«مرگ ماروسیای کوچولو» نوشتهی «مازیار نیشابوری»
[متن داستان]
جهان داستان همین چیزهایش است که جالب است. تنها در همین جهان است که میشود یک نفر از دیار خیام و عطار برود و بنشیند داستانی بنویسد از سرزمین «کورتاسار» و «مارکز». نمیدانم دوستان جوانترم یادشان هست که درنیمهی دوم دههی شصت، تب رئالیسم جادویی ایران را فراگرفته بود. البته چند اثر ایرانی خوب مثل «اهل غرق» منیرو روانیپور و «طوبی و معنای شب» شهرنوش پارسیپور از تویش درآمد. ولی بعضیها دیگر شورش را درآورده بودند؛ در داستانهایشان یکهو یک دسته فیل پرواز میکرد یا یک نفر همینطوری بیخبر مثل رمدیوس خوشگله (یکی از شخصیتهای صدسال تنهایی) پرواز میکرد میرفت پی کارش. قضیه آنقدر شور شد که شاملوی بزرگ صدایش درآمد که: «بابا این رئالیسم جادویی را ما خودمان بهترش را داریم. بروید “عزاداران بیل” ساعدی را بخوانید». انصافآ هم راست میگفت. غلامحسین ساعدی در عزاداران بیل، سالها پیش از مارکز و اعوان انصارش این نوع داستاننویسی را به اوج رسانده بود. بهنظر من که خواندن این مجموعه برای آقای مازیار نیشابوری و سایر دوستانِ همدندان او از اهم واجبات است.
«مرگ ماروسیای کوچولو»اگر چه از الگوهای این نوع داستاننویسی مانند تقدیرگرایی، جانپنداری طبیعت، پلشتی زندگی روزمره، روستا، اوهام وخرافات و از همه مهمتر روایت خونسرد عجایب بهره برده است، ولی فضای داستانش در آمریکای لاتین میگذرد. اگرچه هیچ کس حق ندارد به نویسنده بگوید چه چیزی را بنویسد و یا چه چیزی را ننویسد، اماخواننده هم حق دارد بنا به سلیقهی خودش داستان بخواند. برای همین است که بنده بهرغم قوت نویسنده در ترسیم فضای وهمزدهی داستان «مرگ ماروسیای کوچولو» همچنان ترجیح میدهم داستانهای «موسرخه» و «گاو» از مجموعهی «عزاداران بیل» را بخوانم. چه کار کنیم؛ ما هنوز به پشت سرمان نگاه میکنیم.
«مرخصی» نوشتهی «علی جعفری ساوی»
[متن داستان]
آقای جعفری ساوی تنها دو سال از پدر من کوچکتر هستند. بنابراین نباید بیادبی کنم و پاهایم را جلویشان دراز کنم. میتوانم دربارهی داستان ایشان چیزهای زیادی بگویم. مثلا از هوشمندیشان درشروع که ما را در انتظار اصل واقعه نگه میدارند. یا انتقاد کنم از این همه شخصیت بدون نشانه گذاری حداقل فیزیکی، تا ما میانشان گم نشویم و… اما این چیزها نه دردی از من دوا میکند و نه از ایشان. داستانشان چنان مملو از درد و زخم و بریدگیهای چاک چاک تن و روح است که بدسلیقگیست مته به خشخاش گذاشتن. با این همه و با این که خیلی سخت است به کسی که سیلی به گوشش زدهاند نصیحت کرد طرف دیگر صورتش را جلو بیاورد، باید بگویم اتفاقآ داستاننویسی عرصهی طرف دیگر صورت است. به نظرم وقتی احساس پرشوری نسبت به چیزی داریم (چه شیفتگی وچه انزجار) نباید به سراغ نوشتن داستانش برویم، چون ما را مجبور به موضعگیریهای شفاف میکند. و میدانیم گرچه شفافیت در فرم از حسنهای داستان نویسیست اما شفافیت در محتوا… و دست آخر آنکه؛ گرچه بیان واضح احساس انزجار و یا شیفتگی در داستان، دل آدم را خالی میکند ولی بسیار سخت است که داستان را بر دلها حک کند. آقای جعفری، ببخشید اگر بازهم
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و مثل بچهی سرتق خانه پایم را جلوی شما دراز کردم.
«دریا هنوز هم توفانی بود» نوشتهی «عزیزالله ایما»
[متن داستان]
دیدهاید بعضی وقتها آدم هر کاری میکند نمیتواند وسوسهی توصیه کردن به این و آن را از خودش دور کند. این حقیر، درست در همین لحظه در چنین موضعی هستم. برای همین است که کمی محجوبانه به آقای عزیزالله ایما، نویسندهی داستان «دریا هنوز هم طوفانی بود» میگویم داستان شما را بیشتر دوست میداشتم اگر کشتی جنازهها نمیآمد. و آن همشهری شما و من (من هم اهل خراسان بزرگ هستم) همچنان، به انتظار در جوار دریایی که هنوز توفانیست، میشمرد شب را و روز را، وهنوز را. زیرا که انتظار، همنشین خاموش غربت است برادر. حتمآ بهتر از من میدانی که در انتظار فاجعه بودن؛ بسیار فاجعهبارتر از خود فاجعه است. این یک ویژگی (و به نظرم ضعف) بیشتر دوستان عزیز نویسندهی افغانیست که فاجعه را در بیرونیترین شکل آن مصور میکنند؛ یعنی در سطح ماجرا. همین باعث میشود که سنگینی ماجرایی هولناک، اجازهی عبور از لایههای نخست داستان را به خواننده ندهد.
«بیا به برویم به مزار» نوشتهی «سپینود ناجیان»
[متن داستان]
این که خانم سپینود ناجیان یک وبلاگ معروف دارد، و این که شخصا ارادت خاصی به ایشان دارم و در چند ملاقات معدودی که با ایشان داشتم، متوجه شدم فارغ از تمام حب و بغضهای معمول این روزها کار فرهنگیاش را میکند، و این که او هم مثل من عاشق برنامهی نود است، باعث نمیشود که نگویم داستان «بیا برویم به مزار» واجد بدترین نوع سانتیمانتالیسم ممکن است. ایشان حتا رغبت نکردهاند «مصور» را واقعا یک افغانی از طبقهی فرودست نشان دهد (اوشاعر هم هست). انگار او باید گذشتهی نیمه فرادستی داشته باشد تا لایق خانم منشی شود. محافظهکاری آن هم از نوع احساساتگراییاش تا اینجا هم پیش رفته است. خانم منشی هم که نماد زن مظلوم ایرانیست. احتمالا یک شوهر پدرسوخته داشته که یکهو رفته دنبال قرتیبازی و او را ول کرده. یک رییس پفیوز دارد که مرتب سر F&C & FOB سرش داد میزند و باعث میشود ریمل خانم بریزد. و از همه بدتر یک صاحبخانهی سبیلکلفت بیپدر و مادر که هی بر سر این زن مظلوم غر میزند که مهمان نیار، کرایه خانه را زیاد کن، بمیر، بخواب و… و بعد این دو تا آدم، مثلا با فاصله طبقاتی زیاد، طاقشان جفت میشود و قصد رفتن به مزار میکنند.
آخ خدایا! مطمئنام که تهماندهی آشناییام با خانم ناجیان بدجوری مالید. واقعآ من این قدر آدم بیادبی نیستم ولی دوستان میدانند که در مورد داستاننویسی با هیچکس شوخی ندارم. تازه فکر میکنم تعریف بیسبب، خیانت به دوستانم است.
بدون نظر