آرمان ریاحی: فروغ فرخزاد (زادهی ۱۳۱۳ و درگذشتهی ۲۴ بهمن ۱۳۴۵)، حتماً گوهرهایی در درون خود پنهان داشت. او در طول سالیان درازِ پس از مرگش، به مرور تبدیل شده به شخصیتی نیمافسانهای که هوادارانش در شمار نمیگنجند. اقبالش بلند بود که نسلهایی که زمان و روزگار او را درک نکردهاند، او را ستایش میکنند و در بارهی او اینهمه کنجکاو اند.
همه میخواهند راجعبه فروغ بیشتر بشنوند و بیشتر بدانند و هرچه بیشتر او را مال خود کنند. دیگر کمتر کسی دفترهای شعر او را میخواند؛ بهخصوص سه مجموعهی اوّلش را. فقط گاهی به مناسبتی خطّی یا بیتی را از او تضمین گفتهی خود میکنند و یادی از فروغ و میگذرند… ولی تا اطّلاعاتی تازه از زندگی شخصیاش بعد از گذشت پنجاه سال از مرگش درز میکند، ناگهان همهی گوشها تیز میشود.
درست مثل ادّعای جنجالی مسعود کیمیایی که گفته بود فروغ را او غسل داده است! حرفی با فضایی به شدّت بیرحم و مردانه که حتّا بدن مردهی بانوشاعری پیشرو را تصرّف میکرد. یا رابطهی عاشقانهاش با ابراهیم گلستان که همه از سکوتش بیطاقت شدهاند. گویی پیرمرد باید از خصوصیترین افعال خود رازگشایی کند تا جماعت تشنهی دانستن سیراب شوند!
محبوبیت فروغ از کجا میآید؟ محبوبیتی که خود تصوّرش را هم نمیکرد. همچنانکه در زمان خودش بسیار بیگانه بود و جامعهای را که در آن میزیست، برنمیتافت. جامعهای که آفت ارتجاع و عقبماندگی ذهنی مردمانش، استقلال هیچ متفکری را تاب نمی آورْد، چه رسد به اینکه این متفکر، یک زنِ تنها باشد.
البتّه او در زمان خودش هم مشهور بود. با چند دفتر شعر لاغری که منتشر کرده بود و حسهای خود را بیمحابا در آنها ریخته بود: چیزی که تا آن زمان سابقه نداشت. تا پیش از او حتا زنها نیز مردانه شعر میگفتند و «ابیات موزون»شان با وجود لطافت و تخیل و استحکام ساختمان کلام، از اندرزگویی و نصیحت کردن در قالب یک جامعهی سنّتی فراتر نمیرفت.
برای مثال از قطعهها و قصیدههایی که شاعرِ بااستعدادی مثل پروین اعتصامی میسرود، صدای نرم و متعارفی به گوش میرسید که بازتاب همان جامعهی اخلاقگرای سنّتی بود که آخرین امکانهای خود را در عصر تحوّل رضاشاهی به نمایش میگذاشت و هرچند مقبولیت عام داشت، از نمایش تجدّد بیبهره بود و آن را به نفع سنّت نادیده میگرفت. میدانیم که خانم اعتصامی نیز زندگی عجیبی داشت. او هم با شوهرش متارکه کرده بود و با بیماری مزمنی دستوپنجه نرم میکرد و داغ مرگ پدر دیده بود که به او بسیار وابستگی عاطفی داشت. او نیز مثل فروغ، جوان بود که از دست رفت.
پروین صادقانه میسرود، امّا غایبان بزرگ شعرش، اجتماعِ معاصر و شخصیت شاعر اند. شاید از معدود بارهایی که شخص پروین در شعرش ظهور مییابد، بیتهایی ست که در رثای پدرش سرود:
پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل / تیشهای بود که شد باعث ویرانی من…
امروز وقتی میزان حیرت و عصبانیت مردمِ سنّتی آن زمان را از خواندن دفترهای شعر فروغ میبینیم، متعجّب میشویم. برای اوّلین بار زنی جرئت کرده بود در شعرش با صدای بلند «زن» باشد! او دلیرانه و پرطنین سروده بود. از دلتنگیهایش گفته بود، از عاشق شدنهایش، از جدایی و بیوفایی معشوقش، از کابوسها و رؤیاهایش، از لذّتهای مادرانه و درد جدایی از کودکش و بیپروا از سکر و لذّت هماغوشی سروده بود.
در طی شش سال، از ١٣٣٠ تا ۱۳۳۶، سه مجموعهشعر منتشر کرد: دیوار، اسیر و “عصیان. و بلافاصله در محفلهای ادبی مورد توجّه قرار گرفت. اشعاری اغلب رمانتیک که بهنظر میرسید تحت تأثیر اشعار فریدون مشیری و حتا شهریار باشد. شجاعالدین شفا او را با «سافو» بانوشاعر یونانی پیش از میلاد که اشعار غنایی میسرود مقایسه کرده بود. قیاسی اشتباه که او را زنی عاشق پیشهفرض کرده بود. درحالیکه اشعار ابتدایی فروغ با وجود فضای کمابیش رمانتیک، صدای استفهامآمیز زنی تنها ست که تازه دارد مثل کودکی نوپا، پابهپا میکند تا راه بیفتد و حرف زدن بیاموزد.
او در ابتدا قالب شعری چارپاره را برای بیان احساسش برگزیده بود؛ دوبیتیهایی ساده که راه میدادند به مضمونهای معاصر. شعرهایش حتا برای امروز هم حساسیتبرانگیزند. نه برای متن جامعهی متحولشدهی دههی نود، که نزد قشر سنّتگرای جامعه که در تعیین اولویتها دست بالا را دارند. برای آنان، شعر فروغ هنوز شعری مطرود است. شعری که بیشتر به واگویه میمانَد. از ساعات طولانی افسردگی حکایت میکند، از فهمیده نشدن در میان آدمیانی که درکی از وجود یک زن جز جسم او ندارند.
میدانیم که فروغ فرخزاد در خانوادهای عجیب و غریب به دنیا آمد. با خواهرها و برادری که بیشترشان نامدار شدند و در میانشان فروغالزّمان از همه عجیبتر بود. انگار از همه زودتر رایحهی مدرنبودن را به مشام کشیده بود. خیلی زود قواعد سنّتی و قوانین خانوادگی را شکست و باعث سرشکستگی پدر سختگیر نظامیاش شد و خواست تا جدا زندگی کند. درک و تن دادن به چنین تناقضاتی حتا برای مردها نابودکننده بوده، چه برسد به زنی که خواسته خودش باشد.
مقایسهی او با صادق هدایت، از این منظر راهگشا ست. هر دو از زیستن در میان مردمانی خرافهزده با اعتقادات عمیق قدیمی و دستوپاگیر آزرده بودند و باکشان نبود که انزجار شان را از زیست در چنین جامعهی آفتزدهای عیان کنند. سرنوشت هر دو هم دردناک و فاجعهبار بود. فروغ فرخزاد یکبار دست به خودکشی زد که ناموفّق بود و هدایت موفّق، ولی مرگ تراژیک او در سیودو سالگی به ابعاد ابهامهای زندگیاش افزود.
همین است که اینهمه در بارهاش نوشتهاند و واقعاً تفکیک شعر او از زندگیاش بسیار دشواراست. بعد از انتشار دفتر «تولدی دیگر»، او رسماً به جرگهی هنرمندان روشنفکر پا گذاشت. حالا صدای زن در شعرش بازتابی متفکرانه یافته بود. هرچند که خودش این خصلت را در مصاحبههایش انکار میکرد.
با این حال ناخوشنامیاش در میان مردم عادی دههی چهل از بین نرفت. میگویند حتا زمانی که میخواستند دفنش کنند، هیچ آخوندی حاضر نشد بر جنازهاش نماز بگزارد و این مهردادصمدی، نویسندهی جوان و مترجم همهفنحریف بود که نماز میت را بر او خواند و دیگران به او اقتدا کردند.
دفتر بعدی شعرش با وجود اینکه چند شعر بیشتر ندارد، پرآوازهترین مجموعهی فروغ است که پس از مرگش انتشار یافت و حیرت و تحسین همهی بزرگان شعر معاصر را برانگیخت. «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» حاوی اشعاری ست که به لحاظ فرم بهشدّت تجربهگرا و نوجویانه بودند و از نظر مضمون، بیانکنندهی دلهرهها و دلشورههای انسان مدرن؛ انسان مدرن شهری که در تناقض بین امر کهن و اقتضائات و الزامات اخلاقی، درمانده و مچاله شده است.
زبان شعر فروغ، ساده و شهری ست. او هنوز هم حرفهای جدّی برای گفتن دارد و با گذشت زمان، دغدغههایش بهروز است. گویی تاریخ در این نقطه از جغرافیا هنوز دور خود میچرخد! الان اگر زنده بود، بانویی هشتادساله میبود. هرچند احتمالاً از روزهای هولانگیز اوایل انقلاب سر سالم به گور نمیبرد! و به قول اسماعیل نوریعلا، “ما همه پیر شدهایم و فروغ هنوز در طراوت سیودوسالگیاش باقی مانده است.”
۲ نظر
از مرثیه اخوان برای فروغ:
…
چه بیرحمند صیادانِ مرگ ، ای داد !
و فریادا، چه بیهوده است این فریاد
نهان شد جاودان در ژرفتای خاک و خاموشی
پریشادخت شعر آدمیزادان
چه بیرحمند صیادان
نهان شد، رفت
ازین نفرین شده، مسکین خراب آباد
دریغا آن زن ِ مردانهتر از هرچه مردانند؛
آن آزاده ، آن آزاد
تسلی میدهم خود را
که اکنون آسمان ها را، زچشمِ اخترانِ دور دستِ شعر
بر او هر شب نثاری هست ، روشن مثل شعرش ، مثل نامش پاک
ولی دردا ! دریغا، او چرا خاموش؟
چرا در خاک؟
فروغ ،ماه بی غروب