علیاکبر سعیدی سیرجانی بهروایتِ کاوه لاجوردی:
چند روز است سخت بهیادش هستم. این را مینویسم تا رها شوم و حالام بهتر شود. نوشتهای است شخصی از فردی که آکادمیک نیست و دارد در وبلاگِ شخصیِ خودش مینویسد. حافظهی من شاید در بعضی جزئیات یا بعضی امورِ غیرجزئی تصرف کرده باشد، و الآن هم مایل/قادر نیستم جزئیات را بررسی کنم.
*
پدرجان کیهان فرهنگی میخریدند. من دانشآموزِ دبیرستان بودم، و این در سالهایی بود که گردانندگانِ این مجله هنوز نرفته بودند که مجلهی کیان را تأسیس کنند، مثلاً ۶۶ و ۶۷. (درست اگر یادم باشد، مقالههای آقای دکتر سروش در قبض و بسطِ تئوریکِ شریعت مدتی بعد از این روز بود.) در آن شمارهی مجله که پدر به خانه آورده بودند مقالهای بود در نقد و معرفیِ دو کتابی که بهتازگی منتشر شده بودند و ما اولی را در خانه داشتیم: حافظنامهی آقای بهاءالدین خرمشاهی و کتابی که شاید از حسینعلی هروی بود، شرحی بسیار مفصل بر حافظ. اسمِ مطلب شاید بود ”این کجا و آن کجا؟“، و نامِ نویسنده سعیدیسیرجانی [یا محتملتر: سعیدی سیرجانی] بود. نامِ کوچک ذکر نشده بود، و یادم هست (یا الآن گمان میکنم که یادم هست) که تصورِ اولیهام این بود که نویسندهاش خانم است.
چیزهایی گفته بود دربارهی یک کنفرانسِ بزرگِ حافظشناسیِ آن روزها، و تعریفی هم کرده بود از سخنرانیِ رئیسجمهورِ وقت، آقای خامنهای. تعریف کرده بود از کتابِ آقای خرمشاهی، و تاخته بود بر آن کتابِ دیگر. چیزی که مرا دقیقاً مبهوت کرده بود زبانِ نویسنده بود. نثری فاخر با واژگانی خیلی غنی، و با کوبندگیِ غریب و با طنزی زیرپوستی و برآشفتگیای نهچندان پنهان. از بینِ نویسندگانِ محبوبام (و این محبوبیت اولاً ناظر به نثر است و نه به محتوا)، سعیدی سیرجانی اولینی بود که خودم شخصاً کشفاش کردم—به این معنا که اینطور نبود که از کسانی دربارهاش شنیده باشد که نویسندهی خوبی است: هیچ شناختی نداشتم، و ناگهان کشفاش کردم بی معرفیِ کسی. بعد، در کتابخانهی پدر کتابی کشف کردم از سعیدی سیرجانی (باز بدونِ نامِ کوچک) با عنوانی نزدیک به آشوبِ یادها، که شرحِ سفری بود به هند و پاکستان، که بهنظرم پیش از انقلابِ اسلامی منتشر شده بود و نثرش قوی بود و کنایههایی هم به شاه در آن میشنیدم. مدتی بعد، در دورانی که زیاد سر میزدم به کتابفروشیِ مرکز نشر دانشگاهی در خیابانِ خالد اسلامبولی (/ پارک / وزرا) در تهران و شمارههای قبلیِ نشر دانش را میدیدم، مقالهای دیدم از سعیدی سیرجانی که، آنطور که یادم مانده، در دفاع از آقای نصرالله پورجوادی بود که پیشتر حمله کرده بود به کتابی که گویا تمایلاتِ پانترکیست داشت. نثر همان نثرِ قوی و فاخر و محکم.
کمکم کشف کردم (و یادم نیست چطور کشف کردم در آن روزگارِ پیش از اینترنت) که نامِ کاملاش علیاکبر سعیدی سیرجانی است و ادیبِ مهمی است و حرفِ میم یا نون از لغتنامهی دهخدا زیرِ نظرِ او تدوین شده. و در گزیدهای از اشعار که خواهرِ بزرگام داشت و گردآوردهی مهدی سهیلی بود شعری پیدا کردم که محزون و قشنگ بود اما آنچه مرا گرفته بود توضیحِ یکسطریِ شاعرش—سعید سیرجانی—بود. شعر با همان وزن و قافیهی دست از طلب ندارم تا کامِ من برآید بود، و شاعر نوشته بود که فالی از دفتر حافظ زده بوده است و این غزل آمده بوده که گفتم غمِ تو دارم گفتا غمات سرآید. تشنهی کشفِ بیشتر بودم.
بعد، پدر روزی با کتابی آمد با جلدِ سختِ سبزِ تیره، شاید حدودِ دویست صفحه. با فونتی زیبا و عربینما (شاید نزدیک به بدر) از نشر نو: ضحاک ماردوش، گزارش سعیدی سیرجانی. مبهوتکننده. نویسنده یا گزارشگر، هم ادیبِ قهّاری مینمود، هم شرحاش بصیرتزا بود، هم مقدمهاش در سببِ نگارشِ کتاب و سابقهی تدریسِ شاهنامه در دانشگاه عالی و خواندنی، و هم بهنظر میرسید که آنچه در ظلمِ ضحاک و اعوان میگوید به چیزی نظر دارد فراتر از دورانِ اساطیریِ شاهنامه. شاید الآن هم سطرهایی را عیناً در یاد داشته باشم.
سالِ ۶۸ هاشمیرفسنجانی رئیسجمهور شد و سعیدی سیرجانی مقالهای در روزنامهی اطلاعات منتشر کرد علیالظاهر در ابرازِ هیجان در موردِ آمدنِ حکمرانِ جدید یا شروعِ مدیریتی نو. مخالفتهای معروف به خودجوش در خیابان، با پلاکاردهای ”روزنامهی اطلاعات: أین تذهبون؟“ [قاعدتاً با املا و رسمالخطی جز این و با نقطهگذاریای بدتر از این].
سالِ ۶۹. پرویز خانلری درگذشت. رفتم به مجلسِ ختم، و سعیدی سیرجانی سخنرانی کرد. کتوشلوارِ سیاه، کراوات، بسیار آراسته. داشتم قالب تهی میکردم از نیوشیدنِ فصاحتاش. شاید دو دقیقه صحبت کرد، و صحبتاش کمی بعد در آدینه یا در دنیای سخن منتشر شد. داستانی گفت از روزهای آخرِ خانلری که کسی از خانلری میپرسد که چندساله است، و خانلری میگوید که دوهزاروپانصد ساله است. و سعیدی سیرجانی بیتِ جلالالدین را خواند که ترسم ای فصّاد اگر فصدم کنی …. نفسام بند آمده بود. کمتر از یک هفتهی بعد در همان محل در ختمِ مهدی اخوانثالث دیدماش، و این بار سفید پوشیده بود. میدانستم حدوداً شصتساله است.
با امضای او هرچه پیدا میشد میخواندم، از مجموعهی در آستینِ مرقّع (با انتقادهای تند از وزیرِ وقتِ فرهنگ و ارشادِ اسلامی، آقای سیّدمحمد خاتمی، که به کتابهای او مجوّزِ چاپ نمیداده)، تا نوشتههای قدیمی. درست اگر یادم باشد، این مجموعهی اخیرالذکر از اولین کتابهایی بود که من خبر داشتم که زیرزمینی منتشر شده است—و عملاً زیراکسِ صحافیشده بود شاید. نثری میدیدم که، بنا بر انتخاب اگر بود، به نثرِ ابراهیم گلستان و اسماعیل خویی هم ترجیحاش میدادم. دوستاش داشتم. نثری که اینهمه دوست بداریم، شاید نشود نویسندهاش را دوست نداشته باشیم. و فقط همان دو بار دیدماش.
بهنظرم در سالِ ۷۲ بود که روزنامهی اطلاعات متنی منتشر کرد که نامهی سعیدی سیرجانی بود به بازجو. و من که آن روزها انسام با قرآن بیش از الآن بود، با خواندنِ سطرِ اولِ نامه (چیزی نزدیک به ”بازجوی عزیز،“) از خودم شنیدم که میگویم إنا لله و إنا إلیه راجعون. شاید اتهامهای متداول و شایع و مرسومِ آن روزها را هم در کیهان خوانده بودم، چیزهایی مثلِ موادِ مخدر و روابطِ نامشروع. خبرِ درگذشتاش کمی بعد اعلام شد و نمیدانم کسی باور کرد آیا که مرگاش طبیعی بوده، یا نه. نویسندهی این وبلاگ همواره میکوشد که، صفتی غیرعاشقانه یا غیرتحسینآمیز اگر بهکار میبرَد، سـرد بنویسد؛ در این مورد نمیتوانم صفتِ خشنی بهکار نبرم: چند سالی بعد از اینکه سعیدی سیرجانی دیگر نبود، برنامهی کثیفِ هوّیت مصاحبههایی از او را نیز پخش کرد.
خیرِ سعیدی سیرجانی بعد از رفتناش هم به من میرسید: نه فقط با بازخوانیِ نوشتههای قبلی، بلکه همچنین با خواندنِ بخشهایی از تفسیرِ سورآبادی که او تصحیح کرده بود.
***
تیتر مطلب از خوابگرد است.
۲ نظر
عه، عه، به خدا این شرحی که نوشتید شرح کشف من از ایشان بود. من هم ابتدا ایشان را از آن مقالعه کشف کردم بعد رفتم دارالحدیث قم .ضحالک ماردوش زیراکس کردم . خلاصه جالب بود.
چند وقت پیش توی سایت goodreads مطلبی خوندم درباره ی نویسندگان روسی و بحثی شد که چرا ما نویسنده هایی مثل داستایوفسکی نداریم که انقدر خوب درمورد اوضاع نابسامان جامعه نوشته باشند که شاید از این طریق آگاهی ما مردم عادی جامعه بالاتر میرفت و کارهایی میکردیم که شاید روزگار امروزمون متفاوت تر بود. چرا کتابهای نویسندگان قبل و اوایل انقلاب و کمی بعد از اون فقط شرح سختی هایی هست که خودشون یا اطرافیان کشیدن با ته مایه های داستان های عاشقی لوث شده و تکراری. (مثالش توی ذهنم عباس معروفی بود، درحدی نیستم که درمورد ایشون نظر بدم. برداشت شخصی و احساسی خودم رو از کتاب های ایشون گفتم). همون موقع هم میدونستم که حتما مواردی هست و کم دانی خودم رو نباید انقدر کلی تعمیم بدم ولی هیچکدوم از دوستان هم اشاراتی به نویسندگانی از این دست نداشتند. واقعا افسوس که سانسور تو کشور ما در این حد هست که قبل از بستن نطفه هم خفه میکنند و حتی کسانی که ادعای اهل مطالعه بودن دارند هم (از جمله خودم) دسترسی به کتابها و نوشته های این نویسنده های بزرگمون ندارند.
پی نوشت: میدونم شاید پراکنده و بی ربط نوشتم ولی حس خفگی از همه نظر از فشار اقتصادی تا ناآگاهی و خفقان و همه چیز رو وارونه جلوه دادن و دروغ و تزویر داره ماها رو میکشه و اینکه هیچ کاری نمیتونیم بکنیم یا نمیکنیم هم ما رو به بیزاری کشونده.