آریامن احمدی: چه کسی میتواند از یاد برده باشد روزی که خرمشهر آزاد شد، تابلوِ «به خرمشهر خوش آمدید» را با تابلوی «به خرمشهر خوش آمدید، جمعیت: ۳۶ میلیون نفر» عوض کردند! و امروز خوزستان، مثل آن سالهای جنگ، ۸۳ میلیون نفر شده است. پس از چهار دهه، خوزستان از ناکارآمدیِ مدیران و مسئولان جمهوری اسلامی به جایی رسیده که هورالعظیم و کارون، بهدنبالِ زایندهرود و دریاچهی ارومیه و بختگان و جازموریان و هامون و… در دیگر جاهای ایران خشک شدهاند.
و حالا چه کسی میتواند بیاعتنا بنشیند و شاهدِ خشک شدن این جلگهی تمدنسازِ تاریخِ بشر باشد؟ خوزستان فقط مالِ امروز نیست، بخشِ عظیمِ تمدنِ ایرانِ بزرگ از دل این جلگهی حاصلخیز به ما رسیده است.
آنچه در ادامه میخوانید، شعرهایی است با حالوهوای اینروزهای خوزستان، از شاعرانِ معاصر از چهار گوشهی ایران – ضیاء موحد، سیدعلی صالحی، هرمز علیپور، حافظ موسوی، محمود معتقدی، علیرضا آبیز، محمدصادق رئیسی، داوود مالکی، آریامن احمدی – که هرکدام به زبان خود آن را ثبت کردهاند.
این صفحه قرار بود در روزنامهی آرمان ملی منتشر شود، اما به دلیل سانسور امکان انتشار نیافت.
خرما و خون
ضیاء موحد
وقتی که نخلهای خوزستان
به جای خرما، خون میوه داد
شعر مرا به یاد آر!
وقتی که چشمههای چشمِ کودکان
خشکید
و گریهای نماند
که زرع و نخیل لب تَر کنند
شعر مرا به یاد آر!
وقتی فرشتهای که وکیل است بر خزاین باد
تنها چراغِ شبزدگان را
خاموش کرد
وقتی که هر قطرهی خلیج فارس
دریای العطش بر دوش میکشید
شعر مرا به یاد آر!
وقتی کلام، بُغضی شد در گلو
و هر رگی تازیانهای
بر اعصابِ خُشکِ شهر
شعر مرا به یاد آر!
***
از خوزستان گفتن
هرمز علیپور
۱
با گریههای این مرد
آدم اگر که باشم
حتی نه اینکه حتما شاعر
فقط میتوانم بگویم باید بمیرم از خجالت
به روزگاری که روباه
ازحیله خود میرسد به یک سکته وکامل هم
پلنگ دق میکند
مطمئن که میشود از یتیمیِ یک بچهآهو
کُشتنِ آدمی تشنه
آتش به جان درخت در بهار
و بستنِ دهان یک رود
از هیچ جانوری سر نمیزند
رودی که به یک صحرا تبدیل میشود
مردی که در غربتِ خانهاش میمیرد.
۲
بزرگترین آرزویم این است
که برای یک لحظه حتی
آن درختِ قدیمی شوم
که دست این رود را بگیرم و باهم بلند شویم
دیوانهای اما محاط درختان بیکفن
ماهیانی به شکل سنگواره
دارد به سکسکه میافتد وکسی نیست بپرسد از او
چگونه میتوانم آرامتان کنم
دارد به هر نفس میمیرد
کسی در کنار عکسهایش بر پُلها به سربازی
به یادگاری و میگوید
که میتوان رودخانهای را نیز کُشت!
***
برای تشنگانِ جنوب
سیدعلی صالحی
۱
تَشا، تَشا، تَشاتَش،
یُرید الماء
اِسقاطالعطش!
یا هویزه هولانگیز
یا اهوازِ عَلَمدار
بگو به ما
ما با اشکهای مادرانِ خود
رفعِ عطش کنیم
یا گلویِ بُریده باران را
بشوییم!؟
تَشا، تَشا، تَشاتَش،
ای آسمانِ اَبتَر،
ای بیخیالِ خَشْخَش!
تو
ما را
به تلخابِ این تشنگی
چند فروختهای،
که شِمر از شوقِ دیدنِ خون
تیغ بر گلویِ کبوتر کشیده است!؟
بارانا… بارانا…!
نه صبحِ ستم،
نه شامِ سراب،
قَسَم به حضرتِ آب،
دیگر نمیگذاریم که خولیا
خود پَردهْخوانِ خندق شود!
۲
بعد از جنگ
هر کجای جهان،
اگر دیدی دریا هست
اما آب نیست،
همانجا
زادرودِ تشنه من است!
بعد از جنگ
هر کجای جهان
اگر دیدی گندمزار هست
اما نان نیست،
همانجا
زادرودِ گرسنه من است!
بعد از جنگ
هر کجای جهان
اگر دیدی آسمان هست
اما جایی برای نفسکشیدن نیست،
همانجا
زادرودِ بیرؤیایِ من است!
خوزا
خوزا
خونبهای شهیدانِ بیمزارِ من!
تا کی…
تا کی گریانِ هزارویکی دریا
به شیونِ تشنگی…!؟
***
به پادگانهاتان برگردید
حافظ موسوی
پادگانها
به خیابان آمدهاند
شلیک نکنید!
اینها دوستانِ جوانِ منند
روی پیراهنهاشان یک جیب دارند
توی جیبهاشان یک قلم
و زیر جیبهاشان یک قلب
ستارهها در آسمان بیهوده نیستند
گلها در باغچهها لابد معنایی دارند
انسان آمیزهای از ستارهها و گلهای باغچه است
شلیک نکنید
به شما میگویم
شلیک نکنید!
اگر ستارهها را سرنگون کنید
آسمان زیبا نیست
اگر گلها را پرپر کنید
باغچه زیبا نیست!
اگر باغچه را ویران کنید
انسان زیبا نیست!
شلیک نکنید!
به شما میگویم
به پادگانهاتان برگردید!
ستارهها را تماشا کنید
باغچههاتان را با گل بیارایید
قلمها و قلبهای دوستان مرا
به آنها برگردانید
به شما میگویم
به پادگانهاتان برگردید!
همین حالا!
***
عطشِ خوزستان
محمود معتقدی
۱
تا هزاره آبهای جهان
راهی نمانده است
تشنهتر اما
روایتِ روزگارِ جامانده خوزستان است
خشم مقدس مردمی چند
در اینجا و، اکنون
هنوز به گوش میرسد…
۲
من اما،
به حضورِ صدایِ
سکوت و، روزهای گمشدن
هماره باور داشتهام
گاهی با تو
این آخریها گاهی هم بیتو
به شنیدنِ صیدِ شمایلِ باران
خودم را به کوچههای سبزِ باد
میسپردهام
هنوز فکر میکنم
تا رسیدن به فصلِ تشنگیهایم
گزاره بیشماری فاصله دارم
تابستانِ عطش و اینهمه هیاهوی
سطری نانوشته، که نامِ گریبانت را
رها نمیکند…
از پیِ رویای عدالتی جامانده از آموزههای سرخِ عشق
مگر در کدام سوی جهان
اینگونه به تاراج میرود؟
دور از بغضِ نفسهای ساکت و خاموشت
باری، بیتو، بی من
دیگر، چه حوصلههای غمگینی گلوگیر میشود؟
بگذار، به کشفِ اسطوره تنهاییهای خودم برگردم
نه بیشتر!
***
سهگانهی تشنگی
علیرضا آبیز
۱
بارانیِ سبزت را بردار
و از کناره خاکیِ جاده برو
اگر به دو خواهر رسیدی
که از گیسوانشان آویختهاند،
زنبیلت را باز کن
و از مرواریدِ چشمانشان،
مُشتی در آن بریز
اگر به مردی رسیدی
که جاده را با ناخنهایش میخراشد
و از پیشانیاش
اسبانِ آتشینیال بیرون میجهند،
قمقمهات را بیرون آر
و مُشتی آب بر خاکِ زردرنگ ظهر بپاش
اگر به ما رسیدی
بارانیِ سبزت را بپوش
و از کنارِ جاده خاکی برو!
۲
لنگرگاه از خاکسترِ جمعهها پر بود
از بارهای سوخته مسافران
و بادِ شورِ تابستان
گیسوان نخلها را مینواخت
اندوه این نیست که جمعه خاکستر شده است
اندوه این نیست که بارهای مُردگان سوخته است
اندوه این است که در آن کشتیِ بهگِلنشسته
ناخدا جهتها را گم کرده است
و سرنشینان، روزهای هفته را
۳
او با من از سکوتی گفت
که قلعه را پُر میکرد
و قمقمههایش را زمین گذاشت
آب از پهنای صورت خاک بالاتر نبود
اگر تشنهمان میشد
متانتِ خود را دفن میکردیم
ما را ترس از آهن بود
شرم از برادر نبود
که سیاهی یکسر از چشمانِ ما گریخته بود
از قلعه برنمیگشتیم
و دانشِ ما
راهکوره بازگشت را نمایان نمیتوانست کرد.
***
برایتان باران آوردهام
محمدصادق رئیسی
تابستانِ سوخته به کنار!
حتی سرمای سوزانِ زمستان نیز
تابِ آن ندارد
سنگ از کفِ کودکانت بستاند؛
بر بسترِ کارون
قلوهسنگها آرمیدهاند
تپهچالههای هورالعظیم از خون پُر شده،
نگاه کن
پشتِ آن خاکریزِ قدیمی
کسی هر شب برای ستارهها پیغام میبَرد
«زمین تشنه است!»
سهم من از پیچوتابهای پریشانِ هراز- مال تو
کارونِ به خونتپیده من!
آه، ای برادرم!
بر فرازِ نخلهای بیسر
سر بلند کن!
از ابرهای تشنه شمال
باران آوردهام برایت
از کاله خشکیده گاوهایم، شیر
به گاومیشهایت بگو
گلویی تازه کنند با نیزه سربازان گمنام
قرارِ ما
همین دقیقه عطشمُردگی
من از برنجزاران و
تو از خرماپزانت
ماغ بکشیم، ماغ
تا جهان سیراب شود از عطشسوختگیِ ما.
***
نیزار و دریا
داوود مالکی
أَلَا بِذِکْرِ اللَّهِ…
اگر حرف بزنید
پرندهها از جناغ سینهتان
خواهند پرید
به ما گفتند
صدف راز دریا را به خشکی نیاورده است
و در مشتهای گرهکرده
چیزی نبود
به ما گفتند
خبری در آبها نیست
به ما گفتند…
و نیها خون بالا آوردند
مسلسلها
پرندگان را از نیزار پراندند
گلدستهها سهبار با سکسکه سورهای خواندند
آرام نبودم
و آیهها بر آبها دور میشدند
نگاه کردم
دهان صدفها پر از خون بود
گوشهایم را به نیزار چسباندم
پرندهای میگفت مُردیم
صدایش درنیامد!
***
روزی روزگاری خوزستان…
آریامن احمدی
۱- گوش کن، من شعرِ توام! عدوی تو نیستم!
امشب
کارون با سرهای بُریدهی خورشید
به خلیج میریزد
و بعد تو میتوانی
تا ابد برای این سرزمین گریه کنی!
برای سرزمینی که خیابانهایش
به جای شعر
پُر شده از سرهای بُریدهی ماهِ نو
ماهِ بدر
و فردا…
آه فردا، که در همان تقویم ماندتا سربازها
در خیابان خط شوند
مثلِ خطکشِ بیستسانتی در دستِ معلمِ تاریخ
و به سایههای افتاده بر آسفالتِ سیاه
شلیک کنند!
و حالا این تصویر
که چشمبهچشم میچرخد
سرباز به سرباز:
داسها در خیابان میرقصند
و شالیزارها در زندان خشک میشوند
چکمهها در خیابان، آفتاب درو میکنند
و شاعران در زندان، کلمات را پشتِ لبهایشان میدوزند!
تو میخواستی از نان و نمک بنویسی!
از دوستتدارم!
و آزادی برای این قومِ بهحجرفته!
و حالا، این آخرین خیابانی است
که میتوانی از آن بنویسی:
کودکان
با صورتهای آفتابسوخته
با صورتهای ماهگرفته
پشتِ سربازها
منتظرِ افتادنِ پوکهها هستند…
صدای شلیک بلند میشود
پرندهیی نیست که از نخلهای بیسرِ ایستاده در خیابان
پرواز کند
تنها دستهای کودکانهیی است
که هنوز ردِ خطکشِ معلم بر آنها نیفتاده
و جیغ میکشند
از شادی
و پوکههای خالی را
مثلِ سکههای عروسی
جمع میکنند…
و روبهرو
پدرهایشان
یکییکی
مثلِ افتادنِ سکه در قُلک
میافتند در کارون
که با سرهای بُریدهی خورشید
با سرهای بُریدهی ماه
میرفت خلیج…
آه، آبهای آزاد!
این مُردهها را برای کدام رؤیا میبرید؟
در آنسوی شب
جهانی نو دارید
که زندهشان کنید؟
سربازها خیابان را از زیرِ پای شاعر جمع میکنند
میاندازند توی وَنِ سیاه
مثل یک جسدِ حرامی
اما صدای او تا ابد آنجا میماند:
گوش کن!
من شعرِ توام
عدوی تو نیستم!
۲- خوزستان، ۸۳ میلیون نفر
شبهای خوزستان
هزارویک شب ندارد
که با قصههایش بخوابی
خواب ببینی:
خوزستان آب دارد
نان دارد
آه، آزادی…
آزادی…
آزادی…
شبهای خوزستان
از خون، سیاه است
از شب، تهی!
شرجی و
بوی تندِ شاشِ گاومیشهایِ مانده در هورالعظیم
گرما
گرما
گرما…
و صدای ضجهی کودکان
که از پستانهای خُشکیدهی دایههای عرب
شیر میخواهند…
هزارویک شبِ تو را کدام تاریخ دزدیده
که نخلهایت چوبهی دار شدهاند
برای فرزندانت!
آه نخلهای بیسر!
روزگاری آسمانِ ایران با ماهِ افتاده در آغوشِ کارون
سقفتان بود
و امروز، زمین
زمینِ تشنه
منتظرِ افتادنتان بر خاک!
آه، خوزستان!
هزارویک شبِ تو را به کدام قصه بُردهاند
که کارون، دِز، کرخه، مارون، بهمنشیر، اروند، هندیجان
دیگر از پستانهای پرشیرِ گاومیشهایت
نمینوشند
و هوایت دوباره از بوی تنباکوهای عرب
پُر نمیشود
از طعمِ نوشابههای گازدارِ خنک
و صدای نیانبان و دَمام
صدای اُمکلثوم و
صدای داریوش که میخواند:
وطن پرندهی پَر در خون
وطن شکفتهگُلِ در خون…
خوزستان، آه خوزستان!
از هزارویک شبت
کدام شب هنوز برایت مانده
که دوباره به یاد بیاوری
شبهای هورالعظیم را
با درخششِ ستارهها در آب!
و رقصِ قایقها
با صدای دخترها و پسرها
که در میان نیزار
اولین بوسهی خدا را میچشیدند…
حالا لبهای خشکِ کودکانت را
با کدام آب
میخواهی تَر کنی
تا دوباره نامت را صرف کنند؟
ممد!
بله آقا!
بگو خوزستان چند حرف دارد؟
خوزستان آب ندارد آقا!
بگو خوزستان چند بخش دارد؟
خوزستان هوا ندارد آقا!
آه خوزستان!
حالا تمام هزارویکشبِ تو را
با قطارِ اندیمشک، سوسنگرد، شوش، شوشتر، مسجدسلیمان، ایذه، دزفول، خرمشهر، آبادان
که بوی نفرینِ نفت میدهد
از روی سنگقبرِ شهیدانت
که آخرینبار کسی یادش نیست
کِی روی سنگقبرها آب پاشید
میبرند…
به کجا میبرند ممد؟
چرا دیگر کسی به یاد نمیآورد
روزی ۳۶ میلیون نفر بودی؟
ممد! آه ممد جهانآرا!
تنها تو میتوانی
تو که لبهایت از خون – خیس
دستهایت از خون- خیس
صدایت از خون- خیس
چشمهایت از خون- خیس
بلند شو ممد!
و دوباره روی تابلوی ورودیِ خوزستان
با نخلهای سوختهی بیسر
بنویس: خوزستان ۸۳ میلیون نفر!
۲ نظر
[…] […]
چقدر همه چیز توی ایران وحشتناکه. ایران مثل یک کابوسه. کابوسی که هیچوقت تموم نمیشه. تاریکی مطلق هست. همه جا ویرانی و نابودی و فلاکت حکمفرماست.