اگر نبود اپیزود مربوط به شخصیت رؤیا تیموریان، در فیلم «کافه ستاره»یِ سامان مقدم، برای نمیدانم چنددهمینبار احساس زیاندیدگی میکردم از سینما رفتن برای تماشای فیلم. رؤیا تیموریان را از سریال «رعنا»ی میرباقری ـ که خیلیهایتان ندیدهایدش ـ بسیار دوست میداشتم، ولی در این سالها، که او پس از دورهای ناپیدایی، دوباره جلوه کرده بود، ناراحت بودم که چرا پیوسته خودش را تکرار میکند. حدس میزدم که کارگردانها با توجه به همان پیشینهی درخشان نقش او در «رعنا» به سراغش میروند و حتا حدس میزدم که فیلمنامهنویسها، برای اوست که نقش مینویسند. چه آزاردهنده است که بازیگری به توانایی او، با کمی بالا و پایین، پیدرپی نقش ثابتی را ایفا کند؛ همچنان که نصیریان این گونه است، داریوش ارجمند اینگونه است، مهتاب نصیرپور اینگونه است، و خیلیهای دیگر.
اما «کافه ستاره» با همهی نادلنشینیاش برای من، این حسن بزرگ را داشت که به تیموریان تکانی بدهد و آدمی مثل من را که دلبستهی خاطراتش است، شاد کند. و وقتی خواندم که خود تیموریان هم گفته که وقتی این نقش به او پیشنهاد شد، خودش هم باورش نشده، مطمئن شدم که خود او هم از فرط تکرار، به تکرار خود عادت کرده است و خودش هم نمیداند که چه در آستین دارد؛ ملوک، پیردختری مشنگ و مهربان و دستبهجیب، در محلهای قدیمی و کهنه، عاشق ماهواره و سرخاب و ترانههای ترکی و نیناشناش، و در رؤیا و حسرتی کاملاً شرقی از ازدواج.
من که بیشتر فیلم را از سر بیحوصلگی تماشا میکردم؛ با در رسیدن اپیزود «ملوک»، تا زیر صندلی هم رفتم از خنده و هیجان. دقیقاً نفهمیدم که تضاد کلیشهی نقشهای همیشگی او با چنین نقشی و چنین حرکات و رفتاری ذوقزدهام کرده بود (مثل ورزش ایروبیک با برنامهی ایروبیک مردانهی تلویزیون ایران، و رقص در آینهی بینظیر او)، یا فقط به خاطر توانایی او در اجرای این نقش، یا هر دو باهم. به هر حال زیاندیده از تماشای «کافه ستاره» بیرون نیامدم. ولی تماشای فیلم را هم به هیچ کس توصیه نمیکنم؛ مگر این که از سر وقتگذرانی و تفریح، یا شاید گذراندن ساعتی با پریرویی یا سبیلکلفتی در خلوتی، قصد سینما کند، که در این حالت، بهترین گزینه است از نظر من در میان فیلمهای این روزهای سینماها.
«کافه ستاره» چون در پی آن بوده که سینمای تجاری و عامهپسند را به سینمای هنری نزدیک کند، و نخبگان و مردم، هر دو را راضی نگه دارد؛ فیلم ارزشمندیست، ولی چون در عمل به این هدف نرسیده، بهسادگی میتوانیم از آن گذشت. بازی روایتی این فیلم، به جای آن که در خدمت «بیان» و «داستان» اثر باشد، خود به جاذبهی اصلی و بنیان فیلم تبدیل میشود و کنجکاوی تماشاگر برای بازسازی خطی این روایت، او را از گذشتن از سطح داستان و آدمها و در نتیجه تأثیرپذیری و درگیری با مضمون بازمیدارد. چنین فرمی در داستانگویی (در سینما) اصلاً چیز تازهای نیست که بخواهد مایهی شگفتی و ستایش شود و اکنون دیگر فقط به شرط کمک به ساختار کل فیلم ارزشمند خواهد بود. امّا بزرگترین نقطهضعف «کافه ستاره» و چیزی که سخت بیحوصلهام کرده بود، دقیقاً همین بهرهگیری نادرست بود از فرمی زیبا که میتوانست در کنار بازی رؤیا تیموریان، بزرگترین نقطه قوت آن باشد.
بدون نظر