خوابگرد: در متن تبلیغ کتاب «کفشهای شیطان را نپوش» گفته بودم که این مجموعهداستان تازهی احمد غلامی را باید خواند و پوست نویسندهاش را کند! شاید کار نادرستی باشد این که در بررسی یک اثر، سوابق و فعالیتهای نویسنده در بیرون اثرش را هم دخالت بدهیم ولی در مورد غلامی به دو دلیل کمی فرق میکند. اول این که در حوزهی نقد و داوری ادبی واقعا از پرکارترینهاست و ناخواسته توقع آدم را بالا میبرد، و دوم این که جزو انگشتشمار نویسندگانیست که هرگونه نقدی را ـ اگر البته نقد باشد و بس ـ بهسادگی و با فروتنی برمیتابد. خلاصه این که پدرام رضاییزاده زودتر از هرکس دیگری ـ و حتا از خود من ـ ترکهی نقد داستانهای این مجموعه را بلند کرده که حاصلش را میخوانید.
نویسندهی مهمان: پدرام رضاییزاده
احمد غلامی نویسنده، روزنامهنگار و دبیر جایزهی کتاب سال منتقدان و نویسندگان مطبوعاتیست.۴۳ سال دارد و داستاننویسی تجربیست که به تجربههای نو در داستاننویسی علاقه دارد. معمولا در داستانهایش به قصه بیش از ساختار اهمیت میدهد، دنبال بازیهای زبانی نمیرود و خلاصه آنکه داستانهایش معمولا داستانهای خوشخوانیاند که حول یک رویداد یا جریان برجسته و خاص شکل میگیرند. سال ۸۱ یک مجموعهداستان منتشر کرد که اسم نداشت؛ یعنی اسمش بود «فعلا اسم ندارد». پنجمین مجموعهداستانش را هم همین چند هفته پیش، نشر چشمه منتشر کرد با اسم «کفشهای شیطان را نپوش» . اینکه سه داستان این مجموعه چه ربطی میتوانند به چهارده داستان «فعلا اسم ندارد» داشته باشند، البته سوالیست که شاید هیچکس بهتر از خود احمد غلامی نتواند به آن جواب بدهد.
غلامی داستانهای مجموعهی قبلیاش ـ فعلا اسم ندارد ـ را به دو دسته تقسیم کرده بود: داستانهایی دربارهی عشق (البته معمولا از نوع ممنوع و نابهنجارش که بعضی وقتها بار اروتیک هم داشتند) و داستانهایی دربارهی جنگ. داستانهای جنگی مجموعهی «فعلا اسم ندارد» البته یک ویژگی مهم هم داشتند و آن نگاه خنثای نویسنده به مقولهی جنگ و پذیرفتنش به عنوان یک واقعیت اجتماعی بود. در واقع این دو مفهوم بودند که تا حدی به داستانهای آن کتاب تشخص میبخشیدند. غلامی در آن مجموعه یکیدوبار هم سعی کرده بود با برخی از فرمهای داستانهای مدرن و پسامدرن بازی کند که البته در این کار چندان موفق نبود. همهی اینها را گفتم تا به اینجا برسم که هر سه داستان مجموعهی «کفشهای شیطان را نپوش» هم به نظر من در ادامهی تلاشهای غلامی در کتاب قبلیاش قرار میگیرند:
داستان اول: کفشهای شیطان را نپوش
اولین داستان مجموعه که اسمش همان عنوان کتاب است، به اعتقاد من بهترین داستان این مجموعه است. من دوست دارم در توصیفش بگویم: روایت فردیت یک مامور اطلاعاتی درگیر در روابط عاشقانهی پنهانی با چند زن و دختر، به همراه اندکی چاشنی اروتیسم. و درست به همین دلیل دوست دارم بگویم غلامی از این موضوع جسورانه تنها و تنها به عنوان یک قالب و ابزار در داستانش استفاده کرده و در مقابل، ما هم به عنوان خواننده، قرار نیست که در ارزشگذاری این اثر تنها به مضمون داستان توجه کنیم.
غلامی نویسندهی عجیبیست! این عجیب بودن البته بیشتر در دیالوگنویسی خودش را نشان میدهد تا شخصیت پردازی، تصویر سازی و یا دیگر عناصر داستان. او معمولا در داستانهایش تصویرهای خوبی میسازد و اصولا هر آنچه را که خواننده باید ببیند، در مقابلش قرار میدهد و این مساله برای نویسندهای که همیشه دغدغهی «از چه گفتن» را داشته، نکتهی مثبتی بهحساب میآید؛ هرچند نمیدانم محوریت تصاویر در داستانهای غلامی را باید به حساب علاقهاش به سینما گذاشت یا چیز دیگر. خلاصه آنکه کمتر میشود پنبهی این بخش را زد. پاشنه آشیل داستانهای غلامی اما دیالوگهاییست که نویسنده میان شخصیتهای داستانش جاری میکند، گرچه گاهی وقتها داستانهای قابلتاملی هم مینویسد که ساختارشان تنها بر گفتگو و کلام استوار است (مثل داستان «طاقتِ حرفِ راست رو داری» که در آخرین شمارهی نشریهی «سبک نو» منتشر شد). این پاشنه آشیل بهخصوص زمانی توجه خواننده را به خودش جلب میکند که نویسنده در تلاش است به کلمات بار عاطفی ببخشد و دقیقا همینجاست که داستانهای سانتیمانتال غلامی خلق میشوند. اگر دوست دارید با این دسته از داستانهای او هم آشنا شوید، «میان ما فاصله فقط یک اسب بود» ( که در واقع نوعی گفتوگوی درونیست) از مجموعهی «فعلا اسم ندارد» و بخشهایی از داستان «آرامش انگلیسی» از مجموعهداستان اخیر او را بخوانید.
این آسمان و ریسمانها را فقط برای این بههم بافتم که بگویم غلامی در داستان کفشهای شیطان را نپوش، بهشدت در پنهان ساختن ضعفهای پیشین خود موفق بوده است. دیالوگها تاحد زیادی واقعگرایانه و باورپذیرند و در بخشهایی از داستان بهخوبی نقش تصویرسازی و شخصیتپردازی در قالب کلام را ایفا میکنند. موقعیتهای مکانی توصیفشده در داستان هم آنقدر شفاف و ماندگار ـ و گاه غافلگیرکننده ـ هستند که بهرغم کاتهایی که نویسنده به طور مداوم در طول داستان میزند و پرشهای آگاهانهی او از موقعیتی به موقعیت دیگر، باز در ذهن مخاطب باقی بمانند و به گسیختگی داستان منجر نشوند. همهی اینها وقتی در کنار مضمون بکر داستان قرار میگیرند، داستانی را میسازند که خواننده را راضی نگه میدارد و البته قابلیت ماندگاری در خاطرهی جامعهی ادبی کشور را هم دارد. گرچه ممکن است شما هم مثل من با نقاط تاریک و سوالبرانگیزی در داستان روبهرو شوید و مثلا هرگز نفهمید که نویسنده به چه دلیل رابطهی همجنسگرایانه دو زن را در داستانش وارد میکند و به تصویر میکشد. نمی دانم، شاید غلامی در پررنگتر کردن اروتیسمی که در مجموعهی پیشینش هم به چشم میخورد ـ بیآنکه قصد برخورد ایدئولوژیک با داستانهایش را داشته باشم ـ زیادهروی کرده و از منطق روایت خارج شده باشد.
داستان دوم: آرامش انگلیسی
۲ـ «آرامش انگلیسی» ظاهرا یک داستان جنگیست؛ یا بهتر است بگویم روایت قرار است در بستر و فضایی از آثار جبهه و جنگ شکل بگیرد. اینجا هم با یک رابطهی عاشقانهی پنهانی سر و کار داریم: عشق یک روزنامهنگار و نویسندهی چهل و دو سالهی متاهل، به یک دختر اهوازی، با این تفاوت که این بار رقیبی (رقیبانی) هم حضور دارد (دارند). روی عبارت «روزنامهنگار و نویسندهی چهل و دو ساله» تاکید بیشتری میکنم، چرا که غلامی در این داستان، گاه و بیگاه قهرمان داستانش را وادار به انجام کارها و تکرار جملههایی میکند که واقعا از آدمی در آن شرایط سنی و مکانی بعید است:
ـ کاش میتونستم بات بیام…
ـ کاش! … یک سنگر واسه دوتامون…
این تناقضات البته تنها در شخصیتپردازی قهرمان داستان به چشم نمیخورد و شاید بتوان با کمی بیرحمی، این داستان را مجموعهای از حوادث و عکسالعملهای غیرمنطقی و باورناپذیر دانست. شاید بد نباشد به صحنهی خاموش شدن جیپ نظامی روی پل اشاره کنم و گلولههای مستقیمی که اطراف جیپ منفجر میشوند و وحشتی که همهی سرنشینان جیپ به آن دچار شدهاند. غلامی با مهارتی ستودنی این حس وحشت را به تصویر میکشد و به خواننده منتقل میکند، اما نمیدانم چرا تصمیم میگیرد ماجرا را اینطور ادامه دهد:
میفهمم چه میگوید. از دوستش میخواهد که پیاده شود. اما دوستش میگوید: «پیس دی اوغلان.» خجالت میکشند. آنها هم حال مرا دارند. دلم میخواهد از جیپ ییاده شوم و زیر پل پنهان شوم. اما نمیتوانم. همه به همدیگر نگاه میکنیم و منتظریم یکی اول پیاده شود و به هم لبخند میزنیم…
نویسنده در این داستان سعی داشته دست به تجربههایی فرمالیستی هم بزند که در درونی کردن کارکرد آن در داستان چندان موفق نبوده است. اینکه غلامی به تجربههای ساختارگرایانه هم علاقهمند باشد و بخواهد آنها را در داستانهایش بهکارگیرد، به خودی خود بد نیست؛ اما تجربهگرایی بهتنهایی نمیتواند یک اثر موفق و ماندگار خلق کند. خلاصه آنکه پیروی غلامی از ساختار داستانهای «بینامتنی» در این داستان کاملا با شکست مواجه شده و این تجربه شاید بهتر بود در داستان دیگری بهکارگرفته میشد. مسألهی دیگری که بد نیست به آن اشاره کنم، نگاه خنثای نویسنده به مقولهی جنگ است که در این داستان مجددا تکرار شده. توصیف پیشروی و عقبنشینی نیروهای ایرانی بهخوبی از جهتدار نبودن دیدگاه نویسنده نسبت به جنگ پرده بر میدارد. این را هم بگویم که تلاش نویسنده برای فرار از قالبهای تکراری و کلیشهای ادبیات جنگ نیز البته قابلتحسین و ستودنیست و در این داستان کاملا به چشم می آید. «آرامش انگلیسی» نه یک شاهکار ادبی و داستانی ماندگار است و نه آنقدر ضعیف که خواننده را عصبانی کند؛ یک داستان متوسط که گاه شما را سر ذوق میآورد و در لحظاتی ـ هرچند کوتاه ـ ملالآور بهنظر میرسد.
داستان سوم: راستی آخرین بار پدرت را کی دیدی؟
۳ـ آنها که فیلم «گلهای هریسون» را دیدهاند، لابد خوب به یاد دارند که در سکانس نخست فیلم، مردی رو به دوربین نشسته و می گوید: «آدمهای دنیا دو دستهاند: آنها که جنگ را دیدهاند و آنها که جنگ را ندیدهاند. و این دو گروه تفاوتهای زیادی با هم دارند.» غلامی جزو جنگدیدههاست و سعی میکند آن را در داستانهایش تکرار کند و به نمایش بگذارد. شاید به همین دلیل باشد که در هریک از داستانهای این مجموعه، ردّپایی از جنگ حضور دارد: دختر یک شهید در داستان اول بهعنوان نمونهای از یک انسان معصوم، و فضای جنگزدهی داستان دوم.
داستان «راستی آخرین بار پدرت را کی دیدی؟» هم از یک کوپهی قطار آغاز میشود و نهایتا به آشنایی قهرمان داستان (که اینجا هم روزنامهنگار است، اصلا خودِ احمد غلامیست، و به دیدن پدر بیمارش میرود!) با مردی منجر میشود که یک پایش را در جنگ از دست داده و خانوادهاش هم در جریان حملهی نظامی به شهرها زیر آوار ماندهاند و جان دادهاند. این مرد البته در ادامهی داستان هیچ نقشی ندارد و ظاهرا تنها قرار است به ما بگوید نویسندهی این داستان هنوز هم دغدغهی جنگ و جبهه را دارد؛ و به همین دلیل است که فکر میکنم شاید آغاز کردن داستان از جایی غیر از کوپهی قطار، لطمهای به داستان نمیزد. (اتفاقا میشود در مورد روابط عاشقانهی پنهانی ـ و از منظر جامعه، ممنوع ـ هم حرفهای مشابهی زد و کلیدهای مشترک را در هر سه داستان نشان داد که این مسأله میتواند بهنوعی بیانکنندهی دغدغههای مشترک نویسنده در دو مجموعهداستان آخرش باشد).
داستان «راستی آخرین بار پدرت را کی دیدی؟» از آن دست داستانهاییست که نه در پایان با یک حادثهی غافلگیرکننده، خواننده را شوکه میکنند و نه به صراحت میتوان در مورد «مضمون اصلی» آنها حرف زد. یک روایت خطی را دنبال میکند و قرار است بهمرور خواننده را متحول کند؛ چیزی شبیه به فضای بعضی از داستانهای «سلینجر» یا مثلا «کارور». خلاصه آنکه از ساختار پیچیدهای برخوردار نیست و تعدد حوادث داستان هم تنها در جهت جذابیت بخشیدن به داستان بهکار میروند تا مرعوب ساختن خواننده. داستان «راستی آخرین بار…» البته داستان شلوغیست (شاید ملغمهای از باورهای بومی، دوری نسلها از یکدیگر، جامعهی مردسالار، تنهایی آدمها و…)؛ در مقایسه با داستانهای کوتاهی که معمولا عادت به خواندنشان داریم. این شلوغی تا حدی خواننده را از درگیر شدن با داستان باز میدارد. با این حال غلامی به عنوان نویسنده، آن قدر باهوش هست که با به کاربردن تدابیری مخاطبش را تا پایان نگه دارد. فضای رمزآلود داستان آن قدر خوب درآمده که خواننده را وادارد داستان را تا پایان دنبال کند و چه چیزی لذتبخشتر از خواندن یک اثر خوشخوان و تا حدی جذاب؟
۴ـ غلامی دبیر سرویس ادب و هنر روزنامهی «شرق» است و همین موضوع کافیست که باعث شود دست من که گهگاه با صفحهی ادبیات شرق همکاری میکنم، خیال لرزیدن به سرش بزند. به هرحال همیشه آدمهای بیکاری پیدا میشوند که زور میزنند نشان بدهند پشت تعریف و تمجید از یک کتاب، حتما یک رابطهی صنفی یا دوستانه خوابیده، و در پس هر انتقادی هم باید گشت دنبال غرضورزی. به همین دلیل سعی کردم وجه انتقادی یادداشتم را پررنگتر کنم و تعریف و تمجیدها را بگذارم برای مجالی دیگر. تنها این را اضافه کنم که مجموعهی «کفشهای شیطان را نپوش» فارغ از مواردی که به آنها اشاره کردم، خوشخوان و سرگرمکننده است، خواننده را با مضامین تازه درگیر میکند، به این مضامین عینیت میبخشد و نهایتا این که سرش به تنش میارزد. تا نظر شما چه باشد…
بدون نظر