خوابگرد قدیم

داستان‎هایی معمولی از نویسنده‎ای که یک دنیا می‎‌ارزد!

۲۶ فروردین ۱۳۸۴

خوابگرد: «با گارد باز» مجموعه‌ی بیست داستان کوتاه «حسین سناپور» ـ یکی از نویسندگان محبوبم ـ را هنوز نخوانده‌ام. معمولا نویسنده‌ها رمان‌های‌شان را پس از مجموعه‌داستان‌شان منتشر می‌کنند، ولی سناپور  پس از رمان‌های «نیمه غایب» و «ویران می‌آیی» مجموعه‌داستانش «با گارد باز» را تازگی‌ها با نشان نشر چشمه منتشر کرده. چون این کتاب را نخوانده‌ام، چیزی نمی‌توانم بنویسم. بنابر این تا به یک مسافرت چند روزه ـ به پاس‌داشت یاد مادرم ـ می‌‌روم و برمی‌گردم، پیشنهاد می‌کنم یادداشت انتقادی پدرام رضایی‌زاده را درباره‌ی این کتاب بخوانید.

نویسنده‌ی مهمان: پدرام رضایی‌زاده
پیش‎بینی کار منتقد و خواننده‎ی جدی ادبیات نیست، اما پیش‎داوری چیزی‌ست که معمولا پیش از آن‎که کتابی را دست بگیریم، دچارش می‎شویم. دلیل اصلی این‎که کتابی آن‎چنان که باید و شاید ـ وآن‎گونه که انتظارش را داشته‎‎ایم ـ سر ذوق‎مان نمی‎آورد شاید همین باشد که پیش‎داوری‎ها‎ی‎مان درست از آب در نمی‎آیند. حالا گناه ما نیست اگر وقتی داریم داستان‎های مجموعه‎ی «با گارد باز» سناپور را می‎خوانیم، دل‎مان می‎خواهد همان‎ حسی را تجربه کنیم که «نیمه غایب» و «ویران می‌آیی» به ما بخشیده بودند. گناه ما نیست اگر دل‎مان می‎خواهد کلمات غافلگیرمان کنند یا آن‎قدر تا صبح توی ذهن‎مان بچرخند که حتا یادمان برود چه بهانه‎ای باید برای خواب ماندمان بتراشیم. سناپور هم تقصیری ندارد، وقتی وضعیت بی‎حساب و کتاب بازار کتاب و نشر او را وادار کرده که داستان‎هایی را که باید سال‎ها پیش ـ و قبل از رمان‎هایش ـ منتشر می‎شدند، امروز روی پیشخوان کتاب‎فروشی‎ها ببیند. این‎جا هیچ کس مقصر نیست؛ فقط این پیش‎داوری‌ست که گاهی همه چیز را خراب می‎کند! [متن کامل]

مثل پروانه برقص ، مثل زنبور نیش بزن!
تقریبا نیمی از بیست داستان مجموعه‎ی «با گارد باز» را داستان‎های بسیار کوتاه تشکیل می‎دهند؛ داستان‎‎هایی که ظاهرا در همه جای دنیا پذیرفته شده‎اند جز ایران! من واقعا نمی‎دانم این اساتیدی که اصولا اعتقادی به داستان‎های بسیار کوتاه ندارند و در بهترین حالت ـ و اگر لطف‎شان شامل حال نویسنده‎ی نگون‎بخت شود ـ داستان‎های مذکور را طرح‎هایی ناتمام و ضعیف می‎دانند، کی قرار است از خر شیطان پیاده شوند؛ اما این را خوب می‎دانم که بررسی و تحلیل چنین داستان‎هایی با معیارهای سنجش داستان کوتاه کاری‎ست کاملا اشتباه. داستان‎های بسیار کوتاه سناپور هم  از نظر تکنیکی ـ بهتر است بگویم تکنیک‎ها و اصول اولیه‎ی داستان‎نویسی ـ ضعف خاصی ندارند. یعنی داستان از نقطه‎ی A آغاز می‎شود (که این نقطه‎ی A بی هیچ مقدمه و حاشیه‎ای کاملا در بطن ماجرا قرار دارد و محل مناسبی برای شروع داستان‎هایی از این دست است) و با یک حرکت اصولی و منطقی به نقطه‎ی فرضی B می‎رسد. حرکت منطقی و اصولی را این طور تفسیر کرده‎اند که نویسنده از ایجاد شاخه‎های جدید در داستانش بپرهیزد، حضورجملات ـ و حتا کلمات ـ اضافی را در داستانش به حداقل برساند و تصویر مشخص و گویایی را در فضایی محدود شکل دهد. داستان‎های بسیارکوتاه این مجموعه تقریبا ـ و نه کاملا ـ این ویژگی‎ها را دارند، اما با این وجود لذتی که انتظارش را داریم به ما نمی‎بخشند.

ساختار داستان‎های بسیار کوتاه به گونه‎ای‎ست که در عمل مجالی برای بازی‎های تکنیکی در داستان ـ آن‎گونه که در یک داستان کوتاه می‎تواند باشد ـ وجود ندارد. بنابراین لذتی که قرار است به خواننده منتقل شود، ارتباط تنگاتنگی با «مسأله و موضوع داستان» پیدا می‎کند. سناپور به یقین ـ و بهتر از من ـ می‎داند که هر طرحی قابلیت تبدیل شدن به یک داستان بسیار کوتاه را ندارد. به نظرم یکی از دلایلی که داستان‎های بسیار کوتاه او «معمولی» ـ و نه «درخشان» ـ جلوه می‎دهند ، به «مسأله»‎ی داستان‎های او مربوط شود. نکته‎ی دیگری که به جذابیت چنین داستان‎هایی می‎افزاید، سطح و لایه‎ی پنهانی‎ست که در پس سطح اصلی داستان ـ و معمولا پس از پایان داستان ـ شکل می‎گیرد و در ذهن خواننده رشد می‎کند و پیش می‎رود. این سطح دوم می‎تواند یا با یک پایان غافلگیر کننده ـ و به شکلی آنی ـ آغاز شود و یا در ادامه‎ی روند داستان به شکلی تدریجی از سطح اولیه به لایه‎ای عمیق‎تر برسد. کم‎رنگ بودن لایه‎ی دوم داستان به ویژه اگر با معضل «طرح نامناسب داستان» نیز همراه شود، خواننده را به نقطه‎ای می‎رساند که در پایان داستان از خودش بپرسد: “خب، که چی؟” قبول بفرمایید که چنین سؤالی می‎تواند به سادگی هر نویسنده‎ای را ناکار ‎کند!

سطح دوم مورد اشاره، در داستان‎های بسیار کوتاه سناپور یا حضور ندارد (مثل داستان‎های «صندلی»، «روحش با ماست» و «صف»)  و یا تنها در حد یک کلمه‎ی بسیار ساده شکل می‎گیرد و تمام می‎شود (نمونه‎اش داستان‎های «آوازی کوتاه برای پدربزرگ» و «آب دهان»). داستان‎ «فرمان» هم به نوعی خواننده را در پایان داستان رها می‎کند که اگر نمره‎ی منفی نداشته باشد، ویژگی آن‎چنان مثبتی هم به حساب نمی‎آید. با این حال جسارت سناپور در اختصاص دادن حجم قابل توجهی از مجموعه داستانش به داستان‎های بسیار کوتاه، آن هم در شرایطی که کم‎تر کسی ‎این داستان‎ها را جدی می‎ گیرد، قابل تحسین است. ضمن آن‎که نمونه‎های قابل‎قبولی از داستان‎های بسیار کوتاه هم در این مجموعه به چشم می‎خورند که به سادگی می‎توانند مخاطب‎شان را سر حال بیاورند: داستان‎های «شب»، «محاصره»، «اعلامیه» ـ اگرچه تا حدی قابل پیش‎بینی‎ست ـ و «صخره‎نشین» ـ که به نظرم یک پیشنهاد خوب به داستان‎نویسی امروز ماست.

چشم‌هایت را باز کن ، گاردت را ببند!

«حالا فهمیدی که برای من باختن هیچ معنایی ندارد، همان‎طور که بردن هیچ معنایی ندارد. من از برد و باخت گذشته‎ام، و این چیزی‎ست که تو نمی‎فهمی و برای همین هم می‎بازی. حالا می‎توانی بفهمی چرا با گارد باز بازی می‎کنم، و چرا به هر چی بیرون این چهارگوش طناب‎پیچ می‎گذرد کاری ندارم…»
از داستان «با گارد باز»

آن طرف طناب‎های گره‎خورده، روی سکو ایستاده‎ای. صدای‎مان را نمی‎شنوی. شاید هم دوست نداری که بشنوی. حق داری، همه چیز آن‎جایی‎ست که تو ایستاده‎ای. هیاهوی ما فقط حواست را پرت می‎کند، نمی‎گذارد جدی باشی و فقط به کارت فکر کنی؛ جدی هم که نباشی دیر یا زود کارت تمام است. صدای‎مان را نمی‎شنوی، اما ما باز فریاد می‎زنیم. می‎دانیم بین راندها، وقتی روی آن چهارپایه‎ی کوچک و کهنه می‎نشینی تا چند ثانیه‎ای نفس بگیری، حرف‎های ما را با خودت مرور می‌کنی؛ همه‎ی آن چیزهایی را که وانمود کرده‎ای نشنیده‎ای. بعد یادت می‎افتد یک نفر از میان جمعیت فریاد زده بود: چشم‎هایت را باز کن، گاردت را ببند!

دل‎مان می‎خواهد بدانی که «ماه و پروین» را دوست داشته‎ایم؛ بلندترین داستان مجموعه‎ات را. همان که ما را به یاد رمان‎هایت می‎اندازد. فکر می‎کنیم اگر همان سال ۶۹ که تمامش کردی، یا دست کم اوایل دهه‎ی ۷۰ منتشر می‎شد، یک اتفاق در داستان کوتاه آن سال‎ها شکل می‎گرفت؛ حالا اما فقط یک داستان خوب به حساب می‎آید که البته در قحطی این روزها اصلا چیز کمی نیست. می خواستیم بگوییم شاید اگر «ماه و پروین» کمی ـ و فقط کمی ـ کوتاه‎تر می‎شد، بیش‎تر ذوق‎زده‎مان می‎کردی.

دل‌مان می خواهد فریاد بزنیم «تاریکی» داستان خوبی‎ست چون برخلاف بعضی داستان‎هایت به «موقعیت داستانی» بیش‎تر از «شخصیت‎پردازی» توجه کرده‎ای. دوست داریم بگوییم ریتم، زبان، فضاسازی و نگاه خلاقانه‎ی حاکم بر  داستان «باگارد باز» را دوست داشتیم و ممنون‎ایم از سه داستان کوتاه خوبی که هدیه دادی به‎مان. و بپرسیم مگر نه این‎که نویسنده بهتر است هم‎پای زبان حرکت کند و حتا از آن پیشی بگیرد؟ مگر نه این‎که دوره‎ی داستان‎هایی مثل «تیر و کمان نشانه» و «طریق» همان سال‎های پر شر و شور دهه‎ی هفتاد بود و دیگر کسی سراغی از آن‎ها نمی‎گیرد؟ دوست داشتیم کنار گوشت زمزمه کنیم که نتوانستیم این دو داستانت را تمام کنیم و حالا مدام از خودمان می‎پرسیم که ما عقب افتاده‎ایم از زبان یا…؟

دل‎مان می‎‌خواهد باز برایت هورا بکشیم، برای رمان‎هایت بیش‎تر از داستان‎هایت البته؛ زنگ راند بعدی را اما زده‎اند! فقط خاطرت باشد: «به خاطر ما هم که شده گاردت را ببند…»

پیوند
:: احترام به ویرانی نسل سوخته‌ی انقلاب
نگاهی به رمان «ویران می‌آیی» ـ ۲۹ فروردین ۱۳۸۳!

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top