رضا شکراللهی: اگر حدود صد سال پیش که نجف دریابندری هنوز به دنیا نیامده بود، پدر بوشهریاش در بصره پیشنهاد انگلیسیها برای گرفتن تابعیت عراق را میپذیرفت و همانجا میماند به کار راهنمایی کشتیهایی خارجی و به آبادان نمیرفت، شاید اینروزها خبر درگذشت پسرِ آن پدر که بعدها در آبادان به دنیا آمد، هیچ اهمیتی نمیداشت.
اما ناخدا خلف بوشهری پس از چندین سال کار در بصره به آبادان میرود و پسرش به دنیا میآید و سی چهل سال بعد میشود نجف دریابندری مترجم که به هنگام مرگ در ۹۰ سالگی، آوازه ملی و فراادبی داشت.
دربارهی نجف دریابندری شاید بتوان یک دریا مطلب نوشت، بهویژه در باب انبوه ترجمهها و نوشتهها و دیدگاههای ادبی و غیرادبیاش، که هم شمارشان بسیار است و هم حرف و حدیث دربارهی آنها بسیار.
بهخصوص که مترجمی بود پیشرو و مشهور به خوشسلیقگی و گزیدهکاری، با تسلط مثالزدنی بر زبان فارسی و کارنامهای بس حجیم و پربار؛ از «وداع با اسلحه»ی همینگوی که سال ۱۳۳۳ در نشر صفی علیشاه منتشر شد تا «خانهی برناردا آلبا»ی لورکا که سال ۱۳۹۲ در نشر کارنامه به چاپ رسید. و پس از آن، دیگر دریابندری کمکم بهاجبارِ بیماری در خانه ماند و بیرون نیامد تا از کل دنیا کناره گرفت.
نجف دریابندری فقط مترجم نبود، اهل نقد و نظر هم بود، آن هم از نوع جسور و بیپروا. آنچنانکه «بوف کور» صادق هدایت را «زیادی منحط» قلمداد میکرد و «ملکوت» بهرام صادقی در نظرش «خرتوپرت» مینمود و «سنگ صبور» صادق چوبک «کوششی رقتآور برای اثبات وجود».
در این بارهها سخن بسیار است، اما در جستوجوی رنگی متفاوت با یادمانهایی از این دست، میتوان به سراغ نجف دریابندری جوان و اهل سیاست رفت؛ آن زمان که هنوز مترجم نشده بود.
حسین میرزائی، پژوهشگر علوم اجتماعی، در سال ۱۳۸۴ طی چهار نشست، از نجف دریابندری دربارهی سالهای جوانی و سیاست پرسید که حاصل آن شد کتابی لاغر اما غنیمت با همین عنوان و با زیرعنوانِ «خاطرات نجف دریابندری از آبادان». این کتاب را آقای میرزائی در سال ۱۳۹۴ در آبادان، زادگاه نجف دریابندری، شخصاً منتشر کرد.
«خاطرات نجف دریابندری از آبادان» شامل پنج فصل است که در فصل نخست آن، دریابندری دوران کودکیاش را تعریف میکند، در فصل دوم خاطرات فرارش از مدرسه را بازمیگوید و اینکه زبان انگلیسی را چگونه آموخت و چگونه به عضویت حزب توده درآمد، در فصل سوم از استخدامش در شرکت نفت میگوید و زمانی که سینمایینویس نشریات شرکت نفت میشود و رابطهاش با فعالان روشنفکری دههی ۳۰ و بهخصوص ابراهیم گلستان و جزئیات پرماجرای آن، در فصل چهارم بهطور متمرکز از فعالیتهای سیاسی و حزبی میگوید و اینکه چه شد که تودهای شد، و در فصل آخر خاطراتش از کودتا و دوران زندان و حکم اعدام، که از آن میجهد و برای همیشه روانه تهرانش میکند.
برخی جاها ثبت است که نجف دریابندری شهریور ۱۳۰۸ به دنیا آمده، همچنانکه شناسنامهاش این را میگوید، اما خودش در چند گفتوگو گفته بود که در سال ۱۳۰۹ به دنیا آمده بود و شناسنامهاش را یک سال بزرگتر گرفته بودند. البته در این کتاب، وقتی میخواهد محله زادگاهش در آبادان را با نام محله «حمام جرمنی» توصیف کند، از سال تولدش هم میگوید، اما ظاهراً آقای میرزائی آن را اشتباه ثبت کرده است.
دریابندری دربارهی محلهی کودکیاش میگوید: «در محلهی حمام جرمنی به دنیا آمدم. حمام جرمنی در انتهای خیابانی بود به نام پرویزی… خانهی ما در آخر این خیابان پرویزی بود. حمام جرمنی هم روبهرویش بود. من آخرین باری که رفتم آبادان، از حمام خبری نبود. آنجا یک دیواری به من نشان دادند و گفتند این دیوار حمام است. ولی درست پیدا نبود.»
حالا اینکه نام «جرمنی» از کجا بر این محله گذاشته شده بود، خودش ماجرایی است خواندنی دربارهی خاندانی مشهور با اصالت بوشهری که نجف دریابندری گشادهدستانه همهی آن را تعریف میکند.
نجف دریابندری به گواهی دوستانش مردی بود منظم، دقیق، خوشپوش، آدابدان و تا حدی اصطلاحاً «اشرافمنش» و در عین حال بذلهگو. در کمتر آبادانزادهای میتوان بذلهگویی را ندید، اما صفات دیگرش را شاید از پدرش گرفته بود که خودش میگوید با آنکه مدرسه نرفته بود و خط نداشت، خواندن بلد بود و «آدم متشخص و معروفی» بود: «میشود گفت جزو آدمهای پولدار آبادان بود. خیلی شیک لباس میپوشید. همیشه کراوات و لباسش بقاعده بود. بیکراوات از خانه بیرون نمیرفت.»
اما نجف دریابندری خیلی زود ناخداخلفِ پولدار و در عین حال مخالفِ پسانداز را از دست داد و شد تنها پسر خانوادهای فقیر. یعنی همان سالی که نجف شش ساله با تمهید شناسنامهای پدرش بهعنوان کودک هفتساله سال اول دبستان را میگذراند.
نجف دریابندری باهوش بود و مشکلی در فراگیری درس نداشت، اما موقع امتحان آخر سال اول دبستان اتفاق عجیبی افتاد: «دو تا خانم بودند که بهاصطلاح از ما امتحان میگرفتند… وسط کاغذی را سوراخ کرده بودند و میگذاشتند روی صفحهی کتاب، یک کلمهای را مشخص میکردند و میپرسیدند این چیست.»
نوبت نجف که رسید، نهتنها هر کلمه که کل آن سطر را از حفظ برایشان خواند. خانمها متعجب شدند و دوباره و سهباره پرسیدند. سرانجام نتیجه گرفتند که «یاد نگرفته، فقط حفظ کرده»، پس مردود. چون شناسنامهاش را بزرگ گرفته بودند، در خانه هم به این موضوع اهمیت ندادند و عاقبت، بهقول خود دریابندری، تمهیدی که پدرش کرده بود، فایدهای نبخشید.
در فصل دوم کتاب «خاطرات نجف دریابندری از آبادان»، او ماجرای ترک تحصیل و رفتنش به شرکت نفت را هم مفصل تعریف میکند: «تا سال نهم در مدرسهی رازی بودم و بعد تحصیل را رها کردم. حالا چی شد که رها کردم، خیلی ساده است. معلمی داشتیم به اسم آقای علوی که معلم ریاضیات و هندسه بود. یک روز که درس رسم داشتیم و من رسمم را نکشیده بودم، آمد پرسید رسم شما کجاست؟ گفتم که نیاوردم. گفت که خیلی خب، پا شو برو بیار. من هم از کلاس رفتم بیرون که رسمم را بیاورم و دیگر برنگشتم. بعد از حدود هفت – هشت – ده ماه رفتم شرکت نفت… واقعیت این بود هیچ فکری نداشتم، یعنی از روی آگاهی و علم و اطلاع این کار را نکردم؛ یکدفعه از مدرسه بیزار شدم.»
در همین فصل اما میتوان برخی رویدادهای تاریخ معاصر را هم از نگاه دریابندری بازخوانی کرد، ازجمله اتفاقات شهریور ۱۳۲۰ و ورود ارتش انگلیس به ایران از طریق آبادان که نجف دریابندری با ذکر شیرین جزئیات بسیار، نهایتاً میگوید: «با برکناری رضا شاه و رفتنش از مملکت و آمدن شاه جدید، فضای سیاسی مملکت عوض شد. شاه جدید هم هنوز کارهای نبود و رجال ممکلت درواقع کسان دیگری بودند. فضای آبادان و کشور که بهکلی بسته بود، آزاد شد و آبادان هم یکی از شهرهای متفقین شد.»
جذابترین بخش خاطرات نوجوانی نجف دریابندری شاید نوع ارتباط او با زبان انگلیسی در آن دوران و شیوه آموختنش بود. بهگفته خودش، چند عامل در انگلیسی خواندن او مؤثر بود، از جمله معلم سال دوم دبیرستانش که آدمی بود عصبی و عجیب با رفتاری پیشبینیناپذیر. با دانشآموزانی که درس نمیخواندند کاری نداشت، اما نجفِ نوجوان و دو سه نفر دیگر مثل او را که به انگلیسی علاقه داشتند، حتا به باد کتک میگرفت تا درس و مشق انگلیسی را جدیتر بگیرند.
با این حال، یادگیری انگلیسی از طریق «سینما» برای نجف دریابندری داستان دیگری داشت. او در این بخش از خاطرات، جزئیات تماشای فیلم در سینمای شرکت نفت را شرح میدهد: «سینما تاج آبادان یک چیز فوقالعادهای بود. سینمایی بود که شرکت نفت قبل از جنگ شهریور ۲۰ درست کرده بود… بعدها کمی دنیا را گشتم، ولی هیچ سینمایی به این خوبی ندیدم.»
نجف دریابندری در همان دورهای که مشغول خواندن انگلیسی بود، مرتب و پیوسته به این سینما میرفت که هفتهای دو یا سه فیلم به زبان انگلیسی از سینمای پررونق آن دورانِ بریتانیا نمایش میداد: «مقدار زیادی از زبان انگلیسی را توی سینما یاد گرفتم، بهطوری که وقتی رفتم شرکت نفت تا استخدام بشوم، انگلیسی را خوب میدانستم و نه تنها میخواندم که حرف هم میزدم.»
به این ترتیب، در طی همین یک سالِ پس از ترک تحصیل، آنقدر به زبان انگلیسی مسلط میشود که در همان هیجدهسالگی مینشیند به خواندن داستانهای ویلیام فاکنر و دو سه تای آنها را هم ترجمه میکند: «سی سال بعد هم سه داستان دیگر از فاکنر ترجمه کردم و کتابی منتشر کردم به نام “یک گل سرخ برای امیلی”، ولی به آن سه تای اول هیچ دست نزدم.»
یعنی سه داستان این مجموعهی مشهور که نخستینبار سال ۱۳۵۰ منتشر شد، همان ترجمهای بود که نجف دریابندری در هیجدهسالگی انجام داد بود. البته در کهنسالی به این رسیده بود که ترجمهاش چندان بیایراد هم نبوده، اما به هر روی، پس از ترجمهی همین سه داستان بود که نجف دریابندری بهطور جدی به ترجمهی ادبیات انگلیسی علاقهمند شد. هرچند، بازی سیاست چند سالی او را گِردِ خود چرخاند و حتا او را تا آستانهی اعدام هم برد.
«روشنفکران نفتی» عنوان فصل سوم کتاب خاطرات نجف دریابندری است که در آن به دوران فعالیت در انتشارات شرکت نفت برمیگردد و از فعالان روشنفکری چون محمدعلی موحد، هوشنگ پزشکنیا، ابوالقاسم حالت و مشهورترین و جنجالیترینِ آنان، ابراهیم گلستان، میگوید که با همهشان همکاری داشت.
نجف دریابندری ابتدا به عنوان کارمند ماشیننویس و سپس به عنوان مترجم نشریاتی که ادارهی انتشارات به عنوان اولین روابطعمومی ایران تولید میکرد، مشغول کار شد. پس از مدتی ستون ثابتی راه انداخت برای معرفی فیلمهای روز سینما در این نشریات و در همین دوره بود که کار جدی ترجمهی ادبیات را هم در پی آشنایی با ابراهیم گلستان شروع کرد: «آقای گلستان خیلی علاقهمند شد که من فاکنر را ترجمه کردم. گلستان از کار من خوشش آمد و بعداً که آن سه داستان را در یک کتاب چاپ کردم، مقدمهای برای کتاب نوشت.»
پس از آن بود که کتاب «وداع با اسلحه» اثر همینگوی را از گلستان گرفت و به فارسی برگرداند و چند سال بعد هم منتشر کرد.
دریابندری در این بخش از خاطراتش به برخی گفتهها و ادعاهای ابراهیم گلستان در کتاب «نوشتن با دوربین» (پرویز جاهد) بهطور مفصل واکنش اغلب منفی نشان میدهد و برخی وقایع، از جمله ماجرای ترجمه «وداع با اسلحه»، را نیز متفاوت با تعریف گلستان تعریف میکند.
فصل چهارم کتاب خاطرات دریابندری بیشتر به موضوعاتی چون جامعهی طبقاتی آبادان، اعتصابات کارگری در این شهر و چرایی گرایش خود به حزب توده و حتا نوشتن برای نشریات مرتبط با آن میپردازد و خاطرهاش از حضور در سخنرانی «جلال آلاحمد» بهنمایندگی از حزب توده در آبادان را هم بازمیگوید.
در بخشی از این فصل، شرح فعالیت سیاسیاش را اینطور آغاز میکند: «فعالیت بنده در فروردین سال ۱۳۳۰ گل کرد. در آن موقع در دانشکدهی نفت آبادان اعتصاب شد و عدهای از دانشجویان، دوستان من بودند. یادم هست در آن موقع عدهای از دانشجوها رفته بودند توی برج ساعت دانشکده و از آنجا شعار میدادند و جماعتی بیرون ایستاده بودند و با اینها شعار میدادند. من جزو این بیرونیها بودم و یادم است که آنقدر سروصدا کردیم و شعار دادیم که صدای من گرفت.»
شرح آنچه به پیوستن او به حزب توده و نهایتاً بریدن از آن انجامید، در حوصلهی این یادنامه نیست، اما میتوان همه را از زبان شیرین خودِ او در همین کتاب مطالعه کرد و سرآخر به این جملهی او رسید که فعالیت سیاسی «برای ما آن موقع خیلی دلانگیز بود. البته همراه با دلهره هم بود. همیشه تحت تعقیب بودیم. ولی خب، از اینکه یک کارهایی میکردیم و بساط شرکت نفت را میخواستیم زیر-و-رو کنیم، خوشحال بودیم.»
ادامهی حیات نجف دریابندری در گذر از سالهای جوانی و سیاست به سالهای غور در ترجمه و ادبیات یک «اگرِ» بزرگ دیگر هم دارد. اگر پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ حکم اعدام نجف دریابندری نمیشکست و اجرا میشد، شاید دیگر هیچ نشانی از او، جز احتمالاً یک نام حاشیهای در تاریخچهی حزب توده، ثبت نمیشد.
هفت هشت ماه پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، پس از لو رفتن شبکه افسران حزب توده، نجف دریابندری بهخاطر عضویت در این حزب دو سه بار بازداشت میشود. یکی از بازداشتها که ده روز بیشتر طول میکشد، به اخراج او از شرکت نفت، بهدلیل غیبت، منجر میشود. دریابندری که بهقول خودش نه کودتا را جدی گرفته بود و نه بازداشت خودش را، در دادگاه به اتهاماتی چون خیانت به کشور و جاسوسی برای خارجی به اعدام محکوم میشود، اما با یک درجه تخفیف حبس ابد میگیرد.
«پیدا بود به این زودیها آزادبشو نیستم… برای خودم کتاب فراهم کردم و شروع کردم به ترجمه و نقاشی کردن. در واقع کتاب “تاریخ فلسفه غرب” اثر برتراند راسل را توی زندان ترجمه کردم و چند کار دیگر را ازجمله نمایشنامههای اسکار وایلد. داستانی هم از مارک تواین ترجمه کردم.»
یک سال بعد او را به زندان لشکر زرهی تهران منتقل میکنند و چهار پنج ماه بعد در دادگاهی دیگر حکم حبس ابدِ او به ۱۵ سال حبس تبدیل میشود و میبرندش به زندان قصر. یک سال بعد با اعتراض خودش و برگزاری دادگاهی دیگر، باز هم به او تخفیف میدهند و این بار حکمش به چهار سال کاسته میشود.
نهایتاً چند ماه بعد این دوره تمام میشود و نجف دریابندری از زندان قصر بیرون میآید، اما نهتنها خودش دیگر به آبادان برنمیگردد که مادرش هم چندی بعد زندگیاش را از آبادان بار میکند و در تهران به او میپیوندد.
و بدین ترتیب، نجف دریابندری با سالهای جوانی و سیاست خداحافظی میکند و میشد نجفِ دنیای ترجمه و ادبیات؛ مترجمی که دوستدارانش، از غریبه و آشنا و کوچک و بزرگ، او را در میان خود به اسم کوچک میخواندند و میخوانند.
نجف دریابندری صبح روز دوشنبه، ۱۵ اردیبهشت، پس از یک دوره بیهوشی چشم باز کرد و بهگفتهی پسرش، سهراب، «نگاهی پرسشگرانه» به دنیا انداخت و در ساعت ۱۱:۲۷ چشمانش را برای همیشه بست.
۴ نظر
سلام و درود گرامی
یاد گرامی و روحش شاد
این پست وبلاگی هم خوب و درست از دریابندری نوشته:
https://nooshgah.wordpress.com/tag/%D9%86%D8%AC%D9%81/
درود بر این بزرگمرد و درود برشما و قلمتان.
جمله ی آخر خیلی سنگین بود..
روحش شاد…
و ممنون از شما. عالی بود.