثر چارلز دیکنز را گشود تا این پیامبر اخلاقی عصر ویکتوریا به آنان آرامش ببخشد. توکل و اعتقاد به تفضل خداوند در ذات ملانی همیلتون بود و جذبهی دِ هاویلند و شمایل متعارف او با چنین تمایزی تشخص مییافت.
او شاید مانند بت دیویس یا گرتا گاربو مقتدر نبود، ولی کیفیت روانش چیزی از آنها کم نداشت. آنها میتوانستند خدعهگر و نیرنگباز باشند و او از این ویژگیها بیبهره بود.
دِ هاویلند در فیلم بربادرفته تنها کس از میان قهرمانان اصلی است که میمیرد، ولی حیرتانگیز آن که در زندگی واقعی، همچون میراثی زنده، از دیگر بازیگران بربادرفته بیشتر عمر کرد تا در ۱۰۴ سالگی عاقبت چشم بر جهان بست.
شاید بتوان به طور ضمنی این را در اشارهای کنایهدار در ابتدای فیلم «هرکس سوی خودش» (۱۹۴۶) دریافت که اولین اسکار نقش اول زن را برای این فیلم گرفت. دِ هاویلند به مردی که در پشتبام کار و زندگی میکند، میگوید: «ایستادن و مراقبت کردن از پشتبام یک چیز است، ولی بالا رفتن از آن چیز دیگری است.»
به این ترتیب میتوان جانِ بازی اولیویا دِ هاویلند را در دو کلمه جمع بست: اصالت دادن به یکرنگی و تفوق امر خوب بر بدی. و نهایتاً اینکه با دیدن او باور میکنیم که «بهشت جای احمقها نیست!»
۲ نظر
این سوال واقعی بود یا فقط برای زیبایی جمله بندیش مطرحش کردید؟ “آیا خوی زیبا چهرهی آدمی را خوب جلوه میدهد یا چهرهی خوب سیرت انسان را مانند خودش میکند؟”
بسیار جالب و خواتدی بود…. آفرین