بعید میدانم در دور و بر شما دستکم یک مهینخانم نباشد، ولی امروزه دورهی پارمیداخانمهاست و دیگر کم پیش میآید، بهخصوص در شهرهای بزرگ، که کسی اسم دخترش را بگذارد مهین. از اسم خاص بودنِ آن که بگذریم، مهین در ادبیات فارسی چندین معنا دارد. ابتدا این شعر عطار را از مصیبتنامهاش بخوانید که روزگار قحطی نیشابور را حکایت میکند و از زبان دیگری میگوید: چهل شبانهروز گشتم، نه در هیچ مکانی صدای اذانی بود و نه هیچ مسجدی گشاده. آنجا دانستم که نام اعظمِ خداوند نان است.
سائلی پرسید از آن شوریدهحال
گفت: اگر نام مهین ذوالجلال
میشناسی، بازگوی، ای مرد نیک
گفت: نان است این، بنتوان گفت لیک
مرد گفتش: احمقی و بیقرار
کی بود نام مهین نان، شرم دار
گفت: در قحط نشابور ای عجب
میگذشتم گرسنه چل روز و شب
نه شنودم هیچ جا بانگ نماز
نه دری بر هیچ مسجد بود باز
من بدانستم که نان نام مهین است
نقطهی جمعیت و بنیاد دین است…
مَهین هم صفت نسبی است بهمعنای منسوب به مَه (ماه)، هم صفتی اصالتاً عربی است بهمعنای سست و ناتوان و بیمقدار، همچنانکه «ماء مَهین»، بهمعنای آب ضعیف، کنایه از نطفه است. از زبان شیرین سعدی بخوانید:
گرفتم سرو آزادی، نه از ماء مَهین زادی
مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی
ولی مهین ذوالجلال که در شعر عطار آمده نه آن مَهینِ فارسی منسوب به ماه است و نه مَهینِ عربی بیمقدار. این یکی تلفظِ اصیلش مِهین است بهمعنای «بزرگترین»؛ صفت تفضیلی که از ترکیب «مِه» بهمعنای بزرگ و پسوند «ین» ساخته شده است، و مقصود از «مِهین ذوالجلال» همان آفریدگار است که شوریدهحال روایت عطار نام اعظم او را در نان جسته است. مهین بهمعنای بزرگترین امروزه استفاده نمیشود، ولی از واژههای پرکابرد نزد ادیبان بوده است. باز هم برویم سراغ سعدی در «گلستان»: «مِهینِ توانگران آن است که غمِ درویشان خورد.»
«مِه» بهمعنای بزرگ مقابل «کِه» بهمعنای کوچک است. یکی از کلمههای امروزی که واژهی قدیمی «مِه» در آن زنده نگه داشته شده، «مِهبانگ» است که اشاره دارد به نظریهی پیدایش جهان از انفجار تودهای بسیار متراکم یا همان تئوری بیگبنگ. احتمالاً با مِهتر و کِهتر هم آشنایید، که یعنی بزرگتر و کوچکتر. یا مِهان یعنی بزرگان و کِهان یعنی مردم خرد و کوچک. این یکی را هم از «بوستان» سعدی بخوانید:
چنان است در مِهتری شرطِ زیست
که هر کِهتری را بدانی که کیست
اگر هم نصیحت سعدی را خریدار نیستید و به کهان بیتوجهاید و صدایشان را نمیشنوید، کاش از فردوسی بشنوید:
چو خشنود داری کِهان را به داد
توانگر بمانی و از داد، شاد
رضا شکراللهی
بازنشر از روزنامهی اعتماد
۱ نظر
مثل همیشه عالی بود.