از داستانهای بیویرایش امروز (۸)
نویسنده: مادر شبنم سهرابی
در راهروها دنبالشان رفتم و صداشان کردم و ایشان از من پرسید: اسم زندانی شما چیست؟
گفتم: زندانی ندارم، دخترم روز عاشورا [۱۳۸۸] کشته شد.
گفت: اسمش چیست؟
گفتم: شبنم سهرابی… من شاکی ام که چرا ماشین را دادند دست کسی که این بلا را سر بچهام بیاورند. من از همهی کسانی که در نیروی… در رأس کار هستند شاکی ام.
گفت: اینطوری نمیشود، باید اسم بیاوری.
گفتم: من از کجا بدانم کسی که بچهام را کشت، اسمش چه بود؟!
گفت: حالا درخواست دیه را بنویس، بگذار روی میزم، من بعداً رسیدگی میکنم.
من هم خداییش درخواست دیه را ننوشتم. از دادگاه بیرون آمدم، نزدیک بازار که رسیدم گریه کردم و گفتم: خدایا، من زورم به اینها نمیرسد. بچهی مرا زدند ظهر عاشورا کشتند… حتا نیامدند جنازه را جمع کنند و این مردم بودند که بچهی مرا به درمانگاه عمار رساندند. آخر سر هم جسد بچهی مرا بردند [پزشکی قانونی] کهریزک. بعد از هفده روز وقتی میخواستم دخترم را ببینم، جسدش بوی تعفن میداد. تمام بدن و صورتش کبود شده بود. خدا نصیب هیچ مادری نکند…
وقتی عاشورا میآید اصلاً حال خودم را نمیدانم؛ مثل دیوانهها، مثل مرغ پرکنده میشوم. دختر [حالا] هشتسالهی شبنم هم به لحاظ روحی دچار مشکل شده است.
از اردیبهشتماه دیگر به دادگاه نرفتهام. چون به من گفتهاند اگر خواستید میتوانید درخواست دیه بدهید. من هم ننوشتم…
دختر من یک آزادیخواه و یک وطنپرست بوده و من نمیتوانم بچهام را با پول عوض کنم. چهل میلیون، پنجاه میلیون میخواهند بدهند یا هر چقدر؛ من نمیتوانم خون بچهام را با پول عوض کنم. به خودم میگویم خدا خودش روزی مرا کم یا زیاد میرساند، اما اگر این را بپذیرم انگار بچهام را فروختم…
+ منبع و متن کامل
داستانهای بیویرایش پیشین:
+ روی میز ممنوع
+ کدام مهندس؟
+ ممنوع از خروج
+ این ملک شخصی ست
+ چه فرق میکند؟!
+ پسرم و پدرش
+ خندههای دیوارآلود
بدون نظر