آرمان ریاحی: منوچهر اسماعیلی یک صدا داشت و دهها تن با همین صدا سخن گفتند؛ منوچهر اسماعیلی دهها صدا داشت و یک تن به جای همه حرف زد. در انتهای یک مرداد تشنه صدایی خاموش شد که بخش شنیداری حافظهی فرهنگی ما ایرانیان با آن ماجراها داشت؛ صدایی منعطف که گاه دریغانگیز میشد و گاه زنهاردِه و گاهی فراموشش میکردیم، بسکه توان و تبحر داشت در تیپگویی.
صدای منوچهر اسماعیلی میتوانست به چهرهی ستوان کلمبو بنشیند با آن چشمهای تابهتا و صورت دفرمه که برای کشف راز اعمال جنایتبار، شیوههایی نامألوف داشت. یا مهمان صورت زمخت و پُرچروک رضا بیک ایمانوردی شود که پالتوی بلندی میپوشید با کلاهی کج و گشاد و شال پشمی درازی که دور گردنش میپیچید.
شاید اگر بهروز وثوقی در سوتهدلان به جای خود سخن میگفت، این همه شعر را به جان شنونده نمیریخت: «خوش به سعادتتون که میرین روضه، جاتون وسط بهشته، ما که دنیامون شده آخرت یزید. کیه ما رو ببره روضه؟ آقا مجید، تو رو چه به روضه! روضه خودتی، گریهکن نداری، وگرنه خودت مصیبتی، دلت کربلاس!»؛ همان جوان کلهخربزهای که از ناتوانی ذهنی رنج میبرد و خانوادهاش را عاصی کرده بود، ولی ناتوانی جنسی برادرانش را با پیوندی نامتعارف به «مسئله» تبدیل کرد تا به عقیمی و بیمیلی مردان داستان به خواهشهای زنانه جوابی داده باشد.
اگر برت لنکستر در فیلم «جدال در اوکیکورال» در نقش «وایات ارپ»، کلانتر داجسیتی، فرو میرفت، منوچهر اسماعیلی با صدایش سویهی آگاهانه و متفکر او را برجسته میکرد تا بدانیم مرد قانون در غرب وحشی چگونه میتواند اغواگری یک زن قمارباز خلافکار را تاب بیاورد.
در چنین جهانی گری کوپر تنها میمانَد در برابر استدلال مردمانی که میخواهند او را از شهر برانند و نمیرود و تنها دلیل او کردارش است. او حرف نمیزند، چون عملگراست. او برای یاری گرفتن از مردمان شهر به کلیسا میرود: «برای درخواست کمک به اینجا اومدم، چون انسانها اینجا هستن… حتماً عدهای از شما میدونن ولی اونایی که نمیدونن آگاه باشن که فرانک میلر با قطار ظهر به این شهر میآد.»
نزد ما، مرد منزوی فیلم «نیمروز» برای مدد جستن از همگنانش در برابر یک انتقامجوی قسمخورده صدایی جز منوچهر اسماعیلی نمیشناسد.
در دارالمجانینی که ناصر تقوایی از آفریدهی ادبی ایرج پزشکزاد به تصویر کشید، هیچکس بهقدر اسدالهمیرزای خوشپوش و بذلهگو و مجلسآرا و زنباره آگاه نبود از آنچه در روابط عدهای کوتهبین میگذشت. او دانای راز بود بین مردمانی متوهم و فرصتطلب که از ابراز حماقت هیچ کوتاه نمیآمدند. صدای منوچهر اسماعیلی چنان بازی خوب پرویز صیاد را غنا بخشید که مشکل بتوان صدایی دیگر را روی تصویر او تحمل کرد، با آن مومنت گفتنش و سخنسراییها و توصیههای حکیمانهاش در باب سانفرانسیسکو رفتن…
برای ما شنیدن این صدا در انتهای سریال دایی جان ناپلئون عادت شده است وقتی به سعید میگوید: «عشق تو بزرگترین عشق دنیاست. من شک ندارم. اما یک چیزی بهت بگم؛ اینجا لیلی خیلی مهم نیست، این خیلی مهمه که تو عشق رو شناختی.»
این یادنامه به سویههایی از صدای این نابغهی دوبلهی ایران اشاره میکند که منوچهر اسماعیلی در آن به جای کاراکترهای با صلابت و دگرپرهیزی سخن گفت که تجربههای بنیادینی را با ما در میان میگذاشتند؛ تجربههایی که به ذات تنهایی انسانهایی راه میکشد که دردمندیشان را پنهان نمیکنند. درست مثل وقتی که «رضا خوشنویس» بعد از سفری سی ساله به موطنش باز میگردد و مثل جادوشدگان آن مونولوگ آهنگین را زمزمه میکند: «حرف حرفِ نوشتنش آموخت؛ دال و ذال و عین و ضات. ذات؛ ذات این دست سرگردان چه بود؟ این دست باکره بود پیش از همآغوشی تو؟ یا دستی فروهشته به هر زلفِ شهرآشوب؟»
این صدای آشنا در سری پر از فکر میپیچید و هنگام صدور ما را هم به اندیشه وامیداشت.
منوچهر اسماعیلی در گفتن توانا بود و در صدا هنر داشت؛ دوبلور مردان اندیشمند و شخصیتهای پیچیدهای که وقتی صدای هنرمند از دهانشان خارج میشد، برای ما مثل درمان بود؛ صدایی که به پالایش روان شنونده میانجامید، درست مثل آنکه این صدای پر احساس، با گفتار درمانمان میکند.
گاه فکر میکنم اگر میخواستیم ادیپوس را در نمایشنامهی سوفوکل به سخن گفتن وادار کنیم چه انتخابی بهتر از صدای منوچهر اسماعیلی داشتیم و افسوس که به جای ادیپوس حرف نزد. و اگر قرار بود دکتر «استوکمان» در صدای گویندهای فارسیزبان تعیّن پیدا کند، چه صدایی از منوچهر اسماعیلی گویاتر، که آمیزهای بود از عصیان و دلسوزی و غمِ هستی.
این غم حتا وقتی به جای عامیمردی مانند قیصر حرف میزد، موج برمیداشت؛ همان جوانی که سربهراه شده بود و میگفت تا پیش از این برای خودش یک پا «نونبیار» شده بود و همه از او میخواستند از انتقام دست بکشد تا دولت خودش متجاوزین به خواهر و قاتلین برادرش را پیدا کند و سزایشان را بدهد.
ولی او جوان بود و خیرهسر و همین منزویاش میکرد. حرفی داشت که دیگران نمیفهمیدند؛ حتی اگر در تکگویی مشهورش از آفتابی میگفت که سه بار سر دیوار خواهد افتاد و همه یادشان خواهد رفت که آنها چه بودهاند و برای چه مردهاند؟
حرفِ مردن که پیش میآید، یادمان میافتد که هیچکس مثل منوچهر اسماعیلی نمیتوانست صدای مردانِ در آستانهی مرگ باشد؛ انسانهایی که میدانستند راهشان به نیستی ختم میشود و با این حال با پای خودشان این جاده را میپیمودند.
مانند «مانوئل آرتیگز» انقلابی تلخاندیش و سرخوردهای که برای دیدار با مادر بیمارش به ملاقات مرگ شتافت. گویی زیر سایهی دیکتاتوری راستگرای ژنرال فرانکو برایش دیگر تفاوتی نمیکرد زنده باشد یا بمیرد وقتی به پسربچهای که پدرش را به خاطر لو ندادن او از دست داده بود گفت «کاری که پدرت کرد به خودش مربوط بود و کاری که من میکنم به خودم». فیلم «اسب کهر را بنگر» اثر «فرد زینهمان» از چنین هنرمندیهایی مایهور میشود.
«دانتون» با بازی «ژرار دپاردیو» در ملاقات با «روبسپیر» به یاد قصاب دورهی ترور میآورْد که همهشان از «جمع نقابداران» برخاستهاند. انقلابیِ شرابنوش از مستی در آغوش جلادش به خواب میرفت و بعد صدای خروشان منوچهر اسماعیلی را در دادگاه میشنیدیم که دادگاه را با صدای حقخواهانه و قدرت سخنوریاش به آشوب میکشد: «شما بر بیگناهی ما آگاهید، لیکن ما را ارجی نمینهید. هراسان از ما میگذرید تا مجری فرمان باشید؛ فرمانی که به شما دیکته شده. لیکن خوب میدانید از شما چه خواستهاند. دستور چیست؟ خب! تو اعتراف نما. ای متهمکننده! بدان که خود متهمی. حقیقت را بازگو کن. بگو که مشتاقم سرم را به گیوتین بسپارید، لیکن سرِ آن دستوردهنده بهزودی در پای همان گیوتین دفن میشود و خود میداند که پس از من او نیز نابود است. شما قصد کشتن مرا دارید بدون اینکه ردی باقی بگذارید. روزنامهنویسها را واداشتهاید مکتوبی برندارند. ببین که آنها چگونه نشستهاند؛ دست روی دست در دادگاه فرمایشی. به آنان دستور دادهاند. دستور که ننویسند. نه! ما محوشدنی نیستیم، صدای من در تاریخ طنینافکن است.»
دانتون با آن صدای رسای زیبا خودخواسته به سوی مرگ رفت، درست مثل عیسای ناصری با بازی «رابرت پاول» در فیلم-سریال «فرانکو زفیرهلی» تپهی جلجتا را با صلیبی بر کتفش پیمود و بر صلیب زمزمه کرد: «پروردگارا! آنان را ببخش؛ واقف نیستند بر آنچه میکنند.»
منوچهر اسماعیلی حتا وقتی به جای «آنتونی کوئین» در فیلم «باراباس» سخن گفت، آوای درونیِ راهزن سَبُعی شد که به جای مسیح آزادش کردند. عیسی به بلندای صلیب عروج کرد تا مرد جنایتکار راهی چند دهساله به سوی رستگاری بپیماید؛ راهی که با انکار آغاز شد و تنها شاهد بیاعتقاد واقعهی مصلوب شدن مسیح به حواریونش میگوید: «من جسد اون رو دیدم. کاملاً مرده بود. دلیلی لازم داره تا آدم به برگشتن یک مرده به دنیا مشکوک باشه؟»
بعداً او به زندانی مسیحی همزنجیر خود که مشتاق شنیدن روایت او از مصلوب شدن مسیح است میگوید: «این حرفها تا حالا فراموش نشده، این چیزیه که ازش سر در نمیآرم. کی این حرفها رو پخش میکرده؟! کی در تمام این مدت این قصه رو زنده نگه داشته؟ خدات رو برای خودت نگه دار. برای چی اومدی این دروغهای کهنه رو بهم بگی؟ اون هم با مرگ روبهرو شد، مثل همهی آدمایی که میمیرن. من از خدا بیشتر از این سر در نمیآرم.»
شنیدن این صدای بیایمان و بیاعتنا به ملکوت خداوند وقتی به کمال خود میرسد که او را چون مسیح بر بلندی صلیب میبینیم که میگوید روحم را به تو میسپارم.
این صوت از «سری پر ز فکر و دلی پر ز عشق» بیرون میآمد و مگر نه اینکه دل پاک از صدق کلام پیداست و نیت ناپاک را نشان میکنیم از صدا و لحنی که هیچ از خلوص نشان ندارد؟ سوز دلی که از این صدا برمیخاست، فقط نه از سر ستمی بود که بر او روا داشته شده بود بلکه از اندیشههایی بود که فهمیده نمیشد. همگنانش اصولاً نمیفهمیدند او چه میگوید؟ این ظلمی بس بزرگتر است که بر دانایان روا داشته شده در تاریخ بشر. آنان قلب آرزومندی داشتهاند که جز با باد نتوانستهاند در میانش بگذارند.
در صدای منوچهر اسماعیلی جوهری هست که نادانی را پس میزند. امروز برای فارسیزبانها امکان ندارد تصویر «سر تامس مور» را با بازی «پل اسکافیلد» در شاهکار «فرد زینهمان» جز با صدای محزون منوچهر اسماعیلی ببینند و بشنوند. وقتی «خواست قدرت» در دخمههای زندان میخواست سکوت نارضای او را بشکند و خانوادهاش را به دیدارش فرستاد، او به دخترش مارگارت اینگونه گفت:
«وقتی یک مرد سوگند میخوره، وجدانش رو تو دستاش گرفته، مثل آب؛ اگه انگشتاش رو باز کنه، امکان نداره دوباره پیداش کنه. بعضیها قادرند چنین کاری بکنند، ولی من نفرت دارم که یکی از اونها باشم. اگر در جامعهای زندگی میکردیم که پرهیزکاری و قناعت یک فضیلت محسوب میشد و حرص و آز عیب، مشکلی نداشتیم، ولی حالا که میبینیم آز، خشم، غرور و حماقت بهمراتب بیشتر از غرور، سخاوت، عدالت و ایمان رایجه، لازمه که استوارتر بایستیم و در این راه از هیچ چیزی نهراسیم.»
صدای منوچهر اسماعیلی صدای مردی بود که چیزهایی را میخواهد با ما در میان بگذارد؛ صدای استفهامآمیزی که قوهی فاهمهی ما را به پرسش میگیرد و چون باز عاجز میمانیم از دانستن یا تجاهل میکنیم، برمیآشوبد و به ما اجازه میدهد تا این شوریدگی را تمسخر کنیم یا آن را به کناری برانیم تا نشنویم و نفهمیم و زندگیمان را بکنیم. این پس زدن از جایی برمیخیزد که وجدان نمیخواهد خودش را با حقیقت نهفته در صدای منوچهر اسماعیلی تنظیم کند. پس تا زمان طلوع وجدان صدای او رنگ شب به خود میگیرد و خوابمان را آشفته میخواهد. صدای مرد دانا مدیونمان میکرد از این خواب عمیق. مرد فکور رنجور از جراحتی سخن میگفت که دیگران انکارش میکردند، هرچند خودشان از نیشتری جریحه برداشته بودند که التیامش نیاز به خودآگاهیای داشت که نداشتند.
صدای انسان دانا در زمان فترت جز صدای انزوا نمیتواند باشد. صدای منوچهر اسماعیلی صدایی بود که از سکوت انزوا برمیخاست. ایرانیان این را خوب میفهمند؛ صدایی که از سکوت میگریخت و حالا در پایان یک مرداد عطشناک خاموش شد.
۱ نظر
فیلم های قدیمی که بماند! این اواخر فیلم در بروژ رو با دوبله دیده بودم. فوق العاده بود! روحشان شاد.