از توی گوشِ مسعود، با شکل بیضی و همهی نرمیاش، پوست درخت بیرون کشیدند. یک تکه پوست قهوهای درخت که بیشتر به زردی میزد تا رنگ درخت. مسعود بین همکلاسیهایش نشسته بود، روی یک سکوی کوتاه، کنار دیوار جهاد دانشگاهی که جای همیشگیشان بود و فاصلهی بین کلاسها را آنجا لش میکردند، همان جایی که اسمش را گذاشته بودند پوزیشنِ خشتک. خشتک به این دلیل که وقتی مینشستند خشتکشان خواهی نخواهی باز میشد و روبهروییها میتوانستند ببینند. به فاصلهی بیست، سی متر در روبهرو، هشت، نُه ردیف پلهی سنگی بود که ملت بیشتر آنجا مینشستند. آنها هم در نمایی بهتر و کمی مرتفع، خشتکشان معلوم میشد، بیدلیل نبود که اکثرشان آنجا را برای نشستن انتخاب میکردند. وسط هم که –بزگاردن- بود با حوض درازش و خب، بز فلزی مشهور ساختهی یک مجسمهساز غریزی، به اسمِ مشقاسم. این دو طرف موقعیتی را به وجود میآوردند که تویش خشتکهای همدیگر را دید بزنند. بساطی بود، مخصوصن حالا که برگها ریخته بودند، حالا که برگها ریخته بودند دیگر پوششِ گیاهیای وجود نداشت، دود هم به فضا بیشتر میآمد، برگها که خشک میشوند وقتِ دود شدنشان میرسد. آتششان میزنند چون که خیلی زیاداند برای روی زمین. حالا از کجا اینطور شده نمیدانم، اما دود حس عجیبی میدهد به هوای پاییز٫ پس سیگار هم چیزِ خوبی است توی این هوا، به همه میچسبد. حتا به من که از نعمت کشیدن سیگار محرومم. توی این هوا اگر مسعود یا حالا هر کسی توی جیبش کمل داشت غوغایی میشد، بیچاره آن طرفِ کملدار چیزمیز میخورد از کردهی خودش، اگر کسی لاکی داشت رو که نمیکرد، اما اگر رو میشد خون میکردند بر سرش. مسعود گاهی نخی بهمن میکشید و خیالِ خودش را راحت کرده بود. این وسط یک لحظه و همین طوری اتفاق نادر افتاد توی آن روز، احیا مسعودِ آرامی گفت و اشاره کرد به گوش، مسعود حتمن درست منظور احیا را نفهمید که سریع با نوک انگشتهایش موهای قهوهایی اسبش را پشت گوشش فرستاد. احیا هم نفهمید که منظور مسعود از پشت گوش راندن موها چه بوده، فکر کرد که حرفش نشنیده مانده، بلند گفت «گوشِت». مسعود گفت «چی؟»
مهرناز گفت «گوشتو میگه احمق» پوریا از آن طرف پراند «گوشِ کی؟» احیا رو به پوریا گفت «عمهت» پوریا دوباره گفت«کی؟» مهرناز گفت «گوشِ مسعود…» احمد گفت «اینکه دستش به دماغشه» یاسمن گفت «چی؟!» حمیدرضا گفت «بیا اینور ببینم…» پوریا گفت «کی؟» جمال به مسعود گفت «گوشت!» مهرناز بلند گفت «بابا، مسعود!»
احیا پشت بندِ مهرناز رفت، با قاطعیتی که من خیلی دوست دارم درونش گفت «گوششو میگم خرا».
همه مسعود را نگاه کردند. پوریا پا شد و ایستاد جلوی مسعود. «کو؟»
سرش را نزدیک صورت مسعود برد و چشمهایش را جلوی گوشِ سمتِ احیای مسعود خوب باز کرد. تیرگی را دید و با تعجب گفت «بچهها». حمیدرضا و یاسمن و آن طرف جمال و احمد از سر جایشان بلند شدند. مهرناز هم که نزدیک بود پا نشد. جانی کندند البته تا کامل سرپا شدند. جلوی مسعود ایستادند، با دستشان و باز کردن حدقهی چشمشان تیرگی را توی گوش مسعود دیدند. بعد به هم نگاه کردند، به مسعود نگاه کردند، مسعود به صورت همهشان نگاه کرد. گردنش را کوتاه کرد و خواست لاکپشت بشود. دهن کوچک مهرناز برای یک لحظه تا جایی که نزدیک بود تمام هوای پاییز را تو بدهد باز ماند. همه منتظر بودند. مسعود دست کرد توی گوشش که ببیند چه خبر است واقعن. بعد انگشتی که توی گوشش جستوجو میکرد را توی هوا نگه داشت. همه خیره شدند به نوک انگشتِ مسعود.
بلوایی شده بود توی دانشکده. از آن روزی که مسعود نوک انگشت اشارهاش را توی هوا نگه داشت و چشمها دیدند که انگشتش تبدیل شده به شاخهی درخت، همه میخواستند تبدیل بشوند به چیزی. احمد کاپشن چریکیاش را دیگر نپوشید و در آتلیهی شمارهی۲ هی دهنهای کوچک میکشید با کمی خمیدهگی سمتِ راست در لب بالایی و پیش خودش فکر میکرد حالا که مسعود درخت کشیده و درخت شده، چرا من، من، نقش، بکشم تا، چرا چه؟ همین دیگر، همه به اینجایش که میرسیدند کم میآوردند. احمد نمیتوانست دلیل کارش را توضیح بدهد. اما یک آرزو داشت، آرزوی او حسکردن واقعی دهنهایی بود که میکشید، می-خواست لبها روی کاغذ حجم و جان بگیرند و او دست بکشد رویشان و حسشان بکند. آنهم بعد از اینکه مهرناز شروع کرده بود به کشیدن چیزهای نامعلوم، چیزهایی مثل یک پیانو، که لنجهایی درب و داغان از آبِ جنوب بیرون میکشند. احمد وقتیکه این چیزهای نامعلوم را در نقاشیهای مهرناز دیده بود از او پرسیده بود که میخواهی تبدیل به چه شوی. مهرناز هم گفته بود که به این چیزها فکر نمیکنم و نمیدانم چرا تو می-کنی. احمد مانده بود سر درگم در کار خودش و کار مهرناز٫ مهرناز وقتی که با دو چشم خودش دیده بود مسعود تبدیل به چه شده، ایدهی بینهایت بودن نفس هنر را درک کرده بود. اما چراییها برایش مفهومی نداشت و معتقد بود که اگر قرار باشد اتفاقی هم بیوفتد، آن اتفاق از جنسی نخواهد بود که برای مسعود رخ داده. به ناخودآگاهش خیلی فکر میکرد. به دوستان نزدیکش میگفت که به اتفاقات کودکیاش خیلی فکر میکند، میگفت وقتی که بچه بودهام، هر روز برای رفتن به مدرسه باید از روی یک پل عبور میکردم، اطراف پل پر بود از نیهای بلند که بوی لجن میدادند. جمال به او میگفت اینکه نشد ناخودآگاه، اینکه اصلن به ناخودآگاهت داری فکر میکنی که نشد کار، ناخودآگاه ناخودآگاه است و فکر کردن ندارد دیگر. مهرناز میگفت من که نیزار نمیکشم. جمال میگفت پیانوهایت توی آب چکار میکنند؟ مهرناز نمیتوانست جمال را توجیح کند راجب به کارش، جمال هم که کلن قصد توجیح شدن نداشت. میگفت همهتان شیفتهی موضوع شدهاید و نتیجهایی که راجبش گرفتهاید درست نیست. جمال معتقد بود که مسعود فقط یک موجود عجیب-الخلقه است انگار که از دنیای ارباب حلقههای تالکین بیرون آمده باشد. او این چیزها را باور نداشت، اما عجیب اینجا بود، حالا که به عینیترین شکل ممکن دیده بود، به سادهترین شکل ممکن هم برای خودش تحلیل کرده بود. وقتی هم و هر بار که این نظریهاش را به کسی یا برای کسانی مطرح میکرد، خودش هم حس خوبی نداشت. ته ته دلش چیزی بود شبیه به حفرهای تاریک، پس مطمئنام که در خلوت خودش، چیزهایی میکشید و منتظر تبدیل شدن و جان گرفتن خیالاتش هم بود، شاید هم همان حفره را میکشیده، حالا هرچهقدر که میخواست پیش این و آن «نظریهی عمق معنا» را نادیده بگیرد.
ملت، در مواجههی ابتدایی با ماجرای مسعود، بعد از اینکه اول جا خورده بودند یا ترسیده بودند، یا گریه کرده بودند، فرصت فکر کردن پیدا کردند و این نتیجه را گرفتند که مسعود از بس که درخت کشیده و به درختها فکر کرده، و از بس که هنرمند خوبی بوده و توانسته ذات و نهان واقعی درخت را پیدا کند و بفهمد، درخت، طبیعت، عالم هستی، یا حالا هرچه که اسمش را میگذاشتند هم به او لطف کرده و تبدیلش کرده به شمایل معشوق. یعنی عاشق تبدیل شده به معشوق، یا همچین چیزهایی. خلاصه اینکه به قدر ظرفیت ذهنهایشان پرونده را برای خودشان مختومه کرده بودند. جور دیگری هم نمیشد ماهیت ماجرا را فهمید، این وسط عرفان شرق بود که بیشتر مقبول افتاده بود، یک آشِ خوشمزه پختند، کشک و پیازداغ ریختند و خوردِ جراید دادند. خبرنگاری تر و تمیزش کرد و اسمش را گذاشت «نظریهی عمق معنا». به این معنا که تصویر ما از واقعیت فقط تصویر خودِ ما است از واقعیت و نه بیشتر، نه تصویر فرد کنار دستیمان حتا. حالا این هنرمندِ مسعود نام آمده و واقعیتِ نهایی، بدون تغییر، جوری که همه میتوانند به یک شکل ببینند را به وجود آورده. یک درخت که از هر کس بپرسی یکجور توصیفش میکند. واقعی، و شگفت آنکه در عین حال ساختگی هم. مغزهاشان باد کرده بود. تیتر زدند که هنر واقعی بلخره خلق شد. دیگر اغلب پذیرفته بودند که بر سر مسعود این آمده. این وسط هم خیلی دوست داشتند حرفهای خود مسعود را بشنوند که چه میگوید، اما از آن-جایی که مسعود تبدیل شده بود به درختی نشسته بر پلهایی کوتاه و کشدار، پس طبیعتن لب هم نداشت که بخواهد با آن حرف بزند. الآنی که من دارم از این جایی که هستم نگاهش میکنم، برایش فقط یک چشم مانده از مجموع دو چشم. در مورد این یک چشم باقیمانده هم میگویند که مانده، برای اثبات دوگانهگی، میگویند که اگر به طور کامل تبدیل به درخت میشد، شک میکردیم و بعد باور میکردیم که این فقط یک درخت است و مسعود نیست.
پوریا راحتتر از همه باور کرده بود، روزها مینشست کنار مسعود و از روز واقعه برای ملت تعریف میکرد. تعریف میکرد که چطور اول پوست درخت را دیدیم در گوشش و بعد هم انگشتش. تعریف میکرد که ما هم داشتیم شاخ در میآوردیم و بز میشدیم. بعد میخندید. وقتی هم که میگفت بز، من یک طورهایی می-شدم، بعد تعریف میکرد که پاهایش را دیدیم که ریشه دواند در سیمان کف و ما جیغ کشیدیم و خودش هم داد میزد. بعد همه جای بدنش پوست درخت شد و فقط ماند یک چشم. ملت کف میکردند از این گفتههای پوریا و پوریا هم از کف کردنشان شاد میشد و به تعجبهایشان و شکهایشان میخندید. حالا این خودِ همین پوریا بود که بعد از تبدیل شدن همهجای مسعود به درخت و شلوغ شدن و آمدن حراست، لبهایش روی هم خشک شده بود و ماتش برده بود. نمیدانم با چه رویی روزها مینشست کنارش و پز این را میداد که یک بار از طریق آشنایی، مراتب برگزاری نمایشگاهی از نقاشیهای بیشمارِ مسعود از درختها را فراهم کرده بوده. همان نمایشگاهی که آن موقع گفتند که بیشتر به آدم حسِ طبیعتگردی میدهد تا هنر.
احیا هم شک داشت، نه به تبدیل شدن مسعود، به این که اینکار را هنر انجام داده باشد شک داشت. با وجود اینکه او هم با دو چشم خودش دیده بود که مسعود چه عشقی میورزیده به نقشِ درختها، نمی-توانست بپذیرد هنرِ دوزاری مسعود میتواند چنین رشدی بکند. او به همه این مسائل پوزخند میزد، اما امکان نداشت که روزی یک بار به مسعود، حتا از دور، از آن ور حیاط نگاهی نیاندازد. یا به تابلوی دوزاری مورد علاقهاش از مسعود، حالا که بیست، سی تایی از تابلوهای مسعود علم شدهاند دور تا دور حیاط، نگاه نکرده از دانشگاه برود. آن تابلوی به خصوص دوزاری را من هم میدیدم منتها از دور. از دور میدیدم که درختی ایستاده وسطِ یک حیاط روستایی. گوشهی راستِ حیاط جایی با تیر و تخته درست شده برای نگهداری چند مرغِ پاکوتاه. بعد از کنار آن مرغها آبراههایی کنده شده، در راه تا پای درخت چند بار قوس برداشته و پای درخت تمام شده. گوشهی چپ هم اتاقی بیدر و دورنش تاریکِ تاریک. کنار اتاق هم چوبِ خشک برای زمستان. پیرزنی کمرتا هم میگردد توی نقاشی. از مفسران شنیدهام که این پیرزن تصویر مادربزرگِ واقعی خودِ مسعود است و این حیاطش هم حیاط واقعی مادربزرگ. توی نقاشی، پیرزن که -ننهسَلطَنِه- اسمش بوده، طوری کشیده شده انگار که فلامینگوها را نمیبیند که با پاهای درازشان ایستادهاند پای درخت، بیتوجه به آنها توی تصویر خم شده. یا من از اینجا اینطور میبینم. دیدهام که احیا بعضی وقتها ساعتها بدون اینکه کسی متوجه بشود و حتا خودش هم متوجه بشود پای این تابلو میماند و خیره نگاهش میکرد. حتمن به این فکر میکرد که مسعود چه میخواسته بگوید از این فلامینگوها. بعد پوزخند میزد و پاهایش که خشک شده بودند و چشبیده شده بودند به زمین را به زور میکشاند و میرفت. جالب بود.
کلن قضیه بیشتر از این حرفها عینی شده بود که کسی بخواهد به ذات ماجرا شک کند. چون که حتا از تلویزیون آمده بودند و فیلم مسعود برخلاف میلش همهجا پخش شده بود. چرا میگویم خلاف میلش؟ چون که دیدهام آن یک چشم ماندهاش را موقع عکاسی یا فیلمبرداری چطور تکانتکان میدهد که یعنی نکنید.
حراست روزهای شلوغی را میگذراند و کار روزمرهشان شده بود رسیدگی به مسائلِ بیشتر اخلاقی. خارجیها هم میآمدند و گاهی زنهاشان بلندبلند میخندیدند. من خودم بارها پیش آمده که خارجیهای مختلفی آمدهاند و با هم عکس انداختهاییم. حتا یک بار زنی به اسم پَر دست انداخت گردنم، حراست هم چیزی نگفت حالا از شانس من. آن عینکی قدبلند که همیشه آن قسمتِ مبارکش را میگذارد روی من و بیسیم بازی میکند را بارها دیدهام که صبح تا شبِ دانشکده میایستد کنار مسعود و مواظب این است که کسی برگ که ندارد، شاخهایی از او را نکند، بشود مثلِ آن تابلویش که از بین چهار درختِ تو هم تو همِ تصویر، یک شاخه فقط سالم مانده، آن هم عمرن نتوانی بفهمی شاخهی سالم مالِ کدام تنه است.
حمیدرضا چند وقتی نقاشی نکشید. او که بیشتر به قول خودش به عالم سینما تعلق داشت تا به عالم نقاشی، مدتی را در فکر این گذراند که چطور میشود فیلمی ساخت راجب به این ماجرا. یک بار هم یک دوربین فیلمبرداری آورد و چند پلانسکانسِ معنادار گرفت، با یاسمن که دستیارش بود مثلن، هی کلاهشان توی هم میرفت و هر کدام به آنیکی و بیشتر حمیدرضا به یاسمن میگفت که تو چیزی حالیت نیست از سینما. بعد هم که تکانتکانهای شدید چشم مسعود را دیدند، یا حالا خودشان از خدا خواسته تکانتکانها را برداشت ناجور کردند، جمع کردند بیخیال ماجرا شدند. ماجرای فیلمش هم این بود که میخواست روی این مسئله فوکوس بکند که مسعود چطور در زندگی هنریاش رسیده به درختکشی. حمیدرضا میخواست توی فیلمش از تابلوهای اولیهی مسعود که حالا کسی تف هم رویشان نمیاندازد دلیل بیاورد که مسعود ساده و از سر هیچچی و همینجوری به درختکشی رو نیاورده. تابلوهای اولیهی مسعود، دقیقن صد وچهل و هشت تای اولش همه طرحِ یک مبلِ تکنفره بودند. حمیدرضا به یاد آورده بود که مسعودِ آن زمان گفته فقط مبل میکشم، چون مبل تنها چیزی است که در زندگیام میشناسم، چون از بچهگی رویش نشستهام، حتا هنوز هم دارمش. حمیدرضا بعد هم میخواست طرحهای مسعود از کارگاهش را دلیل بیاورد. میخواست که توی فیلمش بگوید مسعود نود و هشت تابلو کشید از کارگاهش، چون کارگاههش را خیلی خوب میشناخته، چونکه بیست و چهار ساعتِ روز را توی آن بوده. مسعودِ فلانی، متولدِ حتمن هزار و سیصد و خوردهایی، ساعتها خودش را در کارگاه حبس میکرده. وی در یک خانوادهی… بعد جمال نریشن فیلم را قطع کرد و گفت به حمیدرضا و چند نفری دیگر که پس سیصد و شصت و هشت تابلوی مسعود از درخت چه؟ شنیدهاید که مسعود مثل بارونِ درخت نشین روی درختها زندگی کرده باشد یا جنگلی باشد؟
روزی مادر مسعود چادر سر کرد و آمد کنفرانسِ خبری توی دانشگاه هی اشک ریخت گفت پسرم از دست رفته، حالا شما میپرسید اتفاقهای مهم زندگیاش چه بوده بگو برایمان؟ بین آن همه جمعیت فقط یاسمن بود که رفت دستِ مادر مسعود را گرفت و شلوغی را با تشر و جسهی ریزش کنار زد. حراست دمشان گرم دورشان را گرفتند و جمعیت را کیش کردند بیرون. یاسمن مادر را برد کنار مسعود و مادر انگار که سر مزار پسرش نشسته باشد با لهجهی غربیاش گفت «عزیزکم، هَرچیکَسَم، پیشِ مریم جات خوبه؟ مریم خوبه؟ خودت خوبی؟» بعد چادرش را کشید روی مسعود و شاخههایش، هق زد. یاسمن هم هق زد. خیلی دوست داشت از مادر مسعود بپرسد -مریم- که گریه نگذاشتش و دوید به سمتی و دور شد. عجب روزی بود آن روز٫ افسرده کرد من و یاسمن و هوا را.
یاسمن قبل از آن روز همه چیز میکشید مثل گذشته. حالا که مد شده نقاشها یک چیز را بگیرند و آنقدر بکشند تا تهش را در بیاورند، حجمهها به سمتش زیاد شده بود که چرا موضعش را مشخص نمیکند و چرا اینقدر سطحینگر شده. بعد از آن روز و برخوردش با مادر مسعود شروع کرد به کشیدن مادر مسعود. توی یک تابلو مادر مسعود را کشیده بود که مادر مسعود انگار دارد به سمت جایی میدود و پشتش به تصویر است. باد چادرش را توی هوا باز و پهن کرده بود و آن پایین کمی از پاهای کوچک مادر معلوم بود. به خاطر حظور حداکثری چادر در نقاشی، بیشتر سطح بوم سیاه بود.
مهرناز به یاسمن گفت تو اصلن نقاشی کردن را دوست داری؟ یاسمن سرش را انداخت پایین و گفت خب معلوم است. مهرناز هم گفت خب زیاد هم معلوم نیست که این سوال برایم پیش آمده. یاسمن آمد توضیح بدهد که من گیج شده بودم و هنوز هم کمی هستم و از این حرفها که دید فایده ندارد چیزی را که برای خودش هم مشخص نیست برای کس دیگری مشخص کند. اصلن یک روز سرخورده از همهی این حالات، آمد پیش مسعود. از هر دری و پنجرهایی با مسعود حرف زد و آخر از او اجازه خواست که بگذارد با ذغال چشمش را آرایش کند، بغض داشت بیچاره، میخواست همینطوری کاری بکند، کرمی بریزد شاید که وسوسهی نقاش بودنش را به هر شکلی که شده خالی کند. مسعود چشمش را برای یاسمن تکان خاصی نداد، پس یاسمن هم دست به کار شد و چشم مسعود را خشگل کرد. در این هنگام آن عینکی قد بلند که در خلا در حالِ انجام کار بود از ساختمان خلادار بیرون آمد و یاسمن را دید در حال آرایش چشم مسعود. دستهای خیسش را کشید به کنارهی شلوارش و هوی گفت و دوید سمت یاسمن. یاسمن خشکش زده بود با دست-های سیاه. وقتی که عینکی پیشش رسید و پرسید چکار میکنی هولتر شد و بغضش دیگر جا نداشت بماند، چند قطره اشک شد. عینکی چون از ریختن این دست اشکها کنار مسعود چندباری دیده بود، اینبار بیشتر از قبل قربانی حالت تقدسگونشان شد و گذاشت که یاسمن برود. بعد از این ماجرا مسعود بیشتر از قبل برای عینکی شد عبادتگاه. آدمها اینطوریاند، باید یک موضوعی را حالا به هر شکلی که دوست دارند بفهمند و همسوی ذهنشان کنند، والا نمیفهمند. دیگر خبر ندارند از اینکه چه موضوعاتی را به چشم نمیبینند و اگر میدیدند باید چکار میکردند. همین مشقاسمِ خودم را به یاد میآورم که بعد از ماجرایمان در آن روز بارانی و در دل کوهها چطور اشک میریخت و چطور به پشمهای فلزیام دست میکشید. طوفان و باد و باران آنقدر زیاد بود که مشقاسم فکر کرد نه خودش زنده از این آب و گل بیرون میآید، نه من و بزهای دیگر و گوسفندهای عزیزتر از جانش. پس دستهایش را به سمت آسمان دراز کرد و به خدا گفت خدا اگر طوفان تمام بشود و من و گلهام جان سالم به در بردیم این… اولش خواست بگوید آن گوسفند، آنکه در اصل مالِ نصرت بود و خالِ قرمز داشت پشتش، حتا اشاره هم کرد بهش، اما چیزی نگفت، بعد که توی چیزی نگفتنش حساب کتاب کرد و دید که بز بهصرفهتر درمیآید از گوسفندِ آن موقع کیلویی دویست تومان، گفت این بز، به خاطر دو تومان ارزانی، دست آورد سمت من و گردنم را محکم گرفت و گفت این بز را قربانیات میکنم. منِ بیچاره را میگویی، از ترس توی گل و آب اختیارم را از دست دادم، زرد و داغ دادم توی گلِ قهوهایی. بعد خودم را از دست صاحبم جدا کردم و قاطی گوسفندها شدم، خوب میشد اگر میتوانستم بگویم بععع٫ چند ثانیه بعد انگار که خدا از مشقاسم خیلی بدش بیاید، باد آنقدر شدیدتر شد که فکر قربانی شدن از سرم رفت، فکر قربانی کردن هم از سر مشقاسم رفت. بیست دقیقهای باد همهمان را به هر طرفی انداخت و بازی-مان داد. به قول این بچهها دهنی ازمان سرویس شد، دندههایمان توی دهنهایمان آمد تا تمام شد. مشقاسم میلرزید از سرما و ترس٫ چند دقیقهایی همانطور ماند. بعد سر بلند کرد و دید ابرها جاباز کردند برای خورشید، آفتاب آمد دلبریایی کرد، مشقاسم قِری آمد و فکر کرد همهچیز ختمِ به خیر شده، شیشکی بست، رو به خدا کرد و گفت خدا شوخی کردم، قربانی نمیکنم. خدا نمیدانم چطور همین که این را از دهنِ بیدندانِ صاحبِ ما شنید، همهی ما بزها را تبدیل کرد به فلز٫ جای پشمهای من میلگردهای فرخورده گرفته بود به چه سنگینی. همه مات و مبهوت بودیم از فلز شدنمان. البته توی صورتمان هیچ اثری از این مبهوت بودگی دیده نمیشد، چون که سرمای آن آهنها حالت را از صورتمان برده بود. نگاه کردم و مشقاسم را ندیدم، بعد از پشت سرم شنیدم که صدای گریهایی میآید. گوسفندی را هم دیدم فلز نشده و سرحال، خودش را تکاند و گل و آب را هم. بعد صدای گریهی مشقاسم و عجز و لابهاش بیشتر شد. بلند داد میزد خدا، خدا. وقتی گریهاش تمام شد، اکثرمان را برد به طویله، کلن ده دوازدهتایی بیشتر نبودیم. هفت هشت تایمان را برد به طویله و باقی ماندند در دل کوه. مردم کمکم دیده بودند و فکر کردند مشقاسم معجزهایی دیده، بزها را برای خدا قربانی کرده و خدا به جایش به مشقاسم فلز داده و غریزهی شمایل سازی، مشقاسم هم نشسته بزها را به امر خدا ساخته. مشقاسم به مردم توضیح داده که ماجرا از این قرار نبوده و اصل ماجرا را که تعریف کرده، مردم باور نکردند. خدا دیگر کاری به این کارهای مردم ندارد، گذاشته همانطور بماند. مشقاسم هم یکجورهایی دیوانه شد. حتمن خدا به دیوانگی مشقاسم هم راضی بوده. ماها هم که برده شده بودیم به طویله، هی از تعدادمان کمتر میشد و روزی خودم را دست و پا بسته دیدمبر باربند یک سایپای آبی. دانشکده شد جای من و باغچهایی که به زمینش جوش شدم شد بزگاردن. مشقاسم را هم خدا ولِ ول نکرد، در واقع اصلن ول نکرده بود و نظر انداخته بود توی چشمهایش و دستهایش. شد مجسمهساز، تا آخر عمرش بزهای فلزی ساخت مثل من. حتا مسعود و بچههای دیگر تحسینش میکردند. مشقاسم که روزی میخواست سر خدا کلاه بگذارد، خدا هدایتش کرد و شروع کرد به ساختن بزهای فلزی، تا که شاید بفهمد سِر آن رعد و برق را، تا که شاید فلزها روزی زیر دستهایش جان بگیرند.
مشقاسم، روزی درست همین پیش پای من برایش بزرگداشت گرفتند و تاج گلی انداختند دور گردنش. همان روز بود که چند ثانیه توی چشمهایم خیره شد و اشک ریخت. مثل اشکی که یاسمن و چند نفری دیگر برای مسعود ریختند، که فهمیدم قضیهاش چیست.خوب است که اشک میریزند. احتمالن آن یک چشمِ مسعود هم مانده برای این یک کار.
علاوه بر مهرناز، احمد هم یک بار به یاسمن گفت تو اصلن نقاشی کردن را دوست داری؟ یاسمن دوباره سرش را انداخت پایین و گفت خب معلوم است. احمد پرسید تو مسعود را دوست داری؟ یاسمن گفت تو اینطور فکر میکنی؟ احمد گفت خب زیاد هم معلوم نیست که این سوال برایم پیش آمده. یاسمن آمد توضیح بدهد که من گیج شدهام و هنوز هم کمی هستم و از این حرفها که دید فایده ندارد چیزی را که برای خودش هم مشخص نیست برای کس دیگری مشخص کند. آن روز بعد از این حرفهای احمد به یاسمن که درست بغل گوش من داشت اتفاق میافتاد حالتی برای یاسمن به وجود آمد که سرخورده از همه-ی این مسائل رفت پیش مسعود از هر دری و پنجرهایی باهاش حرف زد. احمد این را هم گفته بود که من از کشیدن لبهایی مثلِ لبهای مهرناز که کوچکاند و کمی هم کشیدگی دارند در سمت راست، به جایی نرسیدهام، چون مهرناز همهاش دارد چیزهای نامعلوم میکشد، چیزهای نامعلومی مثل یک پیانو که لنجهای درب و داغان دارند از آب جنوب بیرون میکشند، حالا تو شاید بتوانی اگر که نقاشی کردن را دوست داری و ما همه را، طرح واقعی و درخت نشدهی مسعود را بکشی که شمایل واقعی مسعود دوباره جان بگیرد.
یاسمن به احمد نگاه کرد. احمد کاپشن چریکی همیشهگیاش را به تن نداشت. لباس کر و کثیف کارگاه تنش بود و رفت. احتمالن حالا که هرکاری میکرد نمیتوانست شمایل واقعی مهرناز را بفهمد، داشت میرفت که دوباره سعی کند شمایل انتزاعی مهرناز را کشف کند و بکشد، هیچ چیز که از دستش برنمیآمد، این یک کار که برمیآمد.
یاسمن رفت پیش مسعود و از او اجازه خواست که بگذارد با ذغال چشمش را آرایش کند. بعد به چشم خوشگل شده نگاه کرد و گفت به مسعود که میخواهم ببینم گریه میکنی یا نه، میدانی دخترها را چه لو میدهد که اشک ریختهاند؟ ریملهایشان که اکثرن بنجلاند و مثل تکههای دوده با اشک سرازیر میشوند توی صورت، خط میاندازند به چه درازا. اما مسعود انگار که نه انگار، رد ذغال را راه نیانداخت روی تنهاش. انگار که نمیخواست اشک بریزد. درختهای نقاشیهایش هم احساس ندارند. انگار که میدانند چه میخواهند. مثل خودِ مسعود که میدانست مبل میخواهد، بعد که فهمید دیگر نشستن را نمیخواهد، کارگاهش را خواست که نقاشی بکشد، بعد هم فهمید که چه میخواهد نقاشی بکند توی آن تابلویش دیدم که چهار درخت کنار هم ایستادهاند. اولی از سمت چپ بزرگتر از باقی درختها بود و آنسهتای دیگر تقریبن شبیه هم. منتها یکیاز سمت راستیها انگار که کچل باشد، بیشترِ نور از لای شاخههای خشکِ آن بیرون زده بود. خودِ مسعود هم بین درخت سومی و چهارمی ایستاده منتها خیلی ریز و درهم، انگار که فقط از یک بار تماسِ دروغی قلموی سیاه شده با بوم زاده شده باشد. البته من میگویم خودِ مسعود، از کسی نشنیدهام که بگویند این حجم سیاه خودِ مسعود باشد. بیشتر راجب به چند لکهی قرمز حرف میزنند که پای درخت سومی پخش شده. از این دست لکههای قرمز توی تابلوهای دیگر مسعود هم میشود پیدا کرد، بعضیهاشان خیلی محو، بعضیهاشان بیشتر شبیه به قهوهایی، یا گاهی هم نارنجی بودند. یاسمن را به این خاطر دوست دارم، چون فقط او بود که زور میزد به بقیه بقولاند که این لکهها همه از یک جنساند. او هم مثل من شده. یا من مثلِ او شدم، آخر آن روز در حالِ ذغالی کردنِ چشم، وقتی دید مسعود هیچ احساسی ندارد به هیچ چیز، داشت این را به مسعود میگفت که مسعود، مریم را من هم بودم چال میکردم پای درخت. این را گفت و دیگر ادامه نداد، منتظر شد مسعود چیزی بگوید. انتظارش بیجا بود، گفت رفتهام پیش مادرت، همه چیز را برایم گفته. بعد نشست کنار مسعود و بیخ گوشِ پوست شدهاش زمزمه کرد که:مریم خودش هم همین را میخواسته، بهتر از این بوده که جنازهاش باد میکرده، بو میکرده، استخوانهایش و آن باقیمانده از گوشتِ تنش را تو کول کردی بردی تا لب جاده. جاده پرت بوده، تو زیاد داد زدی، مریم هم زیاد سبک کرد خودش را برایت، اما نمیتوانست دیگر، هیچ کدامتان تقصیر که نداشتید، او هم که مرده بود، تازه ماشین خریده بود، شوهرش خریده بود برایش، تو گفته بودی میخواهم چشمهعبدل را ببینم، چشمه عبدل آن موقع دور بوده، تو تقصیر نداشتی یادِ آن روزِ سالها پیش را کرده بودی که لخت شدی برای شنا، مریم لخت نشد، فهمیدی بزرگ شده دیگر، نمیتوانی قایم بشوی زیر بازوی مرطوبش، نمیتوانی موهای سیاهش را بکشی از زیر آب، عکسش را دیدم دستِ مادرت که چه قد بلند بوده، شوهر تقصیر داشت که ماشین خریده بود، مریم گاز نمی-داد زیاد، مادرت نگفت چه، اما فکر کنم تریلی آمده رویتان، از آن تریلیها که از بس خرند نمیروند کارواش، میروند دمِ یک چکه آب قشو میکنند خودشان را. چشمهعبدل اینجور کاربردی داشته آن زمان، آن هم تریلیهایی میرفتند که خاطره داشتند با آنجا، مثل شما که داشتید از زمان بچهگیتان، بچهگی مریم بیشتر و تصاویر مَحو تو، شنا میکردید چون آبش زیاد بود قدیمها، نه مثل آنموقع که یک چکه بیشتر نبود. تریلی خودش چرخی خورده و رفته، شما افتادید توی دره، دستِ چپِ تو، همه جای مریم. با دستِ راستت کشیدیاش بیرون. شالش را از دور گردنِ لاغرش بیرون کشیدی اشک و خونت را پاک کردی، اشک و خونِ او را هم، شالش دیگر به رنگِ خودش نمانده بود، نارنجی شده بود بیشتر، بوی مریم را ازش تمام کردی و بستی دور گردنت و دستِ چپت را آویزانش کردی. منتظر ماندی شب شد. نه صدایی، نه بوقی، نه حتا حیوانی. بچه بودی هنوز٫ ولی باز زور داشتی، توی عکس دیدم مریم لاغر بود که بتوانی ورش داری ببری سمت جاده. چشمهعبدل آنموقعها دور بوده، مثلِ حالا نبوده که الکی شده. کلن همهچیز الکی شده ها، آن موقع کسی نیامده، الآن که مادرت میگفت دورش حصار شده، ملی شده، زیستگاه فلامینگوهای پا دراز شده، فکر کن موبایل نبوده، مریم هم که مرده بوده. تابستان بوده، مریم همیشه بوی خوب میداده، بوی بدش هم به مشامت بوی خوب آمده، نه اینکه خواسته باشی از شرش خلاص شوی، توی جاده دوباره راه رفتی، نمی-دانستی چشمهعبدل کجا بوده و آنطرفِ دیگر کجا. شب مریم را گذاشتی، از بالا قوس جاده را دیدی که به پایین برداشته، خواستی میانبر بزنی رفتی توی درختها، کمی که رفتی هول برت داشت حتمن، دویدی برگشتی مریم، گفتی در گوشش که هستم، جایی نمیروم. بوی فساد زد زیر دماغت، اما تو دوستش داشتی، تنش باد کرده بود. کولش کردی سنگین شده بود. دوباره رفتی توی درختها از پی صدایی، نوری. صبح شد. مریم را محکم دست میزدی چال میافتاد تناش. چال کندی، درختی را نشانه کردی، اما خوب نگاه نکردی، همان درختی بود که به هزار شکل مختلف و بارها کشیدیاش. مریم را گذاشتی خاک ریختی، رفتی. چرا فکر میکردی نباید میرفتی؟ وقتی خودت پیدا شدی نا نداشتی. چهار روز توی بیمارستان، پدرت داد میزد مریم، شوهرش را نگذاشتند ببینی اصلن، گفتی چال کردم، همه بدشان آمد ازت، ناراحت بودند خب، گشتی باهاشان توی درختها، تقصیر تو نبود، تقصیر آن درخت بود که نشانه کرده بودی، انگار که آدم بوده رفته باشد. تا پاییز گشته بودید، پدرت دیوانه شده بود، کبریت کشید به برگهای خشک آتششان زد دود بشوند زمین معلوم بشود، رنگِ مریم معلوم بشود پیدایش کنند. نشده که نشده. حالا من میدانم این لکههای قهوه-ایی، نارنجی و سرخ چه هستند توی کارهایت، این لکهها همه از یک جنساند، از جنس مریماند، خونِ او رنگشان زده، درختها هم همه از جنس تواند، توی کارهایت طوریاند که میخواهند جایی نروند.
یاسمن پا شد و ایستاد جلوی مسعود. رد دوده را دید روی تنهی مسعود که از گوشهی چشم شروع شده بود و کمی پایینتر در انتها خشکیده بود. خندید. الکی، اما خندید، که مثلن مسعود هم بخندد. اما دید مسعود دهن ندارد. پس تختهشاسیاش را جلو رویش گذاشت و هرچه که به شکل واقعی میدید را طوری دیگر کشید. مثلن به جای شاخه برای مسعود دست کشید. به جای ریشه برایش پا کشید و به جای پوسته یک پیراهن چهارخانهی گشاد و بعد یک چشم را کرد دو تا چشم و دماغش را هم بزرگتر از حد معمول کشید. طرحش را نگاه کرد و نشان مسعود داد. مسعود یک بار چشمش را بست و باز کرد. پوریا از راه رسید. تخته-شاسی را از دست یاسمن گرفت و پرسید چه کشیدی؟ یاسمن گفت مسعود است. پوریا گفت قشنگ کشیدی. یاسمن لبخند زد و دماغش را بالا کشید. پوریا گفت میدانستی شاملو از کلمهی –قشنگ- متنفر بوده؟ یاسمن گفت نه. پوریا گفت آره بیاندازه متنفر بوده. یاسمن گفت اوهوم. در همین لحظه بود که عینکی قدبلند از خلا آمد بیرون و باقیاش را هم که میدانید.
۶ نظر
این داستان پر از غلط املایی بود. “توجیح”، “راجب” …. واقعاً دیدین این غلطها در چنین جایی زننده ست.
به صورت کاملا اتفاقی، این اولین داستانی بود که اینجا خواندم و واقعا لذت بردم.
ایده و پرداخت داستان و شیوه ای که نویسنده به شخصیتها نزدیک می شود عالیست، و باعث شد غلط های املایی زیاد به چشم من نیاید.
نویسنده خلاقیت شایان توجهی به خرج داده است که با پر گوییهای بی مورد و اضافه کردن شخصیت هایی که هیچ نقشی در داستان نداشت، بعلاوه ی جملات گنگ و اشتباهات املایی تا حد زیادی تباه کرده است. اما این اشکالات باعث نمیشود آفرین نگفت به این ایده و بسط و گسترش داستان.
داستان خلاق…خلاق…
متشکرم
مشکل داستان تعدد بیش از حد شخصیت هاست که میشد کمتر شوند.
ایده جالب، ذهن قوی و آماده
سلام و سپاس
مثل این بود که دو متن مجزا نوشته شده . متن اول تا نیمه داستان بیشتر به یک تئوری هنری ادبی شباهت داشت و کمی هم پا درهوا و باری به هر جهت بود . و متن دیگر که شباهت بیشتری به داستان داشت از نیمه شروع می شد .
ایرادات ساختاری و محتوایی هم وجود داشت . نویسنده نتوانسته از پس ارتباط بی نقص دو متن برآید . با اینکه موضوع داستان خواننده حرفه ای را یاد ” مسخ – کافکا ” می اندازد اما در این داستان مسخ مسعود و علت روایت راوی – بز – و اطلاعات راوی باور پذیر نبوده و به طور منطقی – منطق داستانی – هم نتوانسته روایت را دلنشین و قابل قبول ارائه دهد .
مشکل اصلی در نوع انتخاب زاویه روایت و راوی است که نویسنده صرفا می بایست در محدوده زاویه دید بزی که مجسمه شده داستان را روایت کند و اطلاعاتی که از خلوت سایر شخصیت های داستان و یا تئوری های ادبی هنری داده می شود خواننده باهوش و حرفه ای را قانع نمی کند . و این امر مثل این است که خواننده – ضلع سوم داستان – را دست کم گرفته و یا احیانا قائل به باور پذیری داستان نباشیم .
به نظرم این کارفقط ایده خوب دارد اما از بس شخصیت (البته ناپخته و تداخلی )دارد .و به حاشیه رفته و از موضوع و محوریت داستان خارج شده موقع خواندن خواننده را دلسرد می کند یعنی ان گرما و کششی که باید داشته باشد ندارد من کار را از نیمه رها کردم