یاد باد آن که به اصلاح شما میشد راست
نظم هـر گوهر ناســـفته کــه حافظ را بــود
مطلب پیشینم «در ستایش مافیا و مذمت پختهخواری» بیشتر از انتظارم واکنش در پی داشت. برخی از واکنشها «سوءتفاهم» بود.
بیشتر از بیست سال است که با کلمهها زندگی میکنم و بخش مهمی از این سالها را هم با کلمهها زندگی گذراندهام. پس بپذیرید که در به کار بردن هر یک از آنها، جایگاهشان، نسبتشان با یکدیگر و معنای دور و غریب هر یک، وسواس داشته باشم تا بهترین نتیجه را از متن برای انتقال معنا به مخاطب بگیرم. اصلاً توقع ندارم متن مرا با همان دقتی که مینویسم بخوانید، اما حداقل میتوانم خواهش کنم با دقتی که انتظار دارید دیگران متن شما را بخوانند آن را مطالعه کنید. بیشتر سوءتفاهمها از این مسیر شکل گرفت. و راستش از آن جایی که کلاً آدم ناامیدی هستم، شک ندارم همین مطلبم هم بسیار مورد سوءتفاهم قرار گیرد. اما چارهای نیست. هرچند، همواره ترجیح میدهم گمان کنم بیشترِ این سوءتفاهمها به کمتوانیام در رساندن درست معنای مورد نظرم برمیگردد تا هر چیز دیگر، اما این میزان از خودزنی هم به نظرم یک جورهایی تواضع آبکی و راستش زیادی لوس است.
برای مثال آقای حمیدرضا امیدیسرور که مطلبشان معقول بود و حرفهای قابل تأملی هم داشت، اشاره کرده بود که آوردن زیتون بر سر میز فلان منتقد، گفتهی «دیمن نایت» است. به مطلب خودم دوباره مراجعه کردم و به وضوح دیدم ماجرای «زیتون» و «منتقد» را دقیقاً چهار پاراگراف بعد از گفتهی دیمن نایت و از زبان خودم آوردهام. در جملهی قبل از آن البته به کتاب «ویرایش از زبان ویراستاران» اشاره کرده بودم که اگر قرار بود اشتباهی رخ دهد، باز میشد این جمله را از این کتاب دانست تا کتاب دیمن نایت.
همین سوءتفاهم بیضرر را نویسندهی عزیز آقای عباس عبدی هم در مطلبشان داشت. یعنی گمان کرده بود این جمله از کتاب «ویرایش از زبان ویراستاران» است. پس از انتشار مطلب آقای امیدی سرور، آقای یوسف انصاری، نویسنده و منتقد عزیز (که او هم در واکنش به مطلب من مطلب درخور تأمل و دلسوزانهای نوشت) به مطلب امیدیسرور با توضیح «زیتون و شبکه و منتقد» لینک داده بود. البته اشاره نکرده بود این جمله از دیمن نایت است. منظورم این است نمیدانم ایشان هم این اشتباه را کرده بود یا نه، اما نگرانی من از این بود که ممکن است هر که مطلب من را خوانده باشد گمان کند به دیگران توصیه کردهام برای مطرح شدن کتابشان باید به منتقدان، زیتون و یا دیگر کمکهای «جنسی» و «نقدی» هبه کنند. در حالی که در متن، به صراحت گفته بودم این اتفاق در آمریکا افتاده و یکی دو شوخی هم با شیطان بزرگ کرده بودم!
به این دلیل از میان تمام سوءتفاهمها، فقط به همین یک مورد با نام دوستان اشاره کردم که هر سه عزیز ضمن نگارش مطلب به اسم خودشان (که در روزگار فعلی ارزشی در خور ستایش است)، چیزی از متن را نادرست دریافته بودند که ضرری به جایی نمیزد.
جدا از این، برخی دیگر از واکنشها به حق به «کاستیها»ی متن من اشاره داشتند. برای مثال، واکنش همین دوستانی که به آنان اشاره کردم. سعی میکنم در حد تواناییهایم و به مرور، مسائل را روشن کنم.
در این یادداشت از سر اجبار به برخی از بدیهیات اشاره میکنم و سپس به برخی از سوءتفاهمها.
بدیهیات
ـ هیچ شبکه و مافیایی نمیتواند یک شاهکار ادبی را برای همیشه در محاق ببرد. به طریق اولی هیچ شبکه و مافیایی هم نمیتواند در درازمدت اثری را که فاقد ارزشهای ادبی ست، به جای یک شاهکار جا بزند. شبکهها حداقل سه کارکرد دارند: ۱ـ شاهکارها را زودتر معرفی کنند ۲ـ آثار متوسط را زمان طولانیتری در چشم مخاطب نگاه دارند ۳ـ آثار کمارزش را به عنوان آثار متوسط جا بزنند.
در حال حاضر و شبکهای که من از آن یاد کردم، بیشتر کارکرد دوم را دارد. منتقدان شبکه معتقدند مافیای ادبی در ایران بیشتر به کارکرد سوم میپردازد.
ـ من در یادداشتم به برخی از آثار چاپشده در یکی دو سال اخیر اشاره کردم. شکی نیست که آنها آثار بیبدیل ادبیات ما نیستند. حداقل میتوانم دو سه پسگردنی محکم به نویسندهی «یوسف آباد خیابان سی و سوم» بزنم اگر چنین فکری بکند. هرچند میدانم عاقلتر از این حرفهاست.
ـ با نظر ادبی حسین سناپور کمابیش آشنا هستم. در تقسیمبندی او، بهحق، به سه نوع ادبیات اشاره شده بود: نخبهگرا، ادبیات میانه و پاورقی. گمان کنم سناپور با نظر من در این بند موافق باشد.
تأکید میکنم صرفاً «سختخوان» بودن، نشانهی «نخبهگرا بودن» نیست. در بسیاری از موارد سختخوانی کتاب به نابلدی نویسنده در امر نگارش برمیگردد. اگر بخواهم به رمانهای نخبهگرا و کمابیش موفق یکی دو سال گذشته اشاره کنم، باید از «مجموعه رمان»، «کتاب بینام اعترافات» و «مونالیزای منتشر» نام ببرم.
پس نویسندگان عزیز جدید و قدیمی! تو را به جان هر کی دوست دارید، اگر کتابتان خوانده نمیشود دلیل آن را صرفاً به حساب بیشعوری مخاطب و نخبهگرا بودن اثرتان نگذارید. جای دوری نمیرود اگر بعضی وقتها، روم به دیوار، گمان کنید شاید کارتان را درست بلد نیستید.
سوءتفاهم نشود. منظورم «مخاطب انبوه» برای هر کتابی نیست. هر نویسنده کمابیش زمانی که دارد اثرش را مینویسد «جامعهی خاصی» از مخاطب را در نظر میگیرد. برای مثال نویسندهای مثل محمدرضا صفدری وقتی رمان «من ببر نیستم، پیچیده به بالای خود تاکم» را مینوشته، بعید میدانم انتظار داشته مخاطبانی به انبوهی «چراغها را من خاموش میکنم» داشته باشد. به نظرم رمان صفدری از این جهت که بخش زیادی از جامعهی «مخاطب خود» را راضی کرده، رمان موفقی است. شکست زمانی پیش میآید که حتا نتوانیم بخشی از جامعهی «مخاطب هدف» را راضی کنیم. برای مثال خود من بعد از چاپ رمان «پاگرد» با چنین شکستی روبهرو شدم. در آن زمان به جای هرگونه بهانهتراشی سعی کردم به ناتواناییهای خودم توجه کنم. میدانید این مسئله چه سودی دارد؟ حداقلش این است که برای کار بعدی تلاش بیشتری میکنم.
سوءتفاهمها
ـ این چنین به نظر رسید که من با انتشار مطلب پیشین، در پی نوعی پدرخواندگی برای خودم و برخی از دوستانم هستم.
چند سالی ست که شبانهروز با جوانها سر و کله میزنم. خیالتان را راحت کنم. این نسل، خیلی تمیز، خشتک کسانی را که بخواهند برایشان زعیم خودخوانده شوند، روی سرشان میکشند. حالا خود دانید!
ـ شنیدم و خواندم برخی دوستان جوان گمان کردند که ایجاد یک شبکه یعنی دور هم جمع شدن و برای هم الکی هورا کشیدن و دیگران را بیاعتبار کردن. به یک دهه قبل برگردید و جریان شعر معاصر. از آن همه گردنکش، نه «تاکی» مانده نه «تاکنشانی».
ـ باز شنیدم که از یادداشت من گویا این نکته برمیآید که تنها راه مطرح شدن، «لاو» ترکاندن با زعمای شبکه است و مجیز گفتن و باقی ماجراها. باز مجبورم دوباره خیالتان را راحت کنم. آنهایی که من میشناسم (مثلاً دوستانم در جایزهی منتقدان مطبوعات) آبروی خودشان را به هر دوستی و شبنشینی و دورهم بودنی ترجیح میدهند. به اطلاعتان برسانم در سالی که من مجموعهداستان «تقدیم به چند داستان کوتاه» را چاپ کردم، داور آن جایزه نبودم. در یکی از جلسات، کتاب من برای نامزدی مطرح میشود و به اتفاق آرا (اکثر نه، دقیقاً اتفاق آرا) رد میشود. همان سال گردانندهی سایت خوابگرد تنها به یک مطلب در مورد این کتاب لینک داد که یادداشت سراسر منفی نویسنده و منتقد محترم، مجتبا پورمحسن بود.
دوستان عزیزم، هر کس گفته از این خبرها هست، بدجوری آدرس غلط بهتان داده. اگر به کسی برخوردید که فقط به خاطر اساماسهای عاشقانهی شما، تحویلتان میگیرد، بدانید دارد روح و جسمتان را به ثمن بخس میخرد که البته در این صورت، اولین متهم خودتان هستید.
ـ برخی از دوستان گمان کردند من با آوردن نام یک سایت، یک روزنامه، یک ناشر و یک جایزه، اضلاع شبکهی موجود را محدود به همینها کردهام. لازم است توضیح دهم نام بردن از این افراد و نهادها و موسسهها تنها به عنوان یک «نشانه» بود. به نظر من هر روزنامهای که بخواهد به خوانندگان خود وفادار باشد چارهای جز پوشش جریان زندهی این روزهای ادبیات ما ندارد. بنابراین برای مثال روزنامهی «فرهیختگان» و «تهران امروز» (و شاید حتا بهزودی و در صورت استمرار، روزنامهی «ملت») هم در همین مسیر گام میزنند. همین طور روزنامهها و مجلههای فرهنگی و ادبی فراوانی که بودند و حالا نیستند.
مگر میشود این همه وبلاگ ادبی فعال را نادیده گرفت و فقط به سایت خوابگرد محدود شد؟ سال گذشته که سایت خوابگرد فراخوان بهترین اثر ادبی سال را میان وبلاگنویسان اعلام کرد، دیدید که قدرت همین وبلاگهای فعال باعث شد، صاحب سایت خوابگرد توضیحاتی برای مخاطبانش بدهد.
و مگر میشود نقش مهم ناشرانی چون «مرکز»، «ققنوس» و «نیلوفر»را در ابتدای این دهه در شکلگیری شبکهی ادبی موجود نادیده گرفت؟
و دست آخر مگر میشود نقش سایر جوایز ادبی را در کنار جایزهی گلشیری انکار کرد؟
ـ سوءتفاهم دیگر این بود که گویا من این شبکه یا مافیا را دارای چارت سازمانی و با عضوگیری محدود از میان سینهچاکان قلمداد کردهام.
بندهخدایی بود با گرایش راست تندرو که در زمان خاتمی با اطمینان زایدالوصفی میگفت رفسنجانی رفته برای خاتمی یک خانه خریده کنار خانهی خودش. شبها که همه میخوابند، از یک راه مخفی میرود پیش خاتمی و برنامهی فردا را به او میدهد.
بعید میدانم کسی معتقد باشد رؤسای شبکه مثل سران مافیا توی پدرخواندهی ۱، هفته به هفته جلسه میگذارند و برنامهی هفتهی بعد را مشخص میکنند. بر فرض هم آن قدر آدمهای متوهمی باشند و به صورت واقعی بخواهند چنین کاری هم بکنند. با نویسندههایی که هر کدام آدم مستقلی هستند، باید چه کار کنند؟ یعنی همین ده بیست نویسندهای که در سال جاری نامزدهای مختلف جوایز شدهاند، آیا واقعاً حاضرند فردیت و گوهر هنری خود را به این ارزانی بفروشند؟
در این مورد توضیح بیش از این را موجب ملال میدانم. میگویند کسی را که خواب است، هر قدر هم خوابش سنگین باشد میشود بیدار کرد، اما آن که خودش را به خواب زده، هیچ جوری نمیشود بیدارش کرد.
ـ اما پربسامدترین سوءتفاهم این بود که گویی من جریان ادبی نیمهی دوم دههی هفتاد تاکنون را ذیل یک «سبک ادبی» آوردهام و تنها نمونههایش هم «نگران نباش» و «یوسفآباد خیابان سی و سوم» است. (قبول دارم این سوءتفاهم بیشتر تقصیر خودم بود که به خاطر طولانی نشدن مطلب، به آن نپرداختم. هرچند همچنان معتقدم این دو رمان «نمونهی نوعی» این گرایشاند) برای درک بهتر مرادم از مفهوم «سبک» (Style) به این مطلب مراجعه کنید.
دوباره تأکید میکنم که جریان ادبیات ما پس از انقلاب به دلایلی که در مطلب پیشین و این مطلب و این مطلب و نیز این مطلب آوردهام، در خود فرو رفت. (برای توضیحات بیشتر به پانوشت ۲ مراجعه کنید.)
باری، در دههی شصت تا نیمهی دههی هفتاد فضایی شکل گرفت که گویی مخاطبِ فراوان داشتن برای اثر در زمان انتشار، مساوی با بیارزش بودن آن به لحاظ ادبی است. حرف من این بود که از نیمهی دوم دههی هفتاد ادبیاتی شکل گرفت که این دیدگاه را نداشت. نه که معتقد بود مخاطب فراوان داشتن، حتماً یعنی ارزش ادبی. نه. اما پیچیده بودن ادبیات را هم بالذات دارای ارزش نمیدانست. از انتهای دههی هفتاد با آغاز به کار جوایز ادبی، این نگاه مشروعیت پیدا کرد. به نظر من یکی از بزنگاههای مهم ادبیات معاصر ما جایزه گرفتن رمان «پرندهی من» بود. شک نکنید اگر این اثر در دههی شصت منتشر میشد به عنوان یک پاورقی به جامعهی ادبی معرفی میشد و مثل امروز جریانساز نمیشد. همان بلایی که در دههی شصت بر سر رمان بسیار خوب و جذاب «وقتی سموم بر تن ساق میوزید» نوشتهی خسرو حمزوی آمد. این رمان سوای بخش اولش، نمونهی درخشان ادبیاتی است که اگر در سالهای جاری منتشر میشد، خوانندگان جدی ادبیات آن را روی دست میبردند. چند نفر از شما خوانندگان این سطور حتا از وجود چنین رمانی خبر دارید؟ امیدوارم خیلی زیاد نباشید.
بگذارید روراست بگویم. یکی از دلایل مهم نوشتن یادداشت پیشین من، خطری بود که بیخ گوش ادبیاتمان احساس میکردم. نگران بودم حملههای پرحجمی که از دو سه سال گذشته شروع شده و در یکی دو ماه گذشته به اوج رسیده بود، نویسندگان نوآمده را به این باور رساند که انبوهیِ مخاطب یعنی نقطه ضعف و نامفهوم بودن متن، یعنی ارزش. دیدگاهی که مشتریهای دستبهنقد فراوانی دارد. زیرا که پیچیدهنمایی بسیار آسانتر است از مفهومنگاری شفاف. نیچه میگوید: «آن که عمیق است سعی میکند آب را زلال نگاه دارد تا عمقش بهتر دیده شود. آن که عمقی ندارد آب را گلآلود میکند تا عمقش دیده نشود.»
کم از دیدگاه مفتخر به پیچیده بودن، نخوردهایم. در این سالها «رضا امیرخانی» و «مصطفی مستور» به حکومتی بودن، «سیامک گلشیری» به پاورقینویسی بودن، «زویا پیرزاد» و «فریبا وفی» به آشپزخانهای بودن متهم شدهاند. این اتهامها گرچه ممکن است خود این نویسندهها را از میدان به در نبرده باشد، اما مانع ادامهدار شدن «نوع ادبی برخی از آنان» شده است. ادامهی مصطفی مستور کیست؟ شاید من هم مستور را از برخی وجوه ادبیاتی که قبول دارم (تأکید میکنم که من قبول دارم) دارای کاستیهای بدانم، اما مصطفی مستور طی دههی گذشته، خوانندگانی را به ادبیات ما اضافه کرده است که به هیچ عنوان «شب ممکن» نمیتوانست آنان را جذب کند.
همین موقعیت را رضا امیرخانی هم دارد. ممکن است شما را هم مثل من تبختر او در برابر روشنفکران، خوش نیاید. خب نیاید. سر جایش دعوا هم میکنیم با هم. اصلاً بگیریم امیرخانی حکومتیترین نویسندهی عالم، رمانهایش هم ایدئولوژیکترین رمانهای زمانه، و همهی آثارش را هم دولت خریده و روز کارمند و زن، به مردم هدیه داده است. اما نمیتوانیم منکر جایگاه او حداقل در این نظرسنجی باشیم. وقتی میبینم داستاننویس جوانی در فرمی که به او دادهام، جلوی پرسش سه رمان محبوب دههی گذشته، نوشته «منِ او»، «روی ماه خداوند را ببوس» و «عقرب روی پلههای راهآهن اندیمشک…» چه با خودم فکر میکنم؟ حتا اگر به یقین حکم کنم رمان «حسین آبکنار» از آن دو بهتر است، آیا «احتمال» نمیدهم او با خواندن آن دو رمان، به این رمان رسیده است؟
خواهش میکنم دوباره دچار سوءتفاهم نشوید. بنده محمدحسن شهسواری، انشاءالله در سلامت کامل عقل، اعلام میکنم که رمانهای امیرخانی، مستور، سیامک گلشیری، زویا پیرزاد و فریبا وفی به هیچ وجه شاهکار ادبی نیستند. آنها از این جهت اهمیت دارند که توانستهاند به خوانندگان ادبیات ما اضافه کنند یا همان قبلیها را نگاه دارند. ضمن آن که پاورقی هم نیستند. اصلاً به نظر من هیچ رمانی در ده سال گذشته به غیر از «همنوایی شبانهی ارکستر چوبها» به مرز یک شاهکار نزدیک نشده است. خلاص! (به پانوشت ۳ مراجعه کنید.)
و باز خواهشی دیگر. دچار سوءتفاهم دوم نشوید که من خواستم با آوردن اسم نویسندگانی که پیش از این آوردهام و پس از این خواهم آورد، برای دیدگاه خودم یار جمع کنم. تأکید میکنم که امید من بیشتر به «جریانی» از داستاننویسی ماست که به دست نسل جدید نگاشته میشود که «نمونههای» موفق آن را در یادداشت پیشین آوردهام. جریانی که البته ریشه در گذشته دارد و وامدار ادبیات شفاف و مهربان با خوانندهی پانزده سال گذشته است. عزیزی میگفت به آنها دل نبند. این جریانی است که ای بسا مثل «کارور»نویسیهای اویل دهه، تب تندی است که زود فرو مینشیند.
عیبی ندارد. منتظر مینشینیم تا ببینیم زمان، این داور کمخطا، چه در آستین دارد.
و آخرین خواهش برای جلوگیری از آخرین سوءتفاهم. من همچنان معتقدم شبکهای که در مطلب پیشین گفتم وجود دارد و در حد توانایی خود به ادبیاتی که به آن معتقد یا علاقهمند است، میدان میدهد. یعنی اقبال مخاطب به این آثار باعث نشد شبکهی ادبی غالب، اعتماد به نفسش را از دست بدهد و از آنها دفاع نکند. همان طور که در سالهای گذشته پشت سر فریبا وفی و زویا پیرزاد ایستاد.
ضمن آن که نشر چشمه برخلاف سوءتفاهمی دیگر، فقط ناشر «نگران نباش» و «یوسفآباد خیابان سی و سوم» و آثاری از این دست نیست (به پانوشت ۴ مراجعه کنید.) بگذارید مثالی بزنم. دوست بسیار نازنینی دارم به نام «بهمن معتمدیان» که سال گذشته در همین نشر چشمه مجموعهداستانی به نام «شنل بزرگ» منتشر کرده است که حداقل دو داستان خوب سوررئالیستی دارد و میدانم شخص ناشر از دوستداران این مجموعه است. شما تا به حال چند نقد و معرفی و مصاحبه در روزنامهها یا وبلاگها و سایتهای ادبی در مورد این مجموعهداستان دیدهاید؟ چرا این طور شده است؟ به نظر من این اتفاق به این دلیل افتاده که برآیند نظر افکارسازان این شبکه، «شنل بزرگ» را همسو با نگاه زیباییشناسانهی خود ندیده است. (برای رفع سوءتفاهم به به پانوشت ۵ مراجعه کنید.) با این که کتابش در نشر چشمه منتشر شده و دوست عزیز خود من (به عنوان یکی از سران مافیا عرض کردم که یک وقت خدای نکرده سوءتفاهم نشود!) هم هست، تازه آدم ناشناسی هم نیست و همین سال گذشته فیلمش در جشنوارهی معتبر «ونیز» بسیار هم ستایش شد.
همان طور که حسین سناپور گفته است (و من هم در مطلب پیشینم گفته بودم) این شبکه به شکل «ناخودآگاه» به وجود آمده و طبیعتاً «بیمرکز» و یا حداقل دارای «چند مرکز همسطح» است. پس توجه کنید که شبکهی ادبیای که من از آن یاد میکنم به امکان «دیدهشدن» آثار یاری میرساند و نه «ماندگاری» آنها. و نگذارید دوباره تکرار کنم که نه این شبکه و نه هیچ مرجع دیگری جز «گذشت زمان»، توان تصمیمگیری دربارهی «ماندگاری» اثری را ندارند. زمانی این آثار فروکش خواهند کرد که خوانندگان از آنان رو برگردانند.
باری، همهی هراس من از آن است که نهال نازک ادبیاتی که جوانان ما با هزار زحمت و رنج و بیمهری، به مهر نشاندهاند، به دست برخی نگاهها به بهانهی سخیف بودن، از ریشه برکنده شود. نگاههایی که اتفاقاً پس از مرگ ناگهانی نویسندهی بزرگ هوشنگ گلشیری و مهاجرت رضا براهنی ِ تأثیرگذار، نوستالژی توهم پدرخواندگی آن دوره را دارند.
پس دوباره تاکید میکنم، شبکهای که از آن یاد کردم حول یک «سبک ادبی» شکل نگرفته است. این شبکه بر محور یک «نگاه زیباییشناسانه» به وجود آمده که «پرمخاطبیِ» متن ادبی را لزوما «بد نمیداند». نتیجهی این نگاه، رسیدن به مخاطب بیشتر و آرمان آن آزادی فردی به معنای اخص کلمه است. این آزادی در آثار مستور آزادی در اندیشه است، در پیرزاد آزادی در ذهن است و در ادبیات دو سه سال اخیر، آزادی در عمل کردن.
پانوشتها
۱ـ این یادداشت همهاش به رفعسوءتفاهم انجامید. بعید نمیدانم مطالب بعدی هم به رفع سوءتفاهم همین مطلب بینجامد و کلا نشود به کاستیها پرداخت. ببینیم تا خدا چه میخواهد.
۲ـ قابل توجه دوست نادیده، آقای عبدی. میدانم انتظار زیادی است که آدم برود همهی مطالب یک نویسنده را بخواند تا بفهمد منظور او از مفاهیمی که به کار میبرد، چیست و میدانم هر متن بدون ارجاع، کمابیش باید در ذات خود کامل باشد. به هر حال در مطالبی که در همین یادداشت به آنها اشاره کردم در مورد جریان ادبی معاصر حرفهایی زدهام. این جا یکی دو نکته را اضافه میکنم.
به اعتقاد برخی پژوهشگران (باز اگر متهم نشوم به کلیگویی، مثلاً آقای حسن میرعابدینی) صحبت از سبک «رئالیسم سوسیالیستی» در ایران کار خیلی درستی نیست.
به طور معمول در شوروی سابق و کل بلوک شرق این سبک ادبی از طرف دولت مستقر رواج پیدا کرده است. در حالی که در کشوری مانند ایران، گرایشهای چپ عموماً در مقام اپوزیسیون بودهاند. بنابراین وجه انتقادی این نوع رئالیسم به وجه سوسیالیستی آنان میچربیده. (برای رفع سوءتفاهم احتمالی توضیح بدهم که از ابتدای پاراگراف، یعنی کلمههای «به طور معمول» تا «میچربیده» افکار خود من است. پس خواهش میکنم یک وقت به آقای میرعابدینی بابت چنین اعتقادی خرده نگیرید. ایشان در این مورد کاملا بیگناهاند.) برای همین آقای میرعابدینی در آثارش به این نوع از ادبیات، «رئالیسم انتقادی» میگوید.
به هر حال به طور مشخص ادبیات نوین چپ ( مهمترین گرایش آن حزب توده بوده است) در ایران اتفاقاً با نویسندهی بزرگی شروع شد. «صادق هدایت» در افسانهی تمثیلی خود به نام «آب زندگی» تحت تاثیر این نگاه به ادبیات بوده است. (سوءتفاهم نشود، تحت تاثیر بوده، نه تحت امر). «احسان طبری» هم در همین سبک «شکنجه و امید» را منتشر کرده است. کمکم این ادبیات از حالت تمثیلی بیرون آمد و وجه رئالیسم آن تقویت شد و از همین زمان بود که رئالیسم انتقادی شکل گرفت. «آل احمد» در «از رنجی که میبریم»، «بهآذین» در «دختر رعیت» و به خصوص در «به سوی مردم» و «ابراهیم گلستان» در «آذر، ماه آخر پاییز» در همین مسیر گام میزدند. (البته جای تعجب نیست تردیدهای نویسندهی بزرگی مانند گلستان نسبت به این نگاه در همان گامهای اول و در همین کتاب دیده شود.) آثار «احمد صادق»، «ایرج علیآبادی» و «محمدعاصمی» با نام مستعار (بهروز جهانگیر) هم از نمونههای دیگر این نگاه هستند.
با وقوع کودتای مرداد۳۲ و وقایع پس از آن، طومار حزب توده به طور رسمی در ایران پیچیده شد. اما در ایران نیز مانند بیشتر فضای روشنفکری آن زمانهی دنیا، فضای فکری تحت تاثیر نگاه چپ بود. البته جریان دیگری هم از دههی چهل در ایران قوت گرفت که نمایندهی آن «آل احمد» بود. آل احمد تحت تاثیر مفهوم «تعهد هنرمند» سارتر، این گرایش را تبلیغ میکرد. بخش عمدهای از ادبیات دههی چهل و پنجاه با گره خوردن رئالیسم انتقادی دهههای بیست و سی، با مفهوم تعهد اجتماعی دههی چهل، به وجود آمد که تقریبا تمام جریانهای روشنفکری ایران را تحت تاثیر خود داشت. از استثناءهای موجود میشود به جریان روشنفکری تحت تاثیر دربار و دیگری اندک نویسندگان جریان ادبی اصفهان مانند «بهرام صادقی» (در آثار متاخرش) و هوشنگ گلشیری (در بیشتر آثارش) اشاره کرد. سوءتفاهم نشود. منظورم این نیست کس دیگری در ایران مبرا از این نگاه نبود اما شاید گلشیری مهمترین آدم این جریان بود. وگرنه نویسندهای مانند «نسیم خاکسار» که کاملا در حوزهی جریان نگاه چپ بود هم، در آثارش به ادبیت متن و فرار از نگاه جزمی توجه داشت. بنابراین بیشتر هنرمندان این دوره به طور مثال ساعدی (بیشتر در نمایشنامه هایش)، درویشیان (در اثر نمونهای این نگاه «آبشوران») «احمد محمود» (در همسایهها) همین نگاه را داشتند. در شعر هم همین طور بود. اگر بخواهیم جریانشناسی چپ را اندکی بشکافیم کمابیش دیده میشود نگاه حزب توده در آثار داستانی بیشتر نمود داشت و نگاه چریکی چپ (که رمانتیکتر و تندروتر) بود، در شعر. در همین مسیر «منصور یاقوتی»، «امین فقیری»، «فریدون تنکابنی»، «کریم کشاورز» و … نیز گام برمیداشتند.
اگر مطلب من دچار سوءتفاهم نمیشد، متوجه میشدید که بنده این جریان را زیر سؤال نبردم. فقط گفتم ادبیات پس از انقلاب «واکنش» به این جریان بود. با پیوند رئالیسم انتقادی و تعهد سارتری، گویا وظیفهی اصلی ادبیات ابتدا «جذب مخاطب» و سپس «تحول او به سوی مقصدی» بود. (من حتا قضاوت نکردم این مقصد خوب بوده یا بد. اگر هم در ذات کلماتم چنین بوده از همهی اسیران خاک معذرت میخواهم).
برای مثال نویسندهی شاخصی مانند هوشنگ گلشیری که برآمده از جریان ادبی اصفهان بود، معتقد بود داستان بیش از هر چیزی به داستان متعهد است. این نگاه با پیوندی که با نویسندگان شیراز خورد، یکی از دو جریان قوی ادبیات دههی شصت و نیمهی اول دههی هفتاد را شکل داد. من حتا نگفتم این جریان به طور مطلق بهحق است. تنها چیزی که شاید بشود به طور مطلق گفت این است که به قول شاملو (نقل به مضمون): «شعر خوب، شعری است که ابتدا شعر باشد اما بعدها تبدیل به شعار شود.» بدیهی ست آن بخش تبلیغی آثار همین بزرگان هم در زمان حاضر خواننده ندارد.
راستی! جناب آقای عباس عبدی، (نویسندهی دو مجموعهداستان قابلتوجه، منتشرشده در نشر چشمه، نامزد جایزهی گلشیری، معرفیشده در برخی مطبوعات سالهای جاری و نویسندهی وبلاگ ادبی راه آبی) خیلی لذت بردم از این که به خاطر ادبیات این قدر عصبانی شدید. صرفاً به خاطر ادبیات عصبانی شدن، امر مقدسی است.
۳ـ جدا از این که نویسندهای مثل «رضا قاسمی» نیاز به تأیید و رد آدمی مثل من ندارد، عرض کنم سویهی نگاه من در این یادداشتها بیشتر حوزهی «رمان» است. وگرنه کیست که نداند در دههی گذشته «تکداستان» کوتاههای کمابیش شاهکاری منتشر شده است. به عنوان نمونه تک داستانهایی از محمد کشاورز، احمد آرام، حسین آبکنار، کوروش اسدی، یعقوب یادعلی، حمیدرضا نجفی، آذردخت بهرامی، ناتاشا امیری، صمد طاهری، علیرضا محمودی ایرانمهر، حامد حبیبی، محمدحسین محمدی، امیرحسین خورشیدفر، پیمان اسماعیلی و …
۴- نشر چشمه برخلاف نظر بسیاری، فقط ناشر کتابهای معتقد به «خوانندهمحوری» نیست. این نشر علاوه بر چاپ آثار بزرگانی همچون «محمود دولتآبادی» و «علیاشرف درویشیان» به چاپ آثار دیگری که مخاطب «خاصتر» و کمتر انبوه دارند هم پرداخته است. بگذارید به جای هر حرف اضافه به برخی از آثار منتشرشده در چند سال گذشتهی این نشر اشاره کنم:
«زن و آینه» (مریم مظفری)، «سیامین حکایت سیتا» (رضا مختاری)، «آوای نهنگ» (احمد بیگدلی)، «آهسته وحشی میشوم» (حسن بنیعامری)، «درهی پنهان» (محمد قرهچهداغی)، «رمادی» (آرش جواهری)، «شب به خیر یوحنا» (پیام یزدانجو)، «جزیرهای برای برای تبعید کاغذپارهها» (مجید تیموری)، «بلبل حلبی» (محمد کشاورز)، «از چهاردهسالگی میترسم» (حسن محمودی)، «بطالت» (احسان نوروزی)، «چرخدندهها» (امیراحمدی آریان)، «سالمرگی» (اصغر الهی)، «تو هیچ گپ مزن» (محمدحسین محمدی)، «مادر نخل» (عدنان غریفی)، «کتاب ویران» (ابوتراب خسروی)، «مجموعهرمان» (وحید پاکطینت) و …
۵- اشتباه نشود. این افکارسازان، بنده و آقای یزدانیخرم و احمد غلامی و سیدرضا شکراللهی و… نیستیم. تقریباً تمام ناشران و فروشندگان ادبیات داستانی معتقدند هنوز هم در ایران بهترین روش تبلیغ و اطلاعرسانی شیوهی حضوری و دهانبهدهان است. خود من در سال ۸۳ پژوهشی برای آموزش و پروش انجام دادم که در آن ثابت شد از میان شیوههای تبلیغ و اطلاعرسانی در روزنامه، رادیو، تلویزیون، بیلیورد و شفاهی، شیوهی «چهره به چهره» با فاصلهی زیاد و معناداری بهترین روش تبلیغ و اقناع مخاطب است.
بنابراین این افکارسازان، همان خوانندگانیاند که دست توی جیبشان میکنند و برای خرید کتاب پول میدهند و احتمالاً آدمهای کمابیش معتبری در جمعهای کوچک ادبیاتدوست هستند و ممکن است وبلاگی هم داشته باشند. همانهایی که از دیدگاه «بوردیو» صاحبان اصلی «سرمایهی فرهنگی» هستند.
۶ـ دوستی میگفت جریان ادبی ما در کنار نامهایی که یاد کردی و جوانهایی چون امیرحسین خورشیدفر، مرتضی کربلاییلو، حافظ خیاوی، علیرضا محمودی ایرانمهر، حامد حبیبی، پیمان اسماعیلی، مهدی ربی، پدرام رضاییزاده، امیراحمدی آریان، امیرحسین یزدانبد، شاهرخ گیوا، حامد اسماعیلیون، علی چنگیزی (ببینید این دوست ما چه قدر مردسالار بوده) و …، اگر در کارشان استمرار داشته باشند، غیر قابل حذف است. این دوست معتقد بود از این جهت، شبکهای که تو از آن نام میبری این قدر گسترده است که یعنی همهی ادبیات ما. پس «تاکید به حضورش» بیمعناست وقتی همه را در بر میگیرد. او معتقد بود البته که همهی ادبیات ما از بین نمیرود.
من این قدر خوشبین نیستم.
دوست دیگری میگفت همهی اینها کف روی آب هستند. حکومتی مثل ما اجازهی استمرار ادبیات آزادیخواهانه را نمیدهد و آثار همهی اینهایی که اسم بردی، از ممیزی رد شدهاند. پس در بندند. و دربندان را توان آزاد کردن نیست.
من این قدر بدبین نیستم.
دوستی دیگری میگفت گیریم همهی اینها درست. اصلاً به تو چه؟ تو مگر چه کارهی ادبیات مملکتی بزمجه!
من این قدر واقعبین نیستم.
بدون نظر