آنچه میخوانید، برگردان فارسی یادداشتی ست به قلم جومپا لاهیری که آن را به ایتالیایی نوشته و ترجمهی انگلیسی آن در شمارهی ۷ دسامبر ۲۰۱۵ نیویورکر منتشر شده است. لاهیریِ هندیتبار در این یادداشت، تجربهی مهاجرت از زبان انگلیسی به ایتالیایی را به طرزی شیرین روایت کرده و از تأثیر منفیِ ناخواستهای گفته که شهرت در زندگی ادبی او ایجاد کرده و او با ترک کردن زبان انگلیسی، کوشیده است که با گذر از سایهی شهرت، به نویسندهای دیگر تبدیل شود، اما سرانجام به نتیجهای متفاوت میرسد.
به خودتان ایتالیایی بیاموزید
نوشتهی جومپا لاهیری
ترجمهی عرفان مجیب ـ رویا خوشنویس
تبعید
رابطهی من با زبان ایتالیایی در تبعید شکل میگیرد، در وضعیت جدایی. هر زبان مخصوص جایی است. زبان میتواند مهاجرت کند، میتواند پخش شود. اما اغلب به یک حوزهی جغرافیایی خاص، به یک سرزمین متصل است. ایتالیایی عمدتاً متعلق به ایتالیاست و من در قارهای زندگی میکنم که آدمها به راحتی با ایتالیایی مواجه نمیشوند. به اوید فکر میکنم که از رم به جایی دور تبعید شد. دورافتادگی زبانی، در محاصرهی صداهای بیگانه. به مادرم فکر میکنم که در آمریکا به زبان بنگالی شعر میگوید. قریب به پنجاه سال پس از عزیمت به آمریکا هنوز نمیتواند اینجا کتابی به زبان مادریاش پیدا کند.
البته من هم به نوعی از تبعید زبانی عادت دارم. زبان مادریام، بنگالی در آمریکا زبانی خارجی است. وقتی در کشوری زندگی میکنید که زبانتان خارجی محسوب میشود، میتوانید مدام احساس غریبگی کنید. همیشه به زبانی مرموز و ناشناخته صحبت میکنید که فاقد هرگونه ارتباطی با محیط پیرامونتان است. غیبتی که نوعی فاصله درون شما ایجاد میکند.
در مورد من فاصلهی دیگری هم وجود دارد، یک انشقاق دیگر. بنگالی را خوب نمیدانم. نوشتن و حتی خواندن درست و حسابی بلد نیستم. لهجه دارم و بدون اعتماد به نفس حرف میزنم، برای همین همیشه انفصالی بین خودم و زبان مادریام حس میکنم. در نتیجه زبان مادریام برایم زبانی خارجی است.
در مورد زبان ایتالیایی، تبعید جنبهی دیگری دارد. من و ایتالیایی تقریباً به محض اینکه به هم رسیدیم از هم جدا شدیم. اشتیاقم نسبت به این زبان به نظر احمقانه میآید. با وجود این حسش میکنم. چگونه ممکن است حس کنم از زبانی که مال من نیست، تبعید شدهام؟ خودم هم نمیدانم. شاید به این خاطر است که نویسندهای هستم که به زبان خاصی تعلق کامل ندارم.
کتابی میخرم. نوشته «به خودتان ایتالیایی یاد بدهید». عنوانی تشویقکننده، پر از امید و امکان. انگار که اساساً میشود آدم بنشیند و تنهایی زبان یاد بگیرد.
با توجه به اینکه سالها لاتین خواندهام، فصلهای ابتدایی کتاب به نظرم کاملاً ساده میآید. هر جور هست قدری صرف فعل حفظ میکنم و چند تا تمرین هم انجام میدهم. اما از سکوت خوشم نمیآید، انزوا را دوست ندارم، روند خودآموزی را هم. به نظر دورافتاده و غلط میآید. انگار دارم سازی یاد میگیرم بیآنکه ساز را بنوازم.
در دانشگاه تصمیم گرفتم رسالهی دکترایم را روی تأثیر معماری ایتالیایی بر نمایشنامهنویسان انگلیسی قرن هفدهم بنویسم. کنجکاوم بدانم چرا برخی از نمایشنامهنویسان انگلیسی تصمیم گرفته بودند نمایشنامههایشان در قصرهای ایتالیایی جریان داشته باشد. رسالهام دربارهی انشقاق دیگری میان زبان و محیط است. همین موضوع دلیل دیگری است که بخواهم ایتالیایی یاد بگیرم.
در کلاسهای مقدماتی شرکت میکنم. اولین معلمم زنی میلانی است که در بوستون زندگی میکند. تکالیفم را انجام میدهم و در آزمونها قبول میشوم. اما بعد از دو سال آموزش، هنگامی که سعی میکنم رمان «دو زن» آلبرتو موراویا را بخوانم، میبینم خوب نمیفهممش. تقریباً زیر همهی کلمات همهی صفحات کتاب خط میکشم. مدام مجبورم به فرهنگ لغت رجوع کنم.
در بهار سال ۲۰۰۰، شش سال پس از اولین سفرم به ایتالیا، به ونیز سفر میکنم. علاوه بر فرهنگ لغت، با خودم یک دفترچه میبرم و در صفحهی آخرش عبارتهایی را که به نظرم بهدردبخور میآید، یادداشت میکنم: ممکن است به من بگویید…؟ …کجاست؟ چطور میشود رفت…؟ تفاوت بونو و بلّو را به خاطر میسپارم. حس میکنم آماده هستم. در واقع در ونیز به سختی میتوانم از کسی نشانی بپرسم یا از مسئول هتل تقاضای زنگ بیدارباش کنم. به سختی میتوانم در رستوران غذا سفارش بدهم و با فروشنده دو سه کلمهای اختلاط کنم. همین. با اینکه به ایتالیا بازگشتهام، در تبعید از زبان به سر میبرم.
چند ماه بعد، دعوتنامهای از جشنوارهی ادبی مانتوا به دستم میرسد. در آنجا با اولین ناشر ایتالیاییام ملاقات میکنم. یکی از آنها مترجم کتابهایم هم هست. اسم انتشاراتشان اسپانیایی است: مارکوس و مارکوس٫ خودشان ایتالیایی هستند، اسمشان هم مارکو و کلادیا است. مجبورم همهی مصاحبهها و سخنرانیها را به انگلیسی انجام دهم. همیشه مترجمی کنارم است. کم و بیش میتوانم ایتالیایی را متوجه شوم، ولی نمیتوانم بدون انگلیسی حرفم را درست بزنم یا منظورم را دقیق برسانم. حس میکنم ناکافی و ناقصم. چیزهایی که در کلاسهای ایتالیایی در آمریکا آموختهام، ناکافی به نظر میرسند. درک مطلبم چنان محدود است که اینجا در ایتالیا کمکم نمیکند. زبانشان هنوز شبیه یک دروازهی بسته است. من در آستانهی دروازهای هستم، میتوانم داخل را ببینم اما دروازه باز نمیشود.
مارکو و کلادیا کلید زبان را به دستم میدهند. وقتی میفهمند که پیشتر قدری ایتالیایی خواندهام و دلم میخواهد بهترش کنم، دیگر با من به انگلیسی حرف نمیزنند. با اینکه فقط میتوانم پاسخهای ساده بدهم، با وجود همهی اشتباهاتم و علیرغم اینکه منظورشان را کاملاً متوجه نمیشوم، از یک جایی به بعد فقط با زبان خودشان با من حرف می زنند. تازه انگلیسی آنها به مراتب از ایتالیایی من بهتر است. اشتباهاتم را تاب میآورند. تصحیحم میکنند، دلگرمی میدهند و کلمههایی را که کم میآورم در اختیارم قرار میدهند. واضح و شفاف و با حوصله حرف میزنند. درست مثل پدر و مادرها در برابر فرزندانشان. درست همانطور که به یکی زبان مادری یاد میدهند. تازه فهمیدم که حتی انگلیسی را هم اینطور یاد نگرفتهام. مارکو و کلادیا این نقطهی تحول را به من میدهند. در مانتوا ، به لطف آنها، بالأخره خودم را داخل زبان ایتالیایی مییابم. چون در نهایت برای اینکه زبانی را یاد بگیرید و با آن احساس ارتباط کنید باید با آن گفتگو کنید، هرچند کودکانه و ناقص.
مکالمات
به آمریکا که برمیگردم، دلم میخواهد به ایتالیایی حرف زدن ادامه بدهم. اما با چه کسی؟ چند نفری را در نیویورک میشناسم که ایتالیایی را عالی صحبت میکنند. از حرف زدن با آنها خجالت میکشم. کسی را نیاز دارم که با او وارد یک زورآزمایی شوم و شکستم بدهد. یک روز برای مصاحبه با یک نویسندهی زن معروف اهل رم که جایزهی استرگا را برده بود، به مؤسسهی کاسا ایتالیا در دانشگاه یورک میروم. در اتاق شلوغی هستم که همه جز من بینقص ایتالیایی صحبت میکنند. رئیس مؤسسه به من خوشآمد میگوید. به ایتالیایی میگویم که دلم میخواست میتوانستم مصاحبه را به زبان ایتالیایی انجام دهم. برایش تعریف میکنم که سالها پیش ایتالیایی خواندهام، اما درست نمیتوانم به ایتالیایی صحبت کنم.
گفتم: «باید تمرین کنم.»
با مهربانی جواب داد: «باید تمرین کنید.»
در بهار سال ۲۰۰۴، همسرم بریدهای از اعلانی که در محلهمان در بروکلین دیده بود به دستم میدهد. روی کاغذ به ایتالیایی نوشته: «ایتالیایی یاد بگیرید». به نظرم نشانهای میآید. با شمارهشان تماس میگیرم و قرار ملاقات میگذارم. زنی دوستداشتنی و پرانرژی که او هم اهل میلان است به خانهام میآید. در مدرسهای خصوصی معلم است و در حومهی بروکلین زندگی میکند. پرسید چرا دلم میخواهد ایتالیایی یاد بگیرم.
توضیح میدهم که تابستان قرار است برای شرکت در یک جشنوارهی ادبی به رم بروم. به نظر دلیل قانعکنندهای میآید. از شیفتگیام به ایتالیایی چیزی نمیگویم. یا اینکه مدتهاست با این امید یا بهتر بگویم این رؤیا زندگی میکنم که خوب ایتالیایی یاد بگیرم، به او نمیگویم که دنبال راهی هستم که زبانی را زنده نگه دارم که ارتباطی با زندگیام ندارد، که از ندانستنش شکنجه شدهام و احساس نقص میکنم، که انگار ایتالیایی کتابی باشد که هر قدر تلاش میکنم نمیتوانم بخوانمش. هفتهای یک ساعت یکدیگر را میبینیم. زمانی که بچهی دومم را حاملهام که قرار است در نوامبر به دنیا بیاید. سعی میکنم با او مکالمه برقرار کنم. در پایان هر درس معلمم فهرست بلندبالایی از کلماتی را که در طول مکالماتم کم دارم، تحویلم میدهد. فهرستها را با پشتکار تمام مرور میکنم. در پوشهای قرار میدهم. اما باز نمیتوانم درست به خاطر بیاورمشان.
در جشنوارهی رم سعی میکنم با آدمها سه، چهار یا شاید هم پنج جمله رد و بدل کنم. بعد خودم دست میکشم. بیشتر از این امکان ندارد. جملات را میشمارم، انگار ضربات مسابقهی تنیس باشند، یا دست و پا زدنها در ابتدای یادگرفتن شنا. علیرغم مکالمات زیادی که برقرار میکنم، ایتالیایی گریزپا و ناپایدار باقی میماند. تنها در حضور معلمم به من رخ نشان میدهد. معلم برای مدت یک ساعت، زبان را با خودش به خانهام میآورد و بعد آن را با خود میبرد. ایتالیایی تنها وقتی با معلمم هستم عینی و قابل لمس به نظر میآید.
دخترم به دنیا میآید و چهار سال دیگر هم سپری میشود. یک کتاب دیگر را هم تمام میکنم. بعد از انتشارش در سال ۲۰۰۸ برای تبلیغ کتاب، دعوت دیگری از ایتالیا دریافت میکنم. در جلسهی سخنرانی معلم جدیدی پیدا میکنم. زن جوان پرانرژی و بادقتی اهل برگامو . او هم هفتهای یکبار به خانهام میآید. روی مبل کنار هم مینشینیم و حرف میزنیم. با هم دوست میشویم. درک مطلبم به طرز ملموسی پیشرفت میکند. معلمم خیلی مشوق است و همیشه میگوید زبان را به خوبی صحبت میکنم. اطمینان میدهد که در ایتالیا مشکلی نخواهم داشت. اما حرفش درست نیست. وقتی به میلان میروم و سعی میکنم هوشمندانه و روان حرف بزنم، همیشه متوجه اشتباهاتی که مانعم میشود و گیجم میکند، هستم. برای همین از همیشه بیشتر احساس یأس میکنم.
در سال ۲۰۰۹ شروع میکنم به کار کردن با معلم سومم؛ زنی ونیزی که سی سال پیش به بروکلین آمده است و کارش بزرگ کردن بچههایش در آمریکاست. بیوه است و در خانهای میان گلهای ویستریا، نزدیک پل وراتزانو زندگی میکند. سگ نجیبی هم دارد که همیشه کنارش مینشیند. هر بار حدود یک ساعت طول میکشد تا به خانهاش برسم. سوار مترو میشوم و تا انتهای خط متروی بروکلین میروم. عاشق این مسیرم. از خانه بیرون میزنم و بقیه را پشت سر میگذارم. به نوشتههایم فکر نمیکنم. برای چند ساعتی، زبان دیگری را که میدانم، فراموش میکنم. هر بار شبیه یک مجادله است. خانهای در انتظارم است که در آن فقط ایتالیایی اهمیت دارد. سرپناهی که واقعیتی نو از در و دیوارش میتراود.
بسیار به معلمم علاقمندم. با اینکه برای مدت چهار سال از ضمیر رسمی برای خطاب کردن یکدیگر استفاده میکنیم، رابطهی غیررسمی نزدیکی داریم. با هم روی نیمکتی چوبی، پشت میز کوچک آشپزخانهاش مینشینیم. از آنجا کتابهایش در قفسهها پیداست، عکسهای نوههایش هم. از دیوارهایش دیگهای برنجی آویخته. توی خانهاش دوباره از نو شروع میکنم: عبارات شرطی، نقل قول غیرمستقیم، استفاده از عبارات مجهول. با او پروژهام ممکنتر از غیرممکن به نظر میرسد، سرسپردگیام به زبان بیش از اینکه یک حماقت باشد شبیه به یک حرفه به نظر میرسد. دربارهی زندگیهایمان با هم حرف میزنیم، دربارهی اوضاع زبان. کوهی از تمرینات جلویم میگذارد؛ خشک اما ضروری. مرتباً اصلاحم میکند. در حال گوش دادن به حرفهایش در دفترم یادداشت بر میدارم. بعد از هر درس، هم احساس خستگی میکنم هم احساس آمادگی برای درس بعد. بعد از خداحافظی، بعد از بستن در، میتوانم منتظر بازگشت باشم. در مقطعی از زندگی درسهایم با این معلم ونیزی به فعالیت مورد علاقهام تبدیل میشود. همچنان که با او درس میخوانم، قدم بعدی در این سفر زبانی غریب برایم روشن میشود. به یکباره تصمیم میگیرم به ایتالیا نقل مکان کنم.
کنارهگیری
رم را انتخاب میکنم. شهری که از کودکی مرا مفتون خودش کرده، شهری که تا دیدمش مرا مقهور خودش کرد. اولین باری که به رم رفتم در سال ۲۰۰۳، حسی شبیه خلسه، حسی از تعلق سراغم آمد. به نظرم آمد که این شهر را از پیشترها میشناختم. تنها پس از چند روز مطمئن شدم که سرنوشتم این است که ساکن این شهر شوم. هنوز در رم دوستی ندارم. اما قرار نیست برای دیدار کسی به رم بروم. قرار است آنجا بروم تا مسیرم را عوض کنم و به زبان ایتالیایی برسم. در رم، ایتالیایی میتواند هر روز با من باشد، هر دقیقه. میتوانم همیشه حاضر باشم، همیشه مرتبط. دیگر شبیه کلید چراغی نبودم که گاهی برای روشن کردن مورد استفاده قرار میگیرد و و بعد دوباره برای خاموش کردن.
برای آمادگی تصمیم میگیرم شش ماه قبل از سفر چیزی به انگلیسی نخوانم. با خودم عهد کردم که فقط به ایتالیایی کتاب بخوانم. به نظرم اینکه خودم را از زبان اصلیام جدا کنم درست میآید. این را یک کنارهگیری رسمی تلقی میکنم. قرار است یک زائر زبانی باشم در رم. اعتقاد دارم که باید چیزی آشنا و صمیمی را پشت سر جا بگذارم.
ناگهان حس میکنم هیچ کدام از کتابهایم به دردم نمیخورند. کتابها در نظرم به اجسامی معمولی بدل میشوند. لنگر زندگی خلاقهام ناپدید میشود، ستارگانی که چراغ راهم بودند ناگهان خاموش میشوند. مقابلم اتاق تازهای میبینم، اتاقی خالی.
هر موقع میتوانم، موقع درس خواندن در مترو یا توی تخت پیش از خواب، خودم را در ایتالیایی غرق کنم. قدم به سرزمین دیگری میگذارم، سرزمینی کشفناشده و مبهم. نوعی تبعید خودخواسته است. با اینکه هنوز در آمریکا هستم، خیال میکنم جایی دیگرم. موقع کتاب خواندن حس میکنم مهمانم، خوشحال اما سردرگم. موقع خواندن دیگر حس راحتی خانه را ندارم. «بیتفاوتیها» و «بوم خالی» موراویا را میخوانم، «آتش و ماه» پاوهزه را، شعرهای کوآزیمودو و سابا را. هر طور که هست میفهممشان و در عین حال نمیفهمم. تخصصم را نفی میکنم تا خودم را به چالش بکشم. شک را با یقین تاخت میزنم. کُند و باد دقت میخوانم، به سختی. هر صفحه به نظرم به لایهی نازکی از مه آغشته است. موانع مرا به هیجان وا میدارند. هر ساختار تازهای به اعجاز میماند، هر کلمهی ناشناختهای به یک قپه جواهر.
عبارتهایی را یادداشت میکنم تا بعداً معنایشان را نگاه کنم. بعد از تمام کردن هر کتاب هراسان ام. شبیه یک شقالقمر است. روال کار به نظرم دشوار اما رضایتبخش است، تا حدی معجزهآمیز٫ نمیتوانم از کنار تواناییام برای انجام این کار به راحتی بگذرم. درست مثل قدیمترها که یک دختربچه بودم کتاب میخوانم. برای همین به عنوان یک بزرگسال، به عنوان یک نویسنده، لذت مطالعه را از نو کشف میکنم. در این مدت حس انسانی را دارم که از وسط به دو نیم تقسیم شده. نوشتههایم چیزی نیستند جز واکنش به آنچه خواندهام. به عبارت دیگر نوعی گفتگو. این دو کاملاً به هم وابسته و مرتبط اند. حالا به یک زبان مینویسم و به زبانی دیگر میخوانم. دارم نوشتن رمانی را تمام میکنم، بنابراین ناگزیر در متن غوطهورم. ترک کردن انگلیسی ناممکن است. با وجود این، زبان قویترم به نظر از من جدا افتاده است.
به ژانوسِ دوچهره فکر میکنم. دو چهرهای که همزمان به گذشته و آینده مینگرند. خدای باستانی آستانهی آغاز و انجام. خدایی که نمایندهی لحظهی گذار است. به دروازهها مینگرد، به درها، خدایی که منحصراً رومی است، که از شهر محافظت میکند. تصویر قابلتوجهی که قرار است از این به بعد همهجا با او رودررو شوم.
خاطرات
چند روز پیش از تعطیلات نیمهی آگوست با خانوادهام به رم رسیدیم. با سنت ترک کردن شهر به صورت گروهی آشنا نیستم. درست لحظهای که تقریباً همه در حال فرار اند، هنگامی که تقریباً همهی شهر مکث میکند، سعی میکنیم فصل جدیدی از زندگیمان را آغاز کنیم. آپارتمانی در خیابان ویا جولیا اجاره میکنیم. خیابانی شیک که در نیمهی اگوست خلوت و ساکت میشود. گرمای هوا شدید و تحملناپذیر است. طوری که وقتی برای خرید بیرون میرویم، هر چند قدم دنبال لحظهای میگردیم که زیر سایهای کمی آرام بگیریم.
شنبه، شب دوم اقامتمان، وقتی به خانه میرسیم درِ خانه باز نمیشود. قبل از این بدون هیچ مشکلی باز میشد. اما حالا، هر چقدر سعی میکنم، کلید در قفل نمیچرخد. به جز ما کسی در ساختمان نیست. هنوز تلفن نخریدهایم و هیچ دوست یا آشنایی هم در رم نداریم. از هتل آن طرف خیابان درخواست کمک میکنم، اما دو کارمند هتل هم نمیتوانند در را باز کنند. صاحبخانهمان هم رفته است سفر. بچهها ناراحت و گرسنه و گریهکنان میخواهند هر چه سریعتر به آمریکا برگردیم.
بالاخره یک قفلساز میآوریم که در را در چند دقیقه باز میکند. بیشتر از دویست یورو بدون گرفتن رسید برای باز کردنِ در به او میپردازیم.
این تجربهی وحشتناک شبیه محاکمه با آتش است؛ نوعی غسل تعمید. مشکلات زیاد دیگری هم وجود دارد که هرچند کوچک اما عذابآور اند. مثلاً نمیدانیم که زبالههای بازیافتی را کجا بگذاریم، چهطور کارت مترو یا اتوبوس بخریم، ایستگاههای اتوبوس کجا هستند. همه چیز را باید از صفر یاد بگیریم. وقتی از سه نفر کمک میخواهیم، هر کدام جواب متفاوتی میدهند. عصبانی میشوم و حس میکنم بسیار شکننده شدهام. با وجود اشتیاق زیادی که برای زندگی در رم دارم، همه چیز به نظرم غیرممکن میآید؛ غیر قابل رمزگشایی، نفوذناپذیر.
یک هفته پس از رسیدن، بعد از آن شنبهشب فراموشنشدنی، دفترچهی خاطراتم را باز میکنم تا شرح مشکلاتمان را بنویسم. آن شب کاری عجیب و غیرمترقبه انجام میدهم. شروع میکنم در دفترم به ایتالیایی نوشتن. این کار را کاملاً ناخودآگاه انجام میدهم، کاملًا اتفاقی. علت نوشتنم این است که وقتی خودکارم را در دست میگیرم، دیگر صدای انگلیسی در مغزم نمیشنوم. در این مدت که همه چیز مبهوتم میکند، که همه چیز بیقرارم میکند، زبان نوشتارم را تغییر میدهم. در هیجانانگیزترین راه ممکن، هر چیزی را که به بوتهی آزمایش میکشانَدَم درک میکنم. وضع نوشتنم به ایتالیایی وحشتناک و خجالت آور است؛ پر از غلط. بدون تصحیح، بدون لغتنامه و تنها به طور غریزی مینویسم. راهم را مثل یک کودک، مثل یک کمسواد دنبال میکنم. از این وضع نوشتن خجالت میکشم. این انگیزهی جادویی را که نمیدانم از کجا میآید، درک نمیکنم. نمیتوانم متوقفش کنم.
انگار با دست چپ مینویسم، دست ضعیفم، دستی که برای نوشتن نیست. شبیه از حد گذشتن، شورش یا انجام کاری احمقانه است. در اولین ماه اقامت در رم، دفترچهی ایتالیایی مخفیام تنها چیزی است که آرامم میکند و به من احساس ثبات میدهد. گاهی نیمههای شب، بیخواب به طرف میزم میروم تا چند خطی به ایتالیایی بنویسم. این یک پروژهی کاملاً مخفیانه است. کسی شک نمیکند، کسی خبر ندارد. کسی را که در این دفتر، با این زبان جدید و نامطمئن مینویسد، نمیشناختم. ولی میدانستم که این بخش واقعیترین و صدمهپذیرترین بخش من است.
قبل از مهاجرت به رم، به ندرت به ایتالیایی مینوشتم. سعی میکردم برای دوست ایتالیاییام که در مادرید زندگی میکرد نامه بنویسم. نامهها شبیه تمرینهای رسمی و مصنوعی بودند. لحنشان به لحنم در آمریکا شباهتی نداشت. اما در رم، نوشتن به ایتالیایی تنها راهی است که خودم را اینجا حاضر حس میکردم. شاید این راهی ارتباطی با ایتالیا بود، بهخصوص به عنوان یک نویسنده. دفترچهی خاطرات جدید، با وجود همهی نقایصش و با اینکه پر از اشتباه است، آینهی تمامنمای سردرگمی من است. نمایانگر تغییری بنیادین است؛ یک وضعیت سردرگمی محض.
ماههای پیش از آمدن به ایتالیا به دنبال مسیری جدید برای نوشتن بودم. دنبال دستاوردی جدید میگشتم. اما نمیدانستم زبانی که به آرامی در طول سالیان در آمریکا یاد گرفته بودم، دست آخر مسیر را نشانم خواهد داد. یک دفترچه را تمام میکنم و کارم را در دفترچهی دیگری ادامه میدهم. اینجاست که استعارهی دوم به ذهنم میرسد: انگار داشتم با تجهیزات کم از کوهی بالا میرفتم. نوعی تنازع ادبی برای بقاست. کلمات زیادی برای بیان منظورم در اختیار ندارم. به وضعیت محرومیتم آگاهم. در عین حال، احساس آزادی و سبکی میکنم. دلیل نوشتن را دوباره پیدا کردهام؛ لذت و در عین حال احتیاج به نوشتن را. دارم حس خوبی را که در بچگی تجربه کرده بودم دوباره پیدا میکنم: نوشتن کلمات در دفترچهای که هیچ کس آن را نمیخواند.
در ایتالیایی بدون هیچ سبکی مینویسم، به صورتی کاملاً ابتدایی. همیشه نامطمئنم. تنها نیتم، در کنار ایمانی کورکورانه اما صادق، این است که فهمیده شوم و بتوانم خودم را بفهمم.
دگردیسی
کمی قبل از اینکه شروع به نوشتن این فکرها کنم، ایمیلی از دوست نویسندهام دومینکو استارنون دریافت کردم. آن زمان یک سال بود که در رم اقامت داشتم. در پاسخ اشارهام به اینکه مایلم ایتالیاییام را تقویت کنم، نوشته بود «زبان جدید تقریباً یک زندگی جدید است؛ گرامر و ساختار آدم را از نو میسازد، آدم به یک قانون فکری جدید و نوعی ادراک جدید قدم میگذارد.» چهقدر این حرفها به من اطمینان دادند. تمام خواستهها و سردرگمیهایم را شامل میشدند. بعد از خواندن این نامه، انگیزهام برای بیان خودم به یک زبان جدید را بهتر درک میکردم: قرار دادن خودم، به عنوان یک نویسنده، در معرض یک دگردیسی.
تقریباً در همان زمانی که این نامه را دریافت کردم، در جلسهی پرسش و پاسخی در مورد کتاب مورد علاقهام از من سؤال شد. با پنج نویسندهی دیگر در لندن روی صحنه بودیم. این سؤال معمولاً برایم آزاردهنده است. هرگز هیچ کتابی برایم کامل نبوده، بنابراین هرگز نمیدانستم باید به این سؤال چه پاسخی بدهم. اما این دفعه میتوانستم بی هیچ درنگی بگویم که کتاب موردعلاقهام «دگردیسی» اوید است. کتاب فوقالعادهای ست؛ شعری که دربارهی همه چیز است و همهی معانی را منعکس میکند. اولین بار بیست و پنج سال پیش، زمانی که دانشجو بودم، این کتاب را به زبان لاتین خواندم. اتفاقی فراموشناشدنی بود یا شاید یکی از رضایتبخشترین خواندنیهای عمرم. برای فهمیدن شعر مجبور بودم تکتک کلمات را ترجمه کنم. باید خودم را وقف زبانی باستانی و سخت میکردم. با این حال نوشتار اوید دلم را برد، مسحورم کرد. اثری فوقالعاده در زبانی مسحورکننده را از نو کشف کردم. به نظرم خواندن به زبانی خارجی صمیمیترین نوعِ خواندن است.
زمانی را که الههی دافنه به درخت برگ بو تبدیل شد، به وضوح به یاد میآورم. دافنه از دست آپولو، خدای عاشقی که دنبال او ست، فرار میکند. دوست دارد مانند دیانای باکرهی تنها، پاکدامن و وفادار به جنگل و شکار باقی بماند. دافنه در حالی که ترسیده و از گریز از دست خدا ناتوان است، از پدرش پنئوس که رودخانهای مقدس است کمک میخواهد. اوید مینویسد: «هنوز دعایش را تمام نکرده، سنگینی عظیمی به درون بدنش نفوذ میکند، سینههای نرمش به صورت پوستههای نازک جمع میشوند، موهایش مانند برگ و دستهایش به شکل شاخه رشد میکنند. پاهایش، که لحظهای قبل بسیار پرشتاب بودند، به ریشههای ثابت و کمتحرک مانند میشوند. صورتش در بطن درخت ناپدید میشود.» وقتی آپولو دستش را بر روی تنهی درخت میگذارد «احساس میکند که همچنان سینهای در زیر پوست درخت میلرزد.»
دگردیسی یک فرایند خشن و در عین حال زاینده است. تولد و مرگ همزمان است. مشخص نیست که چه زمانی الهه تمام و درخت آغاز میشود. زیبایی این صحنه در این است که یکی شدنِ دو عنصر متفاوت را به تصویر میکشد. کلماتی که الهه و درخت را توصیف میکنند، در کنار هم قرار گرفتهاند (برگها/ موها، شاخهها/دستها، پوستهی درخت و سینه). مجاورت این کلمات، همنشینی ادبیشان، وضعیت متناقض و اسارتبار ماجرا را تقویت میکند. این همنشینی بر ما اثری دوگانه میگذارد و ما را سردرگم میکند. این همنشینی، حس اسطورهای و به نظر من کهنِ بودن دو چیز در یک زمان را بیان میکند. نامشخص و مبهم بودن. حس برخورداری از هویتی دوگانه.
دافنه تا زمانی که تبدیل به درخت شود به دنبال زندگی خودش است. اما حالا متوقف شده، دیگر نمیتواند حرکت کند. آپولو میتواند لمسش کند. اما نمیتواند تصاحبش کند. هر چند ظالمانه، اما دگردیسی راه نجات اوست. از طرفی با این وضع استقلالش را از دست میدهد و از طرف دیگر، به عنوان درخت برای همیشه در جنگل باقی میماند، در جایش، جایی که در آن صاحب نوع دیگری از آزادی است.
همانطور که پیشتر هم گفتم، فکر میکنم که نوشتن به زبان ایتالیایی برایم یک نوع پریدن است. با کالبدشکافی دگردیسی زبانیام، متوجه میشوم که دارم سعی میکنم از چیزی دور شوم، تا خودم را آزاد کنم. تقریباً دو سال است که به ایتالیایی مینویسم و احساس میکنم که عوض شدهام، که تقریباً از نو متولد شدهام. اما این تغییر، این دریچهی نو هزینهبر است. مانند دافنه، من هم خودم را محصور مییابم. نمیتوانم مثل گذشته حرکت کنم، طوری که عادت کرده بودم در زبان انگلیسی باشم. ایتالیایی به عنوان زبان جدید، مرا مانند پوستهای پوشانده است. به درون این پوسته رفتهام. نو شدهام، اسیر، آسوده و ناآرام.
چرا دارم فرار میکنم؟ چه چیزی به فرار مجبورم کرده است؟ چه کسی میخواهد مهارم کند؟ مشخصترین جواب، زبان انگلیسی است. اما فکر میکنم جواب دقیقتر، همهی چیزهایی باشد که این زبان برایم نمادپردازی کرده. برای اینکه تقریباً در تمام زندگیام، انگلیسی برایم نمایندهی تقلایی خورنده بوده؛ تنازعی دردناک و احساس شکستی مدام که تقریباً منبع تمام نگرانیهای من است. این زبان نمایندهی فرهنگی بوده که باید بر آن مسلط میشدم و توصیفش میکردم. از این میترسیدم که این تسلط معادل شکاف میان من و والدینم باشد. انگلیسی نشاندهندهی بخشی سخت و ناگوار از گذشتهی من است. بخشی که از آن خسته شدهام.
با این حال عاشق این زبان بودم. در زبان انگلیسی نویسنده شدم. و بعد، تقریباً بیدردسر مشهور شدم. جایزهای را بردم که اطمینان داشتم لیاقتش را ندارم و اعطایش به من به نظرم اشتباه میآمد. با اینکه افتخار بزرگی بود، همیشه به آن مشکوک ماندم. با اینکه نمیتوانستم با آن افتخار ارتباط برقرار کنم، زندگیام را تغییر داد. از آن زمان به عنوان نویسندهای موفق شناخته میشدم. پس مجبور بودم حس یک نویسندهی ناشناس و نابلد را کنار بگذارم. تمام نوشتههایم از جایی میآمد که حس میکردم نامرئی و دسترسناپذیرم. اما یک سال بعد از انتشار اولین کتابم، گمنامیام را از دست دادم.
برای همین است که فکر میکنم نوشتن به زبان ایتالیایی این امکان را به من میدهد که هم از احساس شکست و هم از احساس موفقیتی که در زبان انگلیسی داشتهام، فرار کنم. ایتالیایی مسیر ادبی بسیار متفاوتی را نشانم میدهد. به عنوان یک نویسنده میتوانم خودم را تخریب کنم و دوباره از نو بسازم. میتوانم کلمهها را به هم وصل کنم و بدون اینکه متخصص فرض شوم، روی جملاتم کار کنم. وقتی به ایتالیایی مینویسم محکوم به شکست خوردن هستم، اما بر خلاف احساس شکستم در گذشته، این حس نه عذابم میدهد نه اندوهگینم میکند.
وقتی اعلام میکنم که این روزها مشغول نوشتن به زبان جدیدی هستم، خیلی از مردم واکنشهای منفی نشان میدهند. در آمریکا بعضی توصیه میکنند که دست از این کار بردارم. نظرشان این است که دوست ندارند ترجمهی کارهایم از یک زبان خارجی را بخوانند. نمیخواهند تغییر کنم. در ایتالیا، با وجود اینکه خیلیها برای برداشتن چنین قدمی تشویقم کردهاند و حمایتم کردهاند، باز میپرسیدند چرا میخواهم به زبانی بنویسم که مخاطبان بسیار کمتری نسبت به زبان انگلیسی دارد. بعضی هشدار دادند که جداییام از زبان انگلیسی ممکن است فاجعهبار باشد، که فرارم ممکن است مرا به دام بیاندازد. آنها متوجه نیستند که چرا مترکب چنین ریسکی شدهام.
چنین عکسالعملهایی متعجبم نمیکند. تحول، بهخصوص تحولی که به عمد دنبال شده باشد، گاهی به عنوان اتفاقی منفی و حتی تهدیدآمیز تلقی میشود. من دختر مادری هستم که هیچگاه حاضر نبود تغییر کند. مادرم در آمریکا تا جایی که امکان داشت به طرزی لباس میپوشید و رفتار میکرد و غذا میخورد و فکر میکرد و (هنوز طوری) زندگی میکند که انگار هرگز از کلکته پایش را بیرون نگذاشته. امتناع از تغییر دادنِ عادات، رفتار و خواستههایش استراتژیای بود که برای مقاومت در مقابل فرهنگ آمریکایی به کار میبرد. برای جنگیدن و حفظ هویتش. آمریکایی شدن و حتی شبیه آمریکاییها شدن برایش شکستی تمامعیار بود. هر بار مادرم به کلکته باز میگردد، به این افتخار میکند که با وجود تقریباً پنجاه سال زندگی دور از هند، شبیه زنی است که انگار هرگز آنجا را ترک نکرده است.
من برعکس مادرم هستم. در حالی که تغییر نکردن شیوهی طغیان مادرم بود، پافشاری روی تغییر شیوهی من است. « زنی بود، مترجمی، که میخواست آدم دیگری باشد»: تصادفی نیست که «تبادل »، اولین داستانی که به ایتالیایی نوشتم، با این جمله آغاز میشود. در تمام زندگی تلاش کردهام که از تهی بودنِ ریشههایم بگریزم. این تهی بودن منشأ ناراحتیام بود؛ چیزی که از آن فرار میکردم. برای همین است که هیچ وقت از خودم راضی نبودم. تغییر تنها راه حل به نظر میرسید. با نوشتن راهی پیدا میکردم که خودم را پشت شخصیتهای داستانیام مخفی کنم، که از خودم فرار کنم. راهی کشف کرده بودم که از تغییری به تغییر دیگر بروم.
میتوان ادعا کرد که مکانیزم دگردیسی تنها عنصر زندگی است که هرگز تغییر نمیکند. سفر هر انسانی از هر کشوری در هر دورهی تاریخی در تمام جهان و هر چه در آن است، چیزی نیست جز زنجیرهای از تغییراتِ گاه نامحسوس و گاه عمیق که اگر نبودند بیحرکت میماندیم. لحظاتِ تغییر، ستون فقرات ما آدمها هستند. این لحظات اگر رهایی باشند یا شکست، لحظاتی هستند که اغلب به خاطر میآوریم. به بودنمان معنا میدهند. تقریباً هر چه باقی میماند، فراموشی است.
بهشخصه فکر میکنم که قدرت هنر قدرتی است که ما را بیدار نگه میدارد، ما را عمیق میکند و تغییر میدهد. وقتی رمانی میخوانیم یا فیلمی میبینیم یا به قطعهای موسیقی گوش میدهیم، به دنبال چه هستیم؟ ما از طریق اثر هنری در جستجوی چیزی هستیم که تغییرمان دهد؛ چیزی که تا پیش از این از آن آگاه نبودیم. میخواهیم خود را تغییر دهیم، درست همانطور که شاهکارِ اوید مرا تغییر داد.
دگردیسی در عالم حیوانات امری مورد انتظار و طبیعی است. دگردیسی در عالم حیوانات به معنای مسیری بیولوژیک است، شامل فازهایی مختلف که در آخر به تحولی کامل منجر میشود. وقتی یک کرم ابریشم به پروانه تبدیل میشود، دیگر یک کرم نیست، پروانه است. اثر دگردیسی، کامل و دائمی است. موجود زنده چیزی را از دست میدهد و چیز جدیدی به دست میآورد که تقریباً از وضعیت اولیه غیرقابل تشخیص است. موجود پس از دگردیسی قابلیتهای جدید دارد؛ زیبایی جدید و ظرفیتهای جدید.
دگردیسی کامل در مورد من امکانپذیر نیست. میتوانم به ایتالیایی بنویسم، اما نمیتوانم به یک نویسندهی ایتالیایی تبدیل شوم. با اینکه دارم این جمله را به ایتالیایی مینویسم، قسمتی از وجودم که با انگلیسی نوشتن شرطی شده مقاومت میکند. به فرناندو پاسوآ فکر میکنم؛ نویسندهای که توانست چهار نسخه از خودش را به وجود بیاورد: چهار نویسندهی متمایز و مشخص. به یمن این کار توانست پا از محدودهی خویش فراتر بگذارد. شاید کاری که من دارم میکنم، با کمک گرفتن از ایتالیایی، شبیه شیوهی او باشد. تبدیل شدن به نویسندهای دیگر امکانپذیر نیست، اما شاید امکان دو نویسندهی مجزا شدن ممکن باشد.
عجیب این است که وقتی به ایتالیایی مینویسم، با اینکه بیدفاعترم، بیشتر احساس امنیت میکنم. درست است که زبان جدیدی مرا پوشش میدهد، اما بر خلاف دافنه، پوشش من پوششی نفوذپذیر است. حس میکنم تقریباً پوستی ندارم. و در فقدان یک پوستهی ضخیم، در ایتالیایی نویسندهای قویتر و آزادترم، که دارد دوباره ریشه میدهد و جور دیگری رشد میکند.
ترجمه از ایتالیایی: آن گلدستین
تارنمای مطلب اصلی: [+]
۷ نظر
یادداشت فوق العاده از تجربه زبانی جدید در بزرگسالی به مثابه زبان مادری. آنهم از نویسنده ای که به سختی میشود گفت زبان مادری داشته. ترجمه خوبی هم داشت ، روان و دلنشین
ترجمه خوب و متینی بود، و متنی زیبا و دلنشین.
عالی بود و تأثیرگذار .بی نهایت از این لطف شما ممنونم. موفق باشید
بی نظیر بود، هم ترجمه و هم روایت.
روایت جومپالاهیری از دگردیس اش مثل رمانهایش روان و ملموس بود.از او برای این نوشته ی تاثیرگذار واز شما برای نشر
آن سپاسگزارم.
روایت روان و ترجمه دلنشینی داشت. سپاس
[…] منبع: خوابگرد […]