از آخر آذر ۹۷ صفحهای در روزنامهی همشهری منتشر میشود با عنوان «درنگ»، برای بازخوانی تاریخ چهلسالهی فرهنگ و هنر در چهل روز. روایت موسیقایی این چهل سال بر عهدهی سحر سخایی، نویسنده و آهنگساز، است که در پی کشف و روایتِ موجزِ روح زمانهی هر سال از دل یک اثر یا آلبوم موسیقی است؛ هر روز یک اثر بهنمایندگی از یک سال. پنج شماره از روایت چهل سال موسیقی ایران (۱۳۵۸ تا ۱۳۶۲) یکجا در این لینک در دسترس شماست و هشت شمارهی بعدی (۱۳۶۳ تا ۱۳۷۰) را میتوانید در ادامه بخوانید.
۶ـ بله، تو میتوانی
۱۳۶۳
گمان نمیکنم برای اهل موسیقی، دههی ۶۰ دورانی برای ستایش باشد. من آن دوره را به یاد ندارم و در نیمهاش به دنیا آمدهام، اما تاریخ به من دههشصتی هم این پیام روشن را میرساند که آن روزها، آن سالها و آن ساعات برای کمتر کسی یادآور خوشیهای اصیل است؛ اصالتی که قائم به ذات باشد نه آنکه در مواجهه با یک درد عمیق و در ستایش زندهماندن بهوجود بیاید. هربار که در یک سال اخیر در پیادهروی خیابان انقلاب دفتر مشقها و کتابهای فارسی زردشده آن دوران را با آن گلهای زشت قرمز وسطشان نگاه میکنم، بیآنکه تجربهای حقیقی از آن سالها داشته باشم چیزی روی دلم مینشیند مثل سنگینی آسمان یا زمین و هربار به ملودیها و موسیقیهایی فکر میکنم که گوش آن دهه را پر کردند و کمک کردند آن سالها آسانتر بگذرند.
گمانم در همان سال ۱۳۶۳ بود که کیلومترها دورتر از ایران، مهاجرانِ تازه شهر فرشتگان به خیال خودشان -که در نمونههای بسیاری غلط هم نبود- در واکنش به غمِ زمانه و فراق یار شروع به تولید موسیقیهای شاد کردند؛ خیلی شاد. یک شادی اغراقشده و بیمناسبت که آرامآرام مثل آب در سنگ راه باز کرد؛ به خانههای آجری و رنوهای ۵ و پیکانهای یخچالی و جیب شلوارهای پیلیدار و مانتوهای سیاه اِپُلدار گشاد. در آن سال آلبوم «طلسم» منتشر شد و میان آهنگهای خیلی شادش یکی بدجور غمگین بود با آنکه باز تلاش میکرد که بگوید خوبم. این آهنگ برای من خودِ آن سال است؛ آن سال و البته سالهای قبل و بعدش. خواننده میخواند: وقتی جای خنده غم، میشینه روی لبام، تشنه نوازشم، خسته از خستگیام، تو میتونی غمامو خاک کنی، گونههای خیسمو پاک کنی.
برای من سال ۱۳۶۳ میشود یک مرد. آن مرد در خیابان راه میرود. به او خبر دادهاند معشوقهاش برای همیشه ترکش کرده است. آن مرد این موسیقی میشود. این موسیقی و موسیقیهای دیگر. در سر او از ملودیهای مهربان «محله برو بیا» هست تا نی جانسوزِ «سلطان و شبان» و آن قطعه اصفهانِ ساخت بابک بیات. در سر او همهچیز هست، اما جاماندن از کسی که دوست داردش از همهچیز پررنگتر است. او نمیخواهد کسی اشکش را ببیند. او سرش را میاندازد پایین و خوششانس است که آسمان میتپد و باران میبارد. ترکیب غم و شادی این قطعه که نامش «میتونی» است، تصویر استیصال این مرد است؛ تصویر استیصال مردی که نامش ۱۳۶۳ است. میانه جنگ است، جهانی مقتدر در برابر یک کشور ایستاده است و دارد با وجدان خیلی آسوده مردمانش را بمباران و تحریم میکند. آدمهای بسیاری از این کشور سفر کردهاند و خواسته و ناخواسته از آن دور ماندهاند. آنها هم دلشان تنگ شده. آنها و اینها، از درون و بیرون با موسیقی برای هم پیام میفرستند. مثل دوتا سرخپوست که روی دو تپهی دورافتاده از هم با دود به هم میگویند: طاقت بیار رفیق.
آن قطعه که در ابتدا گفتم، سالها بعد با تنظیمی جدید راهی بازار شد و جالب اینکه تنظیم جدید نسبت به شکل اولش بهمراتب آرامتر و سنگینتر بود. من بنا به همان چیزی که دوست دارم تکرارش کنم، یعنی «روح دورهایبودن»، همان شکل اولی را ترجیح میدهم؛ حتی اگر در آن اولی تضاد شعرِ غمگین و شش و هشت آنچنان زیبا بهنظر نرسد. به گمانم این ماندن بین اشک و خنده، این ترک شدن و باز از پا ننشستن، این بلاتکلیفی غریب و تضاد، همه در این آهنگ و آن زمانه حلول کرده است. تکه دیگری از شعر این ترانه را با هم بخوانیم:
وقتی که شب میرسه آسمون سیاه میشه
غم و غصه تو دلم قد یه دنیا میشه
وقتی که دستای تو خونمون در میزنه
دلم من پشت دیوار از خوشی پر پر میزنه
تو میتونی غمامو خواب کنی تو میتونی
گونههای خیسمو پاک کنی تو میتونی
تو میتونی دلمو شاد کنی تو میتونی
منو از درد و غم آزاد کنی تو میتونی
۷ـ بیداد؛ سعی باد و باران
۱۳۶۴
وقتی امروز به موسیقی آن سالها نگاه میکنم، وقتی انبوه اثر درخشان در دههی ۶۰ و اوایل دههی ۷۰ را مرور میکنم همزمان به یاد میآورم که پیشتر از دوران یکهتازی شاگردان مرکز حفظ و اشاعه، موسیقی ایرانی چه چهرههای شاخصی را از دست داد. بدهبستان روزگار بود انگار؛ بدهبستانی که البته انتخابی نبود. گریز از مرکز حکم میکرد که یا باید همپای اتفاقات عوض شد و دوید و یا باید رفت و دیگر برنگشت. چنانکه بسیاری رفتند و دیگر برنگشتند. ایرج، گلپا، تمام خوانندگان زن و نوازندگان و ترانهسازان برجسته رادیو باید به خانه میرفتند تا فرزندان تازه موسیقی ایرانی ورق تازهای بزنند و دوران خود را آغاز کنند.
از این فرزندان تازه، شاید غریبترین زندگی از آن پرویز مشکاتیان باشد؛ نابغهای که سنتور میزد. زاده اردیبهشت بود و مهمترین کارهایش را حدوداً تا ۴۰سالگی ساخت و بخشی از تاریخ هنر معاصر ایران شد و البته زود رفت. رفت به جهانی که از آن بازگشتی نیست و بیداد را به یادگار گذاشت.
بیداد، نام آلبومی با آهنگسازی پرویز مشکاتیان و صدای محمدرضا شجریان بود و گرچه ۲ بخش مجزا داشت من قصدم تنها تمرکز بر بخش اول یعنی ساختههای مشکاتیان است. مقدمهای که مشکاتیان برای آغاز آلبوم ساخت، شبیه یک انقلاب بود. فرمی تازه و محتوایی که گرچه بهشدت وابسته به ردیف بود اما بهمعنای واقعی کلمه برداشتی تازه از مادهای کهنه بود. نگاهی به این ترکیب برنده بیندازید: سنتور مشکاتیان، تار لطفی، تمبک فرهنگفر و صدای شجریان؛ تمام چهرههای ماندگار یک نسل در یک قاب؛ در یک اثر. انتخاب شعر آواز و تصنیف «یاد باد» از حافظ هم دیگر تیر خلاص بود. همهچیز به شکل غریبی عالی بود. در لحظه به لحظه بیداد، حسرت و دریغ و ترس نفسنفس میزد. فضای کار گرچه میل به گرفتگی و غم داشت اما مشکاتیان استاد احضار کردن احساسات متناقض بود. او نقاش تصاویری سیاه و سفید بود که ناگهان خطوطی سرخ همهچیزش را تحتتأثیر قرار میداد.
کمی آن سوتر در همین سال ۱۳۶۴ یک فیلم عروسکی، با فضایی تماماً متفاوت از موسیقی بیداد تولید شد: شهر موشها اثر مشترک مرضیه برومند و محمدعلی طالبی. میخواهم با کمی جسارت و نترسی، بین این دو فضای تولید شده در این سال یک پل سرخ بکشم. بین سیاهی جهان بیداد و آدمبزرگها و سپیدی دنیای موشها و بچهها، ارتباطی بود. هردوی این آثار بر چیزی که دورهاش گذشته بود حسرت میخوردند. سایه سیاه ترسی ناشناخته بر داستان شکلگیری هردویشان افتاده بود و اندیشه پیشبرنده هردوی این آثار رسیدن به مدینهای فاضله بود؛ شهری پر از صلح و بدون گربه برای موشها و رسیدن به شهر یاران و خاک مهربانان برای پرویز مشکاتیان که کسی نیست که نداند تا چه اندازه وطنش را دوست میداشت و برای آن خون دل میخورد. ۱۳۶۴ همانقدر که در بیداد بود در شهر موشها هم نفس میکشید.
میگویند آدمهایی که در یک زمانه زندگی میکنند، آرزوها، ترسها و ناکامیهای مشترکی دارند. تنها عدهای از بیشمار مردم به این ناخودآگاه مشترک دست مییابند و اشتراکات را تبدیل به چیزهایی ماندنی میکنند. نه نسخه و روشی در کار است و نه تضمینی که اگر یکبار شد باز هم بشود. پرویز مشکاتیان یک دُردانه حقیقی بود؛مردی که شیدایی خراسانیاش با یک فرهیختگی همیشه حاضر درآمیخت و بارها و بارها در احضار و بازتولید روح زمانهاش به پیروزی رسید. بیداد همایون، تنها یکی از چندین شاهکار موسیقایی پرویز مشکاتیان است. و چه حیف که در پایان این خطوط باید نوشت: روحش شاد.
۸ـ برای زنده ماندن
۱۳۶۵
خاطرات روزانهی آیتالله هاشمیرفسنجانی در روز یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۶۵ اینگونه به پایان میرسد: گزارش عملیات فتح یک را دادند. شب سران قوا مهمان آقای خامنهای بودیم. موارد مذاکره بسیار زیاد بود: جنگ، مسئله آقای منتظری، تبادل گروگانها و سلاح و کمبود بودجه.
در گوشهای دیگر از شهر، پرویز مشکاتیان در حال اعمال آخرین تغییرات برای انتشار اثری بود که باز یکی از ماندگارترینهای او با محمدرضا شجریان شد. آلبوم «نوا مرکبخوانی» که آهنگسازیاش با پرویز مشکاتیان بود، اجرایش را گروه عارف برعهده داشت و شعرهایی عاشقانه آن را همراهی میکردند. یکی میگوید: غم زمانه خورم یا فراق یار کشم؟ دیگری میگوید ما گدایان خیل سلطانیم/ شهربند هوای جانانیم. معلوم است که همه سعی میکنند به اندازه خود روی سیاهی جنگ و اوضاع پیچیده دیگر رنگ بپاشند. معلوم است.
در گوشهای دیگر از این شهر یک مرد، تکوتنها نوارهای بهاصطلاح غیرمجاز اما بیخطر خارجی را در خانه تکثیر میکند و بهدست علاقهمندانش میرساند. اسم این مرد کامران است. او هم دارد به روش خود به زندگی رنگ میپاشد. او هم نمیخواهد همهچیز خاکستری بماند.
سریالی از تلویزیون پخش میشود. نام سریال بوعلی سیناست و موسیقی آن را فرهاد فخرالدینی ساخته است. موسیقی در بخشهایی که محبوب من است تعلیق و سفری است بین دو مایه آشنا به هم دیگر یعنی اصفهان و ماهور. بار اصلی قطعه و باقی قطعات مثل بسیاری دیگر از موسیقیهای این سالها برعهده ساز نی است. بهنظر میرسد شوق و اشک توامان در صدای نی، بهترین امکان برای اوست تا صدای زمانه شود. باید بتوان از غم به شادی دوید و اگر لازم شد در لحظه چکمه پوشید، پیشانی مادر را بوسید و رفت. نی بدویت و سادگی ظاهریای هم داشت که مورد علاقه حاکمیتی بود که هنوز تکلیف خود را با موسیقی بهدرستی نمیدانست. گرچه میتوان با حسرت تمام فعلهای جمله قبل را به مضارع استمراری هم تغییر داد.
مقدمه اثر نوا مرکبخوانی قطعهای است به نام طلوع. طلوع درست مثل انتخاب نامش از سوی مشکاتیان، سیری آرام و صعودی دارد. موسیقی آفتاب شده و آسمان گوشهای ماست. از یک فضای رام شده، وقتی به تابش خورشید میرسیم دیگر آن شنگی همیشه و به اندازه مشکاتیان احضار شده است و دارد ما را بیآنکه بفهمیم چطور یا از کی به حرکت وامیدارد…
برویم به سمت مرزهای غربی. شب یلداست و مردم شهر کرمانشاه دارند آماده میشوند؛آماده که مرخصی کوتاهی از جنگ بگیرند و آجیل مشکلگشا بجوند. هنوز میشود آجیل خرید. با مرخصیشان موافقت نمیشود و در عصر همان روز که شبش قرار است بلندترین شب سال باشد هواپیماهای بسیاری شهر را بمباران میکنند. آن شب یلدا میشود اما نه به حکم ستاره؛ فاجعهای روی زمین آن شب را تبدیل به بلندترین میکند.
صدای غالب ساز نی در دادن جواب آوازها یک ویژگی است. ساز محمد موسوی همراه تحریرهای بدون شعر شجریان در آغاز آوازش وارد میشود و تا آخر همراه او میماند.
به این زمانه بنگرید: دلاورانی در خطوط مقدم، رسوایی در کاخ سفید،بمباران شدن شهرهای جنوبی و مرزی در ایران،کپی نوار در خانههای تاریک، ایستهای شبانه بازرسی، نوا مرکبخوانی، مسئله گروگانها، مسئله منتظری، مسئله جنگ، مسائلی برای زنده ماندن.
۹ـ آتش زدی نظاره کن
۱۳۶۶
دههی ۶۰ دارد به پایان خود نزدیک میشود؛ جنگ اما همچنان هست. موسیقی نفسهایی کمجان با فاصلههایی طولانی از هم میکشد اما زنده است. محمدرضا لطفی ایران را ترک کرده است. حسین علیزاده نیز بعد از اقامت نه چندان طولانی به ایران برخواهد گشت. پرویز مشکاتیان هرگز ایران را ترک نخواهد کرد. پیشتر گفتم او وطنپرست سرسختیاست.
در خارج از مرزهای جغرافیایی ایران، موسیقی مردمپسند دارد دوباره پا میگیرد. تلاشهایی میشود تا تولیدات پیش از انقلاب حالا و خارج از ایران ادامه یابد. نمونهاش فیلم «صمد به جنگ میرود». نمونهاش انتخاب ترانهای ایران بنان و خالقی بهعنوان سرود ملی برای رسیدن به هویتی از آن خود.گویی مکانیزم انکار، از سوی مهاجران و تبعیدیها تلاش میکند سوگ وطن را به تعویق بیندازد.
این میل عجیب برای شادی از همین روست. البته همه تولیدات موسیقایی آنسوی آبها شاد نیستند و اتفاقاً در روندی نامحسوس میشود دو جنس موسیقی مردمپسند را از هم تفکیک کرد. یک دسته آنهایی که خوراک شبنشینی میسازند و اتفاقاً این دسته اول امروز به وفور و به لطف فیلمهای مفصل کمدی که تلاش میکنند ما را بنشانند تا به دردهای تاریخیمان بخندیم – و اتفاقاً موفق هم میشوند- به وفور شنیده میشوند. فعلاً کاری به این گروه ندارم. در گروه دوم ترانهسرایان و آهنگسازانی هستند که مضمون غالب کارهایشان وطن است. دلتنگی برای وطن. حسرت برایش. شرح دوری از آن. توصیف گذشته یا اعلام همبستگی با مردمانی که درگیر جنگ و هزار قصه دیگرند. بیژن سمندر در ترانه کوه یخ برای خوانندهای میسراید: تو سرزمین یخها، پر از سکوت غمناک، همیشه باد قطبی، همیشه برف و کولاک. دیگری از زبان نابغه ترانه ایرج جنتی عطایی میخواند: یاور رسیده از راه، با من از ایران بگو.
این نیمی از پرتره ما از سال ۱۳۶۶ را میسازد. اما نیم دیگر همینجا رقم میخورد. گمان نمیکنم کسی حتی اگر شنونده عادی موسیقی ایرانی باشد در آن سالها آلبوم «دود عود» یا دستکم تصنیف آخرش را نشنیده باشد. همان که شجریان میخواند و مشکاتیان ساخته است:
ای دلبر و مقصود ما، ای قبله و معبود ما،
آتش زدی در دود ما، نظاره کن در دود ما
تفاوت مضمون اشعار بیرون و درون وطن از کجا میآید؟ آیا همهچیز زیر سایه باید و نبایدهای داخلیاست که رنگ میگیرد یا چیزی درون هنرمند هم دارد تغییر میکند؟ چرا جنتی عطایی آنگونه میسراید و پرویز مشکاتیان دوباره به سراغ شعرهایی از مولانا و عطار میرود؟ چرا یکی میخواند: وقتی تن حقیرمو به مسلخ تن میبرم، مغلوب قلب من نشو ستیزه کن با پیکرم. درحالیکه دیگری به آواز میخواند: درد عشق تو که جان میسوزدم، گر همه زهر است از جان خوشتر است؟ آیا چیزی درون موسیقی کلاسیک ایرانی هست که آرام آرام دارد از همراهی با روزگار میهراسد و میل به سوی برگشت به بیزمانی کلاسیک خود دارد؟
البته من آنچنان طرفدار قیاسی از این دست نیستم؛ یعنی موافق مقایسه شعری دو گونه متفاوت موسیقی. بیشتر تلاشم نشان دادن تفاوت موسیقی ایرانی با دیروز خودش است. حالا که داریم سال به سال جلو میرویم، چه چیزی در حال رخ دادن است که این موسیقی را از شبنورد، دوباره و آرام آرام به سمت دود عود بیمکان و زمان سوق میدهد؟ آیا باز هم خواهم توانست روح زمانه را در آثار موسیقی کلاسیک ایرانی، احضار کنم؟
۱۰ـ سکوت در دامنهی البرز
۱۳۶۷
یکشنبه دوازدهم تیرماه است. آسمان صاف و هوا دمکرده و داغ است. نمیخواهم قصه بگویم. قصه، از تلخی حقایق این سال کم نخواهد کرد. هواپیما از زمین بلند میشود و هرگز به زمین نمینشیند. ۲۹۰ انسان کاملا بیگناه، در آسمان میمانند و تکههایی آهنی از هواپیمای پرواز ۶۵۵ به دل دریا فرو میرود. ۲۷ تیرماه همان سال است. وطن زخمی از جنگ، با رسیدن به قطعنامهای با شماره ۵۹۸ شاید از بستر برخیزد. برخواهدخاست.
۲۷ خرداد ۱۳۶۷ است. طبق عکسی تاریخی و معروف از یک برگه مجوز حملساز، کسی که نمیدانیم آقاست یا خانم، اجازه مییابد ساز خود را «جهت تمرین سرود و آهنگهای انقلابی» تا پایان سال، نگهداری کند. این مجوز، آینه تمامنمای حیات موسیقیدانان ماست؛ برای آنکه بدانیم گذشتهمان چگونه بود. برای آنکه از یاد نبریم. برای آنکه باور کنیم جهان برای آنها که تاریخشان را فراموش میکنند جای دهشتناکتری خواهد بود.
سال ۱۳۶۷ است. گروههای موسیقی شیدا و عارف به سرپرستی و آهنگسازی حسین علیزاده، آلبوم «رازونیاز» را منتشر میکنند. خواننده این آلبوم یکی از امیدهای تازه موسیقی کلاسیک ایرانی است؛ علیرضا افتخاری. در این آلبوم حافظ بشارت میدهد که سمن بویان غبار غم چو بنشینند، بنشانند.
در همین سال است که حسین علیزاده یکی از نخستین کنسرتهای موسیقی ایرانی پس از انقلاب را با داستانی پر آب چشم به صحنه میبرد.
۱۳۶۷ است و پرویز مشکاتیان در دامنه دماوند و نزدیک دریاچه لار نشسته است. میخواهد برای شعر دماوند ملکالشعرای بهار مقدمهای بنویسد. این مقدمه خود به قطعهای مستقل تبدیل میشود به نام چکاد؛ شاهکاری در موسیقیسازی و شاهکاری در کارنامه پرویز مشکاتیان. چکاد نخستین قطعه از آلبوم دستان با اجرای گروه عارف و صدای محمدرضا شجریان میشود. اوضاع روزگار روشن نیست اما زیبایی محض صدا و موسیقی مجابمان میکند که بشنویم و باور کنیم که صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن. دور فلک درنگ ندارد. شتاب کن.
شتاب میکنند که به قول براهنی شاعر آفتاب بیاید. شتاب میکنند که بیاید اما آفتاب دستکم به این زودی نخواهد آمد. وقایع این سال در این نقطه به پایان نمیرسد. سالی که متولدینش امروز ۳۰سالهاند، پر از حادثه و موسیقی و درد و صلح و جنگ است. اما روح این سال هیچ کدام از اینها که نوشتهام نیست. نه دستان مشکاتیان روح زمانه است و نه رازونیاز علیزاده.
روح موسیقایی ۱۳۶۷، به احترام تمام آن ۲۹۰ مسافر بیگناه، به احترام تمام کشتگان جنگ و به احترام آنهای دیگری که در این سال رفتند، در یک سکوت حلول میکند؛ سکوتی که پر از موسیقی است؛ پر از بهت است. سکوتی که رنگی است؛ سکوتی که معنا دارد. سکوتی که اگر نبود نه دستان، دستان میشد و نه چکاد، چکاد. قصد ما یافتن آن وجه موسیقاییای است که بیش از همه بازتاب اتفاقات روزگار خود است. اگر این شرط اولمان باشد، بگذارید به احترام رفتنگان این سال- که بسیاریشان عاشقترین زندهها بودند- سکوتی گرد و طولانی بکاریم در این میزان موسیقی و پیشتر نرویم. روحِ سال۱۳۶۷، در یک سکوت کشدار، واقعیتر بهنظر میرسد تا در هر نغمه و صدایی.
۱۱ـ چو ابر تیره غمناکام
۱۳۶۸
در ازدحام اتفاقات سال ۱۳۶۷ نخواستم چهره درخشان اثری که موضوع اصلی این نوشتار است، گم شود. از همین رو بود که پرداختن به کنسرت شورانگیز و ترکمن را به اشارهای مختصر کردم تا در سال ۱۳۶۸ به انتشار آلبومش بپردازم.
حسین علیزاده میان همنسلانش نمونه برجستهای است. همین که در ۱۰ نوشته اخیر و در مرور این ۱۰ سال بارها از او یاد کردهام و به آثارش پرداختهام خود گواه این اهمیت است. همیشه فکر کردهام یکی از مهمترین سهگانههای تاریخ موسیقی معاصر ما را محمدرضا لطفی، داریوش طلائی و حسین علیزاده تشکیل دادهاند. این سه هنرمند شبیه پسران فریدون هرکدام بخشی از جهان را از آنِ خود کردند؛ جهان موسیقی ایرانی را. لطفی بیش از همه در بداههنوازی و شوریدگیای درویشانه و صوفیانه پیشتاز بود. او بود که باوجود مخالفان بسیار صدایش را همراه سازش کرد و به جای پای فشردن در حیطه آهنگسازی و موسیقی برای گروههای سازهای ایرانی، بیشتر نقاط روشن و ماندگار کارنامهاش را در حوزه تکنوازی رقم زد. داریوش طلائی یک سنتگرای الیتیست حقیقی بود. تنها پسری از این سه که به واقع میراث پدری را پاسداری کرد و تا به امروز شاید بیرقیب مانده باشد در برکنارماندن از مناسبات بازار و تنندادن به چیزی جز مصلحتِ ماده موسیقایی و حفظ تمام آنچه به همت او به امروز رسیده است. حسین علیزاده کدام برادر است؟ علیزاده همان شوریدهای است که خیلی زود با آلبوم نوا حضور خود را به موسیقی ایرانی اعلام میکند و راستش هیچ کدام از این سه برادر به قدر علیزاده صاحب و نگهبان دهه ۶۰ نیست. این علیزاده است که بهرغم نابسامانی زندگی خصوصی میسازد و منتشر میکند. اوست که میرود اما نمیتواند بماند و به وطنش برمیگردد. اوست که کنسرتی برای گروه سازهای ایرانی برگزار میکند و هجوم دلواپسان را برای دستگیری خود و همگروههایش تاب میآورد و این علیزاده است که در اوجِ تنهایی و تلخی تار و سهتار از قلبش، از تنش و از روحش جدا نمیشود. بعد از اتفاقی به نام نینوا، علیزاده در ترکمن به سراغ سهتار میرود؛ به سراغ آنکه خوانشی تازه از یک ساز کهنه ارائه کند و در این خوانش تازه آنچنان خود را پایبند به آن صدای آشنایی که مخاطب از سهتار میشناسد هم نمیماند. آلبوم شورانگیز را شهرام ناظری میخواند. بگذارید در این مرور کوتاه، شتاب کنم و به آنچه گمان میکنم فشرده دوران است بپردازم. شور جاری در شورانگیز، مثل نامش، یک جور شکستن طلسم روزگار عبوس است. تصانیف و اشعار آنچنان پر از زندگی است که گرچه انعکاس حال عمومی جامعه نیست اما خود همین تضاد و تناقض این آلبوم را به چیزی شبیه سایه و پرسونای حقیقت تبدیل میکند؛ همان امیالی که پس رانده شدهاند اما هستند؛ وجود دارند.
برای منی که با غم، میانه خوشی دارم، قطعه بیکلام خزان در دستگاه شور و در این آلبوم، همان روح ۱۳۶۸ است. در میان جملههای آرام و آهسته جوششهای یکبارهای از زندگی میآیند و میروند. ترجیعبند این قطعه اگر بشود از اساس موسیقی را با کلمه توصیف کرد، هربار خزان را میشنوم یا با تار مینوازمش، این را میگوید: حالمان خوب نیست. آسمان را نگاه کن. همهچیز تا چشم کار میکند خزان زده است. اما نمیشود به مرگ آفتاب رأی داد. قطعیت برادر مرگ است. بتاب!
۱۲ـ فریاد خواهد زد
۱۳۶۹
موسیقی، گرچه بهدلیل خوابی طولانی و به اجبار-حالا میتوان با اطمینان گفت- هرگز به شکوه پیشین خود یا دستکم سرعت رشد گذشته خود بازنخواهد گشت، اما دستکم با حضور سیدمحمد خاتمی در وزارت فرهنگ و ارشاد تا سال۱۳۷۱، موسیقی آرام آرام تن زخمی خود را نوازش میکند و دردها را التیام میبخشد.
گرچه در تمام این سالها جریانِ پیوستهای نیست که موسیقی را پیش ببرد، اما مثل همیشه تاریخ هنر ایران را تکستارههایش میسازند؛ تکستارههایی که در سال۱۳۶۹ نیز میدرخشند؛ نهتنها درون مرزهای آرامگرفته وطن که حتی فرسنگها دورتر از آن.
«نوبانگ کهن» آلبومیاست حاصل ذوق خسرو سلطانی با همکاری حسین علیزاده بهعنوان سرپرست و گروه همآوایان. این آلبوم بدون آنکه بخواهم وارد ویژگیهایش به لحاظ موسیقایی شوم، یک اتفاق تازه است. خسرو سلطانی گرچه بعدها فعالیت در خارج از ایران را به ادامه کار در داخل ترجیح میدهد، اما این آلبوم بهخصوص بهدلیل تمام بدعتها و نوازندگی فوقالعاده سلطانی نقشی اساسی در تاریخ موسیقی معاصر ما دارد.
از سوی دیگر موسیقی ایرانی در جای دیگری پیچ میخورد؛ پیچی معنادار و مؤثر که به نام محمدرضا شجریان مزین است. گمان میکنم نباید فرصت محدود نوشتن از موسیقی و روح زمانه را به تمجید از صدای مردی بگذرانم که هنرش روشنتر از روز است. گرچه مطلقدیدن هر انسانی بیاستثنا راه به بیراهه میبرد و باید شجریان را در بسترهایی گوناگون کاشت و نگاه کرد، اما او خواننده تواناییاست که تاریخ را به قبل و بعد از خود تقسیم کرده است. این خواننده توانا در پیچشی عجیب در انتهای دهه ۶۰ یعنی همین سال ۱۳۶۹ تا نزدیک به ۶سال بعد، از یارانِ قدیمترش کمی دور میشود و با تشکیل گروه آوا به همکاری با نوازندگان گوناگونی روی میآورد. در این همکاریهای جدید بیشک یک وجه اشتراک هست: شجریان کم و بیش با فاصله ـ به لحاظ موسیقی ـ از همکاران تازهاش ایستاده است. در همین گیرودار است که پرویز مشکاتیان به همکاری با ایرج بسطامی روی میآورد و حسین علیزاده آوای مهر را در سوگ زلزلهزدگان رودبار منتشر میکند.
موسیقی در ایران دارد آرام آرام دوباره برمیخیزد. دوباره میسازندش این وطنِ را.
بسیار دورتر از تهران، یکی از ماندگارترین خوانندگانِ مرد موسیقی مردمپسند، آلبوم «خلیج» را منتشر میکند. این آلبوم در واقع اعلام دورانِ تازهای از فعالیت جدی موسیقیدان مردمپسند خارج از ایران است. آن تب تند موسیقی شاد، آرامآرام فرو مینشیند و چهرههای قدیمیترِ این موسیقی پس از کوچ، دورانِ ثبات و ازسرگیری فعالیتهای خود را تجربه میکنند.
قطعات آلبوم خلیج هنوز هم بعد از ۳۰سال جزو محبوبترین ترانههای این خواننده است: کلبه من، مداد رنگی، هزارویک شب و البته شکار. پیش از آنکه با هم تکهای از شعر خلیج را دوباره بخوانیم بازگردیم به نوروز همین سال.
۱۳ـ ونوس، تنمای وصال و جگر غمناک
۱۳۷۰
جریان موسیقی در ایران، ناگزیر بود تا برای ماندن، تن به قوانین دهد و یکی از بسیار دلایلش برای رفتن به سوی شعرهای عارفانه و مضامین معنوی، بیش از آنکه انتخابی زیباشناسانه باشد اجبار زمانه بود.
همین رفتن موسیقی به سمت کلامی که از قرنها پیش میآمد آرامآرام به موسیقی کلاسیک ایرانی وجهی بیزمان و مکان داد. بیزمان و مکان از این حیث که آن را از آینه اتفاقات جامعهاش جدا و تبدیلش کرد به ونوسی که بقیه تماشایش میکردند و از زیبایی و اصالتش لذت میبردند. ونوس ما دیگر مایل نبود به اتفاقات روز خیره شود. این بیزمانی و مکانی هنر کلاسیک اتفاقا کمکش میکرد تا از هر شتابزدگی و ابتذالی در امان بماند در ازای آنکه دیگر روح زمانه خود نباشد و این وظیفه را به گردن موسیقی و هنر مردمپسند بنهد.
سال۱۳۷۰ یک تصنیف بهیادماندنی را به نام خود کرد. تمنای وصال عبدالحسین مختاباد که با شعری از شیخ بهایی در گوش مردم پیچید؛ شعری پر از حسرت و نرسیدن و پر از معشوقی آسمانی و پر از آرزو. تو گویی بازتاب وضعیت جامعهای از بحران گذشته، در آرزوی وصال آرامش و در آغاز سالهایی که به نام سازندگی یکییکی میآمدند و تلاش میکردند دوران را به شیوه تازه خود رقم بزنند. همین اشتراکات، تصنیف مختاباد را بر زبانها انداخت؛ تا کی به تمنای وصال تو یگانه/ اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه/روزی که برفتند حریفان پی هر کار/ زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمّار. تفسیر، بعد از سالها آسانتر است. به آن آگاهم. از همین روست که گمان میکنم تمنا و حسرت و آینده نامعلوم این شعر بیخودی نبود که آن همه محبوب شد. جامعه خود را در آن میدید.
فرهاد فخرالدینی در این سال با موسیقی همراه جستوجوهای بیپایان مرادبیگ و حسامبیگ شد. سریال روزی روزگاری و آن حال کمیاب خسرو شکیبایی که بارها و بارها در افق بیانتهای صحرا با اسبش گم شد و موسیقی فخرالدینی ما و او را بدرقه کرد.
گفتم که موسیقی مردمپسند خارج از ایران از همین سالهاست که دست از واکنشی در برابر چیزی بودن میکشد و روی پای خود میایستد. یکی از چهرههای نسبتا تازهاش با پیشینه نجفآبادی در آرزوی اصفهان و برگشتن به آن آواز میخواند و جای دیگر ترانه پریچه را به سال۱۳۷۰ تقدیم میکند. ترانهسرایان و آهنگسازان بزرگ پیش از انقلاب هنوز فعالاند و همین است که هنوز و تا مدتها بعد میشود به شنیدن موسیقیهای خوب آن سوی آب امیدوار بود.
محمدرضا شجریان همچون سال پیشین با گروه تازهاش سرگرم تورهای کنسرت خارج از ایران است. در یکی از همین کنسرتها تصنیفی با شعر ملکالشعرای بهار و ملودیای از مرتضیخان نیداوود؛ فریادهای مرغی گرفتار، در قفس، بیپناه و نگران. ونوس ما آنچنان هم مشغول خود نیست را خواند.
۲ نظر
دمت گرم و سرت خوش باد. چقدر خوب نوشتی.
این بخش عالی بود.
” موسیقی آفتاب شده و آسمان گوشهای ماست”
تعابیر که استفاده می کنید واقعا زیبا هستند