دیروز به تهران برگشتم. امکان آنلاین شدن نداشتم، برای همین از حال و روز خوابگرد خبری نداشتم تا دیشب. پست قبلی را هم که معرفی داستانی بود از «کاواباتا»، پیش از رفتنام، پست به آینده کرده بودم و بعضیها با انتشارش فکر کرده بودند، برگشتهام. حالا بهجز کامنتها، با انبوهی ایمیل روبهرو شدهام که انصافا فرصت پاسخگویی به تکتکشان را ندارم. خیلیها سال نو را تبریک گفتهاند؛ سپاس و فروتنی و شادباش برای همهتان. چند مورد هم گله و شکایت بود و یا طلب کمک؛ چشم! اوامرتان اگر منطقی باشد و درست، گردن من یکی کج. شماری هم در مورد ایجاد وبلاگ و راهاندازی سایت پرسیده بودند؛ لطفا اگر در این مورد ایمیل میزنید، خست بهخرج ندهید و کمی توضیح بدهید که دقیقا چه میخواهید، ضمنا اگر یک شماره تلفن هم اعلام کنید، بد نیست. در چند روز آینده سعی میکنم به برخی ایمیلها که نمیشود اینجا جوابشان را داد، پاسخ بدهم؛ کمی مهلت بدهید لطفا!
یادداشتی که برای شمارهی نوروز نشریهی کاپوچینو نوشته بودم، کمی از سر تعجیل بود و یکی دو اطلاع غلط در آن وجود داشت که مربوط میشد به نشریههای الکترونیکی. همین موضوع باعث شد به فکر نوشتن چیزی دربارهی این نشریات بیفتم و در مورد ضرورت وجودی، کارکرد، و همینطور اشکالات عمومی و ضعفهایشان سخنسرایی کنم. امیدوارم هم یادم نرود و هم وقتش را پیدا کنم. دستبهنقد همین را میگویم که هر رسانه برای موفق بودن و تاثیرگذار بودن، ناگزیر است که ظرفیتهای رسانهای و نیز لوازم خاص رسانهای خود را رعایت کند وگرنه موفق نخواهد بود. و حتما قبول دارید که «حضور» با «موفقیت» و «تاثیرگذار بودن» فرق دارد. بقیهاش بماند برای بعد…
اگر شما بعد از ۱۵روز بیایید و ببینید که وبلاگتان بهخاطر یاداداشتی سرِدستی و قدیمی در یک روز فقط نزدیک ۲۰هزار بازدید داشته و بازدیدهای این ۱۵روزش بیشتر از ۱۰۰هزارتا شده و کامنتهای آن یادداشت معمولی هم رسیده به بالای ۲۵۰تا [که البته کامنتها را کلا حذف کردم]؛ چه خاکی توی سرتان میریزید؟ آنوقت هی بگویید چیزی به نام ابتذال وجود ندارد!
سیزدهبهدر امسال، نخستین سیزدهبهدری بود در عمرم که آن را درون خانه و کنار تخت مادرم گذراندم. تختی که مادرم جز برخی مواقع ضروری، نه توان پایینآمدن از آن را دارد و نه حوصلهاش را. در شبانهروز فقط چند ساعتی را بهضرب دو آمپول «ولتارین» و «مرفین» آرام میگیرد. کمکم دارد خسته میشود از این بلاتکلیفی. آخر این چه خوبشدنیست که ما دایم درِ گوشش میخوانیم؟ این که پاهایش روزبه روز ناتوانتر میشوند، خوب شدن است؟ این که… بگذریم.
موقع بازگشت از اصفهان، به اتوبان قمـتهران که رسیدم، از بالای دریاچهی نمک، کوه دماوند را دیدم. واقعا سر به آسمان کشیده بود. هیچوقت از این مسافت دور ندیده بودمش. آسمان تهران پاک بود اما ابری، و دماوند فراتر از ابری که تهران را گرفته بود، خودنمایی میکرد. از بالای دریاچهی نمک به طرف تهران، یک چشمم به جاده بود و چشم دیگرم به دماوند که که تا کجا میبینمش. نمیدانم چرا با دیدنش احساس غرور و افتخار میکردم. دوست داشتم تا خود تهران یکسره جلوی چشمم باشد. اما جلوتر و جلوتر، ابری که در ارتفاعی پایین رویتهران پهن شده بود، از شفافیت دماوند کم میکرد تا وقتی که به گورستان بزرگ تهران با آن دار و دستهی کنارش رسیدم؛ و دیگر هیچ اثری از دماوند و شکوهش نماند. دیگر نمیتوانستم ببینمش. برای دیدنش باید به عقب برمیگشتم، اما درون اتوبان؟ برای دیدنش باید از جانم میگذشتم. نگذشتم. به راه دیگری فکر کردم. به فررفتن در تهران ابری و آرام دورزدن و برگشتن، و فاصله گرفتن و فاصله گرفتن و فاصله گرفتن. برای دیدن دوبارهی دماوند باید فاصله گرفت…
لطفا ۱۰بار پشتِسرهم، سریع و بدون تپق بگویید «پاسخگویی قوای سهگانه» تا در سال ۱۳۸۳ رستگار شوید.
بدون نظر