خوابگرد قدیم

چاکریم جناب سروان

۶ اردیبهشت ۱۳۸۴

یا

چگونه یاد گرفتم در یک «پذیرایی»  لخت و بی‎قواره که اگر قل‎قل قابلمه روی گاز که از آن بخار بلند می‎شد، نبود، گمان می‎کردم ذی‎روحی  آن‎جا زندگی نمی‎کند، شواهد بازپرسی را کنار هم گذارده، آن‎ها را با اظهارات مظنونین تطبیق داده، پنج حس اصلی را سامان داده، حس ششم را فعال کرده، از تجربیات پیشین استفاده کرده، قضاوت‎های شخصی را کنار گذارده و گزارشی متقن و بی‎نقص به مقامات مافوق ارائه دهم.

قسمت اول

ـ جسد!‎… جسد!‎… لطفاً جسد را بیاورید!
این صدای من بود. وسط پذیرایی لخت و بی‎قواره ایستاده بودم . اگر قل‎قل قابلمه روی گاز که از آن بخار بلند می‎شد، نبود، گمان می‎کردم ذی‎روحی آن‎جا زندگی نمی‎کند. [متن کامل]
داشتم فکر می کردم اگر ۵ دقیقه و فقط ۵ دقیقه زودتر از اداره بیرون زده بودم حالا این جا نبودم . اصلاً این گزارش شاید می‎خواهد نشان دهد یک ۵ دقیقه ناقابل می‎تواند چه تاثیر شگرفی بر زندگی نوع بشر بگذارد .
فردا را مرخصی گرفته بودم و آخر وقت داشتم ریز برنامه‎های فردا را به گروهبان گوشزد می‎کردم. وسایلم را از توی کمد برداشته و آماده حرکت بودم که تلفن زنگ زد . گروهبان با چشمان همیشه هراسانش گوشی را برداشت. هنوز داشتم با حرکت دست و سر به او اشاره می‎کردم نیستم که از جا بلند شد و پاهایش را به هم کوفت و سلام نظامی غلیظی داد .
ـ در خدمتم جناب سرهنگ.
حتماً این حرکت را در سریالی دیده بود . من هم که داشتم دست و سرم را تکان می‎دادم، از این کار دست کشیدم . حرکت من دقیقاً به این شکل بود: چهار انگشتم را به کف دستم نزدیک کردم سپس با یک قوس ملایم آن‎ها را از کف دستم دور کردم، طوری که در نهایت، در امتداد آن قرار گرفتند . هم‎زمان سرم را به آرامی از ناحیه گردن، بالا آوردم . این حرکت را دریکی از سریال‎ها، از بازیگر محبوبم دیده بودم و مدت‎ها مترصد بودم در جای مناسبی آن را تکرار کنم که تلفن سرهنگ آن را در نطفه خفه کرد.
گروهبان گوشی را درفاصله زمانی‎ای که من حرکت دست و سرم را توصیف می‎کردم گذاشته بود. همین که مطمئن شد حواسم به اوست، گفت :”جناب سروان!جناب سرهنگ گفتند سریع بروید اتاقشان. یک پرونده فوری مرجوع شده”
خواستم بگویم کدام پرونده فوری نیست که نگفتم . جمله خوبی بود . یعنی به لحاظ فرم جایش همان جا بود اما به لحاظ محتوی نه . چون در اداره ما هیچ چیز فوری نیست. یعنی اگر بخواهم یک توضیح فلسفی بدهم باید بگویم به علت این که در اداره ما همه چیز فوری به حساب می‎آید، در نتیجه هیچ چیز فوری انجام نمی‎شود.
اتاق کار گروهبان را به خاطر عدم نیاز، به سرعت پشت سرمی‎گذارم و خودم را پشت و یا نه؛ داخل اتاق جناب سرهنگ می‎برم. حقیقتش اصلاً به جناب سرهنگ با آن ریش مفصل و موهای نامفصل نمی‎آمد یک سال و نیم، درجه سرگردی من را عقب بیندازد . آن هم سر هیچ و پوچ . حداقل از دیدگاه تیمسار( فرمانده کل ) که دغدغه هنر و ادبیات ندارد . تیمسار بارها من و سرهنگ را نصحیت کرده بود که مسائل شخصی را وارد حوزه کاری نکنیم . به خصوص ما که پی‎گیر پرونده‎های قتل عمد در حوزه شمال غرب هستیم .
شنیده بودم تقاضای درجه سرگردی من برای بازنگری داخل کشوی جناب سرهنگ است و همین روزها باید نظرش را بنویسد . احترام درخوری گذاشتم .
ـ بله قربان !
ـ خوب سروان! می بینم شال و کلاه کرده بودی و داشتی بیرون می‎رفتی .
ـ درخدمتم قربان!
حقیقتش می‎خواستم چیز دیگری مثلاً یک جمله بّرا و قطعی که موقع شنیدن همه را میخکوب کند، بگویم. اما صفحه تایپ شده تقاضای بازنگری، با یک حرکت سریع زوم شد جلو چشمم.
ـ یک پرونده فوری . همین الان تماس گرفتند. این هم آدرس.
از تقویم رومیزی‎اش ورقی کند و انداخت جلویم.
اتاق جناب سرهنگ را به سرعت پشت‎سر می‎گذارم و خودم را می‎اندازم داخل پذیرایی لخت و بی‎قواره‎ای که اگر قل‎قل قابلمه روی گاز که از آن بخار بلند می‎شد، نبود، گمان می‎کردم ذی‎روحی در آن جا زندگی نمی‎کند.

اما چند نکته ضروری.
۱ـ اختلاف من وجناب سرهنگ برسر اصول بود. او از داستایفسکی به بعد را مزخرف و روده‎درازی نویسندگان می‎دانست و من او را (داستایفسکی را و نه خدای نکرده جناب سرهنگ را) تازه ابتدای ادبیات واقعی می‎دانستیم. بیرون از اداره وقتی لباس فرم تنمان نیست و ملاحضات مافوق ـ زیردست، وجود ندارد، او به من به عنوان فحش می گوید‎ «پست مدرن واداره»  و من هم به همان عنوان به او می گویم «سنتی هاف‎هافو» که اگر می گفتم «اکابری طاس»  بهتر بود اما فحشم را داده بودم و حالا وسط دعوا نمی‎توانستم موضعم را عوض کنم .

۲ـ عجله من به این دلیل بود که آن شب به عروسی نوه عموی همسرم دعوت شده بودم. و من جزو گروه ۵ نفره‎ای بودم که می‎بایست در اواسط مجلس «لزگی» برقصم. هرچند تا شب وقت زیادی بود اما مشکل اصلی هم‎چنان پابرجا بود. یعنی تهیه لباس محلی اصیل. پیش از شروع مراسم ابتدا باید می رفتم «سید اسماعیل» شلوار گشاد با مچ کشباف پیدا می‎کردم. قول جلیقه را یکی از    بچه‎های قدیم مدرسه داده بود که خانه‎اش «پاسداران» بود . پیراهن یقه برگردان و صورتی رنگی را هم باید می‎رفتتم ته «پیروزی» از «حاج مظفّر» رئیس هئیت سرابی‎های مقیم مرکز می‎گرفتم. هر ذهن منطقی‎ای قبول می‎کند که این وسایل از جمیع واجبات مراسم است و با کت‎وشلوار سرمه‎ای و پیراهن سفید بی‎یقه نمی‎شود لزگی رقصید. آن هم با یک گروه پنج نفره، وسط مجلس عروسی نوه عموی زن آدم .

۳ـ در واقع شاید پرونده‎ای که به من رجوع شده بود قتل نبود. یک جوان رعنای ۵/۱۷ ساله کشته یا مرده شده بود . گویا با کاردی تا دسته در شکم.


قسمت دویست و هفتاد و چهار

درقسمت‎های گذشته خواندید که جناب سروان طی یک درگیری شدید و بی‎سابقه با جناب‎سرهنگ، خودش را در پذیرایی لخت و بی‎قواره‎ای انداخت. که اگر در پذیرایی فوق‎الذکر قل‎قل قابلمه روی گاز که از آن بخار بلند می‎شد، نبود، او گمان می‎کرد ذی‎روحی در آن جا وجود ندارد. جناب سروان پس از کاوش‎های بی‎شمار به این نتیجه می‎رسد پیش از هرچیز جسد را بیابد . اینک ادامه ماجرا :

– جسد!… جسد!… لطفاً جسد را بیاورید!
این صدای من بود. درست وسط پذیرایی لخت و بی قواره ایستاده بودم و اگر نبود قل‎قل قابلمه روی گاز که بخار از آن بلند می‎شد، وجود ذی‎روحی را در آن‎جا گمان نمی‎بردم. در همین اثناء ناگهان در یکی از اتاق‎ها باز شد . یعنی دقیقاً در اتاق منتهی‎الیه راست که رنگ اخرایی بی‎حالی داشت، با فشار به سمت داخل رفت. حتماً قبل از آن دستگیره‎ی درهم حتی‎الامکان با فشار پایین آمده بود که البته من ندیده بودم.
پیرمرد تراشیده‎ی صاف و صوفی خزید جلوام. از سرشانه‎اش سرک کشیدم تا اتاق را دیدی بزنم. درنیمه باز بود . اتاق برعکس پذیرایی لخت و بی قواره، مملو از اثاثیه بود. احتمالاً حضور آن همه اسباب، خود ثابت کننده وجود ذی‎روحی در آن جا بود و احتیاج به قل‎قل قابلمه روی گاز که از آن بخار بلند می‎شد، نبود. هنوز می‎خواستم اتاق را توصیف کنم که در با فشار بسته شد.
پیش خودم فکر کردم قید سیداسماعیل را بزنم و اگر شد یک شلوار مامان دوز ازنوه عموی همسرم بگیرم و بگویم پاچه‎اش را کش بیندازد. چاره‎ای نبود. پرونده‎ای روی دستم مانده بود که می‎بایست آن را به اتمام می‎رساندم .
پیرمرده تراشیده‎ی صاف و صوف، هردو ابروی کم‎پشتش را بالا آورد و گفت:‎ «جناب سروان ما با تمام ریزه‎کاری‎های شما آشنا هستیم. تمام متهمین را به خط کرده‎ایم. همه توی اتاق هستند. حتی خالکوب.»
ـ خالکوب؟!
پیرمرد صاف و صوف تراشیده، دستش را گذاشت لبه جلیقه‎اش و گفت: «ترجیح می‎دهید اول از چه کسی بازجویی کنید؟»
گفتم: «جسد!… جسد! … جسد کجاست؟»
دوباره همان یک جفت ابروی کم پشتش را بالا انداخت و گفت: «آه! … بله جسد. می‎گویم بچه‎ها بیاورند.»
سپس روی نوک پنجه‎ی پای راست، مانند بالرین‎ها پیچید سمت در. (می‎بینید! من هم‎زمان که برای برپایی سنت‎های قومی تلاش می‎کنم ــ‎ ورود به گروه رقص لزگی نمونه‎ی بارز آن است ــ‎ با مظاهر مدرنیسم هم بیگانه نیستم.) پیرمرد صاف و صو ف تراشیده، دوباره جلو من بود و در این فاصله که من کمی حاشیه رفته بودم، این کار مارا انجام داده بود:
الف ـ روی پنجه‎‎ی پای راست مانند بالرین‎ها چرخیده بود سمت در.
ب ـ شق‎ورق و با گام‎هایی استوار به سمت اتاق رفته بود.
ج ـ دستگیره‎ی را پایین داده بود .
د ـ در را به آرامی باز کرده بود .
هـ‎ ـ داد زده بود: «جسد! … جناب سروان جسد را می‎خواهند.»
و ـ در را سریع بسته بود .
ز ـ دستگیره‎ی را رها کرده بود .
ح ـ شق‎ورق با گام‎هایی استوار، مسیر قسمت «ب» را برگشته بود سوی من.

نامبرده پس از اتمام همه این مراحل پیچیده، ابروهای مشهور خود را بالا انداخت و گفت: «قربان ترجیح می‎دهید چه کسی را احضار کنید؟»
خودم را یک‎بری کردم؛ طوری که به او تسلط داشته باشم. نوعی هشیاری در ته صدایم انداختم و گفتم: «خود شما آقا! چه کاره مقتول هستید؟!»
ـ اشتباه نکنید قربان. این‎جا چند تئوری متفاوت درباره‎ی علت مرگ وجود دارد. هرچند با وجود کاردی که تا دسته در شکم این جوان رعنای ۵/۱۷ ساله فرورفته فرض مرگ طبیعی سخت جلوه می کند. البته باید اضافه کرد به لحاظ علم‎الاشیاء هر مرگی طبیعی است. حتی مرگ فرعون در ته نیل یا ” کسروی ” در دادگاه. خلاف منطق عرض می‎کنم جناب سروان؟‎
با نگاهی از چیزی مخفی، گفتم: «شما فروضات مطروحه را بیان کنید.»
گفت: «می بینم افسرجوان و علاقه‎مندی هستید.»
قبلاً باید توضیح می‎دادم که نوک سیبل‎های پیرمرد، زرد بود و از دهانش بوی تند سیگار می‎آمد. در هر حال؛ نوک سبیل‎های پیرمرد زرد بود و ازدهانش بوی تند سیگار می‎آمد.
دوباره همان چیز مخفی را در نگاهم سرازیر کردم و گفتم : «داشتید اشتباهات مرا گوشزد   می کردید آقا!»‎
دور و بر را نگاه کردم. پذیرایی هم‎چنان لخت و بی‎قواره بود و حالا به جز قل‎قل قابلمه روی گاز که داشت بخار می کرد، تراشیده پیرمرد صاف و صوف، هم دلیلی شده بود که گمان کنم به هر حال یکی دو ذی‎روح در آن جا هستند.

پیرمرد گفت : «توصیف‎تان تمام شد؟‎»
گفتم :‎ «بله!»
گفت: «ادامه دهم؟»
گفتم: «حتماً»
گفت: «مطمئنید؟»
گفتم: «اختیار دارید!»
گفت: «مصدع نباشم؟»
گفتم: «این چه فرمایشی است که می‎کنید؟ بر دیده منت می‎گذارید.»
گفت: «چوب کاری می‎فرمایید جناب سروان!»
گفتم: «شما لطف دارید.»
گفت: «زیر سایه حضرت‎عالی هستیم.»
گفتم: «بزرگ ما هستید.»
گفت: «کمترینم حضرت والا!‎»
گفتم: «ما در جوار انفاس قدسیه شما امورات می‎گذرانیم.»
گفت: «زبان قاصر است از دریای بی‎کران خصائل بی‎مثال شما. حقا که خانه زادیم.»

اما تئوری‎هایی که صاف و صوف تراشیده پیر، می‎بایست می‎گفت و فرصت آن را در آن برهه خاص نیافت:
اول آن‎که: من همان ابتدای امر نمی‎بایست می‎گفتم مقتول. زیرا در این صورت فعل قتل را قطعیت بخشیده ام.
دوم آن‎که: ممکن است جوان رعنای ۵/۱۷ ساله خودکشی کرده باشد. چون شاهدان اولیه دست‎های جوان و بی گناه او را دیده‎اند که روی دسته‎ی کارد، قفل شده بوده. هر چند این می‎توانسته نشانه امور دیگری نیز باشد. فرض فوق‎الذکر یعنی خودکشی، طرفداران کمی ندارد. شواهد بعداً ارائه خواهد شد.
سوم آن‎که: احتمال دارد کل این واقعه‎ی اسفناک یک تصادف محض باشد. هرچند برخی اعتقاد دارند کارد تا دسته فرو شده، آن هم با آن وضعیت (که در ادامه توضیح داده خواهد شد) اگر مولود یک تصادف باشد، باید این ۵/۱۷ ساله‎ی رعنا جز بد شانس‎ترین مقتولین قتل‎های غیر عمد به حساب آورد.
این دفعه کمی از آن چیز مخفی را مکشوف کرده و به نگاهم تزریق نموده و گفتم: «آقای محترم! شما  بالاخره چکاره آن بنده خدا هستید؟‎»
گفت:‎ «این کمترین، شوهر عمه‎ی ایشان هستم.»
گفتم:‎ «هنگام قتل کجا بودید؟‎»
گفت: «حتماً باید بگویم؟»
به احتمال قطع به یقین از چشمانم برق خیره کننده‎ای جهیده بود. وگرنه آن را توصیف نمی‎کردم. ضمن آن که به لحاظ ترکیب‎بندی، به نظر برق مناسبی می‎رسد.
گفتم:‎ «خوب پس شما مظنون اصلی من هستید. خیلی رک و صریح بگویید هنگام مرگ کجا بودید؟»
گفت:‎ «مرگ کی قربان؟ مرگ خودم را که نمی گویید؟»
گفتم: «ها … ها (این را دو بار و با فاصله گفتم) پس هنوز بعد از این عمل جنایتکارانه حوصله شوخی هم دارید.»
دست انداختم و دوطرف یقه‎اش را محکم گرفتم و هیکل نازکش را به طرف خودم کشیدم. طوری که کیف کردم. شوهر عمه مرحوم که همان پیرمرد صاف و صوف تراشیده باشد، در حالی که از نگاهش به شدت بود ، گفت: «من بمیرم ولی اعتراف»
یقه اش را گرفتم. بردم به پر شالم، اسلحه کالیبر را و نوک آن را شقیقه اش و:‎ «یا الله حرف سگ»
گفت:‎ «درهنگام جوان ۵/۱۷ رعنا در خواب»
غیظ گفتم:‎ «چرا تا در برابر من مقاومت پیری»
گفت: «آخر مادر بچه‎ها در خواب همراه»
که برداشتم. خودش کرد. من. شد. او. با. چر. د. ب. خ. ر. ز. و. ن. هـ. ی.

نام / نشانی

تلفن

نمابر

تلفن همراه

       
       
       
       
       
       
       
       
       
       
       
       
       
       

(صفحات پیشین بدین امید آمده است تا اگر گزارش این حقیر، مورد استفاده قرار نگرفت حداقل آن بزرگواران، تلفن های ضروری خویش را در آن درج کنند.)

درنهایت تصمیم گرفتم اولین مظنون وارد شود. قبل از آن که شوهر عمه‎ اولین مظنون را به انتخاب خودش به پذیرایی هدایت کند (همان پذیرایی لخت و بی قواره که تنها قل‎قل قابلمه‎ی روی گاز که بخار از آن بلند، می‎شد، هدایت‎گر گمان من بود بر وجود ذی‎روحی در آن)
گفتم:‎ «آقاجسد را فراموش نکنید. حتماً باید باشد.»
شوهر عمه گفت: «آه … بله جسد! … جسد!  آن که جز وسایل ضروری است. به بچه‎ها   یادآوری خواهم کرد.»

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top