در جستوجوی مضمونِ مشترک میان آثارِ خسرو سینایی
آرمان ریاحی: خسرو سینایی موسیقیدان بود و نوازنده. درس موسیقی خوانده بود، ولی از درون لنز دوربینهای ۳۵ میلیمتری و دستگاههای موویلا و اسلایسرهای قطع راش خود را به ما شناسانْد.
این گرانقدرِ قدرنادیده، با طبع بلند سازشناپذیرش، از مناسبات قدرت و ثروت سفارش نمیگرفت و همین پراکندهکار و کمکارش کرده بود: هنرمندِ کارهای نکرده، آثار نیافریده، هنرمندِ خانهمانیهای ناگزیر و دردهای ثبتنکرده بر نگاتیو سینمایی که متفاوتهای متفکر را به گوشههایی میراند تا کتک بخورند و ناامید شوند.
با اینحال، آنقدر هنرآفرینی کرد تا بتوان کارنامهی سینماییاش را بازخوانی کرد و او را بدون هیچ درنگی در زمرهی فیلمسازهای صاحبسبک قرار داد، هرچند چنین بازخوانیای در حوصلهی تنگ یک مقاله نمیگنجد.
برای همین شاید بتوان برای ورود به جهان فکری و هنری خسرو سینایی، از یکی از مستندهای کلیدیاش آغاز کرد که در میانهی راه ساخته بود، و با واکاوی آن به پس و پشت فهرست آفریدههایش نگاهی انداخت.
وقتی او فیلم مستند بلند «تهران امروز» (۱۳۵۶) را میساخت، هیچکس نمیتوانست پیشبینی کند که یک سال بعد از ثبت و تدوین تصاویر کنجکاوانهی او از جامعهی شهری آن روزگار، ایران به ناگهان یک انقلاب سیاسی را از سر خواهد گذراند که با دگرگونیای عمیق، حیات اجتماعی یک ملت را برای دههها به تلاطم خواهد انداخت.
نگاه سینایی به جامعهی نیمهی دوم دههی پنجاه، متعجب و پرسشگر است و گاه حسرتبار.
فیلم با گردشی کوتاه در کوچههای قدیمی با درهای چوبی و کوبهای شروع میشود و ما را در میان مردمان سنتی در بازار میگردانَد. مکانها و بدنهایی که این مکانها را تعریف کردهاند، درهمآمیزی پرتضادی دارند.
ما از شمسالعماره به لالهزار و از میدان فردوسی به بلوار الیزابت پرتاب میشویم و بعد به نمایشگاههای برج میدان شهیاد که با مدرنترین وسایل سمعی و بصری روز تجهیز شده بودند؛ همان مکانی که تاریخ کهن ایران را با اسلاید و نمایشگرهای روزآمد به بازدیدکنندگان نشان میدادند و خسرو سینایی ناگهان برق طلای یک ریتون باستانی را قطع میکند به درخشش طلای ویترینی در بازار، جنب شمسالعماره.
شاید جانمایهی جستجوی فکری خسرو سینایی را بشود در همین تقطیع پی گرفت: کوششی جانفرسا برای یافتن هویت؛ همان هویتطلبیای که هنرمند همنسلش، بهرام بیضایی، از اساس در آن تشکیک کرد و با ایراد تردید در وجود چنین هویتی، در نمایشنامههایش، لرزه بر پیکرهی تاریخ ایرانیان انداخت. ولی این مضمون برای خسرو سینایی محملی برای کاویدنی جانکاه بود.
او در ادامه به نقارهخانه میرسد و سردر باغ ملی، و بعد به میدان بهارستان و مجلس شورای ملی سفر میکند؛ همان نهاد بهجامانده از مشروطیت، و در کنارش مسجد سپهسالار با نوای اذان… سینایی به همنشینی بیتضاد دین و قدرت در هفتاد سالگی انقلاب مشروطه بیاعتنا نیست.
تنوع نماهای تهران امروز چنان بسیار است که گویی خسرو سینایی بیشتر مبلمان شهری زمانهاش را تصویر میکند.
ما از معماری پستمدرن تئاتر شهر در میان پارک دانشجو که در محوطهاش مجسمههای -اکنون نابودشدهی- بهمن محصص قرار داشت، به نمایش دوبارهی هیکل عظیم مسجد میرسیم که در جوارش مراسم عاشورای حسینی بهپاست.
این نمایش یک سال پیش از انقلاب ۵۷ آیا ما را به متن یک جامعهی ملتهب هدایت میکند که سویهی چندگانهی هویت ایرانی، با چرخشی حیرتانگیز، به سمتی میل میکند که هویت تازهیاب تجدد را به پس میرانْد؟
این پسرانش عظیم را در نماهای دلگشای کارگردان از صف جوانان جویای دانش برای ورود به دانشگاه، در قیاس با نگاه فاصلهدارش از سوژههای مراسم آئینی عزاداری امام حسین میتوان احساس کرد. در این جا کارگردان برای نزدیک شدن به فیگورها و بدنها هیچ درنگی به خود راه نمیدهد. زنان چادری در کنار بیحجابها آمادهی امتحاناند؛ فنری که جمع شده و آمادهی انفجار است.
در اینجا گوینده به زبان انگلیسی میگوید تهران شهری است پرتضاد و پیچیده…
داریوش شایگان، اندیشمند برجستهی ایرانی، هویت ایرانیان را در سه ساحت تعریف میکند: هویت باستانی، هویت اسلامی که با مذهب شیعهی اثناعشری متمایز میشود، و هویت مدرن.
در شبهای تهران، هر سه ساحت را در مکانهای تعیینشده برایشان میبینیم و گاه تداخل و همآمیزی حیرتبارشان را.
بیهوده نبود که فیلمساز در ابتدای فیلمش از موسیقی دریغناک ترانهی «شبهای تهران»، به پیشدرآمد تصنیف عبدالوهاب شهیدی میرسد که میدانیم چه میخواند: «اون نگاه گرم تو، جام شرابه… اما سرابه…»
استفاده از لنزهایی با فاصلهی کانونی بلند برای نشان دادن مردم کوچه و بازار و خیابان و فشرده کردن فواصل سوژهها، همچون یک پیشآگهی از آنچه پیش روی تاریخ قرار دارد و تقدیر یک سرزمین را رقم خواهد زد، هشدارگو و مبیّن است.
در این فیلم، زن سرخپوش مجهولالهویه در میدان فردوسی، از ابتدا تا انتها، مانند یک موتیف حضوری تعیینکننده دارد؛ زنی که پیدایش او و حضور و گم شدنش در زمانی سیساله در طوفانی از شایعات و قصههای بیسروته عاشقانه و افسانهها پیچیده شده بود.
در جایی از فیلم، دوباره با تقطیعی پرمعنا از یک کنسرت موسیقی کلاسیک در تالار رودکی به موزهی ایرانباستان پرتاب میشویم؛ همانجایی که تندیسها، بتوارهها و اشیاء مفرغین و سفالینهها در خاموشی تمدنهای مرده به ما زل میزنند و هویتی دیگر را به بازماندگانی که از پس هزارهها تماشایشان میکنند، تحمیل میکنند.
در جایی دیگر، جواهرات موزهی سلطنتی دوباره قطع میشود به زن سرخپوش میدان فردوسی؛ همان زنی که در کنایهدارترین شکل ممکن، میدانی را مأمن سرگردانیها و آشفتگیاش قرار داده بود که نام یکی از نمادهای مهم هویت ایرانی را بر خود دارد و مجسمهی حماسهسرای بزرگ با این نشانهی تهران آن روزگار در ناسازگاری عجیبی به سر میبُرد. این زن در «تهران امروز» به یک یادگار و هویت گمشده تبدیل گشته و در یک منظر وارونه، او بود که زمانی به میدان فردوسی هویت میداد.
تقطیع خسرو سینایی در انتهای فیلم، از یک مسابقهی فوتبال ملی که در آن تماشاگران یکصدا نام ایران را فریاد میزنند به زن سرخپوش میدان فردوسی، بر این گمگشتگی تأکید میگذارد. و باز همان پویندگی برای کشف اینکه ما در تهران امروز که هستیم؟
خسرو سینایی از میانههای فیلم با نمایش تهرانِ تحولیافته و بافت متفاوتش با بزرگراهها، خودروها، شهربازیها، ساختمانهای بلندمرتبه و فروشگاهی مدرنش و با کابارهها، سینماها و کافههایش، روایتگر سنگینیِ هویت جدید و پیشرو است؛ شهری مدرن، در روندی گسترشیابنده، شهر کهنهی پیش از خود را میبلعد.
چگونه میتوان جامعهای را تعریف کرد که شهری را بهوجود آوردهاند که زنان شیکپوش در دستی سیگار گرفتهاند و کف دست دیگر خود را به پیرمرد کفبین سپردهاند؟ یا زنی که با عینک آفتابی در زورخانهای سنتی به تماشای زورمندان کبادهکش نشسته است؟ این تضادها بهظاهر از هم دل میبرند، درحالیکه نمیدانند این همچشمی خیلی زود به رودررویی میانجامد.
در پایان فیلم، که رفتگر برگهای مردهی درختان را از کف خیابان جارو میکند، قطعهای پیدرپیخسرو سینایی به تصاویر تهرانِ قدیم حسرتی را بیدار میکند؛ اینجا جارویی هست که خاطرههای ما را از حافظهی آسیبدیدهمان میروبد.
واریاسیونی از موسیقی «شبهای تهران»، تصاویر پرترههای سنتی و مدرن را کنار هم مینشانَد و ما را به متن پیچیدگی دعوت میکند. یافتن هویت کاری بس دشوار است و شاید ناممکن، ولی این مانع از کاوش نیست؛ همان کاوشی که در بیشتر فیلمهای خسرو سینایی به مخاطبش جرئت اندیشیدن میدهد.
همین انگیزه برای کند و کاو ما را به مضمون دیگری در آثار خسرو سینایی پیوند میزند: مفهوم فقدان. چیزی در این میان مفقود شده است. امر فقدان، هویت را مخدوش میکند و ما را به جستوجو وامیدارد؛ چیزیکه در تاریخ تکهتکهی این سرزمین گم شده است و مدام ما را سؤالباران میکند: ما که هستیم و چگونه خود را تعریف میکنیم؟
این هویت تحلیلرفته به زیبایی تمام در مستند کوتاه حاج مصورالملکی تصویر میشود. این فیلم حکایتی موجز است از مردی تصویرگر که در تمام رشتههای نقاشی تبحر داشت و استاد کامل نگارگری ایرانی بود. حالا او در پیری به انتظار مردن، ساعت بزرگ دیواری را نگاه میکند، در میان صنوبرهای سالخورده راه میرود و گاه به زنهایی که از کنارش میگذرند، مینگرد. نگاه به آنان، برایش یادآور همان نگارههای مهلقایی است که زمانی سر و زلفشان را بر دیوار نقش میزد.
خسرو سینایی زمانی در توضیح فیلمش گفته بود که این انتظار و امید به شهرت و قدر دانستنهای پس از مرگ، انگیزهی او برای انتخاب سوژهاش بوده است؛ همان زوالی که جز ملال کشدار روزهای ازکارافتادگی چیزی از افتخار گذشته ندارد.
«گفتوگو با سایه» یکی از نمونهایترین فیلمهای مستند-داستانی خسرو سینایی است که در آن چند مرد پشت میزی نشستهاند تا روح صادق هدایت را احضار کنند و از او ناگفتههایی را بشنوند؛ همان نویسندهی پرآوازهای که مردم بیش از آنکه آثارش را خوانده باشند، دربارهی خودش کنجکاوند!
در جایی از فیلم، استاد دانشگاه، جوان روزنامهنگار را به میدان فردوسی میبرد و پاتوقهای نابودشدهی این نویسنده را که تغییر کاربری دادهاند و از کافه به داروخانه و یا ساختمانی متروک تبدیل شدهاند، نشانش میدهد.
جوان از او میپرسد پس من از چه عکس بگیرم؟ و مرد جواب میدهد از هیچی. انگار که این شهر یکشبه از زیر زمین جوشیده و بالا آمده است؛ نه تاریخی، نه سابقهای…
در واقعیت اما صادق هدایت ایران را ترک گفت تا در تلاشی بیفرجام هویتی مطابق شأن مدرن خودش برای خود دستوپا کند؛ کوششی که البته نمیتوانست فرجامی جز مرگ خودخواسته داشته باشد.
در فیلم «کوچهی پاییز»، نقاش جوانی به توصیهی هنرشناس شهیر، محمدابراهیم جعفری، به دیدار ژازه تباتبایی میرود؛ مجسمهسازی که در کارگاه-گالری خود زندگی و کار میکند و از ضایعات آهن و فولاد پیکرههایی شگفتانگیز و مدرن میسازد که در جوار هم چیده شدهاند و با صورتهای مسخشده و دهانهای باز انگار از پشت هزارههای تاریخ، خاموشانه فریاد میکشند.ژ
تقطیع خسرو سینایی از صورتکهای فلزی به عابران خیابانهای میانهی دههی هفتاد، هنوز پس از ربع قرن از زمان ساخت، دوباره خواب ما را آشفته میکند و پرسش دیرین فیلمساز را برابرمان قرار میدهد: ما کیستیم؟
خسرو سینایی در «مرثیهی گمشده»، شرح غمبار لهستانیهایی را که از جهنم اروپای جنگزده به ایران گریخته بودند، از زبان بازماندگانشان روایت میکند. سالیانی بعد، در میانهی دههی شصت، «یار در خانه» را میسازد که جوانی به نام سهراب را در جستجوی هویتش به میان لهستانیتبارهایی میکشانَد که سالها قبل از اروپای مغموم به شرق پذیرندهای به نام ایران کوچیده بودند؛ روایتی انساندوستانه از پناه گرفتن آدمیانی از فرهنگی متفاوت در جامعهای غریب و تأکید بر اشتراکهای انسانی.
خیلیها این فیلم خسرو سینایی را دوست نداشتند، ولی این سینماییِ مستندگونه یکی از سیناییوارترین آثار این فیلمساز صاحبءسبک است که میتواند مخاطب علاقهمند را به جهان فکری خسرو سینایی هدایت کند.
با وجود آثاری که خسرو سینایی آفرید و اشارههایی به آنها شد، شاید نیاز به پرداخت بیش از حد به مشهورترین فیلم او در میان تماشاگرانش نباشد که همه آن را میشناسند. «عروس آتش» بهخاطر فاصلهگیری هنرمند از سینمای مستند و پیگیری خط داستانی پررنگ و استفاده از شیوههای مرسوم دراماتیک، محبوبترین فیلم خسرو سینایی است.
در این فیلم نیز همان مضمون هویت اینبار شکلی اعتراضی به خود میگیرد؛ دختری که خاستگاهش عشیرههای جنوب ایران است و درس طبابت خوانده و با هویتی مدرنشده به زادگاهش بازمیگردد. تقدیرش را از خیلی پیش از این نوشتهاند و باید با پسرعمویش ازدواج کند، ولی دختر سر باز میزند.
تقابل دو فرهنگ در اینجا به یک فاجعهی کامل میانجامد و خسرو سینایی البته اصالت را به فرهنگ مدرن میدهد؛ همان هویت نوپدیدی که ریشهها را نادیده نمیانگارد، ولی از اینهمانی با آن میپرهیزد و برایش راههایی پیشنهاد میکند که مقاومت در برابر آنها گاه کشوواکشهای فرساینده در پی دارد.
خسرو سینایی از خیل هنرمندان نسلی بود که در انتخاب و ساختن وسواس داشتند و میراث فکری و عاطفیشان را در طول زمان امتداد دادند. این دسته از هنرمندان، با وجود گسست عمیقی که بهخصوص پس از انقلاب اسلامی در اجتماع به وجود آمد و کار را بر هنرمندان دشوار کرد، جداسرانه از همسرایی با سازهای ناکوک و نوازندگان بدنواز پرهیز کردند تا چراغ فرهنگ خاموشی نگیرد. خسرو سینایی یکی از آخرینِ این چراغروشنان بود.
۱ نظر
کاش این مطالبی رو که بعد از مرگ برای هنرمندان می نویسید، قبل از مرگشون بنویسید. برای خود منی که با بعضی هاشون اصلا آشنایی ندارم و بعضی ها رو هم در این حدی که شما خوب و با جزئیات مینویسید، نمیشناسم، خوندن این مطالب فقط بار حسرتی رو زیاد میکنه از آشنا نبودن باهاشون. مثلا میشه هر هفته مروری بکنید و برای یکی دوتا از هنرمندانی که روزهای تولدشون توی اون هفته است اینطوری مطلب بنویسید.