مادر پنجاه سالهام داشت مثل دخترهای شانزده ساله رفتار میکرد: با همکلاسی سابق دوران دانشگاهش – که حالا پزشک یکی از تیمهای فوتبال لیگ برتر ایران بود – قرار شام گذاشته بود. توی رستوران گردان برج میلاد. حالا مادرم داشت از من مشورت میگرفت که برای قرار چه لباسی بپوشد و من میدانستم که خودم، مقصر اصلی کل این ماجرا هستم. اگر برایش گوشی جدید نمیخریدم، هیچ کدام از اتفاقهای بعدی پیش نمیآمد.
مطمئنم آدمهایی که مادرم را از نزدیک میشناسند، نمیتوانند این قضیه را باور کنند. آنقدر در نقش آدم دلسوز و فداکار فرو رفته که به ذهن کسی نمیرسد این آدم ممکن است برای خودش هم آرزوهایی داشته باشد. شاید دلش بخواهد بعد از پانزده سال تنهایی، با مردی که قبلا خاطرخواهش بوده برای شام برود بیرون. اصلا شاید بخواهد با همین آدم ازدواج کند. مطمئنم همه چشمهایشان را گرد میکنند، لب پایینشان را گاز میگیرند و میگویند: «خانوم دکتر رستگار؟ امکان نداره!»
چرا امکان ندارد؟ چون مادر من وقتی پانزده سال پیش از پدرم جدا شد، عین زنهای تنها و مستقل سریالها، خودش را توی کار غرق کرد و جواب هیچ مردی را نداد. صبحها میرفت بیمارستان هزار تختخوابی و عصرها هم مطبش، توی خیابان کارگر. بیشتر بچگی من توی آن حوالی گذشت. روی صندلی عقب ماشین مادرم مینشستم و خیابان انقلاب را تماشا میکردم. آنقدر از آن محله بیرون نرفته بودم که تا مدتها فکر میکردم نزدیک هر میدان مهم شهر، یک راستهی کتابفروشی وجود دارد و یک دانشگاه خیلی بزرگ. مادرم پشت سر هم مریض میدید. از آنهایی که وضع مالی خوبی نداشتند، ویزیت نمیگرفت. بعضیهای دیگر به جای پول برایش غذا و میوه یا حتی پودر لباسشویی میآوردند. میدانم باورکردنی نیست و آدم را بیشتر یاد طبیبهای قدیم میاندازد که توی ده کار میکردند و از اهالی، شیر و تخممرغ و این چیزها میگرفتند، اما عین حقیقت است. اوضاعش تقریبا چیزی بود شبیه دکتر مایک سریال پزشک دهکده که آن سالها شده بود الگوی مادرم. البته پزشک دهکده با یک سرخپوست ازدواج کرده بود. یکی که هنوز اسم بازیگرش بدون هیچ دلیلی توی ذهنم مانده: جو لاندو. این دو تا عاشق هم بودند. بعضی از بچههای مدرسه که نسخهی اصلی فیلم را دیده بودند، این قسمتها را برای بقیه با آب و تاب تعریف میکردند. البته از تلویزیون خودمان هم میشد همین را فهمید اما مادرم به این بخش فیلم هیچ توجهی نداشت. دلش میخواست زن تنهایی باشد که زیر فشار جامعه تاب میآورد و گلیمش را از آب میکشد بیرون. بقیهی زندگی ما هم تا حدودی به سریالها شباهت داشت. وقتی هنوز مدرسه نمیرفتم، مادرم هر صبح من را میگذاشت توی ماشین، وسط راه برایم حلیم میخرید و میرفتیم درمانگاه. کارش که تمام میشد، قبل از رفتن به مطب، دوتایی میرفتیم پارک لاله و من نیم ساعت آنجا بازی میکردم. حتی توی روزهای سرد زمستان هم این برنامه را قطع نمیکردیم. چون هر روز میرفتیم آنجا، یکجور حس مالکیت پیدا کرده بودم و حرصم میگرفت وقتی میدیدم بچههای دیگر هم میخواهند سوار تاب و سرسره بشوند. من سوار تاب میشدم و مادرم را میدیدم که روی نیمکت، کنار زنهای دیگر نشسته و برایم دست تکان میدهد. لبخند میزد اما همان موقع هم میفهمیدم که خوشحال نیست.
به خاطر اینکه حوصلهام توی درمانگاه و مطب سر نرود، میتوانستم هر عروسکی را که دلم میخواست، داشته باشم. آن زمان مادرم پول نسبتا خوبی درمیآورد و کافی بود من فقط بگویم چیزی را میخواهم تا بلافاصله برایم بخرد. اتاقم همیشه پر از باربی و لوازم آرایش بچهگانه و کیف و کفش صورتی بود. وقتی یادش میافتم خیلی غمگین میشوم. به نظرم هر آدم باهوشی که اتاقم را میدید میتوانست بفهمد این بچه کمبودی دارد که میخواهند جایش را با این زرق و برقها پر کنند.
از همان بچگی عادت کرده بودم که پدرم را چند ماه ببینم و بعد، برای چند ماه دیگر، کوچکترین خبری ازش نداشته باشم. هر بار که پدر و مادرم آشتی میکردند، سه تایی میرفتیم رستوران و من میتوانستم به معنای واقعی کلمه، هر چیزی که دوست داشتم سفارش بدهم. همیشه زیادی سفارش میدادم و بقیهی غذاها را میآوردیم خانه. بعد از دو سه بار، با وجود سن خیلی کمم فهمیده بودم که این آشتیها موقتند و پدر و مادرم دوباره برمیگردند سر خانهی اول. برای همین، وقتی برای جشن گرفتن میرفتیم بیرون، کلی از غذاهای منو را سفارش میدادم و تا جایی که میتوانستم اذیت میکردم. حالا که یاد آن روزها میافتم، لبخند غمگین مادرم، خیلی زود جلوی چشمم میآید. بچهها خیلی بیشتر از چیزی که به نظر میرسد، قضیه را میفهمند. من حالا خوب میفهمم که در تمام دوران آن شامهای زورکی، ناراحت بودم و ناخودآگاه، میدانستم که مادرم فقط به خاطر من با پدرم آشتی کرده.
سال چهارم دبستان، یک روز که مادرم آمده بود دنبالم، بهش گفتم خانهی روبهروی مدرسه را خیلی دوست دارم و کاش آنجا زندگی میکردیم. نمیدانم واقعا چرا آن خانه را دوست داشتم. فقط یادم مانده که بیشتر زنگهای تفریح، وقتی تنهایی روی تراس مدرسه تغذیهام را میخوردم، به آنجا خیره میشدم. خانهی کوچکی بود که تمام دیوارهایش را سبز کرده بودند. قضیه مال همان دورانی بود که تکرار سریال خانهی سبز از تلویزیون پخش میشد. بعدها به ذهنم رسید که شاید دلیل اصلیام برای دوست داشتن خانه، همین بوده. لابد فکر میکردم اگر آن خانه را بخریم، با کسی مثل خسرو شکیبایی همسایه میشویم و او جای پدرم را پر میکند و روی پشت بام آپارتمان چادر میزنیم. دلیل دومم هم، احتمالا نزدیکی به مدرسه بود. دلم میخواست همه ببینند چطور دست در دست مادرم، میرویم توی آن خانهی سبز٫
یک سال بعد، مادرم از پدرم جدا شد و البته واقعا آن خانه را خرید. من نمیدانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. شبی که برای اولین بار رفتیم توی خانه، مادرم نشست لبهی تراس و گریه کرد. روبهرویمان مدرسه بود و من فکر کردم اگر الان مدرسهها باز بودند، همهی بچهها میتوانستند گریهی مادرم را ببینند. من فقط سال اول، آن خانه را دوست داشتم. وقتی دبستان تمام شد و برای راهنمایی رفتم یک جای دیگر، علاقهام به خانه از بین رفت. تمام مدت سر و صدای دبستان سابقم میپیچید توی خانه. هر صبح با صدای قرآن و ورزش صبحگاهی بیدار میشدیم و تا پانزده سالگی من که هنوز آنجا بودیم، حس میکردم هنوز هم بیشتر از تمام بچهها با دبستان سر و کار دارم.
برای خرید خانه اصرار نکرده بودم. همین که یک بار با حسرت به آنجا نگاه کردم و گفتم کاش توی این خانه زندگی میکردیم، کافی بود تا مادرم به خواستهام عمل کند. اما برای فروشش باید اصرار میکردم. اوضاع دیگر مثل قدیم نبود که هر خواستهام بلافاصله به واقعیت تبدیل شود. مثلا یک سال بود که موبایل میخواستم و مادرم قبول نمیکرد. میخواستم آرایش کنم یا شبها خانهی دوستهایم بمانم و سر این جور چیزها، ساعتها با هم دعوا میکردیم. به جز این، مادرم چاق شده بود، دیگر مثل قبل خوشگل نبود و کمرش هم درد میکرد. انگار داشت از نقش مادر فداکار بیرون میآمد. شده بود آدم بیانگیزهای که میرود سر کار، چون هیچ برنامهی دیگری برای خودش ندارد. آن موقع فکر میکردم این قضیه موقت است و خیلی زود، دوباره همان آدم محکمی میشود که میشناختم. اما روز به روز تحلیل رفت و اشتیاقش برای زندگی کمتر شد. فقط چند وقت پیش بود که اوضاع، خیلی ناگهانی شروع به تغییر کرد. یعنی همان موقع که گوشی را برایش خریدم.
فکر میکردم با خریدن گوشی، سرش را گرم میکنم. فکر میکردم رفتن توی اینترنت و حرف زدن با اطرافیان، به هر حال از دیدن سریالهای ترکی بهتر است. خیلی خوب میدیدم که اوضاع مادرم هر سال بدتر میشود و این، تنها راهی بود که به ذهنم رسید. یک روز رفتم پایتخت و بدون وسواس و گوش دادن به مزخرفات فروشندهها، یک سامسونگ بزرگ سفید خریدم و برگشتم خانه. جعبه را کادو کردم و گذاشتم روی میز ناهارخوری و منتظر ماندم تا مادرم از مطب برگردد.
مادرم تا رسید خانه افتاد روی مبل و تلویزیون را روشن کرد. نگاهش حتی نزدیک میز ناهارخوری هم نیفتاد. میخواستم تا موقع شام صبر کنم، اما حوصلهام سر رفت. جعبه را از روی میز برداشتم و بهش دادم. گفت: «این چیه؟» جواب دادم: «کادو»
«به چه مناسبت؟»
«به این مناسبت که یه کم بیای توی دور. دیگه مادربزرگها هم از اینها دارن»
گوشی را برایش راه انداختم. نزدیک پنجاه تا برنامه برایش ریختم. بعد نشستم کنارش و تک تک برنامهها را نشانش دادم. گفت: «من اهل بازی نیستم. اینها رو پاک کن» گوش نکردم. فکر کردم شاید بعدا که توی مطب نشسته و منتظر مریض است، چند دقیقهای بازی کند و سرش گرم شود. گفت: «اونکه باهاش مجانی حرف میزنن رو یادم بده» انگار از کادو خوشش آمده بود. سعی کردم وایبر را یادش بدهم، اما نشد. چیزهای سادهتر را هم درست یاد نگرفت. نزدیک بیست بار تمرین کردیم، با تلفن خانه بهش زنگ میزدم و میگفتم دستش را از چپ به راست، پایین صفحه بکشد تا آخرسر توانست. بعد روی اساماس تمرین کردیم. وقتی برای اینستاگرام و اینجور برنامهها نماند و آخرشب، خوابیدیم.
چند روز بعد، دیدم دوباره گوشی قبلیاش را دستش گرفته. خودش پیشدستی کرد و توضیح داد: «از تاچ خوشم نمیاد» واضح بود که نتوانسته با گوشی کار کند و بهانه میآورد، اما حوصله نداشتم متقاعدش کنم. در واقع نظر خودم هم به همین زودی عوض شده بود. ترجیح میدادم دنبال این چیزها نیفتد. میانسالهای زیادی را دیده بودم که گروه میساختند و برای هم جوک میفرستادند. به نظرم خیلی بدبخت میآمدند و دوست نداشتم مادرم شبیه آنها بشود.
اما یک شب تا رسید خانه، افتاد روی مبل و گوشی سفید بزرگش را گرفت دستش و بهم گفت برایش یک عکس از خودم بفرستم. گفتم: «برای چی؟»
«میخوام به دوستای قدیمیم نشون بدم».
نمیدانستم مادرم دوست قدیمی هم دارد. تنها کسی که باهاش در ارتباط بود، خالهام بود. ارتباطشان هم بیشتر جر و بحث بود سر اینکه هر کس، چه روز و چه ساعتی مراقب پدربزرگم باشد. توی مطب هم، یک منشی چاق داشت که همیشه خط چشمش را کج میکشید و یک تزریقاتچی که دماغ نوکتیز و چشمهای تو رفته داشت و مطمئنم بچههای زیادی را از آمپول ترسانده بود. این سه نفر به علاوهی من، تنها آدمهایی بودند که مادرم باهاشان ارتباط داشت.
پرسیدم: «کدوم دوستهای قدیمی؟» بدون اینکه لحظهای چشمش را از گوشی بردارد جواب داد: «دوستهای دانشگاه. یه گروه ساختهن به اسم بچههای پزشکی ۶۳» مادرم ورودی ۶۳ دانشگاه تهران بود. هیچ وقت ندیده بودم که با همکلاسیهای قدیمیاش ارتباطی داشته باشد. در واقع فقط یکی از همکلاسیهای سابقش را میشناختم و آن هم پدر خودم بود. گفت: «یکیشون توی هاپکینز درس میده. باورت میشه؟» گفتم نه، واقعا باورم نمیشود کسی توی هاپکینز درس بدهد و در همان حال، توی گروههای مبتذل وایبری هم عضویت داشته باشد. جوابی به حرفم نداد و فقط گفت: «پس عکست چی شد؟» برای حدود ده دقیقه، تمام عکسهای گوشیام را دیدم و آخرسر دو تا را انتخاب کردم و بردمشان توی یک برنامهی دیگر. آنجا رتوششان کردم و صورتم را روشنتر و لاغرتر کردمو در نهایت، عکسها را برای مادرم فرستادم.
فردای آن روز گفت: «عکست رو فرستادم توی گروه. همه گفتن چه دختر خوشگلی داری» برای چند لحظه هیجان زده شدم، اما خودم را لوس کردم و چیز زیادی بروز ندادم. مادرم گفت: «یکیشون میگفت قیافهت عین جوونیهای منه. مخصوصا چشمهات»
حدود نیم ساعت بعد، فهمیدم کسی که گفته ما خیلی شبیه هم هستیم، آن زمانها خواستگار پر و پا قرص مادرم بوده: کوروش یاسری. عکس وایبرش را نگاه کردم: دستش را انداخته بود دور گردن یکی که از عکس حذف شده بود و فقط شانهاش معلوم بود. پشت سرشان یک دشت خاکیرنگ بود که هیچ جذابیتی برای عکس گرفتن نداشت. همکلاسی سابق مادرم کچل شده بود و سبیل داشت. درست عین بابای خودم. فکر کردم اگر مادرم این مرد را برای ازدواج انتخاب میکرد، من اصلا پایم را توی این دنیا نمیگذاشتم. بعد به این فکر کردم که ترجیح میدادم پدرم این آدم باشد یا نه.
از آن موقع به بعد، هر شب که از مطب برمیگشت، میافتاد روی مبل و به گوشیاش زل میزد. نمیفهمیدم کجای این تجدید خاطرهها برایش جذاب است. مادرم ادعا میکرد که از همهی دانشکده خوشگلتر و باهوشتر بوده. میگفت خیلی از پسرهای کلاس ازش خواستگاری کرده بودند و جواب منفی شنیده بودند. این وسط فقط یک نفر، که بابای من بوده، زود تسلیم نمیشود و آنقدر میرود و میآید تا بالاخره رضایتش را میگیرد. حالا تمام آن همکلاسیها، متخصصهای درست و حسابی بودند و چه توی ایران و چه آن طرف دنیا، آنقدر پول درمیآوردند که کفاف هفت نسل بعدشان را هم میداد؛ اما مادر من یک متخصص عفونی بیپول بود که سالها پیش از شوهرش طلاق گرفته بود و با دختر دانشجویش توی یک خانهی هشتاد متری معمولی، در حوالی هفت تیر زندگی میکرد.
کمکم تمام همکلاسیهای سابق، عضو گروه شدند و همه، مدام مطلب میفرستادند. چند باری گوشی را از مادرم گرفتم و حرفهایشان را خواندم: یکی بود که مدام با همه شوخی میکرد و مثلا بامزهی گروه بود. یکی دیگر مطالب سیاسی اجتماعی میگذاشت و چند تایی هم دانستنیهای جالب پزشکی. همهی حرفهایشان به معنای واقعی کلمه حوصلهی آدم را سر میبرد اما این را فقط کسی مثل من میفهمید که داشت از بیرون به قضیه نگاه میکرد. مادرم و همکلاسیهای سابق میانسالش، با خواندن هر کدام از آن مطالب بیمزه و تکراری حسابی کیف میکردند. نمیدانم برنامهای مثل وایبر زندگی چند نفر را از بیخ و بن عوض کرده، اما مادرم و دوستهایش، نمونهای از این آدمها بودند.
یکی دو هفتهی اول، همه کار و زندگیشان را گذاشته بودند کنار و مدام توی گروه میچرخیدند. عکسهای پروفایل همدیگر را میدیدند و دربارهی زندگی خصوصیشان از هم سوال میپرسیدند. اینها را مادرم بعدا تعریف کرد. گفت همان هفتهی اول دخترها برای خودشان یک گروه جدا درست کردند و بحثهای خالهزنکی آنجا پا گرفت. انگار نه انگار که اینها دکترهای میانسال مملکت هستند. بحثها روز به روز بیشتر شد و مثل تمام گروههای دوستانه، اختلافها دوباره شروع شد. سه تا از زنهای گروه طلاق گرفته بودند و تنها زندگی میکردند. دو تا از مردهای گروه هم دقیقا همین وضعیت را داشتند. یکی از آنها کوروش بود که از همان دوران دانشگاه خاطرخواه مادرم بود: متخصص طب فیزیکی و پزشک مخصوص تیم فوتبال راه آهن شهر ری.
این طور که مادرم میگفت، کوروش خیلی هیجان زده بود که توانسته دوباره با مادرم حرف بزند. مثل خیلی از دوست و فامیلهای قدیمی، که همدیگر را با اینترنت پیدا کردهاند. اما این اتفاق همیشه آنقدرها هم که اول کار به نظر میرسد، خوب نیست. مردم تغییر میکنند اما اگر ببینند طرف مقابلشان هم دیگر آن آدم قدیم نیست، بدجوری توی ذوقشان میخورد. مطمئنم حداقل نصف این آدمها بعدا پشیمان شدهاند و پیش خودشان گفتهاند کاش هیچوقت دوباره همدیگر را نمیدیدیم.
چند بار مادرم را نصیحت کردم. به وضوح جایمان با هم عوض شده بود. گفتم این گروه آخر و عاقبت ندارد. همهی آنهایی که از تو پایینتر بودهاند حالا بالاترند و وقتی باهاشان رفت و آمد کنی، چیزی جز افسردگی برایت باقی نمیماند. به هیچ کدام از حرفهایم گوش نکرد. گفت بعد از سالها چیزی توی زندگیاش پیدا شده که دلش را کمی خوش میکند و نمیخواهد از دستش بدهد. درست میگفت؛ مادرم قطعا آدم خوشحالتری شده بود اما دلم بیشتر از قبل برایش میسوخت. احساسم مثل تنها باری بود که رفتم به یک خانهی سالمندان و یکی از پیرمردهای آنجا، آنقدر از شاخه گلی که بهش دادم خوشحال شد که گریهاش گرفت.
همکلاسیهای مادرم قرار گذاشتند یکجا جمع شوند و همدیگر را از نزدیک ببینند. از همان اول قابل پیشبینی بود که کار به اینجا میرسد. به مادرم گفتم میتوانم تمام آیندهی گروهشان را حدس بزنم: اولش همه خیلی هیجانزدهاند و دوست دارند ببینند هر کس چه تغییری کرده. اما بعد از دو سه جلسه کنجکاویها فروکش میکند و هرکس میرود توی یک دسته و کمتر سراغ بقیه را میگیرد. بعد از چند وقت، بیشتر آن دستههای کوچکتر هم از بین میروند و همه چیز برمیگردد به حالت اول. نمیدانستم چرا نمیتوانند بفهمند که اگر خیلی با هم جور بودند، امکان نداشت سی سال از همدیگر بیخبر باشند. به هر حال، مادرم هیچ توجهی به حرفم نکرد. اولین قرارشان را توی پارک لاله گذاشتند. به خیال خودشان انتخاب خیلی هوشمندانهای بود. میخواستند از آنجا دستهجمعی راه بیفتند سمت دانشگاه تهران و به حراست بگویند که دانشجوهای پزشکی سابق آنجا هستند و آمدهاند که دیداری تازه کنند. گفتم راهتان نمیدهند. گفت: «چرا راه ندن؟ ما دکترهای این مملکتیم. تازه دو تا از بچهها هم استاد همونجا هستن».
اولین قرار، خیلی عالی پیش رفت. مادرم وقتی برگشت، حتی مانتویش را هم درنیاورد و شروع کرد به تعریف کردن: افسانه خیلی پیر و شکسته شده بود اما از همهی بچهها پولدارتر بود و با یک ماشین خیلی مدل بالا آمده بود دم پارک. مریم آنقدر بوتاکس کرده بود که تقریبا هیچ کدام از عضلههای صورتش تکان نمیخورد و وقتی میخواست بخندد، شبیه عروسکی پلاستیکی میشد که صورتش را از سه چهار طرف بکشند. مسعود که مثبتترین پسر دانشگاه بود، مثل آدمهای طاغوتی سریالها لباس پوشیده بود: کت و شلوار سرمهای با دستمال گردن بته جقهدار زرشکی و یک پیپ باریک و بلند روی گوشهی لب. مادرم اول از همه چند جملهای گفت تا آخرسر به کوروش رسید: «کوروش خیلی ساده لباس پوشیده بود. شلوار کتون با پیرهن چهارخونه».
اول یک ساعتی را توی پارک لاله به حرف زدن و حال و احوال گذرانده بودند، بعد پیاده راه افتاده بودند سمت دانشگاه. با اصرار همان دو نفری که آنجا درس میدادند، به تمامشان اجازه داده بودند بیایند داخل. اول از همه رفته بودند سمت دانشکدهیپزشکی و توی حیاط، کنار حوضهای کوچکش نشسته بودند. بعد هم رفته بودند توی چند تا از کلاسها. این وسط دو سه نفر آنقدر احساساتی شده بودهاند که گریهشان گرفته. تقریبا پنجاه تا عکس هم انداخته بودند: توی محوطهی دانشکده، توی کلاس، کنار مجسمهی فردوسی روبهروی دانشکدهی ادبیات، جلوی سر در پنجاه تومانی. هینطور که مادرم برایم تعریف میکرد، هر سی ثانیه توی وایبر یک عکس برایش میرسید. حرفش را قطع میکرد، عکس را با لبخند نگاه میکرد و بعد به من نشان میداد. آنقدر این کار را ادامه داد که اعصابم خرد شد. گفتم: «میشه بگی آخرش چی شد؟ دیگه اصلا حوصله ندارم». گفت: «هیچی، چی میخواستی بشه؟ همه همدیگه رو دیدیم دیگه. آخرشم قرار شد هفتهی بعد دوباره قرار بذاریم». ناز میکرد و هیچ چیزی از موضوع اصلی نمیگفت. گفتم: «کوروش اصلا باهات خصوصی حرف نزد؟» گفت: «نه بابا. فضا اصلا اون مدلی نبود. همه جا همه با هم بودیم».
هفتهی بعد رفتند کافه نادری. آنجا کیک و قهوه خوردند و بعد توی لالهزار پیادهروی کردند. باز مادرم با ذوق و شوق برگشت خانه. گفت از این هفته بازیهای راه آهن شروع میشود. کوروش روی نیمکت مینشیند و اگر کسی از بازیکنان تیم مصدوم شد، میدود توی زمین و به وضعیت طرف رسیدگی میکند. از همان هفتهی اول، تمام بچههای گروه مادرم، تاریخ و ساعت بازیهای آنها را یاد گرفته بودند. مینشستند پای تلویزیون و دعا میکردند تا زودتر یکی مصدوم بشود. بازی اول هیچ اتفاقی نیفتاد و هیچ کس کوروش را ندید. توی بازی دوم یک بازیکن پایش را گرفت و افتاد روی زمین. بعد کوروش را دیدیم که بدو بدو میرود وسط زمین و شلوار ورزشی گشادش هر لحظه ممکن است از پایش بیفتد. رسیده بود بالاسر بازیکن و داشت چیزهایی از توی ساکش بیرون میآورد. معلوم بود تمرین کرده تا به دوربین نگاه نکند و همه چیز خیلی طبیعی باشد. از میان تمام مردمی که داشتند این بازی را میدیدند، این صحنه فقط برای مادرم و دوستهایش اهمیت داشت و شاید، کس و کار آن بازیکنی که مصدوم شده بود.
همان موقع به مادرم نگاه کردم و سعی کردم بفهمم واقعا از این آدم خوشش آمده یا نه. قضیه این بود که بعد از سالها یکی بهش اهمیت داده و نگاهش کرده؟ اینکه هنوز یکی بهش فکر میکند آنقدر خوشحالش کرده بود که هیچ چیز دیگری را نمیدید؟ اگر این کوروش اینقدر آدم خوبی بود، چرا آن موقع بهش جواب رد داده بود؟ روی چه حسابی از بین این همه آدم، بابای بیلیاقتم را انتخاب کرده بود؟ سه چهار دقیقهای نگاهش کردم تا آخرسر مشکوک شد و پرسید چرا بهش زل زدهام. گفتم: «همینجوری» و برای هیچ کدام از سوالهایم به جواب نرسیدم.
کوروش دستی هم توی شعر و شاعری داشت. تقریبا هر روز برای مادرم شعر میفرستاد. مادرم شعرها را برای من فوروارد میکرد و من هم هیچ جوابی نمیدادم. یک زمانی مادرم بیشتر اوقات فراغتش را کتاب میخواند، سینما و تئاتر میرفت و توی سمینارهای پزشکی شرکت میکرد. اما حالا به جای آن کارها در طول روز، ده پانزده تا پیام برای من میفرستاد: جوک و عکسهای بامزه و شعرهای کوروش. معمولا هیچ جوابی نمیدادم اما این باعث نمیشد مادرم قضیه را تمام کند. بعضی وقتها در جواب «عکسهایی شگفتانگیز از هفت مکان دیدنی دنیا» و «رستورانی در چین که خون آدم سرو میکند!!!» فقط مینوشتم: «مگه سر کار نیستی؟ به جای مریض دیدن باید اینها رو بفرستی؟» و حدود دو دقیقه صبر میکردم تا تایپ کردنش تمام شود و جوابم را بگیرم: «به منشی گفتهام که یک ربع مریض نفرستد»
قرارهای دسته جمعی گروه ادامه پیدا کرد. مکالمات کوروش و مادرم هم همینطور. مادرم از من دربارهی رستورانهای جدید تهران میپرسید و جوابهای من را توی گروه مینوشت تا برای قرارهای بعدی برنامه داشته باشند. این وسط، صدها اختلاف خالهزنکی ریز و درشت هم پیش آمده بود. چند نفری از دست هم ناراحت شده بودند، یکی دو نفر به بقیه کنایه زده بودند، چند نفر از نظر سیاسی با بقیهی گروه اختلافهای اساسی داشتند و بینشان بحث و درگیری پیش آمده بود و کلی چیز دیگر. اما هیچ کدام از اینها باعث نشده بود که به فکر تعطیل کردن گروه و قرارهای هفتگیشان بیفتند. چیزی که در نهایتباعث شد فضای گروهشان تا حدی به هم بریزد، اشتباه سهوی کوروش بود در فرستادن شعر عاشقانهاش.
کوروش طبق معمول یک شعر عاشقانه گفته بود و اولش هم نوشته بود: «تقدیم به کسی که از ابتدای دوران دانشجویی دل من را ربود و دیگر هیچ گاه آن را به من بازنگرداند» اما به جای مادرم، اشتباهی شعر را توی گروه فرستاده بود. هیچ کس از اعضای گروه خبر نداشت که کوروش برای مادرم شعر مینویسد و هنوز دوستش دارد. این اشتباه کوچک، میتوانست خوراک چند ماه بقیهی گروه باشد و جنجالهای عجیب و غریبی درست کند. یادم مانده که یک ظهر جمعه بود. میخواستیم غذا بخوریم که موبایل مادرم زنگ زد. رفت توی اتاق و وقتی برگشت، رنگ به صورتش نمانده بود. از من پرسید میشود کسی پیغامی را که فرستاده توی گروه، پاک کند یا نه. گفتم: «نه، وقتی فرستادی دیگه هیچ کاریش نمیتونی بکنی» و پرسیدم چی شده. وقتی قضیه را تعریف کرد، گوشیاش را گرفتم و شعر را خواندم: یک غزل احساساتی آبکی و پر از ایرادهای وزن و قافیه. اول خندیدم و بعد با هم دعوا کردیم. بهش گفتم آنقدر توی گروه بچهگانهاش غرق شده که نمیتواند بفهمد تمام ماجرا چقدر مضحک است. گفتم حتی دختر دبیرستانیها هم از این جور شعرها برای هم نمیفرستند. این را که گفتم، گریهاش گرفت. نشست روی مبل و یک دستمال کاغذی از روی میز برداشت و اشکهایش را که آرام روی صورتش پایین میآمدند پاک کرد. باورم نمیشد. فهمیدم زیادهروی کردهام. خیلی وقت بود که گریهاش را ندیده بودم. شاید از همان موقعی که تازه طلاق گرفته بود و توی تراس خانهی سبزمان گریه کرد. وقتی یادش افتادم و آن صحنه دوباره آمد جلوی چشمم، حالم بدتر شد. گفت: «من میدونم که خیلی بدبختم. لازم نیست تو بهم بگی». گفتم: «نه مامان من معذرت میخوام. زیادهروی کردم» و رفتم جلو که بغلش کنم. فکر کردم دستم را پس میزند، اما هیچ کاری نکرد. یک لحظه حس کردم چقدر کوچک شده. انگار داشتم یک بچه را بغل میکردم. بعد، نزدیک سه ساعت برایم درد دل کرد. از بچگی خودش، از اوایل ازدواجش، اخلاق پدرم و بچگیهای من.
اشتباه کوروش، همانطور که خودش و مادرم پیشبینی میکردند، جنجال زیادی درست کرد. چند نفر بلافاصله توی گروه پیغام گذاشتند و تیکه انداختند که: «حالا این خانوم خوشبخت کی هست؟» و تا چند روز به شوخیهای چندشآورشان ادامه دادند. اما اتفاق عجیب این بود که دو تا از زنهای گروه فکر میکردند شعر کوروش دربارهی آنها بوده. مادرم تعریف کرد که جفتشان به کوروش پیغام خصوصی دادهاند و طوری حرف زدهاند که انگار خودشان مخاطب شعر بودهاند و حالا کوروش نمیداند باید چه جوابی بهشان بدهد. نه میتوانست راستش را بگوید و نه میخواست بگذارد آنها توی خیال اشتباهشان بمانند. مادرم با من هم مشورت کرد و من گفتم هیچ راهی به ذهنم نمیرسد.
فردای آن روز مادرم گفت کوروش به یک شام توی رستوران دعوتش کرده تا هم همدیگر را ببیند و هم فکر کنند که به آن دو تا چه جوابی بدهند. رستوران گردان برج میلاد. هر احمقی میتوانست بفهمد که دلیل اصلی این قرار چه چیزی است. از پشت تلفن هم میتوانستند با هم مشورت کنند و اگر هم میخواستند همدیگر را ببینند، نیازی نبود کوروش شیکترین رستورانی را که میشناسد برای این کار انتخاب کند. موقعی که مادرم داشت میپرسید بهتر است دعوتش را قبول کند یا نه، توی صدایش یک جور هیجان حس کردم. هیجانی که آدم را غمگین میکرد. آن لحظه دلم میخواست همه چیز به عقب برگردد و دوباره همان مادر سابق خودم را داشته باشم. اما میدانستم که فکر خودخواهانهای است. مادرم اینطوری خوشحالتر بود. برای همین، چیزی را بهش گفتم که دلش میخواست بشنود.
صبح روزی که با هم قرار داشتند، گفت میخواهد موهایش را رنگ کند. یک صبح پاییزی خیلی روشن بود. پردهها را زده بودیم کنار و نور آنقدر زیاد بود که حتی حمام را هم کاملا روشن میکرد. یک روپوش پلاستیکی آبی پوشید و رفتیم توی حمام. موقعی که قلممو را روی موهایش میکشیدم، از این طرف و آن طرف حرف زدیم. من دستم را میگذاشتم روی سرش و با ته قلم، موهای کمپشتش را از هم جدا میکردم و مادرم حرف میزد. حرفهایش خیلی عادی بودند. از دانشگاه پرسید. گفت خوشحال است که من پزشکی نخواندهام. از کوروش تعریف کرد. پرسید تازگیها کسی هست که جلبش شده باشم یا نه. همین حرفهای عادی و همیشگی. اما نمیدانم چرا آن یک ساعت توی ذهنم باقی ماند. به نظرم رسید که هیچوقت اینقدر به هم نزدیک نبودهایم. دلم میخواست رنگ کردن موهایش خیلی طول بکشد. کارم که تمام شد، نیم ساعت منتظر ماند و بعد، دوش گرفت. وقتی داشت میرفت، گفتم هر موقع توانست خبر بدهد که قرارشان چطور بوده. دو ساعت بعد، دیدم توی وایبر فرستاده: «همه چیز خوب بود دخترم. قرار شد باز همدیگر را ببینیم.» همراه با استیکری از یک خرس کوچک، که بدون هیچ دلیلی، نزدیک بود گریهام را در بیاورد.
۱۱ نظر
خب داستان تخت و ساده ای بود. شفاف. و از این نظر جالب که از فضای امروزی و جهان مجازی حرف میزد…از تجربه های نو در کنار نسل های گذشته…نمیشود گفت داستان دوست داشتنی ای نبود اما ایا دوست داشتنی بودن کافیست؟ به شخصه با فرم های ساده مشکلی ندارم اما به گمانم مضمون و موقعیت انتخاب شده برای این داستان این امکان را هم فراهم کرده بود که با فرم متفاوت تری رو به رو بشیم.
خیلی روان و ساده نوشته شده.که باعث می شه متن جذابیت کافی رو برای خواندن داشته باشه.فقط دافعه راوی داستان موقع خوندن اذیت می کنه.
داستان زیبا و روانی است. داستان نسل دهه ۴۰٫
جالب بود. خیلی تند بود و نفسگیر
داستان جذابی بود و شخصیت پردازی عالی داشت. نه نیازی بود به هوا کردن آپولو و حرف زدن از جن و پری یک حرف را به سادگی و دقت هر چه تمام تر بیان کرده بود. یک مادر و دختر که تنهایند و ناراضی از شرایط. در انتها مجالی میابند با هم خلوت کنند و این کور سوی امیدی میدهد بهشان. عالی بود.
داستان گروه پزشکی ۶۳، داستانی مطول و زیاده گو است. خط داستانی تکراری است و از نظر فرم هم کار جدیدی انجام نشده است. شخصیتها نیز پردازش نشده اند. جالب است که این داستان در جایزه ادبی تهران هم برنده شده است. آیا به نظر داوران محترمی که بین این دوجایزه مشترک هستند، این داستان تا به این اندازه درخشان است؟
داستان بیش از حد ساده ای که باعث میشه یه کار آماتور به نظر برسه.
داستان پر از صحنه هاى عمیق است. نویسنده بیش از حد داناست و البته بى رحم. روایت شفاف و نفس گیر است. نمى دانم این بحث بازى فرمى چیست که همه گرفتارش هستند و مدام از نوبسنده ها توقع دارند که وارد این بازى هاى دمده شوند.
به هر ترتیب،گروه پزشکى ۶٣ بدون شک بهترین داستان این دوره است.
این داستان خوبیه، ولی مشکلش اینه که نویسنده بخش زیادی از داستان رو به روایت صرف اتفاقات می گذرونه بدون اینکه نزدیک تر بشه و جزئیات بیشتری رو به مخاطب نشون بده. قسمت بیشتر داستان به جای اینکه ما جمله ای از زبان شخصیتها بشنویم و فضا رو ببینیم، داریم به نویسنده گوش می دیم که برامون تعریف می کنه چی شد و این مخاطب رو خسته می کنه، باعث می شه بعضی قسمتها زیادی به نظر بیاد (به جز اون قسمتهایی که واقعا زیادیه) و به شخصیت پردازی هم ضربه زده.
اما زبان داستان روان و شوخ هست و شاید یکی از عوامل جذابیت داستان باشه، شروع داستان درخشانه و مخاطب رو کنجکاو و علاقه مند می کنه و پایان بندی هم مناسب و دوست داشتنیه.
با آرزوی موفقیت برای نویسنده
داستان خوبی بود. همین.
نه افتضاح بود. نه بهترین داستان این دوره.
به نظرم داستان با چلانده شدن و دفع شدن آب اضافیش جذاب تر میشود. کنش ها و واکنش ها زیاد برانگیزاننده نبود. ما چیز زیادی از وضعیت امروز راویمان نمیدانیم و این شاید رابطه دختر و مادر – که مهم ترین اصل داستان است- را خوب توضیح نمیدهد.
به هرحال داستان خوبی بود. همین
داستانی ساده بدون افتادن در پیچیدگی ها و افاضات زبانی با جدابیتی زیبا و دلنشین.