کشته شدن احمد کاظمی موضوعی نبود که بخواهم در خوابگرد چیزی دربارهاش بنویسم، ولی امروز که تابوت او را در هوای سرد و بارانی زادگاهش، نجفآباد تا میدان خروجی شهر تشییع کردند ولی به جای گلزار شهدای نجفآباد، سر تابوت را به سمت اصفهان چرخاندند، دلم آرام نگرفت که ننویسم. احمد کاظمی فرمانده لشگر خطشکن ۸ نجف اشرف زمان جنگ و فرمانده نیروی زمینی سپاه زمان صلح، وصیت کرده او را در اصفهان خاک کنند. چرا نخواست کنار انبوه قبرهایی پناه بگیرد که دستِکم هشتاد درصدشان متعلق است به رزمندگان و بسیجیانی که او فرماندهشان بود و ایشان با افتخار او را فرمانده صدا میزدند؟
در همهی ماههایی که زیباترین و تلخترین لحظات زندگیام را در جنگ گذارندم، تنها یک ماه آخرش یکی از چند هزار نیروی احمد کاظمی حساب میشدم. چه شادی کودکانهای داشتم از این که حاجاحمد فرمانده من نیز بود. حاجاحمد با آن لباس خاکی تنش، الگوی بیبدیلی بود از وارستگی، شجاعت و مدیریت نظامی که مردم نجفآباد به داشتنش فخر میفروختند و سر بالا میگرفتند. حاجاحمد سالهای طولانی جنگ را در خود جنگ زندگی کرد، نه چون ما که دو هفته قبل از هر عملیاتی میرفتیم و دوهفته بعد هم سالم یا تکهپاره برمیگشتیم. لشگر او در کنار لشگر عاشورا، لشگرهای خطشکنی بودند که حساسترین و بزرگترین و قربانیبگیرترین حملههای نظامی بر دوش آنان بود. هر بار پس از عملیاتی بزرگ به نجفآباد برمیگشت، اما نه برای استراحت، که برای بدرقهی نزدیک صدها تابوتی که جنازهی آش و لاش نیروهای کمسن و سال او را به گلزار شهدای نجفآباد میبردند. تنها یکبار گردان «انبیاء» او یکجا قربانی اروند شدند جز یکی دو نفر. تابوتها را میدید و آرام میگریست و میرفت تا فردای آن روز باز همانجایی باشد که داشت زندگی میکرد. همه میدانستند که امروز و فرداست که حاجاحمد نیز در یکی از همین تابوتهای سادهی چوبی راونهی گلزار شهدا شود، و هیچکس نمیدانست اگر چنین شود، لشگر ۸نجف اشرف چنین گوهر یکدانهای را از کجا باید بجوید؟ آن هنگام حاجاحمد وصیت نکرده بود که اگر کشته شد، او را به خاک نجفآباد نسپارند. آن روزها هنوز جنگ تمام نشده بود…
جنگ لعنتی بالأخره تمام شد و حاجاحمد هم مثل انبوه لشگرش به شهر بازگشت و قصهی دراز سرگردانی آغاز شد. تب جنگ که نشست، تب سیاست بالا گرفت. بسیجیان لشگر شدند مردم عادی شهر و هر کس به درسی و کاری مشغول، ولی حاجاحمد عادی و عامی نبود. و چه زود تب سیاست اندام نجفآباد را داغ کرد. آیتالله منتظری در قم بود، اما نجفآباد به نام او زنده بود و با هتک و شتم او هر شب تکان از پی تکان میخورد. چه موقعیت دشواری بود برای حاجاحمد که به حساب وظیفهی حکومتی ناچار بود بایستد رویاروی انبوه کسانی که تا دیروز چشم به دهانش دوخته بودند در جنگ، و اکنون خود و خانوادههایشان آرزو میکردند کاش حاجاحمد پس از جنگ از سپاه بیرون آمده بود و یا به شهری دیگر رفته بود تا ناچار نباشند قهرمان خود را رودرروی خود ببینند. حاجاحمد پیش از آن که فرصت کند ار این مخصمصه خلاص شود، گرفتار آن شد و غالب مردم شهر بهرغم میلشان با دیدن حاجاحمد و نیروهای کادر زیردستش، دندانها را به هم ساییدند و ساییدند و هیچ کاری هم نتوانستند که پیش ببرند. دندانساییدنشان تنها بهخاطر فشار حصر آیتالله و شهر نبود؛ چه، حاجاحمد هم اگر نبود، روزگار به همین منوال میگذشت. غصهی ایشان آن بود که میدیدند فرزند برومند شهر و آن که مایهی سربلندیشان بود و یادگار سالهای سخت حضور رکورددار نجفآباد در جنگ، آرام آرام دارد از دست میرود. مردم شهر فرزند خود را از دست دادند و چه افسوسها که نخوردند.
به این ترتیب مردم شهر با خویشتن خویش به مبارزه برخاستند تا نام او را هم از یاد ببرند. آن سوی ماجرا حاجاحمد روزگار دشوارتری داشت شاید. وقتی که بار سفر از شهر بست، وقتی که رتبههای عالی یافت در فرماندهی بخشهای عظیم سپاه و وقتی که به قدرت نزدیک و نزدیکتر شد، شاید رنج بیشتری برد. بعید نبود اگر حاجاحمد درگیر آن ماجرای سیاسی نمیشد، روزهای زیباتری را نزد همشهریان خود میگذراند؛ هرچند که همان ماجرا خود پلهای بس بلند بود برای پرش در ساختار قدرت نظامی و سیاسی ایران. چه تناقض تلخ بیرحمی!
امروز را که بهتصادف سفر در نجفآباد گذراندم، در شهر چرخی زدم. باران سردی میآمد. شهر دیگر نه نشانی از جنگ دارد و نه از آیتالله. سرها به کار و همه خاموش؛ اما نزدیکتر، همچون همیشهی مردم این شهر، لبها و زبانها به کار بود زیر گوش هم در کوچه و بازار. شهر پر بود از نیروی انتظامی و نظامی و پلاکارد و عکس. خیابان اصلی شهر را بسته بودند برای تشییع حاجاحمد، اما در نگاه مردم حسرت موج میزد: حسرت از دست رفتن سرمایهای عظیم از تجربهی مدیریت، حسرت از دست رفتن الگویی تمامعیار از ایثار و تواضع و مهربانی و شکوه، حسرت از دست رفتن نشانهای بزرگ از هویت بومی، و حسرت بزرگتر این که چرا امروز را نتوانستند در سوک فرزندشان بگریند، با افتخار پیکر سوختهاش را تا پای گور همراهی کنند و در پهنهی ایران بزرگ سر بالا بگیرند که “حاجاحمد” از ما بود. وقتی اعلام شد که حاجاحمد وصیت کرده تا در شهر اصفهان به خاک بسپارندش، نجواهای چند روزهی شهر بالا گرفت و وقتی دیدند که تابوت حاجاحمد از میدان خروجی شهر، پشت به گلزار شهدای نجفآباد به حرکت درآمد، نجواها آرام گرفت و به بغضی فروخورده تبدیل شد تا سرانجام نفرینی شود بر سرنوشتی که چنین بیپروا هر امید و سرمایهای را از کف این مردم بیرون میکشد…
بدون نظر