نقدی بر شیوهی نگارش برخی منتقدان
نویسندهی مهمان: محمد تاجاحمدی
کسانی که مطبوعات دورهی قاجار و سالهای پس از انقلاب مشروطه را مرور کرده باشند، متوجه میشوند که زبان رایج در آن دوران تفاوتهای فاحشی با زبان رایج در سالهای سلطنت رضاخان دارد. زبانی که با سلطنت رضاخان (یا بهتر است بگوییم با تأسیس فرهنگستان زبان و ادب) در ایران رایج شده، پایه و مایهی زبان امروزی ما ست. درآن مقطع، غولهای ادبیات فارسی (چهرههایی نظیر بدیعالزمان فروزانفر، رشید یاسمی، سعید نفیسی، ملکالشعرای بهار و سایر اعضای حلقهی سبعه) به همت فروغی در فرهنگستانِ آن دوره نسبت به روزآمد کردن زبان فارسی اقدامات مهمی انجام دادند. بسیاری از واژگانی را که ارجاع به ابژهها و مفاهیمی فرنگی دارند اما امروز ما از بدیل فارسی آنها استفاده میکنیم، همین حلقهی طلایی در فرهنگستان ایجاد کردند.
تا پیش از تأسیس فرهنگستان، روشنفکران و روزنامهنگاران به جز در موارد انگشتشمار (نظیر به کار بردن مشروطه به جای کنستیتوسیون) واژههای رایج فرنگی را عیناً و با املای فارسی به کار میبردند. اما در فرهنگستان، واژههایی انتخاب شد که به سرعت با اقبال مردم و روشنفکران مواجه شد و ظرف مدت کوتاهی در جامعه رواج یافت. برای نمونه، به کار بردن واژههایی نظیر پرونده بهجای دوسیه؛ گزارش بهجای راپورت؛ سپاه بهجای قشون؛ و واژهی بیبدیل هواپیما به جای طیاره و دهها واژهی دیگر در آن دوران به زبان فارسی خورانده شد. این مسئله (یعنی لزوم روزآمد کردن زبان) مورد توجه برخی از روشنفکران آن دوران نیز قرار گرفته بود. برای مثال، در همان مقطع، دکتر تقی ارانی در مقالهای نسبت به حساسیت افراطی برخی از پانایرانیستها (یا به قول خودشان، شووینیستها)ی آن زمان در خودداری از به کاربردن واژگان عربی و اروپایی نوشته بود:
«شووینیسم اندیشههای متضاد و پریشان دارد. به ملیت و آثار ملی میتازد[….] خود را بالاترین و کاملترین ملل میداند (گنجشک هم شوهرش را قویترین حیوانات میپندارد) ولی در عین حال به ملت دیگر هم که در همین اشتباه غوطهور است حق می دهد… اگر ما به ماندن کلمههای عربی سادهی معمولی در فارسی کنونی رأی میدهیم، مرادمان این نیست که بگوییم درِ زبان فارسی به روی کلمههای عربی و فرنگی باز است و هر فکلی که یک کتاب لکتور تمام کرد یا هر بچه آخوند که دو روز یک کتاب از معقول یا منقول زیر بغل گرفت، حق دارد هر لغت غیرضروری یا ناهنجار عربی و فرنگی را به کار برد.»
وی در پایان این جستار و به منظور نتیجهگیری از گفتههای خود میگوید:
«خلاصهی این گفتار را میتوان در چند نکتهی زیر بیان کرد:
۱- کلمهها و اصطلاحات علمی اروپایی وارد زبان فارسی خواهد شد.
۲- کلمههای معمولی و آسان عربی در زبان فارسی بر جای خواهد ماند.
۳- کلمههای ناهنجار عربی که کاربردی ندارد، از زبان یک مشت کهنهپرست و همچنین کلمههای غیرضروری فرنگی از زبان یک مشت فکلی از بین خواهد رفت.
۴- در صورت نیاز به ساختن کلمههای نو در زندگی روزانه، به جای کلمههای غلیظ، کلمههای سادهی فارسی رایج خواهد شد.
و این نکته ها را ما پیشنهاد نمی کنیم، بلکه این همان مسیر حرکت خودِ زبان فارسی است.»
بعد از انقلاب و خصوصاً از سالهای مبانهی دههی هفتاد، فرهنگستان زبان و ادب مجدداً نهضت واژهسازی را پیش گرفت. میانبرنامههای مکرر آن دوره تحت نام “فارسی را پاس بداریم” هنوز در اذهان بسیاری از مردم مانده. اما متأسفانه بیشتر واژههای ابداعیِ فرهنگستان جمهوری اسلامی مورد استقبال جامعه و حتا اهل ادب واقع نشد. زیرا نه تنها بسیاری از واژگان ابداعی این فرهنگستان بسیار نامأنوس بود، بلکه الفاظ جایگزین فاقد شیوهی بیانی و نگارشی متعارفی بود. اما اهالی فرهنگستان بر صحتِ مشی و مرام خود در واژهسازی تاکید دارند و آن را درست میدانند. اخیراً این فرهنگستان از گزارشگران فوتبال نیز شکایت کرده بود که چرا از جایگزینهای انتخابی این نهاد در مقابل اصطلاحات فوتبالی (نظیر اوت، پنالتی، کرنر و…) استفاده نمیکنند. حقیقت آن است که واژگان ابداعی فرهنگستان اگرچه از لحاظ معنایی میتوانند صحیح باشند اما از منظر آهنگ و انس با زبان معیار به کلی نامتعارف اند. شاید این دوستان اهل ادب از اهمیت آنچه یدالله رؤیایی «جسم و طنین کلمه» میخواند غافل باشند، چه اینکه به قول رؤیایی:
«حتی نقش جسم و صدای کلمه گاهی بیشتر و مؤثرتر از معنای آن نمودار میشود.»
طبیعی ست که با بیثمر بودن کارکرد این نهاد در چنین شرایطی، جامعه خود اقدام به واژهسازی میکند. و برای مفاهیم و موقعیتهای نوپدید، واژگانی جدید و بعضاً کنایی و آمیخته به طنز ابداع میکند. مثلاً در سالهای پس از انقلاب به لحاظ سلطهی گفتمانی برآمده از مذهب و دیدن همهچیز با عینک ایدئولوژی و اختلاف طبقاتی و گسست بین فرهنگ رسمی و غیر رسمی، نوعی نظام نامنظم واژگانی حول محور دورویی و ریاکاری شکل گرفت.
برای مثال به کسی که قیافه گرفته و خود را جدای از دیگران و شاید بالاتر از آنها میداند میگویند: فلانی “تریپ ورداشته”
و یا به آدمی که رفتار چیپ و مبتذلی از خو نشان میدهد میگویند: طرف آدم “جواد”یه (یا جوات)
و یا به آدمی که تظاهر به تشخص و متانت میکند اما در موقع مناسب و دور از انظار عمومی، لودگی و ابتذال پیشه میسازد میگویند: فلانی “جواد مخفی” ست.
گاهی این اطلاق عناوین با رویکرد انتقادی نسبت به ریاکاری نسبت به ابژهها نیز صورت میگیرد. برای مثال برای پژوی آردی از عنوان “پژو حسرتی” استفاده میکردند.
اما در حوزهی زبانی فرهیختگان و روشنفکران و اهل قلم، وضعیت به نحوی متفاوت و به مراتب پیچیدهتر است. پیش از اینکه پایم را در کفش بزرگترها کنم، لازم میدانم این نکته را گوشزد کنم که من با این حضرات مستطاب و علمای بزرگوار نه دوستی دارم و نه دشمنی. نگارنده یک وبلاگنویس سادهی شهرستانی هستم که آثار این حضرات را گاه و بیگاه میخوانم. البته اگر بگذارند! معضل متون این حضرات را در مؤدبانهترین قالب میتوان “پیچیدهنگاری” یا “مغلقنویسی” خواند.
در بدو امر باید بپذیریم که بسیاری از مسائلی که منتقدان، روشنفکران و اهل نظر مطرح میکنند، مربوط به سطوح بالای آگاهی ست و از پیچیدگیهای ذاتی برخوردار است اما همین مسئله باعث ایجاد مشکلات زیادی شده است. نگارنده در این جا قصد نیتخوانی ندارد. چه این که برخی میپندارند این اصحاب مغلقنویس برای مرعوب کردن مخاطب و کتمان ضعفهای معرفتی خود به پیچیدهگویی و سختنویسی روی میآورند و برخی نظیر جناب شکراللهی معتقدند «در برخی موارد هم گریزی از این زبان نیست، منوط به آنکه بجا باشد و در حد نیاز.»
اما پیچیدهنگاری با هر نیتی که صورت پذیرد، تنها مشکل این رویه نیست، بلکه تبعاتی هم دارد. شاید اولین تابع این نوع از نگارش آن باشد که مخاطبان بیسواد و کم سوادی چون من به لحاظ مرعوب شدن از افاضات دوستان، قیدِ خواندن متن را بزنم و اعتمادبهنفسم را هم از دست بدهم. از طرف دیگر، این پیچیدهنگاری در حوزهی زبان به نویسنده اجازه میدهد به اختلاط مفاهیم بپردازد و در تبدیل کردن متن به ترشی هفت بیجار، دست و بالش باز باشد. نمود بارز این نوع از نگارش، کتابِ نسبتاً متأخر جناب مازیار اسلامی و آقای مراد فرهاد پور است در (نقد که چه عرض کنم) انهدام سینمای کیارستمی. همین پیچیدگی باعث شده که یک آدم عامی نظیر من هم، کتاب این حضرات عالِم و جداً باسواد را با وجود دانش بالایشان، سرشار از افکار و تئوریها و افاضات متناقض و ناهمساز ببینم!
بخشی از این مسئله ناشی از ترجمههای ناهمساز است. مبنای روششناختی بسیاری از این دوستان بر پایهی تئوریهای غربی ست. و متأسفانه به دلیل آنکه به قول دکتر نیکفر «این مباحث هنوز به حد کافی به زبان ما خورانده نشده»، ما با ترجمههای مشعشع بسیاری در این زمینه روبرو هستیم. البته در پارهای از موارد شاید از این مسئله گریزی نباشد. اگر شما متون ترجمهشده از اسلاوی ژیژک، یا ژاک لکان و سایر این استادان پسامدرن را خوانده باشید، متوجه میشوید که بیشتر این متون تا چه حد دارای پیچیدگیهای مفهومی ست. و یا مثلاً در کتاب “پدیدار شناسی روح” هگل جملهای وجود دارد که دو صفحه از کتاب را گرفته است. به نحوی که اگر شما آلمانی هم بلد باشید وقتی به انتهای این جملهی هشتصد کلمهای میرسید، احتمالاً ابتدای آن را فراموش کردهاید! ذکر این مسئله نیز به سبب اشارتی بر سنگینی و ثقیل بودن فلسفهای قارهای ست.
اما این مسئله باعث نمیشود ما با دانش کم، یا اظهار فضل و یا هردلیل دیگری به این پیچیدگی دامن بزنیم. چون این مسئله هیچ کمکی به انتقال مفاهیم به مخاطب نخواهد کرد ـ البته اگر غرض صرفاً انتقال مفاهیم باشد.
کتاب «هژمونی و استراتژی سوسیالیستی» که جناب محمد رضایی آن را ترجمه کرده، یکی از مواردی ست که با مشاهدهی آن میتوان به مسلط نبودن مترجم بر زبان مرجع و مفاهیم طرحشده در کتاب پی برد. خوشبختانه صالح نجفی از کسانی ست که در رونمایی از این شاهکارهای ترجمه دست به کار شده و دست برخی از این حضرات پولحرامکن را رو میکند.
اما تلاش برای ترجمهی کتب غربی، آن هم بدون احاطه بر زبان مبدأ و مفاهیم مطرح در کتاب، تنها یک سر ماجرا ست که غالباً با انگیزهی کتابسازی صورت میپذیرد. سرِ دیگر ماجرا ما را به معضل دیگری میرساند که کاستیکا براداتان آن را نوشتن بدون غرائز زبانی (مادری) و بدون بهرهگیری از نجوای فرشتگان نگاهبان میداند. براداتان این رهیافت را در هنگامهی نوشتن به زبانی غیر از زبان مادری مطرح میکند، اما میتوان در این حوزه نیز از آن بهره جست. زیرا به باور وی، یک نویسندهی ایرلندی جهان را به نحو متفاوتری از یک نویسندهی ژاپنی میبیند. و دراین مقال زبان نه یک ابزار برای بیان افکار بلکه چشم سر ما برای دیدن جهان است. از همین روست که مترجم باید متن اصلی را در زبان مبدأ تکه تکه کند و آن را در جغرافیای متفاوت زبان مقصد سرهم بندی کند و اگر این سرهم بندی درست صورت نپذیرد، مترجم به رغم فهم مفاهیم و موضوعات در زبان مبدأ، قادر به انتقال آن در زبان مقصد نخواهد بود.
نمونهی اخیر این مسئله در ترجمهی جناب پرویز ضیاء شهابی از درسگفتارهای هایدگر به وضوح قابل رؤیت است. ایشان یکی از کسانی ست که بیحاشیه و ادعا کار میکند. و نسبت به هایدگر و دستگاه فلسفیآن شناخت و تسلط جامعیدارد اما در ترجمهی این کتاب هیچ کمکی به انتقال مفاهیم به آدم بیسوادی چون من نکرده است. برای روشن شدن مطلب یک مثال از ترجمهی ایشان را در این جا ذکر میکنم:
«اگر نه به موجود، به آنچه هست، همچنان که به موجودات به طور کلی، دیگر به چیست که فلسفه میپردازد؟» (ص۲۴)
جملهی فوق را که با خواندن آن کرک و پرم ریخت، در معنای ضمنیتری میتوان اینگونه گفت: اگر فلسفه نه به موجود (به مثابه آنچه هست) و نیز موجودات به طور کل نمیپردازد پس به چه کار میآید؟
خب با این حساب آیا نمیشد کل کتاب هایدگر را به نحو سادهتری ترجمه کرد؟ پس چرا لقمه را دور سر مخاطب بدبخت میپیچانید؟ بماند که جناب شهابی در استفاده از بدیل جایگزین Ibid که ما در زبان فارسی جهت ارجاع متن به همان منبع پیشین از واژهی “همان” استفاده میکنیم، نگاشتهاند: «منقول از مقالهی موصوف در حاشیهی پیشین»
کارل پوپر، فیلسوف تحلیلی که بسیاری از علاقمندانِ فلسفهی رمزآلود آلمانی، نحلهی وی (فلسفهی تحلیلی) را در قیاس با فلسفهی قارهای بچهبازی میدانند، در پاسخ به کسانی اینچنین گفته است: تنها کسانی میتوانند مفاهیم پیچیده را به زبان ساده و یا روان بیان کنند که آن مفاهیم را به درستی فهمیده باشند و اگر کسی شروع به گفتن کلمات پرت و پلا کرد، بدانید که او موضوع مورد بحث را نفهمیده!
در مورد جناب شهابی ما قصد چنین جسارتی نداریم، اما در مورد استادشان سید احمد فردید چه؟ دکتر سیاسی تعبیر جالبی در مورد افکار فردید داشتند که شاید پیشتر بعضیها آنرا شنیده باشند. از نظر ایشان “سید احمد فردید به جزوهای میماند که شیرازهی آن جدا شده و پس از افتادن روی زمین، توالی و ترتیب صفحات آن به هم ریخت. از همین روی فهم خط و ربط مطالب مندرج در این جزوه کار هر کس نیست!” هرچند، فردید در عصر خود خیلیها را مرعوب افکارش ساخت و برخی هنوز در فضل و سیادت وی تردید به خود راه نمیدهند.
داریوش آشوری هم یکی از کسانی ست که روایت جالبی از مواجههاش با فردید را در کتاب «ما و مدرنیت» آورده است. اما مشکل فردید تنها در زبان مغلقش محدود نمیشد بلکه این زبان مغلق باعث شده بود افکار پریشانش هم نمایان شود. و یا حداقل افکارش به نحو پریشان و آشفتهای رونمایی شود. افکاری که ملقمهای بود از پدر معنوی غربی ایشان (هایدگر) و آباءِ شرقیشان ابنعربی و ایدئولوژی انقلابی و موعودگرایانهی اسلامی!
این شیوه، یعنی به کارگیری غلط زبانی، باعث شده برخی از نویسندگان و منتقدان جوان هم برای مغلقنویسی و استفاده از تعابیر عجیب و غریب دست و بال خود را بازببینند. به این پاراگراف از مقالهی یک دانشجوی دکترای علوم سیاسی نگاه کنید:
«ژیژک اولین متفکری نیست که در الکلنگ زشتُ زیبا، این یا آن ، مورد هجمه و تصاویر قالبی کلیشه ای ، تحریف شده است . پیش از او فوکو ، هابرماس و حتی پیش تر پوپر و مارکس هم با چنین سرنوشتی دچار شده بودند . مُد های فکری چون نسیمی این متفکران را در گیسوان خودبزرگ بینی توام با عقده حقارت بالا می بردند و از سوی دیگر گروهی آن ها را در زیرِ باد انتقادِ سطحی و کلیشه ای به گلوله می بستند»
(البته برای اینکه متهم به انتخاب گزینشی متن نشوم، پیوند آن را برایتان میگذارم تا خودتان متن را در صورت تمایل بخوانید. البته این نقد به زبان این نوشتهی دانشجوی دکترای قصهی ما، تنها درصورتی ست که اغلاط دستوری و املایی و اشتباهات وی در شیوهی نگارشی متن را نادیده بگیریم! http://anthropology.ir/node/14010)
نسیم، باد، گلوله، گیسو، الاکلنگ؟ شاید تنها یک روشنفکر چپ ِ نوِ پستمدرن ژیژکی بتواند چنین کلمات بیربطی را کنار هم قرار دهد. به نظر من آسیبی که امثال مازیار اسلامی، و تاحدود کمتری فرهادپور بر این نمط به زبان وارد میآورند، بسیار خطرناکتر است از ترجمههای مغلق امثال دکتر ادیب سلطانی، که در ترجمهی نقد عقل محض کانت که به اندازهی کافی سخت و پیچیده است، از واژهگان نامأنوسی چون «آناکاوانه» «برآهنجیدن» و «آخشیجگونه» استفاده میکنند.
برای مثال همین آقای اسلامی (منتقد سینما و مترجم) در جستاری که در نقد و بررسی فیلم “گذشته” برای مهرنامه نوشتهاند با تعریف شاخصهای بنام «آستانه» کار جدایی فرهادی را درام آستانهها دانستهاند (فضایی که با وجود گشودگی، عرصهی جدال و تنش است.) ایشان در ادامه گفتهاند: «عرصهای میانجی که قرار است وساطت کند بین دو عرصهی متفاوت، چه خانه چه دادگاه … اما درعوض موقعیت را بحرانی میکند.» آقای اسلامی اما در حکمی دیگر گذشته را درام درهای بسته میخوانند! حالا با این پیشتعریفها قسمتی از نقد آقای اسلامی را میآورم:
«اگر “وساطت بودگی” آستانهها در “جدایی” بیش از آنکه به تفاهم برساند، به آشتی و سازش، وضعیت را متشنجتر و عصبیتر میکند، به تعبیری تفاوتها را حادتر، درهای بسته در “گذشته” قرار است آن ابهام ذاتی، آن دوگانگی، دو راهی و محظور و تردید پایانناپذیر شخصیتها به خود دیگری و البته زمان این اضطرابآورترین انقیاد موجود در فیلم را برجسته کند.»
البته نگارنده نمیداند که گناه بهگردن دبیر و ویراستار است یا نویسندهی مطلب! اما این را میدانیم که پاراگراف فوق را میتوان سادهتر و یا روانتر توضیح داد.
و این گونه است که میبینیم گاهی استخوانخردکردهها هم وقتی دراین ورطه قلم میزنند، در دام غامضنویسی گرفتار میشوند.
«به عقیدهی کوهن، ساختارهای شعر از دیرباز، هر روز اندکی بیشتر، پیوسته، و منظماً، نه تنها از تداول دور میشود، بلکه با قواعد زبان نیز پیوند میگسلد.»
متن فوق در کتاب سبک شناسی ساختاری آقای محمد غیاثی اورده شده است. دقت کنید (با قواعد زبان) پیوند میگسلد!
اما سویهای دیگر از شیوهی نگارش روشنفکران و منتقدان، خاصِ روزنامهنگاران ادبی و سرویسهای فرهنگی نشریات است. برخی از عزیزان فعال دراین عرصه خواسته یا ناخواسته زبانی غامضتر از زبان روتین ژورنالیستی انتخاب میکنند که در آن، فهمیدن مرکز ثقل معنا و مفهوم کمی سختتر میشود. مثلاً یکی از معروفترین روزنامهنگاران ادبی در مطلبی برای معرفی مصطفی رحیمی با مقالهنویس خواندن وی میگوید:
«مقالهنویسهایی که به زعم آن فرانکفورتی رادیکال بعنی آدورنو نمونهای عالی ست از روندی زیباییشناسانه. اما در دورانی که رحیمی و امثالهم مقاله مینوشتند، هنوز اهمیت آراء “مونتنی” و شور نوشتههای “روسو” جدی گرفته نمیشد در ایران. … بنابراین مقالهنویسی پاسخی بود به نیازی جمعی برای تشریح یک امر والاتر، مهمتر و درنهایت هدف امر مذکور بود. درحالی که مقالهنویسهایی چون رحیمی خود از موضوع بیرونی فراتر رفته و تبدیل شدند به ابژهای تام و تمام.»
یادر نمونهای دیگر، همین روزنامهنگار در مطلبی درمورد نوستالژی کافهنشینی آورده است:
«کافه… این نام بیش از هرچیز مترادف است با یادهایی که از گذشته میشود و ماادراک؟ چهکسی مییابد که این رجعت شوکرانی بود که کام را تلختر کرده و روح را کسلتر… کافهها در ذهن بسیاری نویسندگان وطنی تبدیل شد به مرکزی معجزهگر….در ضرورت کافه نشینی، چیزی ناگهان به عنوان امر گمشده برای خلق و نوشتن درک شد و نوستالژی خوشایندش هم مزیدی بود بر علت. هرچند این رفتار این روزها کمی رنگباختهتر شده….اما واقعیتی را پیش روی ما قرار داد و آن فقدانی ست که نسل جوان داشت، نسبت به معاصر بودن.»
در دو نقل قول بالا چهچیزی جلب کرد توجه شما را؟ فهمیدید آیا وجوه تمایز این قبیل مطالب را؟ تمایز در همین شیوهی نگارشی ست که در دو جملهی سؤالی اخیر استفاده کردم. فعل را به وسط جمله آوردم و مفعول را در انتهای جمله گذاشتم. این شیوه از نگارش علاوه بر تشبیهات و اصطلاحات آنچنانی، یکی از اسلوبهایی ست که برخی منتقدان ادبی در پیش میگیرند. این منتقد ادبی نیز میبینید که در این دوپاراگراف و در اکثر مطالبش ساختار کلاسیک جملهبندی را اینچنین تغییر میدهد. هرچند که ساده و رواننویسی اصل اولای روزنامهنگاری ست! اما نگارنده این شیوهی نگارش را ترجیح میدهد به شیوه بیان “پرت و پلا گویان”!
شاید متعجب شوید، اما در طول تاریخ معاصر بودهاند کسانی که به بررسی چیستی «پرت و پلا» و چرایی این مسئله پرداختهاند. یکی از کسانی که نسبت به این مسئله بسیار حساس بود، لودویک ویتگنشتاین بود. خانم فانی پاسکال در کتاب خاطرات خود از طراح تئوری بازیهای زبان آورده است که پس از یک عمل جراحی در اولین مواجهه با پروفسور ویتگنشتاین افاضه مینمایند که: «احساس سگی را دارم که خرد و خمیر شده است». خب، گویا ویتگنشتاین نیز با زبان صریح و پرکنایه از ایشان میپرسد که شما از کجا میدانید «سگی که خرد و خاکشیر شده» چه احساسی دارد؟
هری جی. فرانکفورت از دیگر کسانی ست که روی این مسئله کار کرده و معتقد است «پرت و پلا گویان هرگز دغدغهی گفتن حقیقت را ندارند.» او به ما میفهماند که قضیه به این سادگیها هم نیست. چون در جغرافیای کلام، «پرت و پلاگویی» را میتوان برزخی دانست بین دروغگویی و حقیقت. چونان که رگههایی از این دو مقوله را در خود جای داده، هرچند هیچکدام از آنها نیست. ما به نیت آنها که پرت و پلا میگویند کار نداریم، و به زعم نگارنده نیز مناسب نیست که آنها را فاقد حق سخن گفتن بدانیم، چه اینکه میدانیم به قول فرانکفورت، آنها دروغگو نیستند. اما این دو شاخصه را نمیتوان از این افراد جدا کرد:
۱ـ پرت و پلا گویان، دغدغه و یا توان فهم حقیقت را ندارند. دستیابی به کنهِ کلام و آنچه در بطن مفاهیم نهفته است، از این افراد ساخته نیست، کما اینکه تلاش برای فهم افاضات این افراد هم وقت تلف کردن است! چرا؟ دلیلش را در دومین شاخصهی این دوستان باید دید:
۲ـ پرت و پلا گویان هیچ اشراف و تسلطی بر معنای «دقیق» و «ضمنی» – ِ کلماتی که از دهانشان خارج میشود ندارند. آنها معمولا درک ناقصی از مفاهیم مورد بحث دارند و یا عمیقاً خود را چیره بر این مسائل و کلاً هر مسئلهای میدانند و از همین روی به خود این اجازه را میدهند که در هر موضوعی با طرح تأویل و بیان شخصی خود از آن موضوع اظهار فضل نمایند. حال چه برای خودنمایی باشد. چه برای خالی نبودن عریضه!
اما در حین بررسی منابع برای نوشتن این جستار، متوجه مقولهای مرتبط با پرت و پلاگویی شدم که مارکس بلاک آن را مطرح نموده و همین کار را پیچیدهتر کرد؛ وقتی که وی در بررسی انگیزههای وراجی و «یاوهگویی» به طرح مسئلهای بنام «لافزنی» پرداخت. متاسفانه یا شاید هم خوشبختانه ما آنقدر با این مسئله آشنا هستیم که احتیاجی به توصیف آن نیست. تنها نکتهای که فکر میکنم طرح آن لازم است تا عمق پیچیدگی این مسئله را نشان دهد، ارتباط این دو مقوله (یعنی لافزنی و پرت و پلاگویی) با «دروغگویی» ست.
میتوان گفت که ارتباط میان آنچه لافزنی خوانده میشود با دروغ، ارتباطی مستقیم و تعمدی ست. وگرنه اسم افاضاتی بر این نمط لافزنی نمیشد. اما ارتباط پرت و پلا گویان چه طور؟ این ارتباط غیر مستقیم است. چرا؟ بدین علت که شاید بتوان رگههای حقیقتگویی را در کلام این حضرات پیدا کرد اما خواسته یا ناخواسته این دوستان پرت و پلاگو باید بدانند که امثال فرانکفورت (که پرت و پلاگویی را در ارتباط با لافزنی، مقولهای درجه دوم میداند) ایشان را کسانی تعریف میکند که قصد گمراه کردن مخاطب را دارند.
اما ورای این مباحث، شاید برخی بگویند چگونه متوجه شویم که یک متن یا گفتار «لافزنی» ست یا «پرت و پلاگویی» و یا اصلاً دروغ؟ در پاسخ به این افراد باید گفت که اگر منِ کمسواد از نحوهی فهم این مسئله آگاه بودم که وقتم را برای نوشتن این جستار نمیگذاشتم.
لکن در مقابل میتوان پیشنهادهایی به نگارندگان متون ثقیل ارائه داد. اگرچه من خود را کوچکتر از آن میدانم که بخواهم شیوهی نگاشتن مطلب را به اصحاب تفکر بیاموزم. لکن به عنوان یک مخاطب شاید بتوانم توضیح بدهم که چرا فهم برخی مطالب مشکلتر است، و چگونه میتوان معنای کلمات را برای ما کمسوادان سهلتر ساخت.
«روابط میان واحدهای زبانی» خصلتی ست که ساختارگرایان از آن به عنوان عاملی برای توضیح تسلسل و ارتباط خطی هر «واحد زبانی» با واحد بعد بهره میجویند. میدانیم که ساختارگرایان ابتدائاً اساس و بنیاد زبان را مبتنی بر «نحو» زبانی تعریف میکردند و با رد عنصر معنا و ارتباط آن با ساختار جملات، اذعان میکردند که ساختارهای بنیادین که واحدهای زبان و اصول آن را در چارچوب ساختارهای «معنا بنیاد» جای میدهند، ساخته و پرداخته ذهن بشر هستند.
اما همان طور که پیشتر گفته شد، چامسکی در نگاهی فراتر از رویکرد ساختارگرایان توضیح داده که میتوان گرایشهای توصیفی دستور زبان را قاعدهای دانست که ادات زبانی را «باشرایط متفاوت متصل میکند و برهمین اساس میتوان جایگاه کلماتی نظیر اسم،صفت وفعل را در جمله تعیین کرد.»
رویکرد دستورگرایان ساختاری اما (اگرچه بعدتر توسط دستور گشتاری و دستور زایشی به چالش کشیده شده) سرآغاز رویهای شد که در نهایت باعث شد زبانشناسان قادر به فهم بیشتری از پیچیدگیهای عناصر واژگانی و نقش بنیادین آن در دانش مربوط به زبان شوند. در مقالی دیگر، چامسکی با اشاره به یکپارچگی نحو و واژگان (اصل فرافکنی) و تبیین اینکه ویژگیهای عناصر واژگانی بر نحو دلالت میکنند، در نهایت باعث میشود ما متوجه این موضوع مهم شویم که: اهمیت عناصر معنایی آن قدر بالا ست که میتوانند از ویژگیهای نحوی و معنایی خود جهت تعیین ترتیب کلمات در ساخت جمله نیز استفاده نمایند. دریچهی ورود ما به بحث مصداقیمان نیز از همینجا آغاز میشود.
شاید بتوان در توجیه علت سخت بودن درک یک متن و معنای نهفته در آن دلایل متعددی را قطار کرد، اما احتمالاً دو دلیل را میتوان به عنوان برجستهترینِ آنها مطرح کرد. یکی عدم فهم معنای واژگان و مصطلحات فنی و نهچندان متعارفِ مندرج در متن است که مترجم یا مؤلف به کار گرفته. در این مورد ممکن است بتوان مؤلف را تبرئه کرد و گناه را به گردن مخاطب کمسواد انداخت. و دوم عدم تفهیم جایگاه عناصر واژگانی در ساختار دستوری جمله است که در این موارد احتمالا این مخاطب است که تبرئه میشود.
در اینجا نیز میخواهم جسارت بخرج دهم و بگویم که بسیاری از این منتقدان ادبی و مترجمان از اهمیت شأن و جایگاه کلمات در جمله آگاه نیستند! ممکن است برخی به من بتازند (که تو به چهحقی میگویی یک منتقد ادبی حرف زدن بلد نیست.) اما در پاسخ به این دوستان باید گفت برخی از منتقدان (واقعی) ادبیات حرف زدن که نه «جملهبندی» بلد نیستند! واقعیت آن است که طرح مفاهیم پیچیدهی انتزاعی در دایرهی زبان، علاوه بر لزوم تسلط به آن مفاهیم، احتیاج به شناخت و درک جایگاه دستوری و کارکرد نحویِ زبان دارد ـ که متأسفانه برخی از نویسندگان، منتقدان و مترجمان ضعفهای بزرگی در این زمینه دارند و این ضعف خود را به گردن جهل مخاطبان کمسوادی چون من میاندازند.
توضیح بیشتر آنکه هر کلمهای که در یک جمله استفاده میشود، جایگاه دستوری خاص خودش را دارد. فهم این مسئله که کلمهی به کار رفته از چه جایگاهی برخوردار است (قید است؟ مفعول است؟ فعل است؟ و هکذا…) ورای معنا و محتوای آن نقش مهمی در تفهیم جمله به خواننده ایفا میکند.
اما از سوی دیگر، همین حضرات مستطاب برای تحقق آنچه چامسکی یکپارچگی نحو و تنظیم چینش واژگان میخواند، بر «جایگاه واژگان» در جمله (و ساختار آن) واقف نیستند. به بیان صریحتر باید گفت که بسیاری از این دوستان، کارکردهای کلام را در متون حتا خودشان نمیشناسند. و صدالبته طبیعی ست که تنها بخشی از این کارکردها در حوزهی معنایی ست و بخشی دیگر مربوط به نحو و دستور است.
برهمین اساس، مخاطبان قادر به فهم کارکرد و جایگاه دستوری کلمات در متن نیستند. و همین مسئله نیز آنها را از فهم مطالب عاجز میکند. هرچند، برخی معتقدند که تلاش برای تفهیم متن به مخاطب ممکن است باعث صدمه دیدن متن اصلی (در ترجمهها) بشود و بهتر آن است که نوشتار دقیق و با همان ثقل معنایی در زبان مبدأ ترجمه شود. ذبیحالله منصوری از مترجمان (بیوفا) به متن (یا نوع اول بود) و امثال دکتر ادیب سلطانی و سیاوش جمادی از مترجمان نوع دوم. البته بحث در مورد دکتر میرشمسالدین ادیب سلطانی در این مقال نمیگنجد و خود احتیاج به متن جداگانهای دارد ـ که در آینده اگر فرصتی مهیا شد به بررسی آن نیز میپردازیم.
شاید گزاف نباشد اگر بگوییم باوجود ضعف زبان فارسی، درک و رفع دو معضل مزبور میتواند در خوراندن متون ثقیل فلسفی به بافتار زبانی، و خلق فرمهای معنایی تئوریک و قابل درکی از این متون مؤثر باشد.
خوابگرد: اگر مطلبی در واکنش به این مقاله دارید، بنویسید و برایم بفرستید. [email protected]
بدون نظر