رمان «بادبادکباز» را، اگر تا کنون نخواندهاید، بعید است نامش را نشنیده باشید؛ نخستین رمان خالد حسینی، پزشک و نویسندهی افغان که حدود ۲۶ سال است در امریکا زندگی میکند و رماناش که در سال ۲۰۰۳ منتشر شد، افزون بر فروش چند میلیونی در امریکا، تا کنون در بیش از ۳۵ کشور دنیا، از جمله ایران، ترجمه و منتشر شده است. بادبادکباز داستان سرراستِ دو پسرک است به نام امیر و حسن، که در کنار هم در کابل، بزرگ میشوند. زمان شروع رمان یکی از روزهای زمستان ۱۹۷۵ است و کشور در آستانهی یورش ارتش شوروی قرار دارد. امیر و حسن در مسابقات سالانهی بادبادکبازی شرکت میکنند و امیر در یکی از مسابقات به حسن کلک میزند و همین، سرآغاز خیانتیست که در طول داستان، مثل زنجیرهای گسترده میشود تا به رویدادهای معاصر افغانستان میرسد و…
این رمان اکنون دیگر شهرتی کاملاً جهانی دارد. کم کسیست که از خواندن این رمان لذت نبرده باشد و خواندناش را به دیگری توصیه نکرده باشد. سال گذشته خبر رسید که خالد حسینی دومین رماناش را هم با نام «یک هزار خورشید باشکوه» منتشر خواهد کرد. خبر دیماه گذشته هم خبر جالبی بود که نسخهی سینمایی «بادبادکباز» به کارگردانی «مارک فورست» در راه است و «همایون ارشادی» در آن بازی میکند. و از آن جالبتر، نظرسنجی جایزهی «روزی روزگاری» از یکصد شخصیت فرهنگی، هنری، ورزشی و سیاسی بود که بر اساس آن، این کتاب، بهترین اثر داستانیِ خواندهشده در سال ۸۵ اعلام شد. بیشتر یادداشتها و واکنشها به این رمان نیز در این دو سه سال، بر موفقیت چشمگیر این رمان نظر کردهاند. اما شاید این را ندانید هنوز که، در افغانستان، نه تنها این کتاب به زبانهای محلی برگردانده نشد، که از نسخهی ایرانی آن هم استقبال نشد.
این که چطور نخستین رمان یک نویسندهی افغان با این سرعت به چنین فروشی در کل دنیا رسید، نکتهای بود درنگیدنی که در میان انبوه یادداشتها و نظرها، هیچ نشانی از توجه خاص به آن ندیدم، جز در یادداشتِ پارسال «ناصر غیاثی»، که به عنوان یک نویسندهی ایرانی مقیم آلمان به این موضوع توجه کرد و دربارهی چرایی این موفقیت نوشت، و در کنار مقایسهی جایگاه «بامداد خمار» و «بادبادکباز» در بازار کتاب اروپا، شباهتهای مضمونی این دو اثر را هم بازنمایاند. ناصر غیاثی، به ارزش ادبی این رمان هم نیمنگاهی انداخته بود و گفته بود که «بادبادکباز» را نمیتوان در ردیف ِ رمانهای عامهپسند قرار دارد، اما نمیتوان آن را رمانی نو و مدرن دانست و جزو آثار ِ ماندگار محسوب کرد. [یادداشت ناصر غیاثی]
این گذشت، تا سهشنبهی پیش (۱۸ اردیبهشت ۸۵) که نشست بررسی این رمان در شهر کتاب برگزار شد و یکی از سخنرانان محمدحسین محمدی بود که خود از نویسندگان نسل جدید افغان است. نگاه او به این اثر، به عنوان هموطن خالد حسینی، تقریباً منفی و بسیار متفاوت بود، هرچند برخی تحلیلهای ناصر غیاثی را هم میشد در آن دید. محمدحسین محمدی را اگر نمیشناسید، بگویم که تا کنون سه مجموعهداستان منتشر کرده، مقام نخستِ جایزهی ادبی اصفهان را برده و داستان بینظیر «مردگان» او برندهی جایزهی سوم بهرام صادقی شده است. متن سخنان او را دربارهی چرایی موفقیت «بادبادکباز» در جهان، نگاه منفی جامعهی افغانستان به این اثر، و نیز کاستیها و اشکالات ساختاری آن، در اینجا میآورم، تا نگاه به این اثر، و لذتی که از خواندناش بردهاید، رنگهای تازهای بگیرد.
محمدحسین محمدی:
اگر بخواهم بگویم بادبادکباز یا به قول ما افغانیها «کاغذپرانباز»، جزئی از ادبیات افغانستان محسوب میشود یا نمیشود، باید بگویم که من ادبیات را در زبان میدانم و نه محتوا، و به همین دلیل من خالد حسینی و این اثر را جزئی از ادبیات افغانستان نمیدانم. حتا جزئی از زبان مادریِ خالد حسینی که «پشتو»ست. این اثر جزء ادبیات معاصر انگلیسیست چرا که به زبان انگلیسی نوشته شده ولو اینکه ماجراها و حوادث همه در افغانستان هستند و همهی شخصیتها افغان هستند. از این لحاظ میتوانم بگویم این کتاب، جایگاهی در ادبیات معاصر افغانستان ندارد و باید به دنبال جایگاه او در ادبیات معاصر انگلیسی باشیم. کمااینکه این کتاب در افغانستان با استقبال مواجه نشد.
«کاغذپرانباز» وقتی منتشر شد که امریکا در افغانستان دخالت مستقیم کرده بود و مردم آن کشور میخواستند افغانستان را بشناسند و به تبع آن، مردم دنیا میخواستند افغانستان را بشناسند. افغانستانی که در ینگه دنیا بود و پیش از آن شاید نام آن را نشنیده بودند. ولی یک مرتبه در تیتر اخبار جهان قرار گرفت. به همین دلیل عطشی برای شناخت افغانستان به وجود آمدو چون در غرب کالایی بهتر از رمان وجود نداشت با انتشار این رمان آن عطش سرچشمهای یافت و مردم به آن رجوع کردند و من مهمترین دلیل پرفروش بودن آن را همین میدانم. نمونهی واضح آن فیلم «سفر قندهار» مخملباف است که باز هم به افغانستان میپردازد. این فیلم حتا در کاخ سفید هم به نمایش درآمد اما در میان کارهای مخملباف یک اثر متوسط است و جزو کارهای خوب او نیست اما «سفر قندهار» بود که مخملباف را جهانی کرد.
زمانی که هنوز این کتاب منتشر نشده بود و در ایران بازتابی نداشت، یک نقل قول بسیار پر طمطراق از ایزابل آلنده دیدم که گفته بود: «این از آن رمانهای فراموشنشدنی است که سالها با تو میماند. تمام موضوعات ادبیات و زندگی در این رمانِ فوقالعاده جمع است: عشق، افتخار، گناه، ترس و رهایی.» در کنار این نقل قول، یک پاراگراف از «کاغذپرانباز» هم بود. با خودم گفتم که آلنده چه در این رمان دیده که این جمله را گفته است، و عطش خواندن آن را داشتم؛ اما در آن پاراگراف چیزی نیافتم؛ چه به لحاظ تکنیک داستان، چه به لحاظ زبان. ترجمه را که خواندم متوجه شدم که کاغذپرانباز رمان شاخصی نباید باشد. یک اثر پرخواننده و پرطرفدار و پرفروش است، اما برایِ منِ خوانندهی افغان و دیگر افغانها به آن جذابیت نیست. دلایل متعدد هم دارد.
در رمان ما با انبوهی از اطلاعات دربارهی افغانستان مواجه هستیم و دقیقا به سی سال تاریخ افغانستان اشاره میشود، از دوران پادشاهی ظاهرشاه گرفته تا حمله امریکا به افغانستان. اما آیا کار داستاننویس گفتن و نوشتن تاریخ است؟ تنها توجیهی که میتوان کرد این است که خالد حسینی این رمان را برای خوانندهی غیرافغانی نوشته است و به همین خاطر هم اطلاعات بسیار زیاد است. من فقط بارزترین اطلاعات را میگویم که هیچ ربطی به داستان و خط سیر آن ندارد. جایی که احمد ظاهر را معرفی میکند، برای خواننده داستان آمدن نام او کفایت میکند اما نویسنده نزدیک به ده سطر توضیح میدهد که احمد ظاهر که بود؛ بدون آنکه از این ده سطر استفاده داستانی شود. پس منِ خواننده افغان به این ده سطر نیاز نداشتم اما خواننده غیرافغانی به این ده سطر نیاز دارد کمااینکه این اطلاعات را میتوانست در پاورقی بدهد. اما چرا در پاورقی نداده است؟ طبیعی است که رجوع به پاورقی مشکلات خاص خود را دارد. پس در متن حل کرده است. مثل این اطلاعات، اطلاعات زیاد دیگری هم هست.
از وقتی خبر انتشار این رمان پخش شد، تبلیغها و تحلیلها پیرامون زندگینامهی نویسنده و افغانستان میگذشت و اینکه چرا این رمان پرفروش شده است، اما هیچ اشارهای به ساختار رمان و داستان، نحوه تکنیکهای روایی رمان نشد. در بین فرهنگیان افغانستان هم همین مسئله حاکم است اما به دلیل دیگری. در میان نویسندگان افغانستان با استقبال مواجه نشد چراکه ترجمه نشد. هزارهها مایل نبودند این رمان را ترجمه کنند و پشتونها معتقد بودند که آنها را محکوم کرده است. با وجود اینکه من این اثر را یک اثر کاملا شجاعانه میدانم چون خالد حسینی خودش یک پشتون است و آمده از پشتونها نوشته است با این صراحت.
آنچه رمان را جنجالی و پرفروش کرد این است که خالد حسینی بسیار زیرکانه انتخاب کرده و به اختلافات قومی در افغانستان پرداخته است. این چیزی بود که پیش چشم ما بود و ما هرروزه میدیدیم و جهان هم میدید اما هیچکس قدرت پرداخت به آن را نداشت و خالد حسینی به آن پرداخت. او کسی بود که این تبعیضها را در کودکی لمس کرده بود و به حق هم خوب نشان داده بود. من خودم هزارهای هستم و اگر بخواهم قصهها از ظلم و جوری را که بر مردم رفت، توضیح دهم بسیار بیشتر از این خواهد بود. این رمان نمونه کوچکی از این حوادث است. به همین خاطر من باید از حسینی ممنون باشم که چنین رمانی نوشته است.
اما از این جنبهها که بگذرم میرسم به مسائل ساختاری رمان، به نظر من «کاغذپران باز»، یک اثر متوسط رو به بالاست که کمی توانسته از متوسط و رمانهای عامهپسند بالاتر برود. ساختار روایی رمان کاملا بر خاطرهگویی استوار است و هیچ پیچشی ندارد و باز هم همین ساختار روایی است که خوانندهها را زیاد کرده است. خواننده امروز سهلالوصولترین چیز را میخواهد به دست آورد و این کاملا در رمان رعایت شده است، در نحوهی اطلاعات دادن و روایت داستان پیچشی نمیبینیم. به نظر من بسیار بد شروع میشود و بسیار بد تمام میشود. زودتر از آن هم حتا میتوان داستان تمام شود و این باعث اطناب در رمان شده است. اطنابی که خواننده آشنا با هنر رماننویسی خسته میشود اما خواننده عادی این را بسیار میپذیرد چون باعث میشود که خواننده عادی فکر نکند. اگر این اطناب از رمان گرفته میشد، خواننده مجبور بود فکر کند و تلاش کند که رمان را حذف کند. اما الان با بستن رمان برای خواننده، تلاشی باقی نمیماند.
در رمان صحنهپردازی و تصویرپردازی حس نمیشود. حتا صحنهی کاغذپرانبازی و جنگ کاغذپرانها تصویری نیست و کل آن نقل میشود. خالد حسینی سالها از افغانستان دور بوده است و حتا توصیف صحنهای که از هزاره میدهد، از بوتهها و درختان در منطقهای که بسیار کوهستانی است، غیرممکن است. منتها قسمتی که در امریکا میگذرد بسیار عالی است، صحنهی بازار افغانها، نوع آشنایی امیر با همسرش. به لحاظ صحنهپردازی، دیالوگها و شخصیتها، آن قسمت بهترین قسمت رمان است. اتفاقا بسیاری از کسانی که درباره کاغذپرانبازی مطلب نوشتند، این قسمت را ضعیفترین قسمت گفتهاند.
در بخش آغازین رمان، تا صفحه پنجاه یا شست، نویسنده قصهای برای گفتن ندارد. فقط شخصیت معرفی میکند، افغانستان را معرفی میکند و آن هم کاملا کلاسیک و به طور مستقیم و نه همراه با عمل. اگر شخصیتها را باید در بحبوحه عمل و حادثه نشان دهیم این صفحات در رمان جایی ندارد. منتها چهار شخصیت در این پنجاه صفحه معرفی شدند که به نظرم اگر نویسندهای بتواند این چهار شخصیت را بسازد، کار بزرگی کرده است. چهار شخصیت بسیار جذاب که هرکدام برای یک رمان کافیست. و این نشان میدهد که خالد حسینی ظرافتهایی را هم میشناسد اما شاید به دلایلی اینطور نوشته باشد شاید میخواسته خواننده بسیار وسیعی داشته باشد یا افغانستان را معرفی کند.
مشکل اساسی دیگر، درونمایهی رمان است. همه بدون استثنا اشاره کردهاند که شخصیتهای رمان ـ امیر و حسن ـ دو کودک هزارهای و پشتون هستند و که با توجه به درونمایهی رمان، زیرکانه انتخاب شدهاند، دو قومی که در افغانستان بسیار با هم زد و خورد داشتند انتخاب شدند که تا اواخر دهه پنجاه حتا هزارهها به سختی حق تحصیل داشتند. نویسنده میخواهد بگوید که کل مردم افغانستان برادرند و عشق و زندگی مسالمتآمیز را در نشان دهد و خوب هم از این برادری پنهان استفاده کرده است. این معنای استعاری در این رمان هست. اما این برادری که به واسطهی شیر خوردن ایجاد شده است و مرکز ثقل رمان را هم تشکیل میدهد، اختلافات را هم نشان میدهد تا جایی که این برادری بهدرستی نشان داده نمیشود، این ترفند خیلی خوب کار میکند اما از زمانی که پیوند برادری این دو ثابت میشود کاملا بافتههای نویسنده از هم میپاشد. چراکه آن معنایی که مد نظر دارد خودش از بین میرود. اگر تا پایان برادر خونی نمیماندند و به خاطر شیر خوردن برادر میماندند، نویسنده به هدفش میرسید اما این طور نیست و این دو کاملا برادر خونی هستند. پس امیر که پشتون است، قوم هزاره را نجات نداده است، کسی را از خون خود نجات داده است حتی اگر او هزارهای باشد. اینجا درونمایهی رمان کاملا برعکس میشود.
در جامعهی افغانستان تعصب، نژادپرستی و ظلم و تبعیض نژادی بود، نویسنده سعی داشته آن را نشان دهد تا به گونهای مردم دست از آن بکشند منتها نویسنده ناخودآگاه گرفتار همان تعصب شده است. رمان درست است که رئالیستی است اما رد پایی از نشانهها دارد و نویسنده عمدا این نشانهها را گذاشته است. در تمام رمان، هزارهها کور و شل و معیوب و عقبمانده و نوکر هستند اما پشتونها همه مهربان و آقا! حتا وقتی میخواهد طالبان را که از قوم پشتون بودند بکوبد، چه نوع طالبانی را میکوبد؟ آیا خالد حسینی اشاره میکند طالبان از پشتونها بودند؟ طالبانی که کوبیده است، رگ آلمانی دارد و به گونهای باز هم از پشتونها دفاع کرده است و اشتباهات آنها پذیرفته نشده است و باز هم هزارهها مظلوم واقع شدهاند. البته این به احتمال قوی ناخودآگاه رخ داده و نویسنده متوجه آن نشده است. این چیزها زمانی مشخص میشود که خواننده یک افغان باشد و قضاوت کند اما یک خوانندهی غیرافغان به سختی اینها را متوجه میشود.
بدون نظر