تقدیم به مادر ملکه تمام اسپریهای پرتقالی دنیا
تقدیم به پدرم پادشاه تمام دردهای دنیا
آن شب تشنج کردم. افتادم وسط پیادهرو و بدنم شروع کرد به لرزیدن. نه به این سادگی، با رکابی بودم و بچه گربه سیاه پیچیده در لباسهایم، در دستم. بعد از رفتن بابا همه چیز به هم ریخت. بدون خداحافظی در را رویش بستم. قلبم اقیانوسی بود و گردابی وسطش میچرخید. گردابی سیاه. همه چیز را میبلعید. هر چه قرص داشتم، T بالا انداختم. همین باعث شد که بیافتم و تنم مثل چی بلرزد. اگر میدیدید حتما میگفتید: « بیچاره میمیره» بعد خوابم برد. خواب دیدم که بابا با کت و شلوار، شمشیر به دست برایم رجز میخواند یا اسپری به دست طبقه بالا لی لی میکرد و میخواند: « پسرمو پیدا کردم، پیدا کردم پیدا کردم ..» توی تخت بیمارستان از خواب بیدار شدم.
حالا که میخواهم ماجرای آن شب و تشنجم را برایتان تعریف کنم، سه چهار سالی از آن گذشته. پس توقع نداشته باشید همه چیز را جز به جز برایتان تعریف کنم. خودم هم دوست ندارم عین واقعبت را بگویم. اصلا برای شما چه فرقی میکند؟
اگر آن شب قبل از اینکه بابا بیخبر بیاید اصفهان، قرصها را نمیخوردم، عمرا تشنج نمیکردم. صبح آن روز به جای دانشگاه، اصفهان را دنبال قرص زیرورو کردم. پیدا کردنش توی شهر غریب بعد از کارگری معدن سختترین کار دنیاست. از شهر خودمان چند ورقی خریده بودم. شب قبلش توی اتوبوس اصفهان، خواستم چندتایی بالا بیاندازم-شب، جاده، دید زدن دختری خواب با دهان باز و موهای ژولیده و قرص. زیباست _قرصها نبودند. کیفم را کف اتوبوس خالی کردم. مسافرها بیدار میشدند و توی تاریکی دنبال صدا میگشتند. ده هزار بارگشتم. کمک راننده برایم آب آورد. گفتم «نمیخوام» گفت «چرا گریه میکنی. گفتم «به تو ربطی نداره». بالاخره بعد از ظهر یکی از متصدیان داروخانه در جواب لحن وصورت معصومانهام « آقا ترا… ترامِد.. اسمش یادم نیست، برای مامانم» -جواب مثبت داد. تمام شد. تا خانه دویدم. نئشگی از جایی شروع میشود: که مدام دستت را توی جیب بکنی و از صدای ترق و ترق بسته قرص، تنت از خوشی بلرزد. دم در خانه بچه گربهی سیاهی کنار جوب نشسته بود و گردنش را با آدمها میچرخاند. فکر کردم :«شاید دنبال باباش میگرده» رفتم سمتش. دو زانو نشستم و دستم را به سمتش بردم، تنبلوار بلند شد و آن طرفتر نشست. با چشمهای قهوهایش با تعجب نگاهم کرد. به درخت چنار جلوی در نگاه کردم. برگهایش سرسختانه به شاخه چسبیده بودند. توی پیادهرو هم برگ خشکی نریخته بود.
تا رسیدم ، ولو شدم جلوی بخاری. چه کسی توی آن گرگ و میش که وزنهی پانصد کیلویی روی قلب است، قرص میخورد؟ اتاق مثل استخری با تاریکی پر میشد و من کفِ آن، نور نارنجی سیگار را مثل نیای از سطح تاریکی بیرون داده بودم. نفس میکشیدم. خیلی کیف میداد. ته سیگارهارا روی موکت ایستاده به خط میکردم. استاد این کارم. با خاکستر رویشان شبیه سربازها خبردار، جلویم میایستادند. منتظر فرمانِ حمله. فکر کردم کاش تنها نبودم، کاش الان توی خوابگاه با آن پسر، آهنگ مخصوصمان را گوش میکردیم. اولین بار با او قرص خوردم. ترم اول. یادم نیست چه شد که این پیشنهاد را داد. که آمد جلو و گفت: «بریم نئشه بازی؟» اصلا از این کارها نمیکرد. شاید پنجشنبه بعدازظهرها که قرص میخوردیم فقط من کنارش توی خوابگاه میماندم. سال اولیها تقی به توقی، خانه پیش مامانشان بودند. جز ما. هرکس قرص میخورد آن یکی میرفت توی بالکن. نمیتوانست جلوی کسی قرص بخورد. حتی از فکر اینکه قرص بجهد توی گلو و تلخیش گه بزند به همه چیز، حالت تهوع میگرفت. روی تخت هامان دراز میکشیدیم و حتی برای روشن کردن چراغ از جایمان تکان نمیخوردیم. اوایل من حرف میزدم و او خیره به سقف، گوش میکرد. چند بار هوس کردم از بابا و قل قلیش بگویم. نگفتم. تا حالا به هیچ کس نگفتم. حتی با مامان حرفش را نزدیم. او خیلی کم حرف بود. چیزی در موردش نمیدانستم. یکبار پرسیدم چرا خانه نمیرود، گفت «خیلی تخمیه» اواسط ترم، او آن آهنگ را پیدا کرد و بعدازظهرهای پنجشنبه ده هزار بار توی اتاق تکرار میشد. با صدای گیتار برقی، از پنجره گنبد دانشگاه را میدیدم که تاریکی، طرحهای اسلیمی آبیش را مثل ماکارونی بالا میکشد. کرخت بودیم. انگار روی تکه چوبی وسط اقیانوس باشیم و با موجهای کوتاه جا به جا شویم. بدون هیچ تکان خوردنی، نه نگران افتادن توی آب باشیم و نه مسیر و نجات یافتن، فقط حواسمان به آسمان باشد. سیگار به دست خواب میرفتیم، چرت مرغوب. سنگینی پلکهایمان وقتی باز میشد که سیگار به فیلتر میرسید، دست را میسوزاند و گیج فکر میکردیم «کی روشنش کردم؟» وقتی آهنگ میخواند: «open your heart I,m coming home» یک جوری میشدم، دلم میخواست حرف بزنم. از او و آهنگش تعریف کنم. اما وقتی سرم را به سمتش میچرخاندم، او با همیشهاش فرق داشت. صورت لاغرش در آن تاریکی متورم به نظر میرسید و پلکهایش، خیره به سقفش، آنقدر باز شده بودند که انگار به زور توی کاسه سر فرو رفتهاند. آخر ترم دعوایمان شد. گفت من قرصهایش را دزدهام. دروغ میگفت. مشکل فردای قرص خوردن بود، وقتی در حاالت عادی از روی همدیگر خجالت میکشیدیم. حالمان از هم به هم میخورد. دماغ کجش را شکستم. از خوابگاه اخراج شدم. و بابا آن خانهی نحس را برایم گرفت.
نور نارنجی چراغ برق که پشت پرده روشن شد، شروع کردم. قرصها را درمیآوردم و کف دستم نگاهشان میکردم. علم به کجا رسیده! این همه تفاوت فقط با یک گردالی سفید. نسل بعدی چطور نئشه میشوند؟ تمرکزی؟ تلویزیون را روشن کردم و صدایش را بستم. نورش توی اتاق رنگ به رنگ میشد و سایه میساخت. شعلههای آبی بخاری دورم سرخپوستی بالا و پایین میرفتند و میرقصیدند. قرص اول، آب، تلخی ته گلو، قرص دوم… قرصها با آب سیل سفیدِ آتشینی میشدند که همه چیز را خاکستر میکرد. همینش خوب است. خاکستر که بماند نگران از دست دادن نیستی. آرامش میماند. قرص چهارم پایین رفت و صدای بیب زنگ بلند شد.
از همان لحظه اول میدانستم پشت آن زنگ کوتاه و مقتطع، اتفاق وحشتناکی ایستاده. اما همه چیز را به تعویق انداختم «صابخانه است، برای بوی سیگار آمده.» از پشت بخاری اسپری را برداشتم. شب قبلش وقت آمدن، مامان را دیدم که اسپری را توی کیفم میچپاند: «صابخونه زنگ زده به بابات از بوی سیگار شکایت کرده، ما که حریفت نشدیم نکشی، بابا گفت اینو برات بزارم.» عمرا بابا از این کارها نمیکرد. میخواست مطمئن شود در اولین فرصت پرتش نمیکنم وسط خیابان. توی راهپله ایستادم و سعی کردم تکنیک اسپری زنیِ مامان را اجرا کنم. مامان با کمربند مشکی اسپری زدن، طوری که بو ساعتها میماند. اسپری به دست مثل رقصندههای باله، با سرعتی که برای بدن چاقش عجیب بود، نیمچرخ میزد و پیسس! فوت کوزه گریش جایست که: در حرکت کمی موج به دستش میدهد. حتی میتواند زیر لب غر هم بزند. اسپری را گذاشتم سرجایش. باز صدای زنگ. در حالت عادی آیفون را بر میداشتم و چند تا بار صاحبخانه میکردم اما آن لحظه میخواستم بگویم « شرمنده » خاصیت قرص است. همه را درک میکنی. صدای بمی جواب داد : «باز کن»
بابا همیشه همین طور حرف میزند. کوتاهِ. انگار مرس میفرستد. « بابا ؟» دوباره گفت: «باز کن» فکرهای احمقانه توی مغزم میآمد «از دانشگاه زنگ زدن و گفتن امروز نیامده؟» بابا تا چهار طبقه ساختمان را بالا بیاید، قرصها و ته سیگارهای را ریختم توی کیفم و گذاشتم توی حمام. خانه چیزی برای تمیز کردن نداشت. با موکت قهوهای مثل بیابانی بود با دو تپه: تلویزیون و میز عسلی زیرش، بخاری. از نظر بابا من آدم بیلیاقتی هستم که هر چه بخرد را بالاخره نابود میکنم. در این زمینه واقعا بدشانسم. اما با این طرز فکرش مشکلی نداشتم. دوست دارم ال سی دی و گوشی اپل و… داشته باشم، اما به نداشتنشان عادت کرده بودم. یک ضربه به در. کلید مهتابی را هر چه زدم، روشن نشد. در را باز کردم. بابا بود: با همان کت و شلوار مشکی و پیراهن آبی، دماغ عقابی کج و چروکهای صورت هرگز نخندیدهاش، سفیدی کدر چشمها و خطهای قرمزِ دائمی که به قرنیهی قهوهای میرسید. «سلام» خواستم دستم را جلو ببرم، سر تکان داد. بیخیال شدم.
بابا از کنار بخاری رد شد. با باد قدمهایش ته سیگارها تیر خوردند و خاکسترشان پاشید رو موکت. غافلگیر شدیم. باید سلام نظامی میدادم. بابا گردن کشید توی آشپزخانه. دور اتاق چرخید، از روی بالشت و ملافه گذشت. به تلویزیون روشن نگاه کرد وکنارش، زیر مهتابی ایستاد و کلیدش را زد.
«استارت نداره؟ توی تاریکی میشینی؟»
باز به تلویزیون نگاه کرد.
«دیروز درست بود.»
راستش را گفتم.
«استارتش کو؟»
«نمی دونم»
جوری نگاه کرد، که حس میکردم اگر آن لحظه در آینه خودم را ببینم یک سندروم دانی خواهم دید. شاید در آن نور کم این طور نشان میداد: خطهای دورچشم و کنار ابروهایِ دائم الاخمش، گودتر از همیشه بودند. چهل و شش هفت سال بیشتر نداشت. چشمهایش خیس به نظر میرسید. کتش را آرام درآورد و گذاشت روی زمین. دهانش باز شد «چرا…» سکوت. دست روی صورتش کشیده شد. سر پایین رفت، بالا آمد. دهان باز، بسته، آب دهان فرو رفت. دستها صورت را پوشاند، گریه کرد. به دیوار تکیه داد و همان طور که پایین میآمد و تا روی زانو بنشیند، زوزه میکشید. با آن صدای بم خیلی مسخره بود. اوووووو نفس میگرفت اووو. صدای خرد شدن دریچهی قلبش را میشنیدم.
ما سالها با هم جنگیدیم. نه از آن بیمزههای رستم و سهرابی. اگر ماجرای رستم و سهراب برای ما پیش میآمد، وقتی بابا روی تنهام خم میشد تا بازوبند را ببیند، خنجرم را در میآوردم و میزدم وسط قلبش. اما دلم به حالش سوخت. وقتی مثل پسربچهی کتک خوردهای، زانو در بغل، شانههایش تکان میخورد و زمزمه میکرد «چرا؟» معلوم است حالم بد میشود. شاید به خاطر قرصها بود. سیل سفید توی شکمم لگد میزد، معدهام نبض داشت. بابا با پرچم سفید آمده بود.
جنگ را من شروع کردم. سیزده سالگی. صبح توی سرویس مدرسه احساس کردم لباسِم بوی طبقهی بالا و بابا را میدهد. بویی که توی دماغ گردالیهای سیاهِ سنگینی میشد و میچسبید به پرههایش. زنگ تفریح، یکی از بچهها گفت: « تریاک میکشی ، تریاکی.. » کتکش زدم. حسابی. وقتی جلوی دفتر مدیر منتظر تنبیه بودم، به معتادهای لاغر و سبزه توی تلویزیون که خیلی نامردند فکر میکردم – تا آن سن حق بازی کردن توی کوچه با بچهها را نداشتم، مامان میگفت خرابم میکنند و با چیزهایی مثل مدرسه غیرانتفاعی باید هم فکرم پاستوریزهوار باشد- به دم و دستگاه عجیب قل قل بابا که توی طبقه بالا از ما قایمش میکرد. اکثر خانههای شهر ما دو طبقه است. بابا طبقهی بالا، من و مامان پایین. یا برعکس٫ انگار الاکلنگ بازی میکردیم. بیشتر وقتها وقتی بابا میآمد خانه، مامان انگار به خودش هشدار میداد، زمزمه میکرد: «بابات حالش خرابه» واقعا هم خراب بود. بچهتر که بودم فکر میکردم موجودی توی صورت بابا، پشت دماغش، نفوذ کرده و با سیمی لبها و ابروهایش را کنترل میکند تا نخندد و هیچ کس هم از آن خبر ندارد. بابا غذا هم با ما نمیخورد، مامان مغز استخوانها را میگذاشت توی بشقاب بابا و من توی راه پله ها تا بالا، تند تند چندتایشان را میخوردم، سینی غذا را پشت در سفید میگذاشتم، یک ضربه به در و فرار. دوست نداشتم دلیل حال خراب بابا را بدانم، فقط میخواستم همان بالا بماند. وقتی با «حال خراب» میآمد زیرزمین، روال طبیعی به هم میخورد، انگار مهمان آمده باشد و مجبور به آبروداری باشیم. آن روز به محض رسیدن به خانه، مستقیم رفتم بالا، روبهروی شیشههای مشجر مستطیلی در سفید ایستادم. یک ضربه به در. بوی تریاک، بوی لباسم، از درزهای در خودشان را بیرون میکشیدند. در باز شد و تنهی بابا از پشتش بیرون آمد. لشکر بوی تریاک حملهور شد. از زیر پلکهای افتادهاش خط سفید باریکی از چشمها را میدیدم. گفتم «پول دارین؟ واسه اردو میخوام» چیزی نگفت. در را نیمه باز رها کرد و رفت. بارها شده که از روی حواسپرتی در را باز گذشته بود و میشد داخل را ببینم. نمیدانم چرا، اما همیشه سرم را بر میگرداندم یا جایی میایستادم که نشود داخل را دید. آن روز برای اولین بار خوب نگاه کردم، شیشه مربا با پلاستیکی دور دهانهاش و نیای که بیرون آمده بود، پیکنیک آبی سفری و قلمبههای کوچک سیاهی در کنارشان. صدای باز شدن در زیرزمین آمد، صدای پیسِ اسپری، جنگ خونین اسپری پرتقالی و بوی تریاک. صدای زمزمه مامان «آبرو برام نذاشتی مرد» بغض کردم «معتاده!» بابا جلوی در ایستاد. با زیرپوش رکابی و شورت کوتاه هفتی روی پاهای لاغر سیاهش. یک دستش شلوار فاستونی و دست دیگر سنجاق باز شده. حتی سنجاق را هم حواسش نبود پنهان کند. سرم را زیر انداختم، میترسیدم گریه کنم. پول را گرفت جلویم، گفتم: «زیاده» سر تکان داد، در بسته شد. بوی پرتقال و بوی تریاک به صلح رسیدند. شدند تریاک_ پرتقال.
جنگ ما شروع شد. نه به خاطر اعتیاد. به خاطر چیزی که دلم نمیخواهد برای احدی بگویم.
بابا همان طور گریه میکرد. صدای هق هقش هم سکوت را میشکست هم ادامهاش میداد. خواستم دستم را بگذارم روی شانهاش و بگویم «تورو خدا بسه». نگفتم. سرش را از بین زانوهایش بالا آورد، اشک ترکیب پوست تیره را به هم زده بود. شل و آویزان. سیل سفید بالا آمده بود و زیر گوش قلبم زمزمه میکرد: «خاکستر شد، آروم پسر» بابا چهارزانو نشست. طوری حرف میزد انگار بخواهد تکلیف را روشن کند. «چرا قرص می خوری؟» دلم پایین ریخت. تا آمدم بگویم «نمیخورم» دست کرد توی جیب کتش و بستههای قرص با کش سبزِ دورشان را کوبید جلویم. تمام! من استاد دروغهای بداهه هستم. مثلا مامان یا بابا را میدیدم و بدون برنامه قبلی میگفتم «نمره اول کلاس شدم» «توی تنیس منطقه رتبه سوم را آوردم» آخرش هم لو میرفت. بزرگتر که شدم تغییر روش دادم، مثلا چند وقت پیش بابا مدام سراغ کلیدش را میگرفت. اما گم شده بود. بالاخره جلوی در خفتم کرد. «همین الان بیارش» گفتم «گذاشتمش رو جاکفشی» و رفتم. چهار ماه قهر بود، گفت «منو سرکار می زاری گَند» کاراز دروغ گذشته بود. سرم را زیر انداختم
«اونجوری که شما فکر میکنی نیست.»
«میفهمی داری چی کار میکنی؟ آدم خودش نمیفهمه.. چشاش را باز میکنه… گند زدی به زندگیمون» سرش را پایین انداخت و به دو طرف تکان داد «از کی میگیری؟» صدایش نازک شد،گریه اش گرفت. این بار تکان نخوردم. خواستم بگویم: «من دوستی ندارم، با همه شون یکجورایی قهرم، خودم میگیرم»، فقط گفتم : «از هیشکی» بابا با صدای تو دماغی گفت «چرا این کار رو با من می کنی؟» جوابش را داشتم، خیلی به آن فکر کرده بودم «اصلا با تو کاری ندارم، دست من و تو نیست واقعا، این توی ژنِ ماست. همه دارن، اصلا خودِ من، قسم خورده بودم هیچ وقت شبیه تو نشم، می بینی الانم را؟ ژنِ نئشگیه! میدانی مثل چیه؟ مثل نسلهای کامپیوتر! شرط میبندم بابابزرگ جوانیش با وافور میکشیده، ردیف کردنش طول میکشیده و کلی بند و بساط داشته. همیشه هم با رفقا، اون مثل کامپیوترای قدیمه، با کیس و مانیتور. تو با سیخ و قل قلی میکشی، به سختی وافور نیست و با کمترین وسایل راه میافته، تنهام میکشی. نشنیدی میگن توی این دوره زمونه همه تنها هستن،تو لبتابی، منم تبلت، همیشه در دسترس، کاملا خصوصی، هیچ کسم خبردار نمیشه..» دقیقا میخواستم همینها را بگویم و پشت سرهم حرف بزنم. نگفتم بابا گفت: «تو میخوای چی کار کنی؟» . جواب ندادم، ولی آن لحظه دوست داشتم انباردار داروخانه باشم.
بابا بلند شد. پرده را کنار زد و پنجره را باز کرد. باد سرد پیچید توی پهلوهایم. خیلی کیف میدهد، از تو داغ و از بیرون سرد. سیل سفید توی چالههای مغزم جمع شده بود. اگر کلهام را تکان میدادم صدای چلپ و چلوپش را میشنیدم. بدنم میخارید، دهانم خشک بود. گوشهی موهایم را میکشیدم تا خواب نروم. بابا سرش را از پنجره بیرون برد و نفس عمیق کشید، برگهای چنار تکان نخورده بودند، همان طور آرام و بیحرکت. گوش تیز کردم صدای گربه را بشنوم. اما فقط بوق بود و چرخهای ماشین. پیش خودم گفتم: «شاید باباش رو پیدا کرده» بعد فکر کردم «گربهها بابا که ندارن، دارن؟»
بابا برگشت همان جای قبلی رو به رویم نشست. رد اشکها، مثل جای زخم باقی ماندند اما دیگر پسربچه کتک خورده نبود، شده بود خودِ واقعیش. از جیب کت بسته سیگار را درآورد. سه نخ بیشتر نداشت. آتش زد، دود چرخید توی رنگهای سفید و صورتی تلویزیون. با در نوشابه روی زمین فوتبال بازی میکردم. حاضر بودم دستم را برای یک نخ سیگار بدهم. بابا شروع به زدن حرفهای همیشگیش کرد. از آنهایی که باید ساکت تا آخرش تکان نخوری. دقیقش را یادم نیست، مثلا گفت قبل از اینکه مامان دیشب قرصها را از توی کیفم پیدا کند، میدانسته خبری است، یا باز خودش را به عنوان الگو برتر مثال زد که مثلا بابابزرگ هیچ وقت سیگار دستش ندیده ولی من آنقدر بیخیالم، که توی خانه سیگار میکشم و او هر چه بخواهد احترامم را نگه دارد به روی خودم نمیآورم. بعضی وقتها توی اتاقم سیگار روشن میکردم، مامان جیغ میکشید «نکش لامصب، نکش» هیچ چیز به اندازه جیغ مامان، بابا را عصبی نمیکرد. کافی بود صدای باز شدن در بالا برسد زیرزمین. سیگار خاموش میشد و مامان ساکت. بابا ژنرال فرانکوی خانه است و من ایالت جدایی طلب باسک. بابا پایین میآمد. چشمهای خون گرفتهاش جوری بود که انگار میگفت: «چرا باید گیر شما عوضیها بیفتم» حرفی نمیزد. مامان میگفت: «از بس هیچی بهش نگفتی این طوری شده» بابا عصبیتر میشد، یک ضربه به در اتاقم میزد و میرفت بالا.
حرفهایِ بابا تمامی نداشت. دلم می خواست همان جا دراز بکشم. یک چرت حسابی. یک جایی گفت :«تو پسرمی، من هرچی دارم برای توست» سیگار اول را همان طور ایستاده گذاشت روی موکت و شد سربازِ جان بر کفش. فرماندهی برازندهاش است. سیگار دوم را آتش زد، گفت: «میخوام باهات رفیق باشم.» فکر کردم الان است بگوید: « بیا با هم این سیگارو میکشیم رفیق!» بابا حرف میزد و من حواسم به سرخی سیگار. کوتاه کوتاهتر میشد. «حتی پوک آخر؟» نداد. شد یک سرباز دیگر. سیل سفید توی سرم قل قل میکرد. دستم از گوشه موهایم کنار رفت. چشمانم بسته شد، توی سیاهی آرام گرفتم. گردنم افتاد. بیدار شدم. بابا خیره به چشمانم.
الان که فکر میکنم نگاه آن لحظهاش را یک بار دیگر هم دیده بودم: بابا چرخ های کمکی دوچرخه قرمزم را برداشته بود و توی کوچه مراسم تعلیم دوچرخهسواری در حضور تمامی پسرعمهها که مهمان خانهی ما بودند. تعادل حفظ نمی شد. پوست آرنجم کنده شده بود و میسوخت. یکی گفت «دایی جون، ولش کن حالا یاد می گیره» بابا سیگار لب دهنش را، بدون اینکه با دست بردارد، پک میزد. رویش را برگرداند، به سمتم آمد گفت: «ما خودمون با این دوچرخه ۲۸تا یاد گرفتیم. تمام تنمون زخمی زیلی شد، آقام اصلا خبردار نشد، بلند شو یکبار دیگه» پشت دوچرخه را گرفت. این بار باید میشد. هل داد، پا زدم، منتظر رها شدن. ول کرد؟ شد؟ شد؟ سر برگرداندم، دود سیگار پشت سرم بود، یک قدمی. تا آمدم به خودم بیایم، ول کرد، افتادم، گرمی اسفالت و زانوی خونی، دوچرخه روی تنم. بابا گفت «بریم تو، تو هم بلند شو» نگاهم کرد، نه غمگین و عصبانی، شاید ناامید.
بابا نگاهش را از چشمانم برنداشت. نمیتوانستم روی صورتش تمرکز کنم، خواب میرفتم. گوشهی چشمانش پایین آمده بود. خواستم بگویم: «ببخشید» نگفتم. بابا گفت: «پسرعمههات نصف تو امکانات ندارد؟ چه فرقی داری با اونا» داشت دوباره بغض میکرد، گفتم: «خیلی هم شبیه نبودیم. مثلا بچگی وقتی میرفتیم رستوران، بچهها توی شیشه نوشابه فوت میکردن تا قل قل بالا بیاد. مامان میگفت زشته. عصبانی هم میگفت. اما بقیه مامانا هیچی نمیگفتن، انگار اصلا اشکالی نداشت» نمیدانم این را از کجا درآوردم. خاکستر سیگار بابا ریخت روی زمین. توی چشمهایش اشک جمع شد «تو هیچی نمیدونی، اگر میدونستی… اگر میشد گفت.. نمیشه..»
یادم میآید، یکبار بالای صفحهی یکی از کتابهایم نوشته بودم: «تقدیم به بابا سلطان تمام قل قلیهای دنیا» و مامان آن را خوانده بود. کتاب به دست پرید توی اتاق. جیغ میزد. این چرت و پرتا چیه. سیلی زد. گوشم زنگ میزد. مامان گریه کرد. گفت: «تو از دردای بابات چی میدونی؟»
بابا فقط زیر لب میگفت: « نمیدونی». بریده بریده حرف میزد. گفتم: « ببخشید» نور تلویزیون سبز شد. فوتبال. صورت بابا پشت دستهایش پنهان شد. بدتر از قبل گریه میکرد. گفتم: «دلم نمیخواد گریه کنی» دستش را برداشت. چند لحظه خیره نگاهم کرد. روی زانو به سمتم آمد. دستانش را دورگردنم حلقه کرد، دستهایم را روی کمرش گذاشتم. ژنهای ما به هم رسیده بود، مثل فیلمها باید یکی میشدیم، هیولایی با دو دهان. یکی قل قلی یکی قرص، نئشگی دنیا را به خطر میانداختیم. احساس خجالت میکردم. ما از این رسمها نداشتیم. بابا سر سال تحویلها هم قهر است. سر سفره نمیآید. فکر میکنم از روبوسی و این مدل لوس بازیها خوشش نمیآید. پوست سرد دستش را لمس کردم، صدای خس خس نفسهایش دم گوشم بود. بوی پرتقال-تریاک نمیداد، گفت: «قول بده، قول بده دیگه قرص نمیخوری»
«قول می دم»
«میخوام همه چیز درست بشه» .
«باشه بابا»
آن لحظه فکر کردم: «بابا تنهاست» همیشه تنها بوده. صحنهای که هیچ وقت یادم نمیرود: روی پلهی آخر طبقهی بالا ایستاده بودم. دفتر املای فانتزی – که جلد رویش در آستانه کنده شدن بود- در دستم. در سفید باز بود و میز کوچک ناهارخوری را میدیدم که مامان روی یکی از صندلیهایش کنار کت و شلوار بابا نشسته. بابا دو متر آن طرفتر پشتش به مامان کف زمین روی چیزی خم و راست میشد. نصفه میدیدمش. صدای قل قل آمد، قطع شد. بابا بلند شد و دور اتاق راه رفت. کامل دیدمش، گفت: « نمیدونم چه کنم، فکرم مشغوله، نمیدونم..» مامان پشت هر جمله میگفت: «ولشون کن» بابا برگشت سرجایش، باز صدای قل قل. مامان سریع دست کرد تو جیب شلوارِ آویزن از صندلی، قلمبهای پول را توی مشتش گرفت. بابا دوباره برگشت، ادامهی حرفش، مامان هم همان حرفها را زد «ارزش ندارن» صدای قل قل باز هم، مامان پول را توی سینهبندش گذاشت.
بابا دوباره گفت: « قول دادی. قول»
بابا خودش را عقب کشید، نشد صورتش را ببینم. «بزار ببینم میشه استارتش را پیدا کرد» خانه را گشت، حتی کیف توی حمام را دید. پرسید: «تو کیفت نیست؟» «نه» رفت توی حمام. هیچ کاری نکردم، نمیدانم چرا، واقعا برایم مهم نبود که بابا دست کند توی کیف و باقی قرصها را پیدا کند. دراز کشیدم و چشمهایم را بستم. توی سیاهی معلق. بدون دلشوره. خودم را میخارندم. ندید میدانستم حین گشتن نگاهم میکند و سریع رویش را برمیگرداند. استارت توی آشپزخانه بود. مهتابی روشن شد و سایههای نور تلویزیون را خورد. بابا گفت: «من برم؟» اصرار نکردم. تا همان جا هم کلی از برنامهاش عقب بود.
توی چارچوب در ایستادم و بابا را نگاه میکردم که با کفشش کلنجار میرفت و یکبند حرف میزد. حرفهای عجیب. مثلا گفت یک کاری راه بیندازیم مرتبط با رشتهام، سرمایه از او کار از من. صاف ایستاد. دستش را جلو آورد. اخمهایش در هم رفت. « یادت باشه قول دادی، دفعه بعد یه جور دیگه برخورد میکنم.» دست دادیم. حالم بد شد، چیزی توی سرم داغ میشد «باشه، بابا» بابا چشمانش را تنگ کرد. پشت سرم را نشان داد. « کنار بخاری چیه؟»
«اسپری! مامان گفت شما دادی.»
«من؟»
اسپری را گرفت. چرخاند و نگاهش کرد. نارنجی بود. بدتر شدم. دیگر نمیخواستم سندروم دانی باشم. گفتم: «وقتی شما تریاک میکشی مامان توی راهپله میزنه» پلکهایش باز شدند، آنقدر که میخواستند از حدقه بیرون بزنند، فکر میکنم خیلی شبیه به پسرِ توی خوابگاه شده بود. دوباره اسپری را نگاه کرد. بالاخره رستم نشان را دید. اشک توی چشمانش جمع شد، زودتر میخواستم سیگار بکشم. در را رویش بستم. اسپری ماند دستش.
همه چیز به هم ریخت.
ده یازده سالگی، من و مامان بعدازظهرهای تابستان میرفتیم خانه مادربزرگ. یکبار قبل از رفتن، بابا توی زیرزمین حسابی سرم داد زده بود، در خانه را باز گذاشته بودم، برای بار هزارم. جزئیات را فراموش کردم. فقط یادم است توی صورتش داد زدم: «طوری نشده» یک لحظه خواست سیلی بزند، برگشت و در زیرزمین را محکم به هم کوبید و رفت بالا. به خودش فحش میداد. «.. پدر دیوثتون» یکی از آن قهرهای جدی. توی خانه مادر بزرگ دل شورهی عجیبی داشتم. گرگ و میش و وزنهی هزار تنیش، همه چیز را بدتر میکرد. انگار قلبم به همراه وزنه را پرت کرده بودند تو گودالی بیانتها، تنهای تنهای، بدون هیچ کمکی. سر بازی با پسرداییها گریهام گرفت. مامان بیمحلی میکرد. آخرش چند هزاری از شلوار پدربزرگم دزدیم. زدم بیرون و به اولین تاکسی اسم خیابانمان را گفتم. وقتی از پشت درختهای تبریزی خانه را دیدم، کمی آرام شدم. بابا پشت آیفون گفت: «چه جوری اومدی» «مامان زنگ زد آژانس» بالا رفتم و پشت در سفید جوری ایستادم که هیچ جوره نشود داخل را دید، اسپری نبود و بوی تریاک حاکم مطلق. یک ضربه به در. سایه بابا افتاد روی شیشه مشجر. باز شد. پلکهای بابا تقریبا بسته بود. بیشتر از همیشه.
با اخم نگاه کرد. شاید یادش آمد قهر است. سریع گفتم: «بابا ببخشید»، دوباره «بابا ببخشید» به حالت تایید سرتکان داد. خواست در را ببندد، پایم را گذاشتم بین در، پلکهایی بابا باز شد، هوشیارتر. گفتم «بخشیدی بابا؟» دوباره خمار « باشه » در را بست. وزنه برداشته شد.
بعد از بستن در روی بابا هم دلشورهی آن روز را گرفتم.
توی تاریکی راه میرفتم و گوشی را نگاه میکردم. شمارهی بابا. دستم روی دکمه سبز میلغزید. نگرفتمش. مهتابی را خاموش کرده بودم، اعصابم را خرد میکرد. چارهای نداشتم. قرص پشت قرص. بدتر میشد، سیل سفید طغیان میکرد. عضلات صورتم یخ زده بودند. بدنم بیحس میشد. گوشی را گذاشتم خانه. زدم بیرون.
توی خیابان فقط نور نارنجی تیرهای برق بود و رفتگری که لب جوب سیگار میکشید. عین گاو نگاهم میکرد، تلوتلو میخوردم. کنار درخت چنار جلوی در ایستادم. یکی یکی برگهایش را میکند و پایین میانداخت و تهش بلند میخندید. عین تف انداختن بچهها . آنقدر داغ بودم که حتما توی آن هوای سرد مثل لیوان چایی از کلهام بخار بلند میشد. اولش رفتم سمت چپ، بعد از چند قدم سمت راست. وقتی خواستم دوباره بروم چپ، بچه گربه سیاه را گوشه پیادهرو دیدم که یکوری روی زمین افتاده بود. به سمتش دویدم، زانو زدم. بدنش سرد بود. کاپشن و تی شرتم را درآوردم. پیچیدم دورش، بغلش کردم و دویدم به سمت رفتگر «این طرفا دکتر کجاست» رفتگر جارویش را برداشت. انگار میخواست با کوچکترین حرکت بکوبد توی سرم « بگو دیگه احمق» با یک دست یقهاش را گرفتم. هلش دادم، هلم داد. عقب رفتم، دویدم. گریه میکردم و زیر لب میگفتم: « بابا ببخشید، بابا ببخشی » همان جا بود که افتادم و تشنج کردم. فقط میلرزیدم و نمیتوانستم عضلاتم را تکان دهم. فکم قفل شده بود. سیل سفید توی سرم موج بر میداشت. نورهای نارنجی تیز میشدند. در همان حال بابا را بالای سرم دیدم، خواستم بگویم «ببخشید بابا » نمیشد. رویم خم شد و خندید. چقدر بهش نمیآمد. یک نخ سیگار جلو آورد گفت: « قولت رو که شکستی، ولی بیا این آخریش را با هم بکشیم» رفتگر زنگ زده بود اورژانس٫ توی گواهی پزشک نوشتند «خودکشی» چیزی نگفتم. باید مینوشتند نجاتدهنده و مثل آتشنشانها به من جایزه میدادند. بالاخره من جان خودم را نجات داده بودم.
۱ نظر
نمیدانم چرا کسی برای این داستان کامنتی نگذاشته… خوب طوری هم نیست خودمان میشویم اولیش.
به نظرم داستان خوبی بود. رفت و برگشت های زمانی خوبی هم داشت. اما میدانی دوست من یک “آن” داستانی هست که اینجا من نمیبینمش… یک چیزی فرای همه این اتفاقات… هرچند که همین اتفاقات جاری در داستانت هم بسیار خوب و تاثیرگذار بود… من برای نمره کامل دادن به یک اثر دنبال یک بزنگاه تیز از نظر اکشن یا احساس یا درک میگردم. اینکه یک چیزی یکهو برای من مکشوف بشه.. حسی یکهو خودش رو بندازه روی من و بشه حس غالب… نمی دونم منظورم واضحه یا نه؟
موارد خوب هم این داستان داشت: دلهره پسر از دعوای با پدر و معذرت خواهی بسیار دلنشینش عالی بود… نعشگی آخر داستان … در کل داستان خوبی بود که ” آن” داستانی نداشت اما همین تا همین جا هم نمره خوبی می آورد.
ممنون