از داستانهای بیویرایش امروز (۲۵)
نویسنده: مهسا امرآبادی
باید به سرعت چمدانهایم را ببندم. تا یکی ـ دو ساعت دیگر دوستانم برای خداحافظی به اینجا میآیند. وقت چندانی ندارم. اما دلم میخواهد این نامه را بنویسم…
مسعود روبه رویم نشسته است و ساعات پایانی مرخصی به سرعت سپری میشوند. هردو نفرمان تصمیم گرفتهایم به روی خودمان نیاوریم که چه قدر همه چیز تغییر کرده است! چه قدر زندگی عادی خوب است! چه قدر دردهای مردم بغض گلویمان شد، به روی خودمان نیاوریم که چه قدر با هم بودن شیرین است حتی اگر موقتی و کوتاه باشد و باز زندان و میلههایش تصویر جدایی را نقاشی میکنند!
اجازه بدهید بدون هیچ شعار و ادعایی اعتراف کنم که غمگینم! غمگینم از اینکه مسعود را دوباره پیدا کرده بودم و حالا مجبورم او را رها کرده و دوباره بین زندان و دیوارهایش گم شوم. غمگینم از اینکه بازداشت حیرت انگیز روزنامه نگاران فرصت یک ملاقات کوتاه با همکاران سابق را هم از من گرفت.
غمگینتر شدم وقتی شهر و مردمش را دیدم. وقتی که ترس از تحریم و شرم از تنگدستی را در چهرههایشان حس کردم. گاهی اوقات در زندان آرزو میکردم، ای کاش حالا که آزادی نیست، حداقل اندکی ازرفاه اقتصادی برای مردم وجود داشته باشد. هر چند که گهگاه در ملاقاتهای هفتگی و در لا به لای اخبار پراکندهٔ ملاقات از وضعیت نابه هنجار اقتصادی با خبر میشدم. اما تصور چنین سرنوشتی هم برایم دشوار است. اعتراف میکنم که گمان نمیکردم اوضاع تا این حد اسفناک و دردآلود باشد و چه قدر تماشای عرق شرم بر پیشانی مردمانی که از فقر کلافه شدهاند؛ برایم سخت بود…
حالا در گوشهای از آپارتمان کوچکمان نشستهام و سخت مشغول نوشتن هستم. مسعود که خودش هم فعلا در مرخصی از زندان به سر میبرد؛ حسابی عصبی است، نوشتن مرا نگاه میکند و سیگار میکشد.
همسرعزیزم؛ سلام!
اول از همه بگذار برایت از تجربههای منحصر به فرد زندگی مشترکمان بگویم. تجربهای جدید درباره رابطهمان پس از چند سال جدایی و دوری…!
اقرار میکنم که این بار آمدنت برایم سر شاراز شعف بود و البته کمی هم ترس! ترس از اینکه دیگر تو را نشناسم. میترسیدم از تغییرات تو و ناتوانی خودم در کشف دوباره همان لحظات ناب عاشقانه! اما خوشبختی به سرعت راه خودش را باز کرد؛ وقتی فهمیدم تغییرات تو مثبت بوده و همهشان برایم خوشایند بود. وقتی دستانم با دستانت آشتی کردند!
همسرم! ناراحت نباش از اینکه مجبورم به زندان بروم. چرا که تا وقتی تو به زندان بازنگشتی خوشحالم. خوشحالم از اینکه هنوز چراغ خانهمان روشن است و بگذار بگویم که گاهی وقتها در زندان احساس میکنم آزادتر هستم. رها از دست بغضهایی که در شهر رهایم نمیکردند. زمانی که این شغل را انتخاب کردیم و زمانی که دلهایمان را همراه با آرمانهایمان به یکدیگر پیوند زدیم، میدانستیم. میدانستیم که مشکلاتی خواهیم داشت. و با وجود آگاهی از این مشکلات روزنامهنگاری حرفهمان شد. روزنامهنگاری در کشوری که حتی ناتوانی مدیرانش هم گناه ما محسوب میشود. در کشوری که همه مشکلات حتی تورم و گرانی هم تقصیر روزنامهنگاران است پس ظاهرا همان بهتر که روزنامهنگاران در زندان خاطره نویسی کنند.
روزنامه نگاری را انتخاب کردیم چون باور داریم تنها راه نجات از استبداد ایرانی، آگاهی است و شاید به قول مهندس موسوی آگاهی تنها راه حل ماست. اگرچه این بار زندگی ما، حرفه ما و شاید سرنوشت ما تبدیل به مسابقه دوی امدادی شده است، کسی از حبس رها میشود و بلافاصله عدهای به زندان میروند.
مسعود بگذار برایت بگویم که به ناچار زندگی ما شبیه دیالوگهای فیلم آژانس شیشهای است. گویا تقدیر چنین است که باید معنای «گروهان برود و گردان برگردد» را لمس کنیم. من برگشتم اما تعدادی از همکارانم رفتند…
حالا به زندان برمی گردم و خودم را آماده میکنم که امشب را در کنار همبندیهایم سپری کنم. امشب در کنار همسفرهایهایم یعنی فائزه هاشمی؛ ژیلا بنی یعقوب و شیوا نظر آهاری شام خواهم خورد. چهره همهٔ بچههای زندان در ذهنم میچرخد. مهوش شهریاری و فریبا کمالآبادی که هریک به ۲۰ سال زندان محکوم شدهاند. لوا خانجانی دختری هم سن و سال من که آرزو میکنم او هم بتواند لحظاتی با همسر جوانش طعم زندگی مشترک را بچشد.
بسمه زن عراقی تباری که یکسال و نیم است صدای بچههایش را نشنیده و در آرزوی شنیدن صدای کودکانش گاهی چشمانشتر میشوند. نوشین خادم، فاران حسامی و منیژه نصرالهی که به جرم انسان بودن و فقط به خاطر بهایی بودن در زندان هستند. نسیم سلطان بیگی دوست روزهای دلتنگی، میترا زحمتی و مریم جلیلی در کنار منیژه نجم عراقی و نسرین ستوده که مهربانیها و خوش قلبیهایشان تحمل زندان را برایم راحتتر میکند. همه زنان و دخترانی که در زندان اوین گرفتارند و کمتر از آنان یادی میشود. آنان این بار زندگی را خارج از مرزبندیهای سیاسی وعقیدتی و تنها بر اساس اصل زندگی وهمزیستی تجربه میکنند.
به پدر و مادرم و مسعود تاکید کردهام که برای بدرقهام به اوین نیایند. برای همسرم تعریف کردهام که وقتی یک روز زندانی را به زندان تحویل میدهی و از مقابل در زندان به خانه برمی گردی؛ چه حالی خواهی داشت. آن روز دلتنگترین غروب زندگیات را تجربه خواهی کرد و شاید نتوانی اشکهایت راکنترل کنی.
مسعود نمیپذیرد و میگوید: در طول این سالها تا کنون چندین بار تو برای بدرقه من به مقابل در زندان آمدی و این بار نوبت من است! او سعی میکند با شوخی و خنده جنبه تلخ ماجرا را کاهش دهد؛ اما من نگرانم. نگران لحظاتی هستم که مسعود پس از خداحافظی از من؛ تنها در اتوبان راهی خانه خواهد شد.
دیشب آلبوم عکس سالهای دور را ورق میزدم، احساس میکردم که پیرتر شدهایم. من و مسعود هنوز در جستجوی جوانی هستیم وخود را متعلق به نسلی میدانیم که آینده را انتظار میکشد.
به زندان برمیگردم و دلشورههای زیادی را با خود به همراه میبرم. دلشوره برای خانهٔ کوچکمان. برای تنهاییهای مسعود. دلشوره ی اینکه مسعود میماند؟ آیا او و بقیهٔ زندانیانی که چهار سال است رقص حاجی فیروز را در خیابانهای این شهر ندیدهاند، میمانند؟ دلم شور میزند. دلم شور آنهایی را میزند که درزندان و تبعید و حصر ماندهاند. آیاآنان هم میآیند؟ میآیند تا ترافیک شب عید و دایره زدن بچههای خیابانی را تماشا کنند؟ در پیادهروهای شلوغ آخر اسفند قدم بزنند؟
آرزو میکنم نوروز امسال، سال نو شودبرای خانههای کوچکی که میشناسمشان. خانههایی که ساکنانشان مدتهاست در آرزوی تماشای عزیزشان کنار سفرهٔ هفتسیناند. هنوز گیجم. هنوز نمیدانم چگونه دعا کنم؟ دعا برای خودم که زندان را در زندگی تجربه میکنم و یا دعا برای آنانی که زندگی را برایشان به یک زندان بزرگ تبدیل کردهاند.
مسعود عزیز! من در حالی زندگی را میگذارم و به زندان میروم که همچنان یک رویای شیرین در سینه دارم. ما به زندان میرویم تا مردم زندگی کنند وای کاش بتوانند رفاه و شادی را در اغوش بگیرند. مسعود جان در ملاقاتهای هفتگی منتظرت هستم.
مهسا امر آبادی / بهمن ماه ۹۱ ـ [ متن کامل نامه]
:: داستانهای بیویرایش پیشین را در این صفحه بخوانید.
بدون نظر