ستایشنامهای برای چنگیز جلیلوند
که ۲۹ آبان در ۸۰سالگی بر اثر ابتلا به کرونا درگذشت
آرمان ریاحی: با درگذشتِ چنگیز جلیلوند صداپیشه، این قرنِ رو به اتمام دارد تمامِ نشانههایش را با قدرت در خودش فرو میکشد و میبلعد.
بهروز وثوقی، ناصر ملکمطیعی و محمدعلی فردین ایفاگر نقشهای خودشان بودند، ولی انگار تنها این چنگیز جلیلوند بود که آنان را جاندار میکرد. صدالبته بهتر میبود اگر آنان با صدای خودشان محک میخوردند.
بهروز وثوقی نشان داد تواناتر از آن است که در چند فیلم با صدای خودش هم ندرخشد. ولی چنگیز جلیلوند در هر گوشهی حنجرهاش جایی برای هرکدام از بازیگران تاریخ سینما کنار گذاشته بود؛ بازیگرانی که گاه متفاوت بازی میکردند و شمایل خود را میشکستند.
سینما پدیدهی غریبی است. هر کدام از ما خودمان را در وضعیتهایی گرفتار میبینیم که شخصیتهای این مدیوم هنری برای ما تدارک دیدهاند و ما خودمان را در این شخصیتها بازمییابیم.
هنر دوبله این فرصت را به چنگیز جلیلوند داد تا صدای زیبایش را در کاراکترهایی بریزد که خودشان را در ما جاری میکردند. آنچه مخاطب ایرانی میدید، چه پل نیومن بازیگوش و سرخوش و چه مارلون براندوی تلخ و گس، آوای چنگیز جلیلوند در آنها ترجمهی عواطف خراشخورده بود.
پل نیومن سعی میکرد به اطرافیانش بفهماند که تنها مشروب میتواند کلیدی را در قفل روانش بچرخاند (گربه روی شیروانی داغ ۱۹۵۸) و مارلون براندو با وجدانی ویران میکوشید تا دل خواهر دوست مقتولش را بهدست بیاورد تا شاید التیامی بر حرمان روحیاش باشد (در بارانداز۱۹۵۴).
صدایی بهتر از صدای چنگیز جلیلوند نمیتوانست ادی فلسن را در «بیلیاردباز» (۱۹۶۱) برای ما معنا کند؛ همان جوان بیلیاردباز یکلاقبایی که بااستعداد بود و برنده میشد اما انگار چیزی در روانش او را از برنده ماندن بر حذر میداشت و در پایان مسابقه از او یک بازندهی تمامعیار میساخت.
صدای چنگیز جلیلوند مکملی عالی برای تصویر بدن عضلانی و رفتار بدوی استنلی کوالسکی در «اتوبوسی به نام هوس» (۱۹۵۱) بود وقتی نام استلا را پرخواهش و ملتمسانه به زبان میآورد و در جایی دیگر عربده میکشید و بلانش دوبوآی افسردهحال را از خانه میراند.
این صدا میتوانست به وقار و قدرت ناپلئون بناپارت باشد که در پایان فیلم «دزیره» (۱۹۵۴) بهآرامی به معشوقهی سابقش نهیب میزند: «من کارهایم را با وجدان خودم قضاوت میکنم و وجدان من هیچ هم ناراحت نیست. من جنگیدم برای اینکه صلح بهوجود بیاورم! من آرزوی یک اروپای متحد را داشتم. یک قانون، یک واحد پول ، یک ملت… این آرزوی نسنجیدهای بود؟»
یا میتوانست معنای اعتراض و عصبانیت یک معلم غیر متعارف را خطاب به دانشآموز خطاکارش منعکس کند و از زبان جیمز استوارت فریاد بزند: «برندون! تو به تعلیمات من معنایی دادی که من حتا تصورش را هم نمیکردم.»
همان معلم سابقی که در فیلم پرآوازهی «طناب» (۱۹۴۸) در پایان داستان میدید که چگونه آموزههای برتریجویانهاش آنقدر تأثیرگذار بودهاند که به قتلی فجیع انجامیده است.
صدای چنگیز جلیلوند آنقدر منعطف بود که بتواند روی کاراکتر ماندگار «زوربای یونانی» (۱۹۶۴) خوش بنشیند. آنتونی کوئین نقش این تجسم اسطورهی دیونیزوس را بهشایستگی ایفا کرده بود و حالا به زبان فارسی، صدایی به این آمیزهی خشونت و سرمستی- که به تمام لذتهای دنیوی بدون عذاب وجدان تمایل بیحد داشت- یک بلهی بلند میگفت.
چنگیز جلیلوند هم میتوانست قهقهههای جوانانه و لودهی فردین را سر بدهد که لات خوشبین دههی چهل بود و کودک-پهلوانی را به نمایش گذاشته بود که به آینده خوشامد میگفت. یا وثوقی عصیانگر باشد که پا به کندوی زنبور گذاشت و خود را تا مرز مرگ ویران کرد. (کندو، ۱۳۵۴)
صدای چنگیز جلیلوند میتوانست لکنت بگیرد و عباس چاخان فیلم «دشنه» (۱۳۵۱) را ترحمانگیز کند و تماشاگر را با او همدل. جلیلوند همان صدایی بود که «نینی» را در مهتابی عمارت مجلل خانبابا فریاد میکشید (ماه عسل، ۱۳۵۵) و همان صدایی که در جایی دیگر میگفت: «تو خوارمادر ما رو سرویس کردی… چه چشایی داره لامصب!» (همسفر،۱۳۵۴) و همان صدایی که در پایان یک فیلم مشترک دیگر گوگوش با بهروز گفت:«من دیگه جایی نمیرم، آمریکای من تویی!» (ممل آمریکایی،۱۳۵۳)
با اینهمه، جلیلوند در زندگی واقعی مهاجرت کرد. صدای شاخص خود را خاموش کرد و رفت آمریکا و تا بیست سال، شاید در تنهایی خود، روی فیلمهایی که دوست داشت لب زد و ضبط نکرد و برای آنهایی که عاشق قهرمانانی بودند که او رویشان لب زده بود، به خاطرهای دریغانگیز تبدیل شد.
شاید بشود گفت که تقدیر صدای چنگیز جلیلوند شباهتی تام به مقدرات تاریخ این قرن داشت؛ قرنی که حالا همهی نشانههای مادی و معنویاش را در خود فرو میکشد و با خود به گذشته میسپارد.
آوای چنگیز جلیلوند جوان بود، حتا در هشتادسالگی. صدای او صدای آینده بود و از گذشته خبر نمیداد؛ صدایی که به آینده امیدوار بود و پژواک خوشاحوالی فردای نیامده؛ مستقبلی که کسی به استقبالش نیامد. او صدای قهرمان آینده بود؛ قهرمانی که هرگز نیامد.
۱ نظر
چقد ازاین صدا خاطره دارم اونمرده است بلکه درمیان زنده ها گم شده است
وای برجنگلی که هرکهنش شاخه ای تازه درکنارنداشت