خوابگرد: موپاسان از اساتید مسلم داستان کوتاه است. او قصهنوشتن را از فلوبر یاد گرفت و از رفاقت با زولا هم بهرههای بسیار برد. وقتی داستان کوتاه تپلی را در سال۱۸۸۰ منتشر کرد، معروف شد و بعد از آن رمانها و داستانهایش پیدرپی منتشر شدند و از موپاسان، چهرهای معروف در دنیای ادبیات بهوجود آوردند. منتقدان میگویند که برتری موپاسان در ژانر داستان کوتاه، بیشتر بهخاطر نوع سوژههای انتخابی و شیوهی نگارش او بوده که موضوع بیشتر آنها را هم از ماجراهای واقعی که در شبنشینیها تعریف میشده، انتخاب میکرده. و اما ترجمهی داستان سبیل از مجموعهی تپلی و چند داستان دیگر تا کنون منتشر نشده و پری آزاد زحمت ترجمهی آن را کشید تا در اینجا منتشر شود. هرچند سبک نگارش داستان رنگ و بویی کهنه دارد که البته سبک معمول قرن نوزدهم است اما مثل دیگر آثار موپاسان خواندنیست.
از پری آزاد، پیش از این، ترجمهی بخش سانسورشدهی رمان شوخی کوندرا را خواندهایم.
سبیل
گی دو موپاسان
برگردان: پری آزاد
قصر سل، دوشنبه ٣٠ ژانویهی ١٨٨٣
لوسی عزیزم، هیچ خبر تازهای نیست. در سالن نشستهایم و ریزش باران را تماشا میکنیم. در این هوای وحشتناک، زیاد نمیتوان بیرون رفت: بنابراین نمایش کمدی بازی میکنیم. آه عزیزم، چهقدر این تئاترهای سالنی١ امروزی احمقانهاند! همهچیز در آنها تصنعی، خشن و سنگین است. شوخیها مثل گلولههای توپ همهچیز را خراب میکنند. نه شوخطبعی، نه لطافت طبع، نه خلق و خوی خوش ، هیچ ظرافتی وجود ندارد. این مردانِ ادبیات واقعاً از دنیا هیچ نمیدانند. اصلاً نمیدانند مردم در کشور ما چهطور فکر میکنند و چهطور صحبت میکنند. شاید من به آنها اجازه دهم که آداب و رسوم و قراردادهای ما را تحقیر کنند اما ابداً اجازه نمیدهم که آنها را نشناسند.
خلاصه اینکه نمایش کمدی بازی میکنیم. از آنجایی که فقط دو تا زن هستیم، شوهرم نقش مستخدمه را اجرا میکند و به همین خاطر صورتش را کاملاً تراشیده. لوسی عزیزم نمیتوانی تصور کنی اصلاح چهقدر قیافهاش را عوض کرده! نه شب، نه روز دیگر نمیتوانم او را بشناسم. اگر نمیگذاشت سبیلش تا اجرای بعدی رشد کند فکر میکنم نسبت به او بیوفا میشدم ، اینقدر که اینطور مرا منزجر میکند. واقعاً یک مردِ بدون سبیل، دیگر یک مرد نیست٢. من زیاد ریش را دوست ندارم چون تقریباً یک قیافهی شلختهای را به آدم میدهد، اما سبیل، آه سبیل! واقعاً برای یک چهرهی مردانه ضروریست. نه، هرگز نمیتوانی تصور کنی این برسِ کوچکِ مو روی لب تا چه اندازه در نگرش و در … در روابط بین زوجین مؤثر است. در مورد این موضوع انبوهی از تفکرات به ذهنم خطور کرده که جرأت نمیکنم برایت بنویسم. همه را بعداً با کمال میل درگوشی برایت خواهم گفت. آخر برای توضیح دادن بعضی چیزها به سختی میتوان کلمه پیدا کرد و بعضی از واژهها را هم که نمیتوان جایگزین کرد؛ روی کاغذ چنان چهرهی زشتی دارند که نمیتوان نوشتشان. بهعلاوه، موضوع به قدری مشکل، ظریف و خلاف نزاکت است که دانشی بیپایان لازم است تا بدون خطر به آن حمله کنی.
خلاصه! واقعاً حیف اگر حرفهایم را نمیفهمی! به هر حال عزیزم، سعی کن کمی منظورم را از بین سطور درک کنی. بله، وقتی شوهرم را بدون سبیل دیدم، قبل از هرچیز فهمیدم من هرگز در برابر یک هنرپیشه و نیز یک کشیش موعظهگر (که پدر«دیدون»٣ فریبندهترینشان بود) خود را نخواهم باخت. و وقتی کمی بعد از آن با شوهرم تنها شدم، سبیل نداشتنش منزجرکنندهتر بود. آه! لوسی عزیزم هرگز اجازه نده که یک مرد بدون سبیل تو را ببوسد. بوسههایش هیچ لطفی ندارند هیچ، هیچ! این بوسه دیگر آن جذابیت، آن لطافت و آن… نمک، بله این بوسه نمک بوسهی واقعی را ندارد. سبیل، نمک بوسه است. تصور کن که یک پوست خشک… یا مرطوب را با لبت تماس دهند، این است نوازش یک مرد اصلاح کرده. مسلماً به زحمتش نمیارزد.
میتوانی به من بگویی این جذابیت سبیل از کجا ناشی میشود؟ اصلاً خودِ من میدانم؟ من فکر میکنم سبیل اول خیلی دلپذیر قلقلک میدهد. قبل از لب احساسش میکنیم و لرزشی مطبوع را در تمام بدن تا نوک انگشتان پا ایجاد میکند. این سبیل است که نوازش میکند و پوست را میلرزاند و به اعصاب این لرزش دلپذیر را میدهد که باعث ادا کردن یک «آخِ» کوچک میشود انگار که خیلی سردت باشد. و روی گردن! بله، هرگز سبیلی را روی گردنت احساس کردهای؟ این حس نیمه مستت میکند، منقبضت میکند، تا پشتت پایین میآید، و تا نوک انگشتانت میدود. آدم به خود میپیچد، شانهها را تکان میدهد و سر را به عقب برمیگرداند. هم دلت میخواهد فرار کنی و هم بمانی؛ هم پرستیدنیست و هم محرک خشم! اما چهقدر خوب است! به علاوه هنوز…
یعنی واقعاً دیگر جرأت نمیکنم ادامه دهم؟ ببین! شوهری که دوستت دارد، میتواند فرصتهای متعددی را برای ربودن بوسه بیاید. حال باید بگویم بدون سبیل، این بوسههای پنهانی نیز قسمت عمدهی طعم خود را از دست میدهند، البته بدون در نظر گرفتن اینکه تقریباً نابهجا و ناشایست تلقی میشوند. اینها را آنگونه که میتوانی برای خودت تفسیر کن. اگر نظر مرا بخواهی، این توجیهیست که من برای آن یافتهام: یک لب بدون سبیل لخت است، درست مثل یک بدن بدون لباس. لباس همیشه ضروریست، حتا اگر بخواهی میتواند خیلی کم باشد اما باید باشد. آفریدگار، (وقتی در مورد این چیزها صحبت میکنم اصلاً جرأت نمیکنم کلمهی دیگری بنویسم) خداوند به پوشاندن تمام جاهای پنهاهی بدن ما که باید عشق را پنهان کنند، توجه داشته است. یک لب بدون سبیل برای من مثل چشمهایست که به وسیلهی جنگلی بدون درخت احاطه شده است. این موضوع جملهای را به خاطرم میآورد (از یک سیاستمدار) که سه ماه است مدام در ذهنم تکرار میشود: شوهرم که پیگیر روزنامههاست، شبی بحثی منحصر به فرد از وزیر کشاورزیمان به اسم آقای ملین۴، برایم خواند. نمیدانم حالا کس دیگری جایش را گرفته است یا نه. من گوش نمیدادم، اما این اسم، ملین، مرا تحت تأثیر قرار داد. نمیدانم چرا مرا به یاد کتابِ «صحنههایی از زندگی بوئم»۵ انداخت. فکر کردم قضیه مربوط به یک «گریزت»۶ است. به این شکل بود که ذره ذره این موضوع به ذهنم وارد شد. فکر میکنم آقای ملین برای ساکنین «اَمیُن» بوده که این جمله را عنوان کرده ، که من تا همین حالا به دنبال مفهومش بودم: «هیج میهن پرستیای بدون کشاورزی وجود ندارد!»۷ و تازه همین الآن مفهومش را متوجه شدم و حال من هم به نوبهی خود به تو میگویم که هیچ عشقی بدون سبیل وجود ندارد! وقتی که به این شکل خوانده شود، به نظر مسخره میآید، نه؟ هیچ عشقی بدون سبیل وجود ندارد! آقای ملین تأکید میکند: «هیچ میهن پرستیای بدون کشاورزی وجود ندارد». این وزیر حق داشت و من حالا به عمقش پی میبرم. از یک دیدگاه کاملاً متفاوت دیگر، سبیل ضروریست. سبیل چهره را مشخص میکند. به آدم یک قیافهی آرام، مهربان، جدی، ترسناک، عیاش و جسور میدهد. مرد ریشو ـمنظورم ریشوی واقعیستـ که گونههایش سراسر از کرک و پشم (اَه چه کلمهی زشتی) پوشیده است و در نتیجه تمام خطوط چهرهاش پنهان است، هرگز آن ظرافت را در چهرهاش ندارد و این در حالیست که شکل آرواره و چانه، خیلی چیزها را میتواند به آن کسی که باریکبین و دقیق است بگوید. مردِ با سبیل، ظاهر جدی خود و درعین حال ظرافتش را حفظ میکند.
و چهقدر سبیلها حالتهای متفاوت دارند! بعضی وقتها شکلِ برگشته، فرخورده و عشوهگر دارند. به نظر میآید صاحبان این سبیلها قبل از هر چیز زنان را دوست دارند.
گاهی نوکتیز مثل عقربه هستند و حالتی تهدیدآمیز دارند. صاحبان اینها شراب، اسب و نبرد را ترجیح میدهند.
گاهی انبوه، آویزان و مخوف هستند. این سبیلکلفتها معمولاً یک شخصیت برجسته را پنهان دارند، یکجور خوبیای که به ضعف میماند و ملایمتی که خیلی به بزدلی نزدیک است. به علاوه، آنچه بیش از هر چیز در سبیل برای من ستودنیست، این است که فرانسویست، کاملاً فرانسوی؛ از پدران و نیاکانمان به ما رسیده است و بالاخره همچنان نشانهی شخصیت بینالمللی ما باقی مانده است.
سبیل ظاهری خودستا، مؤدب و شجاع به مرد میدهد. به طرزی دوست داشتنی در شراب تر میشود و به خنده، حالتی مؤقر میدهد. در حالی که آروارههای بزرگ یک مرد ریشو، هر یک از این اعمال را با حالتی سنگین و زمخت انجام میدهند.
راستی، چیزی یادم آمد که مرا به شدت به گریه انداخت و نیز ـالآن متوجهش میشومـ باعث شد تا این اندازه سبیل را روی لب مردها دوست بدارم:
در طول جنگ بود و من پیش پدرم به سر میبردم. آن موقع دختر جوانی بودم. یک روز جنگ نزدیک قصر ادامه داشت. از صبح صدای توپ و تیراندازی شنیده میشد و شب یک سرهنگ آلمانی به خانهی ما آمد، شب را ماند و صبح فردا رفت. به پدرم خبر دادند که جنازههای زیادی در مزرعهها پراکنده اند. پدرم دستور داد جنازهها را جمع کنند و به ملک ما بیاورند تا همه را دفن کنیم. به تدریج که آنهارا میآوردند، همه را در امتداد خیابان بزرگی که در دو طرف پوشیده از صنوبر بود، میخواباندند و از آنجایی که کمکم بوی بد میگرفتند، بدنشان را با خاک میپوشاندند تا زمانی که گور دسته جمعی حفر شود. بنابراین فقط سرهایشان با چشمهای بسته که به نظر میآمد از خاک بیرون زدهاند و مثل خود خاک زرد بودند ، دیده میشدند. خواستم آنها راببینم. اما وقتی که دو ردیف بزرگ چهرههای وحشتناک را دیدم، فکر کردم دارد حالم بد میشود. بعد شروع کردم یکی یکی چهرههایشان را بررسی کردن. سعی میکردم حدس بزنم این مردها در اصل که بودهاند. اونیفورم آنها در خاک مدفون بود و زیر زمین پنهان شده بودند و با این حال ناگهان، بله عزیزم، ناگهان فرانسویها را از سبیلشان بازشناختم! بعضی از آنها همان روز نبرد اصلاح کرده بودند، انگار خواسته بودند تا آخرین لحظه جذاب و عشوهگر باشند! با این حال ریششان کمی رشد کرده بود، به خاطر این که میدانی، ریش حتا بعد از مرگ هم کمی رشد میکند. بقیه به نظر میآمد ریش هشت روزه دارند. اما همگی سبیل فرانسوی داشتند، کاملاً متمایز. سبیلی مغرور که انگار میگفت: «عزیزم مرا با دوست ریشویم عوضی نگیر، من یک هموطنام». آه! و من گریه کردم، آنقدر اشک ریختم که اگر این مردههای بیچاره را اینگونه نمیشناختم، گریه نمیکردم.
اشتباه کردم که این ماجرا را برایت تعریف کردم. غمگینام و دیگر نمیتوانم به صحبتهایم ادامه دهم. خب، خداحافظ لوسی عزیزم، از صمیم قلب میبوسمت.
زنده باد سبیل!
ژان
١ تئاتری که برای اجرا توسط آماتورها نوشته میشده و دکوری بسیار ساده داشته و یک نوع (ژانر) کاملاً رایج در زمان امپراتور دوم و انقلاب سوم تا زمان جنگ ١٩١۴ بوده است. گفته میشود که این نمایشنامهها برای سرگرم کردن درباریان ترتیب داده میشده و با دقت نوشته نمیشده است. اجرای این نمایشها در حقیقت به عنوان شغلی برای امرار معاش مردان ادبیات به حساب میآمده.
٢ در قرن نوزدهم، همهی مردان بهجز هنرپیشهها و کشیشها سبیل داشتهاند. موپاسان خود به سبیل پرپشت و بلوندش میبالیده است.
٣ موپاسان در اینجا با کنایه خاطرنشان میکند که پدر دیدون، کشیش ایالت دومینیکن مورد ستایش زنان بوده است. زنان برای گوش سپردن به حرفهای او در «سن فیلیپ دورول»، جایی که دیدون در سال ١٨٧٩ به موعظه میپرداخته، سر و دست میشکستند.
۴ موپاسان اینجا با شخصیت مهم ژول ملین که از فوریهی ١٨٨٣وزیر کشاورزی فرانسه بود، شوخی میکند.
۵ و۶ «صحنههایی از زندگی بوئم» از هانری مورژه(١٨۴٧)، دربارهی زندگی شاد پسران دانشجو و «گریزت»هاست. «گریزت» نامیست که به زنان جوان کارگری اطلاق میشده که ملبس به لباسی معمولی به نام گریزت بودهاند و زندگی فقیرانه و رفتاری کاملاً آزاد داشتهاند و البته فاحشه نبودهاند. بنابراین، ارتباط این تداعی با آقای ملین چیزیست که فهم آن به خواننده واگذار میشود.
۷ در حقیقت ملین، ١۴می١٨٨٣ این جمله را در «اَمیُن» در طی سخنرانیاش در حضور برندگان کنکور کشاورزی منطقهای عنوان کرده است.
بدون نظر