کتابهای سال روزنامهها، بیشتر مایهی دردسرند تا لذت! میخری و نگه میداری برای روزهای ملالانگیز نوروزی که چند روزش را به ضربِ مسافرت آسانگذر میکنی. ولی تا از ساک سفریات درش میآوری، هزار تا مشتری پیدا میکند که همه هم میخواهند نگاهی بیندازند فقط. ولی خب کتاب سال است؛ هم حجیم و هم مثل بقالی، همه جور جنسی در آن ریخته. آخر سر تو میمانی که شبها که همه خواباند، به رسم زندگی در خانه، بیصدا شروع کنی به ورق زدن و خواندن، و از همه مهمتر مروری بر آنچه طی یکسال اخیر گذشته؛ رویدادهایی عمدتاً تلخ و ناگوار در عرصهی فرهنگ، سیاست، اجتماع، اقتصاد و حتا ورزش! اما، برای به حافظه سپردن این همه بدبختی، بد نیست؛ خصوصاً اگر کتاب سال «شهروند امروز» باشد و افزون بر مرور گذشته، آکنده از خواندنیهایی که در هیچ جای دیگری یافت نمیشوند. آرزو میکنم عمر این هفتهنامهی خوب، آنقدر کوتاه نباشد که سالنامهی دوم آن را هم سال دیگر بخوانیم.
از میان ۲۸۰ صفحه کتاب سال «شهروند امروز»، یادداشت خواندنی پدرام رضاییزاده را بخوانید که مهمترین حاشیهی ادبی سال، یعنی ماجرای یعقوب یادعلی را روایت کرده با عنوان «شهر امن و امان است». یادداشتِ «جواد مجابی» را هم من در اینجا میگذارم که در چندین سطر، حال و روز وخیم فرهنگ و هنر این ممکلت در این سالهای تیره را به شیرینترینشکل یا درستتر اگر بگویم، «تلخترین» شکل روایت کرده است.
مرگِ مخاطب مجهول
جواد مجابی: اتفاق افتاد که پیش از پایان سال، کتابی خواندم به نام «مخاطب مرگ مجهول». داستان مردی به نام «بهمن» تندیسگر، که گفته بود: موقعی ما کارهامان را عرضه کردیم که در غرب خریدار نداشت و در وطن نوظهور بود. او مجسمهای میسازد به نام «نینواز» که سال ها جلو تئاتر شهر بوده، بعد به دلیل قلمبگی بتوارش، از جا میکنند و ارها میکنند و میاندازند تهِ انبار. تندیسگر اسماش را عوض میکند که شاید سرنوشت و بختاش را عوض کند. از آن پس «پرویز» نامیده میشود، اما مجسمهی او را هم از پارک برمیدارند، تکهتکه میکنند و چال میکنند زیر زمین.
این بار حرفهاش را عوض میکند و فیلمساز میشود و نامش را میگذارد «داریوش» و فیلمی میسازد به هزار والذاریات و پانصد میلیون هزینه، به نام «سنتوری». مجوزهای معتبری برای برای هر مرحله میگیرد که در آخر به یک حمله، نامعتبر میشود. فیلم ممنوع و کپیهای قاچاق آن آزاد و تهمتهایی هم به راه.
فیلمساز به شعر رو میآورد، یعنی یاغی و باغی و طاغی میشود و اسماش را میگذارد «جواد». پس از پنجاه سال کار و شستتایی کتاب، وامیدارندش از یک مجموعه اشعار ۱۴۴ صفحه «شعر تأمل» را حذف کند. مجموعه قبلاً اجازه گرفته و چاپ شده بود و با انتشار آن ـ در این عالم لاکتاب ـ نه آسمان به زمین میآمده، نه بنیانی زیر و زبر شده بود.
میگوید برویم داستاننویس شویم. حالا اسماش «یعقوب» است و «آدب بیقراری» او پس از سه ماه زندان به یک سال ارتقا مییابد. اسماش را میگذارد «صادق». میپرسند هدایت یا چوبک؟ میگوید چه فرقی میند وقتی به هیچ کدامشان اجازهی ظاهر شدن نمیدهید. جوان میشود کتاباش را چاپ نمیکنند، پیر میشود بهاش مجوز چاپ نمیدهند. اعتراض میکند، پاسخ میشنود: برو فکر پیر داشته باش تا هم کتابات چاپ شود هم جایزه بگیری.
باری این «بهمن» که از دگردیسی به ستوه آمده، در گشت و گذارش به جماعتی انبوه برمیخورد که بر بالای فلات نشسته، مناسکی دارند. میپرسد شما کیستید و چرا چنین چنین بر سرنوشتِ خویش گریه ساز کردهاید؟ یکی از آنها معترض که چرا قلمبه ـ سلمبه حرف میزنی؟ ما مشتری کارهای کارهای شما بودیم. فیلم میدیدیم، کتاب میخواندیم، گاهی تئاتر میرفتیم. اما حالا یک بیماری به جان ما افتاده به نام «مرگ مخاطب». عدهای از پزشکان میگویند علتاش هواست، هوا وارونه شده، بر اثر تشویش روزافزون این وارونگی، نه کسی حوصله و ذوقی دارد که به بازار هنر و ادبیات سر بزند، نه گرفتاریهای زندگی چنین مجالی به او میدهد.
تازه، پس از این همه تکه پاره کردن اثر و نگفتنهای اجباری و اختیاری شما، آنچه عرضه میشود ـ اگر بشود ـ چیزی از واقعیتِ این جامعه و حقیقتِ هنر در آن باقی نمانده که دردی از خودتان و ما دوا کند. ادبیات لذتِ همدلی و همسخنی ست، اما… «بهمن» میپرسد: این که اسفند است، بهار که آمد چی؟ مخاطب مجهول، با کولهبار زمستانیاش، به قلب بهار میرود.
بدون نظر