گفتوگوی انتقادی با ناتاشا امیری
محمدحسن شهسواری
من البته از گرمازدگی بیشتر میترسم تا یخزدن از سرما. اما از سرما لرزیدن را هم به سکون هوای معتدل ترجیح میدهم. داستانهای “ناتاشا امیری” کارت دعوتیست به قطب جنوب، شاید هم شمال. و اگر به سوز سرد اواخر پاییز هم علاقمند باشید، به سرزمینی خواهید رفت، آسمانش همه سربی. بیوقفه پا روی برگهای زرد و شاخههای خشک میگذارید. و وقتی صدای شکستن خشک برگها و شاخهها را میشنوید، انگار جایی از وجود خودتان… و بعد، اگر بخواهید به دوردستها -جایی که سربی آسمان به قهوهای زمین میرسد- نگاه کنید، شاخههای عریان درختزار تنک روبهرو نمیگذارد و باز…
شاید برای یک نویسنده در اولین مواجهه با داستانش، مهمترین سوال این باشد که آن را چهطور بنویسم؛ یعنی همان چیزی که در اصطلاح هنری به آن فرم یا شکل میگوییم. و باز به تعبیر برخی، اساسا داستان یعنی فرم. با فرم است که هر داستان از داستانی دیگر تشخص مییابد.
در مجموعه داستان هولا…هولا نوشتهی “ناتاشا امیری”، چیزی که بیشتر از همه به چشم میخورد، تنوع در فرم و روایتهای گونهگون است. بعضی از داستانهای این مجموعه در فضایی رئال و طبیعی میگذرند و برخی دیگر در فضاهایی ناآشنا و غیررئال. برای بعضی از نویسندهها ایجاد این تنوع یک اصل است که بیشتر وقتها عامدانه به آن دست میزنند. وقتی از ناتاشا امیری پرسیدم چه چیزی باعث شد شکل داستانهایت تا این حد متفاوت باشد، گفت: “دست خودم نیست. هر موضوع زبان و تکنیک خودش را انتخاب میکند. نویسندههایی هستند که همشه یک روند را ادامه میدهند، اما من وارد شدن به راههای جدید را بیشتر را دوست دارم. هرچند به نظرم نوشتن یک حادثه سختترین کار دنیاست. چون شما مجبوری حقیقتمانندی بیرونی را به حقیقتمانندی داستانی تبدیل کنی و این، کار کمی نیست. اگر فقط حادثه را مکتوب کنی که چیز بیخودی میشود. برای همین است که من همیشه یک موضوع واحد را به فرمهای مختلف مینویسم. چون اعتقاد دارم هر موضوعی تنها یک فرم درست دارد.”
نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و پرسیدم: “این طور که حس کرم داستانهایت را خیلی بازنویسی میکنی.”
حرفم را تایید کرد و گفت: “به شکلی بیمارگونه. شاید باور نکنی ولی داستان موش کور را سیویک بار بازنویسی کردم که نسخهی سیویکمی چیز بدی شد و برگشتم به نسخهی سیام. اصلا موقع بازنویسیست که داستان پوست میاندازد. بعضی وقتها فکر میکنم فرم یعنی بازنویسی. برای من که این طور است. در بازنویسیست که الهام وارد داستانهایم میشود، زبان را پالایش میکند و جملهها درهم میروند. اما فکر میکنم این مرض بازنویسی دارد به رمانی که مشغولش هستم لطمه میزند.”
یکی از داستانهایی که حضور عوامل غیرطبیعی در آن نمود پیدا میکند، قصهی هولا…هولاست. تمام این داستان از زبان یک اسب تعریف میشود. هرچند نویسنده سعی کرده نوعی همانندی بین زندگی سانتور (اسب داستان) که در اساطیر، نام الههای نیماسب و نیمانسان بوده و خسرو (یکی از شخصیتها) ایجاد کند، اما به نظر میرسد حضور اسب به عنوان یک راوی نتوانسته است تشخصی که نویسنده قصد آن را داشته، ایجاد کند. شاید اگر این استانی بود از اسبها دربارهی اسبها، به مقصود نزدیکتر میشدیم تا داستان حاضر که داستانیست از اسبها دربارهی اسنانها.
وقتی نظرم را به ناتاشا گفتم، بلافاصله گفت: “خواننگان این داستان دو نوع بودند؛ دستهی اول آنهایی که با همان جملات اول، فضای داستان مرا باور کردند و با آن همدل شدند. این دسته تا آخر، داستان را خواندند و ظاهرا لذت هم بردهاند. اما گروه دوم کسانی بودند که منتظر بودند من فضای داستان و راوی را برایشان توجیه کنم. این گروه مدام از خودشان و از من نویسنده سوال میکردند. مثلا یکی از نویسندگان به من گفت که چهطور اسبِ تو زین را میشناسد ولی “تنگ” را نه؟ اما مرحوم احمد محمود همان موقع گفت که راوی تو در ابتدای داستان، وقتی “هویزه” را روی صورتش میگذارند میگوید: یک میلهی آهنی روی زبانم گذاشتند. اما بعدها اسم درست آن را بهکار میبرد. راستش را بخواهی مسئلهی این داستان این نیست که آیا اسب میتواند راوی باشد یا نه، چون ما اساسا چیزی را به اسب نسبت میدهیم که عملا غیرممکن است. ذهنیت اسب، خطیست. اتفاقا اسب، برعکس آن چه که همه فکر میکنند، هوش زیادی ندارد، حافظهی ضعیفی هم دارد. اما قدرت تعلیمپذیری خوبی دارد. من سعی کردم همهی اینها را داستانهایم رعایت کنم. اما نه با تفاوت در زبان بلکه با ایجاد لحن و جهانبینی متفاوت. اتفاقا اول سعی کردم این تفاوت را با بههمریختن ساختار نحوی کلمات بهوجود آورم که نشد. اما اگر بخواهم هدفم را از انتخاب این نوع روایت بگویم، باید در درجهی اول به آشنازدایی اشاره کنم. به هرحال همین که یک اسب دارد داستانی را تعریف میکند، برای خواننده جذاب است. در نهایت این که برای من در این داستان، بعد انسانی آن از بعد حیوانی آن مهمتر بود.”
بیشک راوی در یک داستان و رفتار او نسبت به پیرامونش، یکی از تاثیرگذارترین عوامل در ایجاد یا عدم ایجاد رابطه بین اثر و مخاطب است. درداستانهای مجموعهی هولا…هولا حداقل دو نوع راوی وجود دارد؛ نوع اول راویای که مداخلهگر و قضاوتکننده نیست و صرفا روایت میکند، مانند داستانهای ما سکوت و هفت کلام اردشیر. نوع دوم، داستانهایی که یک راوی قضاوتکننده بر فضای داستان سنگینی میکند، مانند سنبلالطیب که گاه این راوی طعنهزن هم میشود و مدام فرزانگی خود را به رخ میکشد، مثل داستان ویشتاسب روشنفکر. همین مساله باعث میشود داستانهای نوع اول از صمیمیتی برخوردار شوند که داستانهای نوع دوم از آن محروم شدهاند.
ناتاشا امیری همین که این نظر مرا شنید، بیهیچ تعارفی گفت: “صمیمیت، واژهای سلیقهایست. اصلا بنیان داستان ویشتاسب روشنفکر، قضاوتگریست. این را در دورهای نوشتم که فرم برایم دغدغهی اول بود. اتفاقا برای همین است که جوانانی که علایق پستمدرنیستی دارند، از این قصه خوششان میآید. چون من عامدانه به فرم پرداختم و حضور نویسنده را پررنگ کردم. به نظرم داستان دهان پرکنیست ولی جایگاه واقعیاش را درمیان داستانهایم نمیدانم. تقریبا مخاطب عام نداشت، اما چون چند نفر از آنهایی که برای نظرشان ارزش زیادی قائلام، مثل مرحوم گلشیری و شهریار مندنیپور، آن را تایید کردند، آن را چاپ کردم. در حال حاضر کمتر به قصههایی با این سبک میپردازم. فکر میکنم دربارهی زبان و روایت، نوعی بدفهمی ایجاد شده است. مثلا برخی دربارهی زبان میگویند باید بیمعنا باشد. درحالی که این اشتباه است. زبان باید معناهای زیادی داشته باشد. زبان دامنههای متعددی دارد، با شبکههای فراوان که معناها را گرد خود جمع میکند وگرنه که میشود زبانِ ابزاری.
اما دربارهی داستان ما سکوت که میگویی صمیمیست، بعضی از خانمها با همین داستان مخالف بودند. اعتقاد داشتند زن داستان من لگدمال شده است. آدمی خنگ و ساده است. هرچند نظام نشانهگذاری که من در این داستان گذاشتم، برعکس این موضوع بود. اما چون کسی آن را نگرفته، حتما ایراد از من بوده. شاید من در ابتدای هر داستان بخواهم فکری را در آن وارد کنم، اما من برای این، زیاد ارزش قائل نیستم. چون ممکن است درست نمود پیدا نکند. نظر خواننده برایم مهمتر است. چون بعضیوقتها چیزهایی دربارهی داستانهایم میگویند که بسیار بیشتر از نظرات خودم درستتر هستند.”
داستانهای مجموعهی هولا…هولا همه بدون استثنا ما را وارد فضاهای سرد و عبوس میکنند. با این که زبان آنها و نوع روایت آنها متفاوت است اما همه انگار در فضایی یکسان غوطهور هستند. این مساله باعث میشود هر داستان، تشخص خود را نسبت به کل مجموعه از دست بدهد. هرچند بیاغراق اگر بخواهیم یک حسن برای مجموعهی هولا…هولا ذکر کنیم، فضاسازیهای جاندار و کمنقص آن است.
ناتاشا امیری دربارهی فضاسازی یکسان داستانهایش گفت: “داری نکتهی جدیدی را میگویی. نمیدانم حسن است یا عیب. وقتی داشتم قصههایم را مینوشتم، فکر میکردم با ایجاد تفاوت در زبان به فضاسازی متفاوت هم میرسم. اما نمیتوانم جواب درستی بدهم. منتقدان باید دراینباره حرف بزنند. شاید این تیرهدلی که میگویی در کل مجموعه است، از خودم میآید. هرچند سعی کردم میزان تلخکامیهای داستانهایم با هم فرق کنند. حداقل فکر میکنم داستانی مثل هولا…هولا فضای گرمتری نسبت به به موش کور داشته باشد. اما همانطور که گفتم شاید ناخودآگاه باشد. چون اگر نگاه کنی، در داستانهایم یک ذره هم آفتاب پیدا نمیشود. چون خودم در آفتاب عصبی میشوم. آخر، من عاشق بارانام.”
اما راز موفقیت مجموعهی هولا…هولا تعادلی بهغایت، بین جزییات و کلیات است. مفاهیم عمیقی چون عشق و مرگ، از میان صدای بههم خوردن ظروف چینی، بخار قهوهی تلخ، کیسهزبالهای شبمانده و… به سطح داستان میآید. تنها یک روح حساس و آگاه میتواند چنین توازنی ایجاد کند.
و در پایان، این سخن که داستانهای ناتاشا امیری به چنان سطحی از فردیت و هویت رسیدهاند که نمیتوان آنها را نادیده گرفت. تنها میتوان با فضای پیچیده در میان سطور، کنار نیامد و همسلیقگی نکرد. اما نادیده گرفتن، هرگز!
بدون نظر