داریوش محمدپور: تو را با عاشقی، مستی و رندی شناختم. با شور و قلندری آغاز شدی. ولی پایان نداری. «مردن عاشق نمیمیراندش». اما این منام که اینجا میمانم، تنهای تنها. همه قصهی خودشان را میگویند. هر کس داستان خودش را میسراید. همه از غم خودشان میگویند. هر برگ این خاطرات با تو را که ورق میزنم یا شور و شیدایی است، یا رنج استخوانگداز عاشقی که تو مثل کوه آن بالا ایستاده بودی و میگفتی عاشقی همین است؛ همین. با این تکیه کلام: «یعنی که…» با همان لهجهی نشابوریات. بگو دوباره؛ بگو: «حسن مشکاتیان ما را اینجوری بزرگ کرد؛ گفت…». بگو تا با هم بخندیم. بگو تا باز سرت را در آغوش بگیرم و باز با هم بگرییم. میگویی؟
خاطرت هست که تازه از قونیه برگشته بودی؟ یادت هست؟ خاطرت هست چگونه «یک دست جام باده و یک دست جعد یار» نیمشبان بر سر مزار دیوانهی کبیر قونوی تا سحرگان ساز زدی؟ یادت هست؟ یادت هست آن شب نخست چهها گفتیم و چهها شنیدیم؟ تا خبر از گوش و چشمام به جانام بریزد، تا این زهر به استخوانام برسد یواش یواش سرما از دستانام به پاهام برسد، مثل برق تمام تو پیش رویام راه رفت. کی بود؟ هفتهی پیش؟ با آن تلفن نصفهکاره که گفتی: «سخنان خوبی را آغازیده بودی»؟ با همین ادای خودت: «آغازیده…».
چه رؤیاها که نداشتم؛ چه خوابها که ندیده بودم… حیف! حیف؟ ناگهان دود شد همه چیز؟ میشود؟ یعنی تو به آن میراث عظیمات که خلقی و ملتی را پریشان و هوایی کرده بود، دیگر چیزی نمیافزایی؟ یعنی تو کی و کجا از بن دل فریاد میزنی: «محبوبِ من! وطن!»؟ کی؟ عکسهات را ببینیم؟ اینها را تماشا کنم؟ هر کداماش یا خاطرهای است شیرین یا قصهی رنجهای تو، رنجها من، رنجهای ما… رضا به من میگوید چیزی بنویس. از چه بنویسم آخر؟ از ماتم بیپایان ما؟ آن هم در چنین روزی؟ در چنین حالی؟ با این وطن پریشان؟ همین وطنی که تو با خون دل و اشک میگفتی که: «دردا و دریغا که چنان گشتی بیبرگ / کز بافتهی خویش نداری کفنِ من». همین وطن. همین وطنی که تو تار و پودت را با آن ساخته بودی. همه آرزوی من بود که روزی را شاهد باشی که وطن را آباد ببینی، پاک ببینی، بیغم ببینی، سر بلند ببینی، نه اینکه میانهی این همه غوغا و آشوب بروی؟ کجا آخر؟ کجا رفتی؟ یکنفس دارم ناسزایات میگویم که چه کردی با من، با خودت، با ما؟ این حفرهی عظیم را در دل مام میهن چه کسی پر میکند؟ تو که تمام هنرت وقف ایران بود و هر مضرابات، هر زخمهات، شعلهای بود بر خاکستر ققنوس… تو چرا آخر؟ عاشقی مانند تو چرا؟ قلندر پاکبازی مثل تو چرا؟ تو چرا؟
سی ام ژوئن ۲۰۰۷ – تهران آن آخرین سفر را یادت هست؟ آن روزی که ما را – من و مرتضی کاخی را – با مضرابهات روانه کردی که برویم بیرون، بعد آن همه اصرار که بمانیم؟ یادت هست؟ من ماندم و کاخی رفت. ولی چه سود گفتن اینها؟ چه سود از این خاطرهها؟ میلیونها از اینها را آوا دارد و آیین. من چه کنم که دستام کوتاه است و نیستم که در آغوششان بگیرم؟ دیشب داشتم به بانو میگفتم این عکسی که دست به دست در وب میچرخد، این عکسی که گوشهاش تاخورده و من روزی اسکناش کردم، این عکس هر بار لبخند به لبانام مینشاند. این عکس همان شبی گرفته شد که تو تازه از قونیه آمده بودی. این عکسِ آن شب است. شبی که من خراب از پیش تو رفتم. اما این عکس، هر بار دیگر که ببینماش آتشام میزند. آتشام میزند.
هر چه بنویسم و مینویسم تمام نمیشود و تمام نمیشود. سالهای درازی از تو بنویسند و در ماتم تو بمویند و هنوز نفهمند چه جواهری، چه گنجینهای دیگر از دست برون شد. مثل تیری از کمان جهیدی و رفتی. تو راه خودت را رفتی و ما مانده در نیمهراه. با این وطن ویران. با این خاک خونبار و ماتمزده. حالا داغ بر سر داغ، غم بر سر غم میگذارم. میگویم:
سپهرِ بر شده، پرویزنی است خون افشان
که ریزهاش سر کسریٰ و تاج پرویز است!
تاج پرویز! پرویز! از همان روزهای اول خو گرفتم که فقط پرویز بناممات. میدانستی که به زبان من نمیآمد پیش رویات «استاد» صدایات کنم. برای بیرونیها استاد بودی. برای من پرویز بودی. چیزی بودی بالاتر از این القاب. آدم بودی. عاشق بودی. مست بودی. رند بودی. خلاصهی شوریدگی بودی. جهان لابد یادش هست آن شبی را که افسانهی عشق میگفتی و هنوز از آن آتش افروخته یاد میکردی… من در این هفت سال مگر از تو جدا بودم؟ چند بار میگفتی شعرهات را بده و چقدر من عذر آوردم که شاعر نیستم؟ یک روز تلفن را میدادی دست شرف الدین خراسانی و یک روز دست شفیعی کدکنی و به زور میگفتی شعر بخوان! شعر؟ من؟ باید حتماً مرا میبردی پیش سایه تا بگوید خدا آخر و عاقبتات را به خیر کند اگر شاعر شوی! پریشان میگویم نه؟ خوب پریشانام… فکر میکنم فردا چه میکنم؟ چه باید بکنم؟ چه میشود کرد؟ با تو، با این دل غمپرورد، با این چراغی که در چشم تو شکستند، با این میهنی که در هر رگاش زخمی از ستم است و جگرت را پارهپاره میکرد، چه کنم؟ چه کنم؟
ولی مگر تو هم ماتم داری؟ من با این صدای خشگرفتهی تو چه کنم؟ «یقین درم اثر امشو به هایهای مو نیست / که یار مسته و گوشاش به گریههای مو نیست». آوا جان! آیینکم! سینهام مثل کوره است. سرم سوت میکشد. زبانام نمیچرخد. چه بگویم؟ نه من آرامام نه شما. مدام با خودم میخوانم که لابد پرویز الآن میگوید:
مریزید بر گورِ من جز شراب
میارید در بزم من جز رباب
هر چه فکر میکنم میبینم حالا حالاها باید بنویسم. تمام نمیشود این مرگ. این عشق. این سوز. این شعلهای که دارد خاکسترمان میکند. همه امیدمان این است که از این خاکستر مثل ققنوس سر بلند کنیم. همه امیدمان این است که یک چیز باشد که پرویز را شاد کند، آرام کند، لبخند به لباش بنشاند: مرهم به زخمهای وطن گذاشته شود. این همه ستم، این همه آزادیکشی، این همه نامردمی و ریا، این همه دروغ تمام شود. میشود یعنی؟ میشود؟
بریز خونمه با دست نازنین خودت
چره که بهتر از ای هیچی خونبهای مو نیست…
بدون نظر