مریم مهتدی: ای آقا! از وقتی یادم میآید میگفتند چسبیدهای به یک کنج انزوایی برای خودت و هیچکس را نمیپذیری. یعنی از وقتی شناختمات دربارهات گفتند که نویسندهی بداخلاقی هستی. که هرکس سراغت میآید مزاحم است و کارش فقط بههم زدن خلوت تو. که میگفتند سالیان سال است که مصاحبهای نکردهای و از این حرفها.
از این چیزها که خوب خبر داشتی. نداشتی؟ وقتی خودت را بردی یک گوشهای پنهان کردی و نوشتی و کاری به کار خالهزنکهای دنیا نداشتی، لابد میدانستی پشت سرت هزارتا حرف میزنند. اما میدانستی یک طرف دنیا، جایی که هیچ نزدیک به خلوت تو نیست و کسی از آنجا نمیتواند مزاحمات بشود، نوجوانها و جوانهایی هستند که یکهو ناتور دشتات میشود کتاب بالینیشان؟ که خودشان را مثلاً یک هولدن کالفیلد بدبختی تصور میکنند و هی تصمیمهای ناجور میگیرند با آن لحن ِ همهچیز مسخره کن ِ جذاب؟ یا مثلاً میدانستی یک دورهای، یک عالمه نوجوان و جوان توی یک کشور جهانسومی که کمیته داشته و کوپن و بدبختی… میشوند یک عضو خانوادهی گلس؟ یا اصلاً راه دور چرا… همین خیابان چهل و هشتم بغل گوشات، یک عالمه آدم نقاش شدند و دلشان تنگ شد برای هزار و یک چیز که تو خودت بهتر میدانی؟
ای آقا! اصلاً آقای نویسنده! آن موقع اگر نمیدانستی الان که همان کنج خلوتت را هم ول کردهای و رفتهای به ناکجا، لابد میفهمی همهی اینهایی که نویسندهی محبوبشان تو بودی، امشب یک گوشهی دلشان غمگین شده با خبر رفتنات. که اینقدر خبری ازت نبود و نبود و نبود… که آخرش اینطوری اسمات توی خبرگزاریهای دنیا مخابره شد. که ول کردی رفتی بیخیال این همه آدم که سرذوق میآمدند با داستانها و رمانهایت و ته دلشان غنج میرفت برای شخصیتهایی که خلق کردی.
هی آقای سلینجر! نه اینکه قرار باشد الان برایت روضه بخوانم و مثلاً بگویم ای وای جای خالیات را چه کسی پرخواهد کرد و این مرثیههای تکراریِ نخنماشده. ولی تو میدانی یک نوع خاص دلگرمی چطوری ست؟ ببین مثلاً من ِ دوستدار مارکز، الان ته دلم گرم است که نویسندهی دوستداشتنیام یک گوشهی دنیا نشسته و دارد مینویسد برای خودش. و مثلاً فکر میکنم یک جای این دنیا نفس میکشد، عشقبازی میکند، مست میشود، صبحها سگاخلاق بیدار میشود و بالأخره یک ساعاتی از روز یک چیزهایی هم مینویسد که من بعدها بخوانم و لذت ببرم. این یک نوع دلگرمی خاص است.
درست مثل وقتی که ته دلم گرم بود نویسندهی محبوب دوران اوج کتابخوانیام یک گوشهای در انزوای خودخواستهی خودش، اخمهایش را کرده توی هم و مثلاً صبحها قهوهی تلخاش را میخورد و سیگارش را میکشد و با هر زنگ دری یک فحش اول نثار خبرنگار جماعت میکند، حتا اگر پشت در خدمتکار هفتگی خانه باشد. دلگرمی ابلهانهای ست، قبول دارم. ولی حالا که نیست… دعوایی هم نداریم. تو بلند شدهای همان یک گوشهی گم و گورت را ول کردهای و رفتهای، و حالا میدانی که ما این سر دنیا ته دلمان غم گرفته و ناراحتایم که تو آن سر دنیا به امثال ما فحش نمیدهی.
راستی آقای سلینجر! از بچگی توی کلهی ما کردهاند که شب اول قبر مسیحی و مسلمان ندارد، یک نکیر و منکری میآیند سراغ مردهها و یک سری سوال جواب میکنند که برای آخرت خودِ مرده خوب است. راست و دروغش گردن آنهایی که اینها را کردهاند توی گوش ما. فقط میتوانم بگویم اگر بودند و امدند، خیالت راحت، خبرنگار نیستند. راحت مردگیات را بکن حالا دیگر… آقای نویسنده.
پیوند:
خیلی چیزها در بارهی جی.دی. سلینجر J.D. Salinger
بدون نظر