اصغر میری را پنج روز پیش تشییع کردند، در روستای شمسآباد عقدا، یک جایی دور و اطراف اردکان یزد. در سال ۱۳۶۱ در عملیات فتحالمبین، که نتیجهی آن آزادسازی بخش بزرگی از خاک خوزستان بود، مجروح شد و یک دستش را از دست داد و اسیر شد و سالها اسارت کشید. داستان او اما تمام نشد.
چندی پیش ترکش داخل سر اصغر میری حوصلهاش سر رفت و راه افتاد، و او در ۵۳ سالگی به مرگ مغزی دچار شد. ولی باز هم داستانش تمام نشد. دیگر اعضای بدنش را هم به دیگران هدیه کرده بود. پس از تأیید مرگ مغزی، به چند بیمار دیگر زندگی بخشید و این بار دیگر داستانش تمام شد و رفت که رفت.
نه، اشتباه میکنم؛ داستان ما و اصغر میری خیلی وقت است که تمام شده است.
۱ نظر
خدا درجات ایشون رو متعالی کنه. دست شما هم درد نکنه که ما رو از سرگذشت این شهید باخبر کردید. اتفاقا این چند وقته دو بار به روستای عقدا رفته بودم به خاطر همین این خبر برای من یه حس خاصی داشت. انگار که با این شهید خیلی هم بیگانه نبودم.