۳۴۸

۲۹ آبان ۱۳۸۲

نویسنده: کیوان حسینی

برگزیده‌ی سوم وبلاگ‌نویسان

دست‌نوشته‌های قابیل

آقای ش. عزیز!
وقتی فراخوان شما را برای انتشار داستانهای کوتاه دیدم، به یاد نوشته هایی افتادم که چند ماهی است پیش من مانده و نمی دانم چکارشان کنم. قبل از عید امسال بود ، به گمانم، که تلاشم برای پیدا کردن تاریخچه دانشگاه تهران، مرا به وبلاگی رساند که در تمام این مدت ساعتها فکرم را به خودش مشغول کرد و هیچ وقت نمی دانستم که باید با این وبلاگ چه خاکی به سرم بریزم.
همه چیز شبیه یک شوخی بود. «دانشگاه تهران» را در «گوگل» وارد کردم و با انبوه سایتها و وبلاگهای فارسی رو به رو شدم. یکی از اینها وبلاگی بود به نام «دست نوشته های قابیل». از همین نامهای تکراری که شاید روزی صد تا وبلاگ شبیه این ببینید. اولین نوشته ای که از این وبلاگ خواندم، چنان دستهایم عرق کرد و بی حال و اختیار شدم که تا صبح نخوابیدم. همان شب به یکی از دوستانم زنگ زدم و با یک اکانت قرضی، تمامی نوشته های آرشیو آن وبلاگ را خواندم. وبلاگ بی سر و صدایی بود که هیچ کس، هیچ وقت برایش پیغامی نگذاشته بود و انگار نویسنده، از اینکه کسی این نوشته ها را نخواهد خواند، مطمئن بود و خیلی زود فهمیدم که من تنها خواننده این وبلاگ هستم. نمی دانم چه شد که به مرور نوشته های این وبلاگ را در کامپیوترم ذخیره کردم. نوشته های این وبلاگ از معدود چیزهایی بود که به هنگام فرار از ایران در یک دیسکت با من بود. تا اینکه سه ماه پیش (من در پراگ بودم)، آخرین نوشته این وبلاگ مثل پتکی به سرم فرود آمد. چند ماهی بود که دیگر نویسنده قید نوشتن در وبلاگ را زده بود و نفهمیدم چه اتفاقی در آن چند ماه افتاد که آخرین نوشته اش را با آنهمه هیجان در وبلاگ گذاشت.  چنان ترسیده بودم که حتی جرات نداشتم با کسی حرف بزنم. هر چند که گویا کار از کار گذشته بود و نمی شد هیچ اقدامی صورت داد.
اینکه هیچ وقت به این وبلاگ در وبلاگ خودم لینک ندادم، یا حتی پیغامی برایش نگذاشتم، فقط به این دلیل بود که می دانستم با این کار، تنها خلوت مطمئن نویسنده نابود می شود. بخش اصلی نوشته هایش را برایتان می فرستم و شاید روزی در جایی دیگر، تمامی این نوشته ها را منتشر کردم.
وبلاگ بسیار ساده ای بود و در بخش تماس با نویسنده، آدرس [email protected] وجود داشت که من بعد از خواندن آخرین نوشته به این آدرس نامه هایی فرستادم ولی هیچ جوابی برایم نرسید. نمی خواهم روده درازی کنم. اصل نوشته ها را برایتان می فرستم تا هر طور که مایلیید از آن استفاده کنید. پای همه نوشته ها، اسم «جواد عندلیبی» وجود داشت که به دلیل تکرار مدام، حذف کرده ام، اما باقی چیزها دست نخورده است. به جز غلطهای تایپی آخرین نوشته که آنها را اصلاح کرده ام. فعلا شما این نوشته ها را بخوانید تا چند روز دیگر، تلفنی مفصل در این باره گپ بزنیم.
ک. ح.
پراگ

***

پنج شنبه، ۳ بهمن، ۱۳۸۱
آغاز قابیل
به نام هیچ کس این راه را شروع می کنم. چون هیچ کس تا امروز، چنان که قاعده انسان بودن آدمی می طلبید و در ذهن من تعریف شده بود، خطوط مواج و بی حساب و کتاب حیات را جدی نگرفت.

جمعه، ۴ بهمن، ۱۳۸۱
تدبیری برای زیستن
جای خالی قلبت را با هیچ شعری پر نکن / آسمان، شکسته و تنها شده / من دیگر حافظه ای ندارم که… / خاطره یک استکان چای و غروب کوهستان دیارم را / که همه ثانیه های زرد آبی مواج را / که همه ترانه را از حفظ بخوانم / دستهایم، نگاهم و همه خوابهای خیس را قاب می گیرم عوض این شعر / می گذارم لب طاقچه این اتاق دود گرفته / دان می پاشم برای یک کبوتر بازیگوش / و منتظر می نشینم برای آن جای خالی… / حیف این جای خالی است که با شعر پر شود…
(از شعرهای جواد عندلیبی)

دوشنبه، ۱۴ بهمن، ۱۳۸۱
ترانه های عوضی
بچه که بودم از اینکه ترانه ها را عوضی بخوانم، لذت می بردم. روی تشکهای میهمانها در گوشه اتاق پذیرایی خانه پدری ام می نشستم و سعی می کردم همه آوازهایی که می توانم از حفظ بخوانم را عوضی بخوانم. جایی در ترانه را عوض می کردم و فکر می کردم این کار ترانه ها را زیباتر می کند. کاری که در خانه یک ویلن زن پیر بازنشسته مثل فحش خواهر و مادر بود و اگر کسی می فهمید حتما تنبیه می شدم. این عوضی بازی یا بازی عوض کردن ترانه ها تا سالها ادامه داشت. حتی بعدها هم چند بار سراغم آمد. روزی که زیر بوته های خاردار یک گیاه ناشناخته، روی چمن های حیاط دانشکده هنرهای زیبا، منتظر نیما بودم و تو به من سلام کردی هم این بازی برگشته بود و با خودم حال می کردم. دایره لغاتم نسبت به کودکی ام بیشتر شده بود و مهارتم در بازی برایم لذتبخش بود. یک شوخی کوچک که گاه با تکه پرانی های سکسی، دوستانم را به خنده می انداخت. «یوسف گم گشته بازآید به کنعان از عقب / کلبه احزان شود روزی گلستان از جلو» که جلویم سبز شدی و مثل یک آشنای هزار ساله سلام کردی. با خنده گفتی : «جواد! باز که مثل احمقها رفتی توی مالیخولیای قرص گم شده ماه!»
گفتم : «ماه؟»
گفتی : «جواد ساعت شش جلوی تئاتر شهر یادت نرود! همه بچه ها می آیند.» نمی گذاشتی حرف بزنم. «جان مادرت یک بار زود بیا. آبرو برایم نگذاشتی. خواستم بیایی اینجا که فقط همین را یاد آوری کنم. اتفاقا خیلی هم دیرم شده و باید بروم اتودم را تمرین کنم برای امتحان پایان ترم. قربان آن لبهای همیشه متعجب نیمه بازت عزیزم…»
گفتم : «ساعت شش؟ جلوی تئاتر شهر؟ ولی خانم من که جواد نیستم… اسم من ک…» ولی فقط بویت مانده بود. باقی اش حیرانی من بود و دخترکی که می دوید و من فقط پشتش را می دیدم و قبلی از اینکه بتوانم دوباره قیافه اش را در ذهنم مرور کنم، در دپارتمان تئاتر دانشکده هنرهای زیبا گم شد. وقتی نیما آمد و برایش تعریف کردم که چه اتفاقی افتاده تا یک ربع مانده به ساعت شش می خندیدیم. آنقدر که همه فکر کردند حشیش کشیده ایم و نمی توانیم جلوی خنده مان را بگیریم. نیما می گفت از این دخترهای گیج و گول در دانشکده شان زیاد است. چنان وهم شیدایی و شوریدگی غرقشان کرده که همه یا فکر می کنند ون گوک زمانه اند یا استانیسلاوسکی!
اگر همان روز صدایم را شنیده بودی… اگر همان روز بلندتر گفته بودم که آهای خانم! من جواد نیستم. اشتباه گرفته ای عزیز!… همه چیز تمام می شد.
حتی اسمت را نمی دانستم ولی مخ مخه  یک عوضی بازی تازه، یا همان که تو مرا عوضی بگیری، نگذاشت که نیایم. یعنی به نیما اینطوری گفتم. خودم می دانستم که حتما می آیم. می دانستم که می میرم برای اینکه یک بار دیگر با مهربانی صدایم کنی : «جواد…» اسمی که تا همین امروز سوراخ سوراخم کرده…

جمعه، ۲۵ بهمن، ۱۳۸۱
فریادهای من
امروز، دانه های تسبیح پاره شده را برایم آوردی و با خنده گفتی که دیوانه بازی را تمام کنم. با حوصله نشستی لبه تخت و همه آن دانه ها را به نخ کشیدی و تسبیح را دوباره انداختی گردنم. هزار بار گفتم که از قرتی بازیهای این بچه دانشجوها خوشم نمی آید. نه این تسبیح را می خواهم، نه این طناب دور دستم را. حالا تو باز بگو این اسمش گارد یا هر چیز دیگری است. بگو از وقتی خوابگاه را ول کردم و خانه گرفتم اخلاقم سگی تر شده. بگو جواد من! شیطنت نکن. زهرمار جواد من! این شیطنت نیست لعنتی. این حرفها یعنی من دق کردم و تمام شد ولی تو هنوز یا در فکر ادوکلنت هستی یا اینکه می خواهی هر طور شده از گروه تئاتر فرهاد آئیش سر در آوری. می خواستی ستاره باشی. شدی سیاره عشق من و دیگری. ای گه به این زندگی و آن مادر قحبه ای که اسمش جواد بوده… همه اینها را می خواستم امروز سرت فریاد بکشم ولی نگاهم کردی و من هم دستت را گرفتم و گفتم : «کوچولوی من! چرا زحمت کشیدی؟ ممنون از این تسبیح خوشگل!»

شنبه، ۳ اسفند ، ۱۳۸۱
سگدانی
امروز دیگر خودم هستم. جواد عندلیبی. بچه کرد عرق خور خجالتی که پدرش تریاکی است و از کرمانشاه به عشق تئاتر و بهرام بیضایی و آنتیگونه، در پانسیونهای ان گرفته تهران آواره شده ام و این روزها در خانه کوچکی که اجاره کرده ام، شب و روز یکی از نقشهای چهار صندوق را تمرین می کنم. اسم دوستی که در دانشکده هنرهای زیبا داشتم هم شهرام است. نیما دیگر کیست؟ نیما کدام پدر سوخته ای است؟ خیلی هم عاشقم. یکسال و نیم است که با تو خوشم و قرار است یک روز هر دویمان خر شویم و یک آخوند زن فلان، ما را برای همدیگر سند بزند و به نام هم شویم. بد اخلاقی هم نمی کنم عشق من! برایت شعر می نویسم. برایت شاعر می شوم تا اینقدر غر نزنی که بعد از گرفتن این آپارتمان دیگر برایت شعر ننوشتم. حالا گیرم ناچار شوم از این شب شعرهای آبکی چند تا ترکیب تازه کش بروم. مگر من تا آن روز نکبت زمستان پارسال که در دانشگاه تهران خراب شده، نفسم را بریدی، به غیر از چهار تا نمایشنامه نیم بند برای کلاس قادری چیز دیگری هم نوشته بودم؟ حالا آنقدر در این شب شعرها پلکیده ام که شعر همین طور از سر و کونم می بارد :
پیاده ام کردی سواره… / در پیاده روی خیس پیاده می رفتم که پیاده شوی / منم اما نرفته بودم به این پیاده روی / پنجره را که قبلا دیده بودم / که برایم ترانه خوانده بودی آن پشت / که نامم را حتی نمی دانستی آن شب / پیاده راه می رفتم در آن خیابان و پیاده روی خیس / تو پیاده نشدی… / تو حتی نرفته بودی / من خیس شدم…

شنبه، ۱۷ اسفند، ۱۳۸۱
بختک
بیدار شو عزیزم! از این خواب بیدار شو. هنوز از اینکه، یکسال پیش، پنج شنبه روزی، در سرمای بهمن ماه چرا جواد عندلیبی سر قرارش با تو نیامد و این ماجرا شروع شد متحیرم. شاید هم خسته ام. اگر آن روز نوبت دکتر نداشت یا اگر مثل همیشه من گیج بازی در نمی آورد و همزمان با وقت دکترش با تو قرار نمی گذاشت…
این همه اما و اگر کلافه ام می کند. وقتی به نیما گفتم که سر این قرار خواهم رفت، از تعجب چهار شاخ مانده بود! گفتم : «این یک بازی است نیما! یکی، یکی دیگر را حسابی عوضی می گیرد…»
نیما گفت : «بازی خطرناکی است. اگر طرف واقعی بیاید چکار می کنی؟» گفتم : «هیچ! کلی می خندیم به این ماجرا. اتفاقا می خواهم بدانم این جواد کیست که این یارو مرا با او اشتباه گرفته…» وقتی گفتم یارو قلبم تالاپی صدا داد. یعنی که مواظب باش رفیق! تو «یارو» نبودی. تو از همان اولش «ملکه» بودی و «ماه». می خواستم جواد نامی را ببینم که تو را قاپیده بود، زودتر از من. بعد هم با حسرت نگاهت کنم و برگردم در خانه دانشجویی احمقانه ام و تا صبح سیگار بکشم. نیما اینها را نمی دانست. من هم نمی دانستم که نه تنها جواد نامی، سر و کله اش پیدا نمی شود، بلکه همه دوستانت هم، گرم و سرحال وقتی مرا می بینند، با خنده می گویند : اه جواد! تو باز هم دیر آمدی مثل همیشه!»
این کابوس تمامی نداشت انگار. به نیما گفتم که آن طرف جوی آب خیابان ولی عصر، رو به روی راسته کفش فروشها، بایستد و مراقب من باشد. اگر دید اوضاع خراب است یا این آقا جواد غیرتی شد و یقه مرا گرفت، به دادم برسد. پشت چراغ قرمزعابر پیاده ایستادم و نگاهی به جوی آب نداختم. نیما نگران بود. من ولی انگار خوشحال بودم. نیما در آخرین لحظه این را گفته بود.
ته دلم خوشحال بودم. از خیابان که رد می شدم، با خودم گفتم اگر جواد نیاید تمام امشب نوکری ات را می کنم. حتما می فهمد مرا با کس دیگری اشتباه گرفته و بیشتر با این موضوع که لباسهایم را عوض کرده ام و خوش تیپ تر از چند ساعت پیشم حال می کردم. ولی وقتی نگاهت به نگاهم گیر کرد و با هیجان گفتی : « اه! باز این پولیور آبی ات را پوشیدی. چند بار بگویم من از این پولیور خوشم نمی آید؟» سرم گیج رفت و با عجله دستت را گرفتم که زمین نخورم. دستت که به دستم خورد حالم بدتر شد. پرسیدی : «حالت خوب نیست؟»
ـ «خوبم عزیزم! فقط سرم کمی درد می کند…»
– «قرصهایت را نخوردی حتما. من از دست تو چکار کنم؟»
تازه فهمیدم حق با نیما بود. بازی خیلی سختی بود. کدام قرصها؟ تو از دست من چکار می خواهی بکنی؟
دوستهایت دورمان را گرفتند و سر به سرم گذاشتند. تصادف عجیب پولیور آبی تمامی نداشت. تا همین امروز این تصادفها ادامه دارد. وقتی پریسا گفت : «آقا جواد نامرد! تو بالاخره نمی خواهی کتاب سمفونی مردگان مرا بیاوری؟» من جواب نابی دادم : «دیوانه ام کردی. امروز رفتم یکی نو برایت خریدم. بیا بگیر..» وقتی کتابی که همان روز روبه روی دانشگاه خریده بودم را به او دادم، از اینکه این اتفاقها اینطوری جفت و جور می شوند گیج بودم. درست مثل قمار بازی که مدام جفت شش می آورد و از هر دستش یک «آس» بیرون می آید. هر چند که وقتی پریسا فریاد زد : «نامرد! من کتاب خودم را می خواهم. با هزار بدبختی از نویسنده اش امضا گرفته بودم. یادگاری بود…» ناچار شدم، مثل کره خری یتیم سرم را بیاندازم پایین و خجالت بکشم و بگویم : «حالا بی خیال شو…!» آن کتاب لعنتی را با امضای عباس معروفی خیلی زود دیدم. در اتاق جواد عندلیبی. کرد آس و پاس عشق بازیگری…

دوشنبه، ۲۶ اسفند، ۱۳۸۱
یک خرابکاری تازه
نوبت تو بود که قاطی کنی. فریاد بزنی و بگویی از روزی که از خوابگاه آمدم بیرون و خانه اجاره کردم، دیوانگی هایم صد برابر شده. بعد از این یکسال، خیلی خوب می دانم چه وقت هایی فریاد می زنی. صورتت اول غمگین می شود و بعد دیگر مرا نمی شناسی. جوری نگاهم می کنی که انگار بالاخره فهمیده ای من جواد عندلیبی نیستم. غریبه غریبه. دستهایت را از هم باز می کنی و مثل خروس جنگی که تند و محکم نوک می زند، زمین و زمان را به هم می دوزی. در واقع تو وقتی قاطی می کنی که من بیشتر از همیشه جواد عندلیبی را فراموش می کنم و خودم می شوم. سوتی هایم که از حد گذشت، فریاد می زنی و می گویی : «چرا اینقدر گیجی؟ چند بار بگویم که بنفشه دختر دایی من است و نگین دختر خاله ام؟ چند بار باید یادآوری کنم که وقتی مرا با متین، دختر خاله فضولم در خیابان می بینی نباید آشنایی بدهی؟ دهنش لق است و همه فامیل می فهمند که من دوست پسر دارم. روز اول به تو گفتم از گل گلایل متنفرم، باز هم برای عروسی پریسا یک دسته بزرگ گل گلایل خریدی…»
– «ولی عزیزم! این ماجرا نه ماه پیش اتفاق افتاده… تو هنوز آن را فراموش نکردی؟» من چون می دانم که گند زده ام، خودم را به موش مردگی می زنم، ولی رشته فریادهایت درست مثل خانه های جدول کلمات متقاطع، یکی یکی پر می شود و وسطش من با خایه مالی هایم نقش خانه سیاه را بازی می کنم. تو آنقدر فریاد می زنی تا می رسی به آخرین ستون عمودی یا افقی که معمولا خانه سیاه ندارند و جوابش یک کلمه ۱۵ حرفی یا ۲۵ حرفی است. اینجا دیگر ماشه مسلسل را می چکانی و نوار تیرهایت تمام می شود.
– «اوووه… تمام شد؟»
این را که بگویم باید گریه کنی. هق هق مرگبار یک دختر بور خوشگل که وقتی چشمهای درشتش سرخ می شوند، باید او را بغل کرد و اشکهای روی صورتش را لیسید و از شوری آن لذت برد. بعد هم آرام چشمهایت را می بندی و از آن همه جیغ عجیب فقط صدای آهی نرم و زنانه باقی ماند. با صدای گرفته ات آرام می گویی : «جواد من» و دراز می شوی روی تخت. من اول از شنیدن این نام مورمورم می شود، ولی آرام آرام من هم جواد تو می شوم و سقف اتاق کنار می رود و آسمان را می بینم…

پنج شنبه، ۲۲ فروردین، ۱۳۸۲
رنج غریب دیگری بودن، عذاب کهنه این یکسال و دو ماه، به اندازه این جریان کافی شاپ ها دیوانه ام نکرد. به اندازه موهای سرت در این تهران خراب شده که زندگی ام را خراب کرد، کافی شاپ می شناسی و مورچه ای را می مانی که برای یک ارزن شیرینی، بو می کشی و در کوچه پس کوچه ها و ته پاساژها و در زیر زمین مغازه های شیک بالای شهر، کافی شاپ پیدا می کنی. وقتی با خنده پشت تلفن می گفتی جواد، ساعت چهار، روبه روی کافی شاپ صدف باش. مغزم چنان به درد و دردسر می پیچید که می خواستم همان موقع فریاد بزنم : «خانم جان! من جواد عندلیبی نیستم و هیچ وقت هم با تو به کافی شاپ صدف نیامده ام. فقط تو را جان مادرت آدرس بده، قول می دهم یک ربع هم زودتر بیایم…» وقتی اسم کافی شاپ را می گفتی، تلاش سرگیجه آورم برای پیدا کردن یک اسم در دریای کافی شاپهای تهران شروع می شد. از ۱۱۸ شروع می کردم و بعد پوست کتاب اول را می کندم و نقشه تهران را صد بار بالا پایین می کردم تا آن کافی شاپ را پیدا کنم. آن یکباری هم که در کافی شاپ «کرگدن» قرار گذاشتی و من نیامدم و گفتم مادرم سکته کرده، دروغ گفتم. مشکل این بود که در این شهر دو تا کافی شاپ «کرگدن» هست. یکی رو به روی پارک ملت، یکی هم بالای میدان فاطمی، بغل بانک صادرات. وقتی تو توی کافی شاپ روبه روی پارک ملت منتظر بودی، من میدان فاطمی را بالا و پایین می کردم و زیر لب غر می زدم. از حرفهایت فهمیده بودم که سه یا چهار بار با جواد عندلیبی رفته ای به کافی شاپ «کرگدن» و جواد هم آنجا برای اولین بار دستت را گرفته و به همین خاطر، این کافی شاپ زپرتی با آن صاحب جلفش که مدام قر می دهد و موهایش را با دو دست می فرستد عقب، جای مقدسی است که باید درش را طلا گرفت و برایش گنبد درست کرد. من آستان قدس این کافی شاپ را با یک کافی شاپ تاریک در میدان فاطمی اشتباه گرفتم و آن روز هم مالید.
من که وقت نداشتم همه اینها را از جواد عندلیبی بپرسم. اگر می پرسیدم هم او جواب نمی داد. آن نامرد چه چیزها که باید می گفت و نگفت. همانهایی را هم که گفت یا دروغ بود یا آنقدر لاطائلات بود که هیچ وقت به دردم نخورد.


چهار شنبه، ۱۸ اردیبهشت، ۱۳۸۲
فاجعه تازه
نمی دانم چرا این روز ها مدام بهانه می گیری و فریاد می زنی؟انگار هرچه هوا گرمتر می شود، یک رگی در گوشه و کنار روانت بیدار می شود که از تناسخ قبلی ات باقی مانده. با این فرض که در تناسخ قبلی خروس جنگی بوده ای. این رگ پوست آدم را می کند. شده ای مثل همان کلاغ عصبانی و صورتم از نوک های بی امانت زخم شده. انگار از این قضیه جشن تولدت حسابی پکر شدی. راستش را بخواهی، خیلی سعی کردم از زیر زبانت بکشم که این روز لعنتی، چه روزی است.اما نم پس ندادی، بی انصاف! اشکال ندارد، چون من روز تولد خودم را هم نمی دانم. از کجا باید بدانم این جواد عندلیبی دیوث چه روزی به دنیا آمده که ۲۴ سال زندگی کند و یک روز سرد زمستان سال ۸۱، زندگی مرا نابود کند و بشاشد به هویتم؟ این همزاد نا خلف، تا امروز شیره جان مرا کشیده…
وقتی آن روز با خنده ای که سعی می کردی مخفی کنی، گفتی «امروز نمی خواهی سری به خانه ما بزنی؟» فکر کردم حتما باز پدر و مادرت رفته اند شمال و قرار است قایق سواری کنیم روی تختخواب آبی رنگت! چه می دانستم وقتی با آن سر و صورت نتراشیده و چرک و کثیف، با ترس و وحشت لو رفتن، زنگ خانه تان را می زنم، پدرت در را باز می کند و با رویی نه چندان خوش می گوید :«بفرمایید تو….»
از اینکه شلوارم را خیس نکردم، باید خدا را شکر کنی. چه می دانستم قرار است، آنها در روز تولدت مرا ببینند و نظر نهایی شان را بگویند؟ وقتی در آپارتمانتان باز شد و بساط رقص و تکیلا و «نسترن ای عشق من! حرفی بزن» خورد توی صورتم، هنوز گیج بودم و قدرت تحلیل ماجرا را از دست داده بودم. جواد عندلیبی بد بخت و بیچاره ای بودم با شلوار جینی که از ۳ هفته پیش شسته نشده و موهای ژولیده. وقتی مادرت با عصبانیتی که پشت عینکش پنهان شده بود گفت :«پس تویی این ابو سعید ابو الخیر عاشق!» نفسم بند آمده بود. می خواستم در را باز کنم و فرار کنم و تا آخر دنیا نبینمت. گفتم :«ارادتمندم. خیلی مشتاق دیدار بودیم.» که آبرویت حفظ شود. بعد هم رفتم سراغ تکیلا و چنان خودم را غرق کردم که همه سوتی هایم را به حساب مستی بگذاری و خلاص.
باز به سنگ خوردم رفیق! ای کاش امروز وقتی پرسیدم تو در داستان هابیل و قابیل، قاتل را دوست داری یا مقتول را، جواب درست و حسابی می دادی تا سر صحبت را باز می کردم.
اولین بار وقتی کتاب «دمیان» هرمان هسه را می خواندم به این فکر افتادم که حق با کدامشان است. «گرگ بیابان» گه گیجه ام را بیشتر کرد. قدرت و ماندن و مبارزه، یا لطافت زنانه و چال شدن زیر زمین. مشتت را در هوا تکان بده و همه را به مبارزه دعوت کن. هیتلر برای کشتن هزاران نفر، دلایل بسیاری داشت. اما من از هیتلر متنفر بوده ام همیشه. اوایل که جوگیر فضای دانشگاه هنر و کشف احساسات درونی ام بودم، روز های کوتاهی را با سهراب سپهری سر کردم. از این اداها که مورچه را نکشم و سوسک را با احترام از اتاق بیرون کنم. زمان جنگ افغانستان هم در یک تحصن اعتراض آمیز علیه جنگ شرکت کردم. همانجا که جواد عندلیبی برای اولین بار مرا دیده بود ولی جلو نیامده بود. بیچاره آنقدر در فضای رومانتیک و ملوسش غرق بود که جلو نیامده بود. فکر می کرد دچار رؤیا شده! اینها را همان روز کوفتی، وقتی برایم تعریف کرد که در خانه نیما نیلیان، در بلندی های درکه به گریه افتاده بود.

پنج شنبه، ۳ مرداد، ۱۳۸۲
آخرین نوشته
فرصت زیادی برای نوشتن آخرین نوشته این وبلاگ ندارم. سرم درد  می کند و سه بار تا حالا سیگار از لای انگشتانم سر خورده و فرش زیر پایم را سوزانده. فریاد هایم را نمی توانم بنویسم. اشکهایم را و خیلی چیزها را. ولی انگار کمی زودتر از آخرین نوشته، آدرس این وبلاگ را به تو دادم تا بیایی و همه چیز را بخوانی. کیبورد زیر خون دستهایم، لزج شده و دکمه های کیبورد لیز می خورند و مدام بعضی از کلید ها را اشتباه می زنم. می دانم که تا امروز هیچ کس این نوشته ها را نخوانده. از روزی که نوشتن در این وبلاگ را شروع کردم، می دانستم که روزی آدرسش را به تو می دهم و همه چیز را می فهمی، برای همین ماجرا را تا جایی که به خاطرم مانده بود نوشتم.هر چند که هنوز حرف های زیادی باقی مانده. الان عنکبوتی ام که در تار خود بافته گیر کرده و قرار است بعد از عمری بلعیدن حشرات ضعیف، توسط حشره ای قوی تر از پا در آید.
 می دانم تا برسی خانه و از شوک حرف های من بیرون بیایی و این وبلاگ را بخوانی، چند ساعتی طول می کشد. برای همین با حوصله می نویسم که چطور این تارها را بافتم و چطور الان از آن آویزان شده ام.
چشمانت را خیلی دوست داشتم و وقتی حیرانی شان را با شنیدن این جمله از دهان من که گفتم :«من جواد عندلیبی نیستم» را دیدم، دلم میان هیجاناتم زیگ زاگ می زد. اوضاع بعد از ماجرای جشن تولد روزبه روز بدتر می شد و من ناچار شدم بالاخره همه چیز را بگویم. می دانم که زیاد اهل اینترنت نیستی. گوشه صفحه نوشته شده «آرشیو وبلاگ». روی آن کلیک کن و همه نوشته ها را از روز ۵ شنبه، ۳ بهمن ماه ۸۱ بخوان.
ای کاش به شیشه در کتابخانه مشت نمی زدم تا اینگونه ناچار نمی شدم غرق خون و خشم، این آخرین نوشته را تایپ کنم. نگران نباش. به فکر آبرویت بوده ام و در این مدت نگذاشته ام هیچ کس از وجود این وبلاگ با خبر شود.
پیش از هر چیز باید بگویم که جواد عندلیبی، دیوانه وار عاشق تو بود و تا آخرین لحظه ای که دیدمش مدام اسم تو را تکرار می کرد. تمام ماجرا یک ماجرا جویی کودکانه بود. تو مرا با کس دیگری اشتباه گرفتی. کسی که شاید همزاد من بود. همزادی شاعر و عاشق که یک تفاوت جدی با من داشت. قلب جواد عندلیبی سالم نبود. اول مطمئن نبودم. اما بعد از ماجرای درکه، وقتی یک بار بی اختیار از پانسیونش  سر درآوردم و یکی از دوستانش را دیدم، این مووضع را فهمیدم. او هم مثل همه، مرا با جواد اشتباه گرفت و حالم را پرسید. گفت :«کجایی پسر؟ همه نگران شدند و فکر کردند که باز قلبت کار دستت داده!»
روزی که مرا در دانشگاه تهران با جواد عندلیبی اشتباه گرفتی، او در بوفه دانشگاه منتظرت بود. تو دیر رسیده بودی و یادت نبود که در بوفه با او قرار داری. قرار را به من یاد آوری کردی و رفتی و من از سر کنجکاوی سر قرار حاضر شدم. جواد آمده بود که بگوید، نمی تواند برای دیدن تئاتر با تو بیاید. باید می رفت دکتر. شاید قلبش باز هم اذیتش کرده بود.
این پسر با اسم و هویتش روزگار مرا سیاه کرده. اگر جایی به او فحش داده ام، فقط به همین خاطر بود. الان نمی دانم از کار هایی که کردم پشیمانم یا نه! آن روز که آمدم تئاتر شهر و تو ناگهان دستم را گرفتی، چیزی ته چشمهایم تغییر کرد. نمی دانم چرا؟ اما من هرگز در زندگی عاشق نشده بودم و اصولا با عشق میانه ای نداشتم. سکس های جانانه با دختر های لوند و لب شتری دانشگاه، جایی برای عشق باقی نمی گذاشت.
آن روز برای اولین بار، در توالت تئاتر شهر بی اختیار گریه کردم. بی سابقه بود. من اشکهایم را تا آن روز ندیده بودم. بعد از تئاتر، گیج اتفاقات عجیب آن روز، روی  توالت فرنگی تئاتر شهر نشسته بودم و به تو فکر می کردم. نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده. وقتی خواستم دستهایم را بشورم، صورتم خیس بود. باور کن صورتم خیس بود. دستهایم را به صورتم کشیدم و فهمیدم که صورتم خیس است. شاید چون می دانستم من جواد عندلیبی نیستم و فردا تو با او به تئاتر شهر می آیی، کنارش می نشینی و وقتی چراغهای سالن تئاتر خاموش شد، آرام و بی صدا، دستانش را می گیری و مدام فشار می دهی. حسادت، مار گریانی بود که تاب می خورد و دمش را دور گردنم فشار می داد. انگار سعی می کرد خودش را به جایی برساند و از گردن آویزانم کند.
وقتی در راه خانه تان، کنارم در تاکسی نشستی و دستت را دور گردنم حلقه کردی، می خواستم انگشتانت را ببوسم و فریاد بزنم من جواد عندلیبی نیستم، ولی خواهش می کنم باز هم بیا تا با هم تئاتر ببینیم. به چشم هایم خیره شو و در تاریکی سالن تئاتر، لبهایت را به گوشم برسان و بگو :«جواد من!»
می خواستم بگویم من جواد عندلیبی نیستم، ولی حاضرم یک عمر جواد تو باشم. خالی بودم از هر داستانی، وقتی که نزدیکی خانه تان، لبهایم را بوسیدی و گفتی:«مواظب خودت باش.» آرزو می کردم هیچ وقت این راه تمام نشود. اما تمام شد. تو رفتی و من برای همیشه با تو خداحافظی کردم. هیچ راهی وجود نداشت که دوباره ببینمت. اصلا در فکر این نبودم که دوباره ببینمت. حال بدی بود آن لحظه.
قرار بعدی ات با جواد عندلیبی، «صبح پس فردا روبه روی کافه شوکا»  بود. تا ساعت چهار صبح در خیابان های سرد و زمستانی تهران قدم زدم. گریه کردم. جیغ کشیدم. به درخت ها لگد زدم و به ماه فحش خواهر و مادر دادم. در یک جوی آب نشستم و برایت آواز «کی اشکاتو پاک می کنه، شبا که غصه داری» خواندم. هیچ جای ترانه را هم عوض نکردم. راست و حسینی! سرما تمام وجودم را گرفت و ساعت ۷ صبح، اول خیابان کاخ، روبه روی دانشگاه آزاد واحد هنر و معماری بیدار شدم. دانشگاه خودمان هیچ وقت برایم دوست داشتنی نبود. اما آن صبح لعنتی تنها مکان آرامش بخش دنیا بود. تنها جایی که من خودم بودم. خود خودم.
از حرفهایت فهمیده بودم که جواد عندلیبی اینجا درس می خواند. چطور ممکن بود که او در این دانشگاه درس بخواند و من نفهمم؟! آدمی که تا این حد شبیه من بود که همه مرا با او اشتباه می گرفتند.
از اولین ساعت های آن صبح جستجوی من برای پیدا کردن این نام شروع شد. همه طبقه ها، همه گروه ها، همه رشته ها، همه ورودی ها…..اثری از این آدم نبود. اصلا جواد عندلیبی وجود نداشت.
ولی من وجود داشتم. دانشجوی ورودی ۷۷ رشته نمایش، گرایش بازیگری. یعنی همان چیزی که تو درباره جواد عندلیبی گفته بودی. این من بودم. باورش سخت بود. جواد عندلیبی، ۶ ماه پیش از این اتفاق، تو را در راهروهای دپارتمان تئاتر دانشکده هنر های زیبا دیده بود. به بهانه اجرای یک نمایش دو نفره دانشجویی تا آنجا پیش رفته بود که توانسته بود در کافی شاپ «کرگدن» بگوید که دوستت دارد. درست زمانی که من در میدان آزادی با یک جنده سر پنج هزار تومان چانه می زدم. هر روز تو را دیده بود. دستهایت را گرفته بود. لبهایت را بوسیده بود. گفته بود که در دانشکده هنر و معماری دانشگاه آزاد، دانشجوی بازیگری است. اما حالا وجود نداشت. فقط من بودم که صرفنظر از یک ناراحتی قلبی، به شدت شبیه او بودم.
چند بار نگاه های دختر های تپل دانشکده با آرایش های غلیظ،  شلوار های برمودا و ساق های سفیدشان منصرفم کرد. اما هر بار یاد لبهای خیس تو، مرا  عصبانی و خسته جلو می برد. نیما گفت :«فهرست دانشکده های غیر انتفاعی را پیدا کن. شاید آنجا بازیگری می خواند.» این جستجوی خسته کننده باعث شد تا ساعت یازده و نیم شب، با سر دردی دیوانه کننده و بعد از تمام شدن بیستمین نخ  چهارمین پاکت آن روز، جواد عندلیبی را روبه روی یک پانسیون دانشجویی در میدان هفت تیر ببینم.
(این مطلب را post  می کنم تا در وبلاگ ببینی. اگر به اینجا رسیدی و هنوز ادامه مطلب پست نشده، بدان که در حال نوشتن ادامه اش هستم. منتظر باش. در غیر این صورت، ادامه این مطلب را بالای همین صفحه دیده ای و خلاص…!)

پنج شنبه، ۳ مرداد، ۱۳۸۲
ادامه آخرین نوشته
جواد عندلیبی، آیینه غریب من، همزاد مهربانی که شعر می نوشت و خط خوبی داشت، با انگشتانی که از دود سیگار بهمن زرد شده بود، رو به رویم با تعجب نگاهم می کرد. با پیژامه و دمپایی، خیلی ساده تر از آن چیزی بود که فکر می کردم. چیزی از قلبم باقی نمانده بود و هنوز سرمای جوی آب دیشب اذیتم می کرد. شاید تب داشتم. دردی که نمی دانستم از کجا شروع می شود و به کجا می رسد. دردی که او خیلی زود شناخت و بدون هیچ حرفی مرا از پله های پانسیون کثیف دانشجویی بالا برد. به اتاقکی کوچک، با یک تخت و یک پتو که به جای فرش کف زمین پهن بود. زیر سیگاری پر از سیگار و عکس کوچکی از تو کنار تخت، روی دیوار. جایی که هر شب سرش را می گذاشت تا بخوابد. تو هیچ وقت این اتاق را ندیدی و بعد ها بارها گفتی که خیلی دوست داشتی اینجا را ببینی. عکس های زیادی به دیوار نبود. گاندی، شاملو و یک نوشته خوش خط از بودا. چند مجسمه کوچک بودا هم روی ضبط صوت سانیوی یک کاسته اش بود. ملافه ای با گلهای بزرگ سبز که از دود و کثیفی قهوه ای شده بود، به جای پرده آویزان بود و گوشه اتاق، ماجرای شام آن شب جواد عندلیبی پهن بود. قوطی کنسرو لوبیا و چند تکه نان خشک شده لواش  مچاله شده در برگ یک روزنامه بزرگ که فقط گوشه تیتر یک آن معلوم بود: «هم اندیشی ادیان در داستان هابیل و قابیل».
برایم خیلی سخت است که با این حال احمقانه در باره آن شب که عجیب ترین شب زندگانی من بود، بنویسم. هر چند که الان خون دستهایم بند آمده و کیبورد هم خشک و زرشکی شده، ولی از یاد آوری آن شب، باز هم تب می کنم. ما تمام آن شب با هم صحبت کردیم. درباره همه چیز. از تو شروع شد و به تو ختم شد. ماجرا را از اول تا آخر برایش تعریف کردم. وقتی با رنگ پریده و عصبیتی مثل یک عقاب، حرف هایم را گوش می کرد، از اینکه آنقدر مرد نیست که بلند شود و با مشت به صورتم بکوبد، حالم به هم می خورد. حتی یک بار هم نگفت که چرا دستهایت را گرفته ام یا لبهایت را بوسیده ام. اصلا اهل این حرف ها نبود. هر دویمان آنقدر شوکه بودیم که نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده. فقط یک دروغ کوچک. آنهم از روی سادگی شهرستانی اش گفته بود. اینکه در دانشگاه آزاد درس می خواند، در حالی که او اصلا دانشجو نبود. به عشق تئاتر آمده بود تهران و در یک پانسیون کوچک دانشجویی اتاقی اجاره کرده بود و به تو گفته بود که در خوابگاه زندگی می کند. وقتی که صبح از او خواستم تا به تو زنگ بزند و قرارش را کنسل کند، باز هم نمی دانستم چه خاکی باید به سرم بریزم. گفتم می رویم درکه. در کوه قدم می زنیم. با خنده گفتم :«ما همدیگر را پیدا کرده ایم برادر دوقلو!» صدایش و لحن حرف زدنش در من وحشت عجیبی را بیدار می کرد. لا مصب!! تصور کن شبی را با خودت بگذرانی. چه حالی پیدا می کنی؟ این چیزها فقط در فیلمهای سینمایی و آن هم به کمک اسپشیال افکت پیدا می شوند. صبح به خانه  نیما در درکه زنگ زدم. گفت که می خواهد برود بیرون و بعد با جواد رفتیم آنجا. من کلید خانه اش را داشتم. خوشحال بودم که نگذاشته ام شما همدیگر را ببینید. در راه، چنان توجه همه را جلب می کردیم که اعصاب هر دویمان داغان بود. شعر هایی که برای تو نوشته بود را زیر لب می خواند و چشم هایش غمگین می شد. درست مثل الان من. در این مدت تصویر آن چند ساعت، همیشه جلوی چشمم بود. واقعا بعضی وقت ها نمی دانم من خودمم یا جواد عندلیبی.
در خانه نیما، پشت پنجره ایستاده بود و به کوه ها نگاه می کرد که با یک گلدان محکم زدم توی سرش. گیج و منگ افتاد روی زمین و در حالی که فرصت کافی برای بلند شدن و فرار کردن داشت، تکان نخورد.
باز هم حرف زد. به من گفت که این کار را انجام ندهم چون هیچ عاقبتی برای من وجود نخواهد داشت. گریه می کرد. التماس می کرد. این کارهایش بیشتر عصبانی ام می کرد. با خونسردی به انباری رفتم تا چیزی پیدا کنم. یک آچار شلاقی سنگین و قرمز رنگ برداشتم و برگشتم. از سرش خون می آمد. با وحشت به چشمانم نگاه کرد و من فقط یک ضربه زدم. محکم نزدم اما او مرد. من شاید پشیمان شدم. ولی او مرده بود. دستهایم را شستم و جنازه را با احتیاط در حیاط دفن کردم. مثل کلاغی موذی که عاشق چیزهای براق است، ساعتش، مچ بندش، گاردی که تو برایش خریده بودی و تسبیح دور گردنش را باز کردم. لباسهایش را از تنش در آوردم و لخت، درست مثل زمانی که از لای پای مادرش بیرون آمده، غرق خون پیشانی اش دفنش کردم.
او را کشتم و یک سال و چند ماه، با کابوس نام جواد عندلیبی، با لباسهایش، با عادت هایش و با عشق زیبایش زندگی کردم. به تو تلفن زدم و گفتم که پانسیون را تحویل داده ام و تا چند روز دیگر خانه ای اجاره خواهم کرد. بعد از مدتی تو را به خانه ام دعوت کردم. گفتم کامپیوتر خریده ام. فرش و دیگر چیزها. تو اول تعجب کردی ولی بعد باور کردی که پدر جواد عندلیبی برایش پولی فرستاده تا به زندگی اش سر و سامانی بدهد.
نیما راست می گفت. این خطرناک ترین بازی تمام عمر من بود. حالا همه چیز را می دانی. من از این خانه می روم و دیگر هیچ گاه مرا نخواهی دید، ولی فراموش نکن که هم جواد عندلیبی تا آخرین لحظه عمر دوستت داشت و هم من دوستت دارم. عزیزکم! کوچولوی بی گناه! شاید اولین جایی که بروم کلانتری سر کوچه باشد. حال اولین روزی را دارم که دیدمت. من به خودم برگشته ام.سردم شده و تب کرده ام.

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top