خوابگرد: اگر میخواهید مطمئن باشید که چند داستان کوتاه درست و حسابی در عمرتان خواندهاید، از خواندن داستانهای مجموعهی «زندگی شهری» دونالد بارتلمی غافل نشوید. اگر هم علاف ادبیات هستید و از مخلفات آن بدتان نمیآید، چند دقیقهای از عمرتان را هم به خواندن گفتوگوی چند نفر مترجم و منتقد و خواننده دربارهی این کتاب بگذرانید. نیازی هم نیست زیادی گرفتار واژههایی مثل «مدرنیسم» و «پستمدرنیسم» شوید؛ یکی از همین دوستان حاضر در این گفتوگو نقلقول جالبی کرد از «بارتلمی» که وقتی به او لقب پستمدرنیست داده بودند، خندیده بود و گفته بود «من فقط یک داستاننویسام.» این نشست به همت خانم «خراسانی» روز شنبه سیام خردادماه ۸۳ در باشگاه اندیشه برگزار شد و بهجز ناشر، مترجم و برگزارکننده، آقایان اسدالله امرایی، پدرام رضاییزاده و فرید امینالاسلام هم در گفتوگو فعال بودند.
شیوا مقانلو: در ابتدا به خاطر اشکالات چاپی و ویرایشی کتاب عذر میخواهم چون متأسفانه نسخهی نهایی کار را ندیدم. من نمیخواهم به عنوان مترجم کتاب، تحلیل صرفا شخصی خودم را از سبک «بارتلمی» بیان کنم بلکه ترجیح میدهم بهطور خلاصه، و برای گشودن باب صحبت، به نقطه نظرات چند منتقد ادبی خارجی که از آثار او یاد کردهاند استناد کنم و برداشتهای خودم را هم بیان کنم. منبع من در ذکر این نظرات کتاب «ادبیات پسامدرن» آقای «پیام یزدانجو» است که به نظر میرسد فعلا تنها مرجع فارسی تئوریک در مورد ادبیات پستمدرن است.
«لری مک کافری» نوشتههای بارتلمی را جزو متون پاره پاره و هذیانیای میداند که نشانگر پریشانی و پاره پارگی فضای بیرون است؛ فضای جامعهی او. او از این فضاهای واقعی متاثر است اما به واقعیت کار چندانی ندارد. در آثار او نمیتوان بین امور ساختگی و رخدادهای واقعی تفکیکی نهاد؛ مثلا شخصیتهای واقعی جهان وارد فضای غیرواقعی داستان او میشوند. داستانهای او در عین حال که از هنجارهای واقعگرایانه فاصله میگیرد اما به مقولات اجتماعی و بهخصوص سیاسی نیز بسیار میپردازد. یعنی او به هیچ وجه از مسائل پیرامونی خود فارغ نیست و در عین داشتن یک روش نوشتاری یگانه به شعار هنر برای هنر پایبند نیست. «برایان مک هیل» معتقد است که واقعستیزی این آثار در خدمت انتقاد صریح اجتماعیاند و بنابراین در رابطهای مستقیم با شکلی از همان واقعیت. بارتلمی به شدت از تلویزیون، سینما و تبلیغات رسانهای تاثیر میگیرد. در این باره «جان بارت» دیگر نویسندهی بزرگ و معاصر آمریکایی هم معتقد است داستانهای بارتلمی نیروی حیاتی خود را از همان جامعهی مبتذلی میگیرد که هدف حملهی اوست. «فرد مورامارکو» بارتلمی را جزو نویسندگانی میداند که در قراردادهای زیباییشناسانهی هنر خود انقلاب ایجاد کردند و ساختارهایی را زیر و رو کردند. در همین حال میپرسد آیا اشتیاق شدید او و معاصرانش به این ساختارشکنی و اضمحلال ـ یا تشخیص اضمحلال جهان ـ و بازسازی آن به شکل بنایی رو به زوال و هجوآمیز و شخصی و تخیلی، نسبتی با ساخت و بروز ندارد؟
حالا شاید با این مقدمه بهتر بشود به این کتاب و داستانها پرداخت و ترجیح میدهم این قسمت را دیگران آغاز کنند چون میبینید که روال این جلسه طوریست که همه میتوانند صحبت کنند و سخنران خاصی نداریم. ولی شاید بهتر باشد دوستانی که پیش کسوتاند شروع کنند یا کسانی که روی کتاب کار کردهاند؛ مثلا آقای رضاییزاده.
پدرام رضاییزاده: من از همه کوچکترم!
اسدالله امرایی: مهم نیست. نقد ادبی بزرگ و کوچک ندارد. حرفتان را بزنید.
رضاییزاده: در مورد این کتاب چندین نقد نوشته شده اما من میخواهم بهطور مشخص از ترجمهی خوب خانم مقانلو یاد کنم که کاری روان و قابلقبول ارایه کرده است. من هم فکر میکنم از ویژگیهای مهم داستانهای این کتاب، تلفیق شرایط واقعی و غیرواقعی در یک فضای داستانی است از جمله داستان «مرگ ادوارد لیر». نیز بهطور خاص میخواهم از داستان «کوه بلورین» صحبت کنم که به نظرم بسیار جذاب است. در این داستان اگرچه نوعی چندپارگی ناخودآگاه وجود دارد اما به مدد تصویرسازیهای فوقالعاده هیچ مشکلی برای خواننده پیش نمیآید و او بهراحتی در داستان جلو میرود. اینجا هم دو جنبهی واقعیت و استعاره درهم ادغام شدهاند. شگرد اصلی بارتلمی در استفادهی خلاقانه از پارانویاست. میدانیم که در پارانویا با نوعی کجبینی روبهروییم و فرد فکر میکند نیرویی پنهانی و خارجی استقلال او را تهدید میکند. ولی بارتلمی در این داستان، پارانویا را نه به شخصیت داستانی که مستقیما به خواننده انتقال میدهد. راوی این قصه در نگاه اول و به استناد دیالوگهایش به همهی اطرافیانش اطمینان دارد، ولی با فضاسازی داستان حس پارانویا به ما منتقل میشود تا در نهایت داستان که او پرنسس را با سر به پایین بار یدوستان و آشنایانش پرت میکند. با جملهی آخر همه چیز به حال شک و تردید درمیآید و ما به ابتدا برمیگردیم که “به عقابها هخ اعتباری نیست؛ اصلا حتا یک لحظه”. او در این کتاب ویژگیهای سبک کلاسیک یا مدرن؛ مثلا شروع کوبنده، فضاسازی و شخصیتپردازی متداول، اصل غافلگیری و… را نشان نمیدهد. این دنیایی تازه است.
مقانلو: اگر بپذیریم که در بحث قواعد ژانری، اِلمانهای ژانر پستمدرن از بالا و به شکل کلاسیک بر داستانها دیکته نشده بلکه این مجموعه داستانهای نویسندگانی مختلف بوده است که در تحلیلی نهایی، مولفههای مشترکی را نشان داده و نام ادبیات پستمدرن را به خود گرفته، آن وقت یکی از این مولفهها مخاطب قرار دادن خواننده در داستان به صورت دوم شخص است. فکر میکنم جذابیت «کوه بلورین» در این است که در عین این ویژگی اصلا از فعل امر و نهی برای خواننده استفاده نکرده ولی بهشکل غیرمستقیم به او گفته که باید داستان را این گونه بخواند.
امرایی: اگر «زندگی شهری» ده سال پیش چاپ میشد، تکلیف خیلی از نظریهپردازها و داستاننویسهای ایرانی روشن میشد و باید از عدهای پرسید چرا آن زمان این کار را نکردند. البته نسبت به این مقولات سالها واکنش بدی وجود داشت و حتا استاد دانشگاهی وجود داشت که کتابهای جدید و سفارشی کتابخانهی دانشگاه را مخفیانه از مخزن خارج میکرد تا بچهها با نقد نو آشنا نشوند. در ایران ابتدا تئوریهای پستمدرن مطرح شد و بعد خود داستانها. بسیاری از اصطلاحات به انگلیسی باب شده بود اما معنا و عینیتی نداشت مثل «اولترافیکشن»، «متافیکشن» و «سوپرفیکشن». این اصطلاحها در همین مجموعه به طور کامل پیاده و عینی شدهاند و امروز با خواندن آن میتوان به عقب برگشت و آن نظریات را هم دریافت و این خدمتیست که خانم مقانلو با ترجمه و آقای بردایی با چاپ این کتاب برای ادبیات کشیدهاند، و تکلیف خیلیها را روشن کردند.
بهنظرم مترجم خیلی خوب از پس کار برآمده و آن داستانهایی را هم که نتوانسته، خیلی صادقانه گفته و معتقدم نه تنها او که هیچ مدعی دیگری هم نمیتواند آن چند تا را ترجمه کند و بازیهای زبانی حیرتآور بارتلمی را که خاص زبان انگلیسیست برگرداند. مثلا داستانی به نام «حاشیه» از این دست است. فقط کاش مترجم یک مقدمهی توضیحی در مورد ویژگیهای اجنماعی نسل بارتلمی و مثلا نسل بیت و دههی ۶۰ و ۷۰ آمریکا در ابتدای کتاب میگذاشت. چون بحث شناخت اجتماعی اینجا خیلی مهم است. در مقایسه با انگلیسیها که نسل اندر نسل در یک خانهی موروثی زندگی میکنند، آمریکاییها هر چند سال یکبار فقط با یک چمدان لباس به جای دیگری میروند که عین امکانات رفاهی منزل قبلی را دارد و اینجاست که «زندگی شهری» معنا مییابد.
مقانلو: سبک پستمدرن هم در اساس متعلق و برخاستهی فرهنگ آمریکای شمالیست؛ اگرچه درخشانترین نمونههای خود را در آمریکای جنوبی عرضه کرده است.
فرید امینالاسلام: من خودم را منتقد نمیدانم و کار نقد هم نکردهام، فقط حس و برداشت شخصیام را از این کتاب میگویم. من هیچ وقت تفاوتهای سبکی مدرنیسم و پستمدرنیسم را درک نکردهام و حتا در دنیای کلاسیک هم سرگردانام. گرچه تئوریهای پستمدرن را در کتب مختلف خواندهام اما شاید چون با تجربههای زیستی من هماهنگ نیستند پس چیزهایی مثل بازی و پاره پارگی متن را درک نمیکنم. چند سال پیش هم در نشریهی «ارغنون» خواندم که بارتلمی خودش به اظهارنظرهایی که او را پستمدرنیست خوانده بودند، خندیده بود و گفته بود من فقط یک داستاننویسام. من با خواندن این کتاب به شدت یاد فضاهای «بورخس» و طرحوارگیهای او افتادم مخصوصا با داستان «در باب فرشتگان». گرچه بورخس از سالها پیش در ایران شناخته شده اما نمیدانم کدام یک بر دیگری تقدم زمانی دارند. این داستانها هستهی مرکزی بسیار قویای دارند که باعث میشود بهجای این که دنبال داستان بگردیم، موقعیتها و شخصیتها را ردگیری کنیم و بخواهیم از خود فضای اثر نتیجهگیری کنیم.
اشاره میکنم که به نظر من دو داستان «پاراگوئه» و «کوه بلورین» در تکنیک شکستن زمان و خط روایی به شدت متاثر از سینما، بهخصوص سینمای مدرن فرانسه هستند. «کوه بلورین» مثل یک دکوپاژ سینماییست؛ نمابندی شده و آمادهی فیلمبرداری، و شماره خورده است. اگر شمارهها را برداریم و جملات را پشت سرهم بنویسم، داستان بسیار ملالانگیز میشود. چرا که فرم دیالوگ ریتم داستان را تند میکند (والبته در این مورد کارکردش برعکس سینماست) اما داستان به این شکل فعلی ریتم بسیار تندی دارد که اگرچه چیزهایی را از ما گرفته اما لذت بسیاری نصیبمان میکند که هدفمند است و فرم دارد، حالا هر اسمی میخواهد داشته باشد. «پاراگوئه» برعکس تدوین دارد؛ یعنی بارتلمی سکانس به سکانس را جدا کرده و بعد به آنها هم زمانی داده تا ذهن ما خودش آنها را تدوین کند. «ربهکا» به روایت کلاسیک وفادار است. در «بازی» و «ضایعهی مغزی» هم بیشتر سیّالیّت داستان مطرح است که آنها را بهطور نسبی به جریان سیال ذهن نزدیک میکند. نمیدانم این تنوع فرمی فوقالعاده کار خود بارتلمی بوده یا شجاعت مترجم در گزینش نمونههای خاص، چون در بین نویسندگان ایرانی و حتا نمونههای خارجی، این تنوع و کمال را نمیبینیم.
مقانلو: بخش اعظم تنوع مال خود مجموعهی «زندگی شهری» است که بهنظرم حتا نسبت به مجموعههای متأخّر او، در این مورد رادیکالتر عمل کرده است. همانطور که قبلا گفتهام چند داستان که به لحاظ بازیهای زبانی قابل ترجمه نبود ـ حداقل با بضاعت من از زبان فارسی و انگلیسی ـ از کل مجموعه کنار رفت. و اما دلایل اضافه کردن بقیهی داستانها: «بازی» را چون بسیار دوست دارم، «ربهکا» چون تجربهی طرح یک مضمون جدید ـ البته برای ما ـ بود، «خنگ» چون بهنظرم از شاخصترین داستانهاییست که میتوان کل ادبیات پستمدرن را با آنها شناخت، انتخاب «کورتز و مونته زوما» ادای دینی به پستمدرنیسم آمریکای جنوبی بود و «مرگ ادوارد لیر» هم چون تلفیق درخشانی از امر واقع و ناواقع است.
خراسانی: «ربهکا» و چند داستان دیگر این مجموعه حول مفاهیم روانکاوانهی زندگی در جامعهی آمریکا میچرخند. این داستان دو محور دارد. اول، یک زوج همجنسخواه زن و دغدغههایی که مثل زوجهای دیگر جنسخواه با یکدیگر دارند: راستگویی، وفاداری، زمان و فرصتهای از دست رفته و رنج انسانی ناشی از آن. دوم، چارهناپذیر بودن شرایط انسانیست در جامعهای آنقدر پر از تنگنا که به قول داستان “مردم به خیلی چیزها تن میدهند تا دوست بدارند و دوست داشته شوند.” مولف در جملات پایانی صریح و مستقیم و بدون پنهانکاری میگوید “قصه تمام شد” که گویای طنز او نسبت به مقولهی عشق و چارهناپذیری پذیرش اشکال کنونیاش در این جامعه است. ایهام آخرین جملهی این کتاب در مورد از یاد نبردن عشق بشری، با این پایان چالش برانگیز، مفهومی بیش از طنز دارد. در این داستان یکی از مؤلفههای ادبیات پستمدرن یعنی همگرایی داستان و نظریه هم به خوبی دیده میشود؛ مثلا در دیالوگها و اظهارنظرهای مستقیم نویسنده خطاب به یک مرد(ص ۹۹). بهنظر من اگر امروزه برای بعضیها این کارها تکراری و خستهکننده بهنظر میآید، به این دلیل است که پستمدرنیسم در ابتدا باید بر مؤلفههای ژانری خود اصرار میکرده تا خود و ظرفیتهای تازهاش را به جهان بشناساند وگرنه امروز میتواند و باید از این قالبها هم ساختشکنی کند و در آن ها تثبیت نشود.
امرایی: داستان «خنگ» در همان پارگراف اول تکلیف نویسنده و خواننده و متن را روشن میکند. همهی افراد داستان انگار دارند خود را برای نبرد آماده میکنند (ادگار و زن و بچهاش هر یک به نوعی) اصطلاحات رینگ مسابقه و کندهکشی و… هم به این فضا کمک میکنند. بعد داستان مادام آ میآید؛ شخصیتهایی که فقط حرف و شمارهاند. هر داستانی تکرار همان داستان قبلیست، مثل همان نماد شمشیرهایی که در داستان میآید که بهمرور زمان اسامی مختلف یافتهاند. جالب این که اسم این داستان «خنگ» است اما اگر کسی آن را بفهمد انگار تمام کتاب را خوانده است! انتهای داستان پاسخی به همهی متن است؛ تصویریست که یک شوک نهایی به آدم میدهد. مقانلو با ضمیمه کردن این داستان به مجموعه کار بسیار خوبی کرده است.
آقایی از میان حاضران: خوب بود متن انگلیسی کار هم کنارش میآمد. بهتر است کتابهای پستمدرن دو زبانه چاپ شوند.
امینالاسلام: هیچ کجای دنیا این کار را نمیکنند، مگر در مورد کتابهای شعر.
امرایی: بعضی از انتشارات بزرگ هم ادبیات کلاسیک را به صورت آموزشی، دو زبانه چاپ میکنند، مثلا چاپ آلمانی ـ ایتالیایی. اما نه چنین کتابهایی را.
آقایی دیگر: من این کتاب را نخواندهام و فعلا هم نمیخوانم چون میخواهم اول متن انگلیسی آن را بخوانم.
امینالسلام: من انتقادی به ناشر دارم. به نظرم اجرای طرح روی جلد ضعیف است.
خراسانی: من هم از آقای بردایی میپرسم که وقتی ذوق ادبی جامعهی ما بیشتر ادبیات کلاسیک و مدرن است چهطور شد این کار را که اولین نمونهی عینی شاخص از مجموعهداستانهای پستمدرن است، چاپ کردید؟
مقانلو: همهی آدم ها گاهی اشتباه می کنند!
فلامک بردایی: من آن چه را که دوست داشته باشم چاپ میکنم و مثل آقای امینالاسلام کاری و اعتقادی به مدرن و پستمدرن ندارم. در این داستانها آن حس سینمایی برایم جالب است. در مورد طرح جلد هم حق با شماست.
مقانلو: خوشحالام که ناشر برای احترام گذاشتن به شعور مخاطبان جرات به خرج داد. پیش از این که کتاب را به انتشارات بازتاب نگار بدهم دوستانم گفتند بهتر است این کار را ناشری با بنیهی مالی قوی انجام دهد که دغدغهی ریسک مالی نداشته باشد. اما یک بار ضمن صحبت ضمنی با یکی از ناشران قَدَر، ایشان گفتند که مردم چنین کتابهایی را نمیفهمند و چون داستانها با سلیقهی مردم جور نیست، یعنی سر و ته مشخصی ندارد، کار ضرر میدهد و پولش را بر نمیگرداند!
خراسانی: از خانم مقانلو هم میپرسم که چه شد این کار را انتخاب کردید؟ گویا علاقهی شما بحثهای پستمدرنیستی است، چون عنوان پایاننامهی فوقلیسانستان هم «پستفمینیسم و سینما» بود.
مقانلو: بله، این علاقه را که دارم. دانشکدهی سینما و تئاتر بهخاطر سطح پایین علمیاش هیچ سود تحصیلی و شغلی برای من نداشت، مگر یک حسن بزرگ ـ و بیربط با دانشکده ـ آشنایی و بهرهگیری از فضاهای فکری خاص بعضی از بچهها و ارتباط متقابل اندیشهها. این کتاب پیشنهاد اکازیون همکلاسی من آقای یزدانجو بود که خودش داشت روی مباحث تئوریک این حوزه کار میکرد و فکر کردیم نمونههای عینی هم باید ترجمه شوند تا بالاخره همه بفهمیم اصل ماجرا چیست. اصل کتاب هم باز مال یکی دیگر از بچهها بود که الان ساکن آمریکاست؛ آقای شاه بداغلو. حالا، در انتهای جلسه هم از پیگیری خانم خراسانی برای تعطیل نشدن این جلسات نقد ادبی و از همهی دوستانی که آمدند و حرف زدند و گوش کردند متشکرم.
پیوندها
[داستان «اولین اشتباه بچه»/ بارتلمی]
[داستان کوتاه «پیانونواز»/ دونالد بارتلمی]
[داستان کوتاه «لطفا به من بگو»/ دونالد بارتلمی]
[داستان «چند نفر از ما به دوستمان کالبی، اخطار داده بودیم»/ بارتلمی]
[داستان کوتاه چیز دیگریست/ مقالهی پدرام رضاییزاده دربارهی «زندگی شهری»]
[خشونت در دو چهره/ مقالهی مهدی یزدانیخرم دربارهی بارتلمی و «زندگی شهری»]
بدون نظر